روز کارگر

همه صابون های عالم نمی توانند پر های تو را سفید کنند


Share/Save/Bookmark

روز کارگر
by cyrous moradi
30-Apr-2010
 

یادم است وقتی دبیرستان می رفتیم، دبیری داشتیم که می گفتند افکار چپ دارد، هر از چند گاهی ساواک دستگیرش میکرد ولی دوباره سر وکله اش پیدا می شد. ریاضیات درس میداد. وقتی تازه از زندان آزاد می شد، همه اش مدح شاه را می گفت ولی کم کم که خاطرات زندان یادش میرفت، دوباره شروع میکرد آخر کلاس از اوضاع بد گفتن و انتقاد کردن. ما دیگر عادت کرده بودیم و یادم است که می گفتیم: دوباره واکسن یادآوری لازم دارد تا مجدداً تبدیل به آدمی شاه دوست گردد. بر خلاف اغلب چپ های دو آتشه ایرانی آن دوران، با استالین بد بود. روزی در پایان کلاس در باره کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد شوروی که خروشچف پته استالین را ریخت روی آب صحبت میکرد. به گفته وی وقتی خروشچف جنایات استالین را افشاء و دهنش کف کرده و عنان از دست داده بود، ناگهان در بین شرکت کنندگان کنگره که تعدادشان چند هزار نفر بود، نماینده ای داد کشید: رفیق خروشچف تو آن موقع کجا بودی؟ این سئوالی گزنده برای نخست وزیر و همه کاره آن زمان شوروی محسوب می شد. شایع بود که خروشچف نفوذ زیادی بر استالین داشت و حد اقل می توانست با میانجیگری های خود اندکی از دامنه های کشتار مخالفان و ناراضیان بکاهد. خروشچف سخنان خود را قطع کرده و با صدای بلند پرسیده بود: کی بود که این سئوال را پرسید؟

کاملاً روشن بود که در آن فضای رعب و وحشت، کسی جرات نداشت خود را معرفی کند. خروشچف به سنت های دوران استالین وفادار مانده بود و سرنوشت کسی که جرات معرفی خود راداشت از پیش تعیین شده بود. خروشچف چندین بار سئوال خود را تکرار کرده و سرانجام وقتی با سکوت یک دست کنگره که از مشتی آدم های مترسک وار و بله قربان گو تشکیل شده بود، روبرو گشت، خود پاسخ سئوال را داد: رفیق! من همان جائی بودم که تو الان هستی! به دیگر سخن: تو که حالا جرات نداری خودت را معرفی کنی، چطور از من انتظار داشتی خلاف آن را رفتار کنم. یعنی من هم دقیقاً مثل تومی ترسیدم و جرات هیچ اظهار نظری نداشتم.

دبیر ما از گفته های خود چنین نتیجه گیری می کرد که اولاً کسانی که جزوی از مشکل هستند و در ایجاد فضای کنونی نقشی داشته اند نمی توانند قسمتی از راه حل باشند. چنانچه خروشچف نتوانست و با افتضاح بحران موشکی کوبا، ستاره اقبالش غروب کرد و قدرت را به نفع برژنف از دست داد. ثانیاً آن فردی که سئوال شجاعانه ای را در خصوص صلاحیت خروشچف در کنگره مطرح کرده بود لازم بود خود را معرفی می کرد. دبیر ما خیلی دلش می خواست به جای آن نماینده ترسو بود و شجاعانه بلند شده و خود را به همه می شناساند. شاید این کارش درسی برای بقیه نمایندگان می شد که در آینده نترسند و کسانی را که همراه قافله اند و شریک دزد افشاء کنند. دبیر ریاضی ما یک منتقد باالفطره بود و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت.

