درسهای استانیسلاوسکی

مشدی کاملاً گیج شده بود. عطرتن دختره تمام فضای بقالی را پر کرده بود.


Share/Save/Bookmark

درسهای استانیسلاوسکی
by cyrous moradi
02-Sep-2009
 

اپیزود اول:

تو این موقع سال اکثر مردم روزه می گیرند  و عادت دارند دیر از خواب بیدار شوند ولی این قاعده شامل حال مشدی عباد نمی شود.مشدی تا یادش می آمد، برنامه کاریش یکنواخت بوده. کار ، کار و کار در بقالی بزرگی که همه امور آن را 30 سال است که به تنهایی انجام  میدهد. بچه که بود همراه پدر خدابیامرزش به مغازه می آمد. علاقه چندانی به درس و مشق نداشت. کار در مغازه هیجان بیشتری داشت و بهتر از نشستن در کلاس های سرد و نمور مدرسه و شنیدن خزعبلات معلمان لاغر و تکیده بود که گره درشت کراواتهایشان با محیط محقر مدرسه اصلاً نمیخواند. درست بیست سالش بود که پدرش حاجی رحمان ، به رحمت خدا رفت. خیلی ها در بازار فکر نمیکردند ، مشدی عباد بتواند مغازه را بچرخاند و دیر یا زودانتظار داشتند گرفتار کلاهبرداری شده و از هست و نیست ساقط شود ولی مشدی از خودش جوهر نشان داد. اسم واقعیش رحیم بود ولی ازبس شبیه قهرمان فیلم مشهدی عباد بود ، اولش دوستان به شوخی گفتند  مشهدی عباد و بعد دیگر همه گیر شد و این اسم رویش ماند. الان دیگر کسی در بازار رحیم بقال را نمی شناسد ولی مشدی عباد را ، چرا.

الان که پنجاه سالش میشود ، غیر از سفرهای زیارتی و آن هم به مدتی کوتاه ، جایی نرفته است. حتی روزهای جمعه که همه مغازه ها تعطیل می شوند ، مشدی به بهانه انبارگردانی و رفت و روب به مغازه می آید و تا حدود عصر سرگرم است. فقط چند ساعتی زودتر از معمول به منزل میرود. مدتها است که ازدواج کرده و سه بچه قد ونیم قد دارد. همه کارهای منزل را همسرش انجام میدهد. برای مشدی چیزی خارج از محدوده مغازه جالب نیست. مشدی آنقدر محافظه کار است که در تورهای  مسافرتی کوتاه مدتی هم که همکاران همسایه اش ترتیب میدهند هم شرکت ندارد. گاهی دوستان و همکاران سر به سرش گذاشته و مشدی را تشویق به تجدید فراش می کنند تا روحیه اش تازه شود ولی مشدی گوشش به این حرفها بدهکار نیست و فقط به توسعه کارش فکر میکند.

اغلب مشتریان مشدی از روستائیان اطراف هستند. گواینکه این روزها به دلیل ماشینی شدن زندگی فرق زیادی بین کالاهای مورد نیاز شهریان و روستائیان نیست ولی مشدی تخصص پدرش را حفظ کرده و بیشتر ترجیح میدهد در اجناسی که به مغازه می آورد سلیقه روستائیان رادر نظر بگیرد. قند ، چائی ، شکر ، برنج ، رب گوجه فرنگی ، ماکارونی ، انواع سس ها ی مایونز و گوجه فرنگی و صد ها قلم کالای دیگر از برندهایی که مشدی می داند روستائیان دوست دارند. بعلاوه ابزار آلات و دیگر مایحتاج ، تا روستائیان خریدهای خود را یک جا انجام دهند و مجبور نشوند از این مغازه به آن یکی بروند. مشدی آنقدر با روستائیان معاشرت کرده که با یک نگاه و توجه به صحبتهایشان زود متوجه می شود که از کجا آمده اند و جنس باب میلشان چیست. دوستان زیادی هم دراین میان بین دهاتی ها برای خود دست و پا کرده که همیشه از طریق مشتریان برای آنها سلام می فرستد. منزل مشدی مطابق رویه همه کاسب های موفق در بالا شهر است و وی برای استراحت های کوتاه میان روز خود آپارتمانی را نزدیک به مغازه خریده و پیشخدمتی آنجا همیشه آماده است که نهار و چایی مشدی و در موارد نادری دوستان  وی را تهیه و منزل را همیشه پاکیزه و آماده استفاده نگه دارد. مشدی به پیشخدمتش یوسف اعتماد کامل دارد.

در روزی که آن اتفاق بزرگ افتاد، مشدی صبح زود طبق معمول همیشه زودتر از بقیه مغازه های همسایه ، به بازار آمد. مشدی عباد عادت نداشت بعد از سحری بخوابد.  تا موقع نماز صبح دعا و نمازهای قضا شده اش را می خواند و بلافاصله  بعد از خواندن نماز ، منزلش را در حالی که همه خوابیده بودند ، ترک میکرد. در حالی که دعای فرج  را زیر لب زمزمه میکرد با دقت کرکره مغازه را بالا برد. هنوز آنقدر قوی بود که کیسه های بزرگ بنشن را تنهایی بلند کرده و بیرون مغازه بچیند. آنقدر این کار را هر روز تکرار کرده بود که برایش عین آب خوردن بود ، بدنش هنوز به قدری سالم و قوی می نمود که روزه تاثیری در عملکرد روزانه اش نداشت. داشت دیگر کار چیدن کیسه ها تمام میشد.وارد مغازه شد . میخواست تا رسیدن اولین مشتری روی صندلی راحتش نشسته و اندکی به حساب و کتاب هایش رسیده و چک هایی را که باید همان روز پاس شوند ، باردیگر بررسی کند.  بعد از سالها کار ، مشدی آنقدر در کارش استاد شده بود که نزدیک شدن دو نفر رابه مغازه در هوای ابری اواخر تابستان به خوبی تشخیص داد.

مشتریان با تانی وارد وظاهراً هنوز تصمیم قطعی برای خرید نداشتند. هر دو با هم در لنگه در ظاهر شدند و هوای مغازه یک دفعه تاریک شد.مشدی سعی کرد صورت مشتریانش را ببیند. اولی مرد قد بلندی بود که چهره عجیبی داشت. یادش آمد که سالها قبل در تلویزیون عکسی از رودولف هس معاون فراری هیتلر دیده بود که تا سالها بعد از پایان جنگ زندانی بود. مرد مشتری دارای موهایی سیاه و چشمانی در انتهای گودی کاسه چشمانش و بی اندازه ریز بود. شلوار و پیراهنی از مد افتاده پوشیده بود که حتی دهاتی هم آنها این روزها نمی پوشیدند انگار خود رودلف هس بود که از آن دنیا فرار کرده و وسط مغازه مشدی عباد فرود آمده بود. هر دو تازه واردبعد از اندکی مکث سلام کوتاهی دادند. تازه  آن زمان بود که مشدی عباد متوجه نفر دوم شد. زنی با قامتی متوسط و بی اندازه زیبا با لباسهای زنان روستایی. مشدی عباد خوب میدانست که زنان دهاتی به پوشیدن لباسهایی با طرح گلهای درشت و رنگ های زنده علاقه دارند. زن بر خلاف مرد همراهش فوق العاده جذاب بود. صورتی سفید با دهانی کوچک و لبهایی درست مثل همان هایی که در نقاشی فال بین بغداد ، کمال الملک نقاشی کرده بود. لبهای زن انگار بر هم چفت نمی شدند. چند تار مو از زیر روسری سبزش بیرون آمده و از روی پیشانی عبور ودرست از وسط چشم چپ به پائین قرص صورتش افتاده بود. مشدی یک آن خواست به طرفش رفته و آن تارهای مو را به کنار بزند و لی انگار تمام بدنش کرخت شده بود و نای حرکت نداشت. زن بر خلاف مرد که دائم در جنب و جوش بود با شرم خاصی در گوشه ای از مغازه ایستاده و چشمانش را به نقطه نا معلومی دوخته بود. مشدی عباد اصلاً نفهمید چه مدتی اوضاع این طوری گذشت. آب دهانش خشک شده بود. با دقت زبانش را در دهانش چرخانید و سینه خود رابه آرامی صاف کرد و در حالی که نمی توانست از صورت زن چشم بردارد،رو به مرد کرد و گفت چیزی لازم داشتید؟ رودلف هس، در حالی که خنده ای چندش آور میزد  گفت که فهرست خریدش آماده است و بهتر است مشدی عباد همه چیز را از روی لیست برایش تهیه کند. تازه یادش آمد که همیشه اسم مشتریانی را که نمی دانست ازشان می پرسید ولی الان پاک گیج شده بود.

با کلی من و من از ردولف اسمش را پرسید و مرد در حالی که دنداهایش را به هم می سابید گفت من قبادم. قباد اسم مرسومی برای مردان روستایی نبود. مشدی جرات کرد و پرسید : شما از کدام روستائید؟

مرد بلافاصله گفت : من از نوروز آبادم. مشدی هرچی به مغرش فشار آورد دید مردی به اسم قباد از این روستا را نمی شناسد. قباد را مثل دانه تند فلفل در دهانش مزمزه میکرد. چندین بار عین دعا با خود نجوا کرد: قباد ! قباااااد! دلش میخواست توقف آنها در مغازه تا قرنها طول بکشد. محو تماشای هیکل و صورت زن جوان شده بود. دوست داشت ببیند که چطوری حرف میزند و چطوری راه میرود. خیلی دلش میخواست در باره این زن از قباد بپرسد ولی خوب میدانست که بین روستائیان چنین رسمی نیست. پاهایش دیگر نای ایستادن نداشتند. یک قرن طول کشید تا احساس کند که روی صندلی بنشیند ولی بلافاصله پشیمان شد. نشسته نمی توانست صورت زن را به خوبی ببیند بلافاصله بلند شد. تمام هیکل زن با نور سحرگاهی که ازبیرون می آمد، ضد نور شده و فقط انحناهای محیطش دیده میشد ولی هر وقت اندکی می چرخید مثل نقاشی های سیاه و سفید سایه روشن هایی بر روی صورتش تشکیل  میشد که زیبائیش را صد چندان میکرد. مشدی خیلی به مغزش فشار می آورد تا موضوعی برای صحبت پیدا کند ولی انگار همه سوژه ها ته کشیده بودند. ناگهان از عمیق ترین سلول های خاکستری مخش کمک گرفت و رو به مرد که مثل کودنها به تنقلات رنگ و ارنگ زل زده بود پرسید : کی راه افتاده اید که الان رسیده اید شهر؟ مرد خنده چندش آوری کرد که مقداری از آب دهانش بیرون ریخت و بعد از مکثی گفت : چند روزه که شهر هستیم. مشدی عباداصلاً توجه نداشت که دهانش باز و چانه پائینش آویزان شده است. جمله ای را که رودلف هس گفته بود نشنید. هس بعد از آنکه آب نباتی از روی پیشخوان برداشت و با مهارت کاغذ آن را باز کرده و در دهان گذاشت با تانی ادامه داد: آمده بودم طلاق گل چهره را بگیریم. مشدی دوباره سعی کرد روی صندلی بنشیند. در حالی که چانه اش را بالا می آورد پرسید : گل چهره؟ ردولف هس با تاخیری طولانی در حالی که با اسباب بازی کوچکی احمقانه بازی میکرد گفت : آره دیگه . گل چهره همین دختره است که می بینی . برادر زاده ام است. خدا بیامرز برادرم عمرش راداده به شما. من قیم یتیم هاش هستم.

مشدی عباد از تماشای گل چهره خسته نمی شد. مشدی فکر میکرد اسم دختره واقعاً برازنده اش بود. قباد هم نمونه یلخی و زمختی از مردان روستائی بود که هیچ چیز جالبی را نمی شد در قیافه و حرکاتش یافت.

مشدی عباد ناگهان به خودش آمد و خواست به رسم همیشگی چیزی را به مهمانان خود تعارف کند. بسته ای شکلات برداشت با تانی جعبه آن را باز کرده و با ترس و لرز به سمت قباد و گل چهره گرفت. قباد به سرعت و مثل بچه خرسی گرسنه و دله چند تا برداشت ولی گل چهره با شرمی دخترانه ، با حرکت ملایم چشمان و صورتش به مشدی گفت : نه ! نمی خورم. مشدی یادش آمد که ماه رمضان است و خوردن در ملاء عام ممنوع. از نکته سنجی دختره به وجد آمد. مشدی عباد داشت آتش میگرفت. حرارت ملایمی را در تمام تنش احساس میکرد. گیج شده بود . بازهم موردی برای صحبت نمی یافت. به خودش زور آورد واز قباد در باره علت طلاق پرسید. قباد هم بدون آنکه رویش را به سمت مشدی برگرداند  سر بالا انداخت و گفت : پسره معتاد بود. نفقه نمی داد. ظرف دو ماه طلاق جور شد.

مشدی کاملاً گیج شده بود. عطرتن دختره تمام فضای بقالی را پر کرده بود. با خود فکر میکرد که دختران روستائی عادتی به کاربرد عطر و اودکلن ندارند ، پس این بوی طبیعی تن گل چهره باید باشد.گل چهره آرام آرام با فضای مغازه آشنا شده و به نرمی نگاهش را به کاغذ های رنگی کله قند هایی که در رف ها چیده شده بودند ، جلب میشد. مشدی عباد خیلی دلش می خواست نگاه گل چهره را تعقیب کرده  و لحظه ای نگاهشان روی گل های کاغذ رنگی هایی که کله قند ها را می پوشانیدند، گره بخورند.مشدی با احساسی که داشت کاملاً غریبه بود. سالها داشت با اعداد و ارقام کار میکرد و حالا برای بیان حالتش واژه و لغت کم می آورد. قباد هم از جیبش کاغذ بلند و چروکیده ای را بیرون آورد و آن را به عنوان لیست خرید به مشتی عباد داد. اشتیاق مشدی برای تماشای دختره آنقدر زیاد بود که قباد هم با همه خنگی آن را فهمید.

قباد با عجله دست دختره را گرفت و رو به مشدی کرد و گفت: تا ما برویم صبحانه بخوریم تو هم اجناس ما را جمع و جور کن. میدونی حالا ماه رمضان است و جائی برای خوردن باز نیست. تظاهر به روزه خواری هم که ممنوعه. باید برویم گوشه پارکی و لقمه ای نان و پنیر بخوریم. عذر ما موجه است. نا سلامتی  ما مسافریم، نگران پولش نباش.  همه را نقدی پرداخت میکنم. یک آن هر دو از مغازه بیرون رفتند و مشدی تنها ماند. می خواست دهانش را باز کرده و صدایشان کند ولی اصلاً جون نداشت. خیلی دلش میخواست ماه رمضان نبود و آنها رابه صرف صبحانه دعوت میکرد ولی تصور اینکه کسی وارد مغازه شده و آن دو نفر را در حال خوردن ببیند برای مشدی قابل تصور نبود. تا می آمد توضیح دهد که اینها مسافرند، آبروی چندین ساله اش بر باد فنا میرفت. تازه فهمید که چه فشاری را تحمل کرده و اندکی نشست. اگر ماه رمضان نبود ، حتماً یک لیوان آب میخورد.. سرش را در میان دستانش گرفت. دلش میخواست گریه کند . همه بدنش می لرزید. بارها دوستانی را که ادعا میکردند عاشق شده اند ، مسخره میکرد. یاد همسایه کاسبش افتاد که سر پیری عاشق شده بود. زنش  تا فهمید به بازار آمد و پیش  همه کاسبها آبرویش را برد و سکه یک پول سیاهش کرد. درد خوش آیندی را در سینه اش احساس میکرد. یک دفعه متوجه شد که به دوردست ها خیره شده و آب دهانش مثل میت جاری است. خودش را جمع و جور کرد.

بعد از مدتها به آئینه رنگ و رو رفته ای مغازه اش خیره شد. تازه متوجه شد که یقه پیراهنش چرک است و سه روز است که آن را عوض نکرده است. با خودش فکر کرد که چقدر خوب شد ، دختره را از دور نگاه کرد و خیلی نزدیکش نرفت. دهان روزه داران بوی بدی میدهد و مشدی دوست نداشت ، عطر خوشایندی را که به دماغش میرسید با این بو قاطی شده و به مشام دختره برسد. دستش اصلاً به کار نمی آمد. خیره شده بود به لیستی که از قباد گرفته بود. بازهم در دهانش مزمزه کرد: قباااد ، گل چهههههههره! چقدر  دوست داشت اسم دختره را تکرار کند. با خود فکر کرد تا هزار سال دیگر هم نمی تواند از روی صندلی بلند شود تا چه برسد به تهیه اقلام سفارش های رودلف هس.

مشدی در واقع روی صندلیش ولو شده بود. هیچگاه در زندگی اینقدر احساس ضعف نکرده بود. انگار دست و پایش کرخت و سرما زده شده اند. هر قدر سعی میکرد نمی توانست از جایش بلند شود. داشت با بی میلی به بیرون مغازه نگاه میکرد. اگر واقعاً در این لحظه مشتری از راه میرسید فکر میکرد مشدی دچار سکته خفیف شده و یا به خاطر روزه گرفتن احتمالاً بی سحری ، دچار ضعف شده است. مشدی عباد اصلاً نفهمید چه مدتی از رفتن گل چهره و قباد گذشته بود که یک آن هیکل قباد در آستانه در ظاهر شد. اولش فکر کرد که خیالاتی شده و خواب می بیند ولی خودش بود. رویای شیرین دوباره دیدن گل چهره باردیگر تنش را گرم کرد ولی هر چه انتظار کشید ، دیگر کسی پشت سر قباد داخل مغازه نشد. با نگاهش به قباد فهماند که دنبال گل چهره است. قباد با شلنگ اندازی دنبال کلاهش بود که در مغازه جا مانده و مشدی به حال خودش تاسف خورد که چرا اصلاً یادش نبوده قباد با کلاه وارد مغازه شده است. فهمید که دیگر حواسش واقعاً ناجمع شده و اصلاً به وضعیت ظاهری مشتریانش دقیق نیست.

یک آن به خاطرش آمد که الان که قباد تنهاست می تواند، مطالب بیشتری درباره گل چهره بپرسد. در حالی که آب دهانش را با تلاش زیادی قورت میداد از قباد پرسید: گل چهره با تو بر می گردد؟ منظورم اینه که در دهات قرار است چه کار کند؟ الان که می گوئی دیگر از شوهرش طلاق گرفته، قصد ازدواج مجدد ندارد؟ یعنی میخواهم بگویم! اگه آدم مناسبی؟ کاسب متدینی؟ میدونی تنهایی در این سن برای گل چهره خیلی سخته!

یک آن سکوت سنگینی بر قرار شد. مشدی از جراتش، تعجب میکرد. جملاتی را که دیگران ظرف چند ساعت و حتی چند روز می گویند، وی در چند ثانیه گفته بود و بد تر از آن انتظار داشت ظرف چند دقیقه جواب  مثبتی بشنود. قباد چنان نگاه تندی به مشدی عباد کرد که بلافاصله بر روی صندلی نشست. قباد کلاهش را محکم بر روی سرش جابه جا کرد و آماده رفتن شد. چنان می نمود که از شنیدن پیشنهاد مشدی عباد عصبانی شده است. داشت از مغازه خارج می شد و همزمان با خروج وی مشدی هم به تدریج از روی صندلیش بلند شد. قباد در آخرین لحظه به سمت مشدی برگشت و با قیافه ای که دیگر ابلهانه نبود، رو به مشدی کرد و صاف توی چشمانش نگاه کرد و گفت: چه فکر کردی؟ هم در شهر و هم در روستا خیلیها هستند که می خواهند با گل چهره ازدواج کنند. مشدی اینجا را دیگر نخوانده بود. او خود رادرگیر معامله ای میدید که دست در آن زیاد شده و خواهان گل چهره خیلی بیشتر از آن بودند که فکرش را میکردو یا شاید هم قباد دارد بازار گرمی میکند و هیچ خبری نیست. مشدی عباد شم کاسبیش گل کرد و خواست دست روی مال بگذارد. پیش خود فکر کرد مگر همکاران کاسبش چکار کرده اند. مهم خانه ای مستقل از منزل اصلی است که همین حالا هم دارد. اول صیغه اش می کند وبه محض اینکه گل چهره حامله شد می تواند وی را به عقد دائم در بیاورد. زنش بعد از اطلاع ممکن است اندکی قیل و قال کند ولی عملاً دستش به جائی بند نیست. نا سلامتی مشدی استطاعت مالی دارد و این را همه می دانند.

قباد اندکی این و پا و آن پا شد و به مشدی عباد فهماند که منتظر شنیدن پیشنهاد عملی وی است. مشدی  جرات کرد و از روی صندلی بلند شد و به سوی قباد رفت. با صدایی که نشان میداد اراده ای قوی پشت سر آن است  بدون هیچ مقدمه ای به قباد گفت: اول یک صیغه شش ماهه و بعد هم انشاء الله عقد دائم. قباد منتظر شنیدن قسمت اصلی  پیشنهاد بود. مشدی داشت یواش یواش دل و جرات می گرفت. با دهانی باز به قیافه قباد خیره شد. یک آن به خود آمد و گفت: مهریه اش هم حالا تو بگو دو میلیون تومان. قیافه قباد چنان در هم رفت که مشدی چند قدم به عقب رفت. قباد چاک دهنش را کشید و با صدایی که اصرار داشت بیرون از مغازه هم به خوبی شنیده شود رو به مشدی کرد و گفت: مردیکه احمق تو فکر کردی گل چهره از اوناشه؟ 20 میلیون تومان برای شش ماه صیغه. عقددائم شرایط دیگری دارد. مشدی دهانش از تعجب باز ماند. برای اولین بار در زندگی در معامله ای درگیر شده بود که می خواست هر طوری شده، کالایش رابه دست آورد.داشت طعم تلخ تسلیم را می چشید.دوباره بر گشت و روی صندلیش جا به جا شد. زیر لب چندین بار 20 میلیون را تکرار کرد. همه انرژی خود را جمع کرد و رو به قباد کرد و گفت آخرین پیشنهاد من 5 میلیون برای همان شش ماه صیغه است. قباد عصبانی شد و گفت : مرد حسابی سیب زمینی و پیاز که نمی خری. تو داری زعفران معامله میکنی. مشدی اصلاً دوست نداشت صدایشان آنقدر بالا برود که توجه مغازه داران دیگر را جلب کند. کوتاه آمد.نمی توانست بین احساس عجیب دوست داشتن و معامله ای تجاری قرابتی پیدا کند.قباد آماده می شد که از مغازه خارج شود. مشدی با آخرین انرژی که در خود سراغ داشت ؛داد زد  آخرش 10 میلیون. قباد چنان به سرعت به سوی مشدی برگشت که یک آن ترسید از روی صندلی پرتاب شود. قباد در حالی که وانمود کند راز مهمی را دارد برای مشدی می گوید دهانش را به گوش مشدی نزدیک کرد و گفت : من که گفتم شوهرش معتاد بوده . میدونی یعنی چه ؟ دیوونه؟ یعنی اینکه گل چهره به آن صورتی که تو فکر میکنی اصلاً شوهرش را ندیده است.بعد از سکوت ممتدی که بر قرار شد و طی آن قباد و مشدی عباد به دقت صورت همدیگر را می پائیدند قباد برگشت و گفت : 15 میلیون تومان. خلاص. دیگه حرفش را هم نزن.

مشدی عباد اندکی در خود فرو رفت. 15 میلیون پول زیادی بود. ولی وقتی به یاد گل چهره افتاد، دوباره سینه اش آتش گرفت. سرش را پائین انداخت و چشمانش را بست. قباد منتظر ایستاد. مشدی  عباد به روی خودش نیاورد. قباد  این بار با متانت خاصی قدم پیش گذاشت و گفت: میروم با گل چهره بر گردم. یک تاکسی برایمان بگیر تا برویم منزل تو. البته من وسط راه پیاده می شوم. ولی ... سکوتی برقرار شد. مشدی خوب میدانست که قباد میخواهد موضوع پول حل و فصل شود. مشدی عباد با مهارت یک بازاری مکار از صحبت در باره پول واهمه داشت. خودش را به کوچه علی چپ زد. قباد این بار با خشونت ظریفی که در صدایش موج میزد رو به مشدی کرد و گفت: بهتر است موضوعات مالی را همین جا تمام کنیم. سه بسته 5 میلیونی بده. بسته های صدتایی 50 هزارتومانی. مشدی چنان از جا پرید که کم مانده بود شانه های بلند تخم مرغ را بر روی کف مغازه بریزد. آب دهانش را به سختی قورت داد. قباد زل زد به چشمان مشدی عباد و مثل یک معلم مدرسه کلمات را یکی یکی در گوشش خواند: ما با هم توافق کردیم. 15 میلیون تومان. یا الا ، یا پول را میدهی و یا ... خداحافظ.

این سختترین لحظه زندگی مشدی عباد بود. به هر زحمتی بود کلید گاو صندوق را از داخل کشوی میزش بیرون آورد و برای اولین بار پولهایی را که آنقدر برایش عزیز بودند از داخل گاو صندوق خارج کرد. با خطوط نوک انگشتانش روی اولین چک پول را لمس کرد. باندرول ( بانک مرکزی جمهوری اسلامی ایران) با خطوط  مشگی بر روی زمینه زرد ، برای مشدی خیلی چشم نواز بود. آرم بانک  نظیر بازی های کودکانه بود که باید با حرکت مداد ، موشی را برای برداشتن پنیر راهنمایی میکردی. هر چه بود همه اینها برای مشدی عزیز بود. با تانی و ترس و لرز سه بسته پول را به سمت قباد گرفت.قباد دستش را جلو آورد. یک آن ، انگار مشدی را مار گزیده باشد، دستش را پس کشید. با چشمانی از حدقه درآمده رو به قباد کرد و گفت : پس رسید چی می شود؟ قباد در حالی که پوز خند میزد نگاه احمقانه ای به مشدی انداخت و گفت : باشه : پس رسید را در دو نسخه تنظیم کن. ضمناً بنویس این پول را بابت چی به من می دهی. فکر نمیکنم برای تاجر خوش نامی مثل تو خوبیت داشته باشد که همسایه هایت  روی سندی با امضاء و مهر مغازه ات ببینند که پولی را برای صیغه زنی پرداخته و رسید گرفته ای. میدونی آن وقت میشوی مضحکه اهل محل. همه به تو می خندند. حتی ممکن است روزنامه هم در ستون ( در گوشی) آن را چاپ کنند. مشدی  با شنیدن حرفهای قباد آنقدر سست شد که کم مانده بود پول ها از دستش بیفتند. قباد برای اینکه تیر خلاص را شلیک کند اندکی مکث کرد و بعد رو به مشدی عباد کرد و گفت : میدونی تو وگل چهره اختلاف سنی زیادی دارید. گل چهره می تواند شوهر بهتری هم پیدا کند.میدونی گل چهره دختر بیسوادی نیست... مشدی با اینگونه بازار گرمی ها به خوبی آشنا بود.  انگار که پاره ای از وجودش را به قباد میدهد، با ترس و لرز و بی میلی سه بسته چک پول ها را به قباد داد. قباد با بی میلی آنها را در جیب گشاد شلوارش نهاد و راه افتاد. مشدی با ته مانده صدایش پرسید: کجا؟ قباد در حالی که چشمک میزد و هانش به اندازه همه عرض صورتش باز شده بود رو به مشدی کرد و گفت : میروم تا محموله را بیاورم.

نیم ساعت از رقتن قباد گذشته بود که هر دو در درگاهی مغازه ظاهر شدند. تو این مدت مشدی صد بار مرده و زنده شده بود. هزار فکر سعد و نحس به ذهنش رسید. اگر قباد و گل چهره نیایند دستش به جائی بند نیست. نه شماره تلفنی ، نه آدرسی ، نه رسیدی. این چه گرفتاری بود که آمد سراغش. با آمدن گل چهره لبخند محوی بر صورت مشدی نشست. قباد بی هیچ مقدمه ای رو کرد به مشدی و گفت : ما حاضریم. مشدی در حالی که چشمانش را نمی توانست از روی گلچهره بردارد، شماره ای را گرفت و با صدای خفه ای انگار دارد مطالبی سری را به مخاطبش منتقل می کند  بریده بریده گفت: آره ! همانجا ! آپارتمان خودم. دو نفرند. تو مغازه منتظرند. چند دقیقه ای که طول کشید تا تاکسی از راه برسد، گل چهره لبخند محوی به مشدی زد و سرش را به نرمی تکان داد. حاجی عین آهویی که در دامی گرفتار شده و آمدن صیاد و مرگ زودرسش رابه چشم می بیند، کاملاً گیج و منگ شده بود. قباد دراین فاصله اصلاً حرفی نزد. تاکسی که رسید ، قباد رو کرد به مشدی و گفت : آن لیست مرا آماده کن تا بیام ببرم و به گل چهره اشاره کرد که از مغازه خارج شود. گل چهره در حالی که نگاهی به مشدی میکرد به نرمی و طنازی از مغازه خارج شد. قباد هم به دنبالش بیرون پرید. مشدی صدای حرکت تاکسی را شنید.

از رفتن آنها تا غروب آفتاب که مشدی مغازه را ببندد ، برایش هزاران سال گذشت. اول هول برش داشت که گول خوده و اگر الان گل چهره و قباد راه خود را بروند، چه خاکی به سرش بریزد.بلافاصله بعد از رفتن تاکسی به یوسف پیشخدمتش زنگ زد و از آمدن مهمان خانمی برای افطاری صحبت کرد. این موضوع برای یوسف تازگی داشت و مشدی کلی وقت صرف کرد تا به وی بفهماند که اساساً نذری و خیراتی برقرار است و این خانم هم جزوی از مهمانان و بقیه بعداً می آیند و چه و چه  و چه .

به زنش هم زنگ کرد و آنقدر هول بود نفهمید چه دروغ هایی را سر هم کرد تا به وی بفهماند که امشب منزل نخواهد آمد. مطمئن بود که عیالش هیچکدام از حرفهایش را باور نخواهد کرد.همین قدر فهمید که نباید افطاری منتظر شوهرش بماند. مشدی دیگردل تو دلش نبود. تا افطار صد بار به یوسف زنگ زند.آنقدر هول شده بود که دستور خرید غذاهای زیادی را داد که برای بیست نفر هم کافی بود. مشدی خیلی دلش   میخواست اول از همه صیغه محرمیت را تا وارد منزل شد با گرفتن وکالت از گل چهره بخواند. نا سلامتی بودن با زنی نامحرم در فضائی بسته  حرام است و مستوجب آتش جهنم. چندین بار خواست مغازه را زود بسته و به منزل برود ولی از شک و تردید همکارانش ترسید. آنها مشدی را به خست می شناختند و برایشان باورکردنی نبود که مشدی زود به منزل برود . سرانجام  لحظه موعود فرا رسید. مشدی با عجله مغازه را بست و به سوی منزل راه افتاد.

اپیزود دوم

حاجی اصلاً نفهیمد فاصله مغازه تا آپارتمانش را چطوری طی کرد. اصلاً  در های مغازه را خوب قفل کرد یا نه. دیگه براش مهم نبود. به در آپارتمان که رسید زنگ نزد، باعجله کلید را از جیبش بیرون آورد. به نظرش یک قرن طول کشید تا توانست کلید را وارد سوراخش کند. با عجله و هول هولکی کلید را چرخانید. انتظار داشت که بوی تن گل چهره را بشنوند ولی اصلاً خبری نبود. یوسف سفره بلند بالایی را وسط هال پهن کرده و همه دستورات غذائی مشدی را روی آن چیده بود. مشدی با چشمان پرسشگرش دنبال گل چهره بود. یوسف اشاره کرد که در اطاق دیگر نشسته و منتظر است شما بیائید تا افظار کند. مشدی از این اینکه گل چهره پروتکل روابط را نیک میدانست، شاد و راضی بود.

مشدی با تانی وارد اطاق شد تا گل چهره را به باز کردن روزه دعوت کند. داخل اطاق زنی را از پشت دید که اصلاً شباهتی به گل چهره نداشت. سرفه ای کرد. زن که چادری را محکم به خود پیچیده بود ناگهان برگشت و بلافاصله شروع کرد به دعا و تشکر از مشدی و...  مشدی زانوانش لرزید و به زحمت توانست بنشیند. چه بلائی سرش آمده بود. یوسف فکر کرد که حاجی به خاطر روزه ، بد حال شده، زود بشقاب خرما را با لیوانی آب ولرم پیش مشدی برد. مشدی عباد نای گرفتن خرما را هم نداشت. به زحمت لیوان آب را گرفت و نصف آن را خورد. توانست خود را جمع و جور کند و از زنه که مدام مشدی را به خاطر خیراتش دعا میکرد پرسید : تو چه جوری آمدی اینجا. زنه دست از ورد و دعا برداشت و گفت: سر چهار راه اسکندری مشغول کار بودم. میدونی آقایان مثل  تو زیادند، معمولاً شیشه ماشین را پائین داده و به من پول و خانم ها بیشتر غذا میدهند. مشدی داشت حوصله اش سر میرفت: با ته مانده صدایش پرسید : تو را خدا صغری کبری نچین. چه طوری آمدی اینجا. آره داشتم میگفتم ، بعد از ظهر یک تاکسی زیر پام ایستاد. یک خانم و آقای دهاتی از آن پیاده شدند و آقاهه که لهجه غلیظ روستائی داشت رو به من کرد و گفت : منزل مشدی عباد امشب خیرات میدهند بیا تو با این تاکسی برو . گفتم پس شما؟ گفتند : ما آدرس را داریم بعداً می آئیم. زنه دوباره شروع کرد دعا به جان مشدی عباد و خانواده اش. مشدی دیگر هیچ صدائی را نمی شنید.

یوسف نزدیک مشدی آمد و گفت: مشدی ! مهمان دیگری نداری؟ میدانی من چقدر غذا گرفته ام. با اینها بیست نفر می توانند سیر بشوند. مشدی بلافاصله فهمید چه کلاه بزرگی سرش رفته. با ناله به یوسف گفت : من نان و پنیر و سبزی میخورم. زود همه این غذا ها را جمع کن و بده این زنه ببره. من اصلاً حوصله ندارم. خیلی خسته ام . زنه با شنیدن دستورات مشدی دعاهایش را شدت بیشتری بخشید. حاجی تلوتلو خوران از اطاق بیرون رفت و دراطاق دیگری روی تخت افتاد.

مشدی در عمرش این قدر خام نشده بود. او حتی صد تا تک تومنی را بدون رسید به کسی نمی داد، حالا چطوری 15 میلیون پول بی زبان را داده دست آن پسره یک لا قبا و آسمان جل.چرا اینقدر احمق و خر بود که حتی یک شماره تلفن و آدرس معتبر هم از آنها نخواست. یوسف نگران حال اربابش بود. نزدیک مشدی آمد. دگمه های پیراهنش را باز کرد و شلوارش را به آرامی درآورد تا با زیر شلواری راه راهش احساس راحتی بیشتری بکند. یوسف فهمید که حال مشدی خوش نیست. به آرام از اطاق دیگر به زن و برادر بزرگ مشدی زنگ زد که بیایند. هنوز 20 دقیقه ای نگذشته بود که همه بربالینش حاضر بودند. خردوکلان در باره خوبی های مشدی صحبت میکردند. در این میان یوسف گوی سبقت را از بقیه ربوده بود: مشدی همیشه میخواست پنهانی نیکی کند. اصلاً اهل ریا نبود. امشب می خواست دور از چشم زن و بچه نذری دهد ولی فقط زن گدائی به در خانه آمده بود. حاجی تا رسید حالش بد شد و گفت همه غذا ها را آن زن با خود ببرد. با گفتن هر یک جمله یوسف ، همه گریه میکردند. مشدی ساکت فقط به سقف نگاه میکرد. تنها کسی که در این میان با شک و تردید به مشدی نگه میکرد زنش عفت بود که چشمانی درست مثل هرکول پوآرو داشت و با تردید و سوء ظن همه حرکات مشکوک مشدی را بدون اینکه پلک بزند ، نگاه میکرد. مشدی رو کرد به یوسف و گفت: سیگار داری؟ یوسف از تعجب شاخ در آورد. مشدی 40 سال بود که درباره مضرات سیگار صحبت میکرد وحالا سیگار می خواست. سیگاری روشن به دست مشدی داد. مشدی با اولین پک به سرفه افتاد. شک عفت تشدید شد.

اپیزود سوم

دررستورانی در منطقه اعیان نشین شهر، دو دختر جوان و پسری بزرگتر از آنها دور میزی که چهار صندلی دارد نشسته اند. یک از دختران که زیبائی خاصی داشته و اسمش گل چهره است روبروی پسری که صورتی سفید و چشمان ریزی دارد جا گرفته و در کنارش دختری که لبهایی نازک و چهره ای هوشمند نظیر مادام کوری دارد، نشسته است. روبروی این دختر که شیوا صدایش می کنند ، روی تکیه گاه صندلی خالی ،عکس مردی سبیلو قرار گرفته که  مشخص است  از روی کتابی  با عجله زیراکس گرفته اند. زیر عکس که با چسب اسکاچ به صندلی چسبیده بود این واژه های روسی به چشم می خورد :

, Станиславский, Константин Сергеевич(1863-1938)

شیوا با نگاهی که مخلوطی از عشق و احترام است به عکس خیره شده است.هر سه شادند و دارند مناسبتی را جشن می گیرند. اول از همه قباد سکوت  را شکست. بچه ها این پیروزی بزرگی بود برای ما و همچنین قدردانی از استاد بزرگمان کنستانتین سرگیویچ استانیسلاوسکی. چند روز قبل  7 آگوست، هفتاد و یکمین سالمرگ استاد بود. برای ما دانشجویان تاتر استانیسلاوسکی استاد بزرگی برای تصویر واقعیت و در عین حال حقیقت در صحنه تاتر است. از شیوا خیلی ممنونم که نمایشنامه را نوشت، کارگردانی کرد و از همه مهمتر طراحی لباس و نور  را انجام داد. شیوا به سبک دختران روشنفکر و امروزی با نگاه محبت آمیزی از صحبتهای شیرین قباد تشکر کرد. امروز تجربه و هیجان زیادی داشتیم. ما در صحنه واقعی زندگی تاتری رابازی کردیم و شهریه ترم آینده و کرایه منزل و پول توجیبی هر سه تامین شد. من فکر می کنم که من و گل چهره نقش خود راخوب بازی کردیم ولی نقش تو به عنوان نویسنده واقعاً فراموش نشدنی است. ما به قول استادمان استانیسلاوسکی در نقش خود غرق شدیم. حتی ما اسم هایمان را هم عوض نکردیم. با همان نام هایی که همه جا ما را می شناسند وارد صحنه واقعی تاتر شدیم. شیوا داشت حوصله اش از سخنرانی رسمی قباد به تنگ می آمد.رشته سخن را به دست گرفت و گفت: بچه ها مااینجا آمده ایم که غذاهای دلخواهمان رابخوریم، شاد باشیم و بخندیم.  میدونید وقت زیادی داریم . باید دلی از عزا دربیاوریم. برای همه چیز جا بگذارید. من شنیده ام که این رستوران کارامل و بستنی  و سوپ ماهی های خوبی دارد. ماامشب شام کاملی خواهیم خورد. گل چهره که ساکت بود به حرف آمد و ضمن تشکر از شیوا به گریم هایی هم که انجام داده بود اشاره کرد و گفت: شیوا تو حرف نداری! لباسها و آرایشی که برایم در نظر گرفته بودی یک بودند. مشدی خیلی سریع گرفتار شد. مخصوصاً آن دو تار مویی که لحظه آخر از موهای سرم جدا کرده و روی صورتم انداختی حرف نداشتند. قباد میان حرف گل چهره دوید و گفت: مشدی می خواست تو را کیلوئی معامله کند. عین سنجد و خرما.راستی بهترین جای اجرای نقشت ، موقع خروج از مغازه  و خداحافظی از مشدی بود.واقعاً حرکت ظریف چشمان و صورتت محشر بود. تو تیر خلاص را به مغز مشدی عباد شلیک کردی. گل چهره نظیر سخنرانی ها ی رسمی و دیپلماتیک نخواست حرفهای شیرین قباد را بی پاسخ گذارد و ایفای نقش روستائی دست و پا چلفتی و در عین حال شهر دیده وسیله قباد را در موفقیتشان تعیین کننده خواند. حالادیگر همگی از این همه رد و بدل دل و قلوه و باز کردن نوشابه برای همدیگر خسته شده و به دنبال مفری بودند تا جشن شاهانه را شروع کنند.

گارسون جوانی که از کنار میز آنها رد میشد، به آرامی بر گشت و در گوش قباد گفت: برگزاری مراسم ترحیم در این رستوران ممنوع است. دیدن عکس مردگان احساس ناخوشانیدی به مشتریان میدهد. قباد به من و من افتاد.آخه این که نمرده. یعنی مرده ولی زنده است. گارسون جوان خنده اش گرفت. دخترها هم که متوجه قضیه شده بودند شروع کردند به خندیدن. گارسون گفت: من با این صحنه ها آشنام. برخی خانواده های قجری بعد از صد سال و اندی که از مرگ عزیزشان که به قولی جزو هیئت اعزامی به سن پطرزبورگ برای عذرخواهی مرگ گریبایدوف بوده، می آیند اینجا و عکس هایی نظیر عکس شما می آورند و با عکس مرده شام می خورند. گارسون جوان به آرامی گلدانی را که وسط میز بود با ظرافت برداشت و آن را مقابل عکس بر روی صندلی گذاشت. استانیسلاوسکی داشت از پشت گلها نگاه شیطنت آمیزی به آنها میکرد. حالا دیگر غیر از آن چهار نفر کسی متوجه حضور استانیسلاوسکی در آن جمع نبود. گارسون جوان چشمکی  زد. همه خندیدند. گارسون موقع دور شدن از میزشان، آنها را به سمت میز بوفه برای صرف سالاد دعوت کرد. ضیافت آغاز شد.


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
Jaleho

My honest two cents

by Jaleho on

The first story I read by you, "sizdeh bedar," made me very excited about finding a great writer on IC. It made me quickly strat reading few of your previous stories, and I concluded that you are clearly a head and shoulder above anyone else who writes on Iranian.com.

But, invariably, I start reading your stories with a great appetite, and as I go further the enthusiasm diminishes by the last 1/3 of the story (even that I find of superior quality still). I tried to pinpoint why that effect, and here's my reason: You are clearly a REAL intellectual, who appreciates and has learned a great deal from world literature and arts. You seem to be in particular artistically molded in part by the Russian literature and arts of 19th and 20 century, with an undeniable understanding and appreciation of it. So, why wearing it on your sleeves and worse, squeezing it in your stories?

As I start reading one of your stories, I get excited for having a brand new Houshang Moradi Kermani caliber writer in front of my monitor alive, a unique style of charm and story telling, a depth of experience from a story teller who has paid attention to delicate minute details of ordinary life that enriches every second of a good observer, yet is missed by most others who need extreme drama for similar effects....and then somehow the originality gradually spirals down to a writing of typical good reader of Pushkin, or Chekhov, Poe or Zola. Like I said, still great, but not on par with what Cyrous Moradi has proven he can do.

a fan


Maryam Hojjat

Excellent! Cyrous

by Maryam Hojjat on

You are great writer.  I really enjoyed it.

Payandeh IRAN & Iranians