استالین و خروشچف را بعد ها فراموش کردم تا اینکه مقاله نویس ستون سیاسی یکی از روزنامه های پایتخت شدم. هر وقت بحرانی در کشور شروع می شد، من بلافاصله به یاد استالین می افتادم. توسل به خشونت و کشتار و پرهیز از گفتگو و نفی هر گونه مصالحه خطوط اصلی راهکار سیاسی استالین برای حل مشکلات بود که عیناً در اغلب کشورهای همسایه روسیه نیز به آنها عمل شده و هنوز اعتبار دارد و دقیقاً برای حل و فصل مشکلات سیاسی از آن روش ها استفاده می شود. احتمالاً قرابت های فرهنگی دو کشور همسایه و راه حل های خشنی که استالین برای تحقق اهدافش انتخاب میکرد در طرز فکر ما هم نقش داشت. ته دلم از روش های خشنی که برای سرکوب اعتراضات انجام میشد، راضی نبودم. خیلی دلم می خواست که عکس العملی نشان بدهم و مقاله جانانه ای بنویسم ولی دریغ از یک جو شهامت و شجاعت. همیشه دلم می خواست به جای آن کسی باشم که جرات معرفی خود را نداشت و بر عکس او عمل کرده و بلند بشوم و آشکارا و روشن خروشچف را به عنوان فردی از سیستم سیاسی گذشته که جزوی از مشکل است نه راه حل، رسوا کنم.

در وضعیت ناخوشایندی گرفتار شده ام. مقالاتی که مینویسم اصلاً با حقایق اطرافم هم خوانی ندارند. هرگاه قلم بر کاغذ میبرم ، با خودم فکر میکنم که این آخرین باری است که مقاله سفارشی در توجیه اوضاع جاری و تصمیمات دولت می نویسم ولی فردا دوباره روز از نو روزی از نو. درست مثل روزنامه نگاران دوران استالین. دقیقاً همانطوریکه ادوارد رادزینسکی (Edward Radzinsky) در کتاب استالین که بر پایه حقایق تازه آزاد شده آرشیو های کاخ کرملین نوشته است. اصول کار همه روزنامه نگاران توسط ایلیا اهرنبورگ (Ilya Ehrenburg) سردبیر و نویسنده سوگلی استالین تهیه و تدوین می شود و بقیه نویسندگان هیچ راهی ندارند جز دنباله روی از وی. سرمقاله های وی در پراودا نشان دهنده مشی دولت شوروی بود. سفرای خارجی مقیم مسکو به سرمقالات پراودا بیشتر از سخنان وزیر خارجه شوروی اهمیت قائل بوده و آنها انعکاس افکار استالین می دانستند.

ترس عجیبی تمام وجودم را فراگرفته است. جرات ندارم واقعیت هایی را که در اطراف شاهدم نه روی کاغذ بیاورم، نه در فایل های کامپیوترم بریزم. وقتی تو خیابان راه میروم، هرکسی به چهره ام خیره می شود، فکر می کنم که اندکی از محتویات مغزم را خوانده است. آیا آنهایی را که هر روز در مترو و اتوبوس می بینم مثل من فکر میکنند یا نه. شب که به خانه می رسم، طرحی از مقاله ایده آلم رادر ذهن می آورم. عنوان زیبائی برایش انتخاب می کنم "زاغچه سیاه" دلم میخواهد که مقاله ای را در 1200 کلمه نوشته و صبح روی میز سردبیر بگذارم. میخواهم نظیر تقاضای کمکی تاریخی باشد و هر گاه دهها و شاید صدها سال بعد هر کسی آن را بخواند، به راحتی شرایط دشواری را که ما در کشور با آن روبرو هستیم، درک کند. مقاله ام داستان قدیمی و کودکانه ای را دوبار نویسی کرده که کلاغ جوانی هر روز به دنبال دزدیدن صابون است تا پرهایش را شسته و آنها را سفید کند. هر روز مادر بر تلاش های جوجه جوانش می خندد و می گوید: همه صابون های عالم هم نمی توانند پر های تو را سفید کنند. جوجه کلاغ تسلیم نمی شود و هر روز پرهایش را می شوید. فکر می کنم چاپ این داستان بی مزه و خنک در ستون سیاسی روزنامه به اندازه کافی توجه همه را جلب کند.

در عالم رویا تصور می کنم که سردبیر روی اعتمادی که به من دارد، مقاله را ندیده ، تایید کرده و برای چاپ بفرستد. با ساده لوحی تمام پیش خود فکر میکنم که غلط گیر و دهها کنترل دیگری که قبل از چاپ همه محتویات مقالات را بازبینی می کنند، همه چیز را عادی تلقی کنند. وای اگر روزنامه ای با مقاله دلخواه من چاپ و توزیع شود. چه شود! خوشی ملایمی بر تنم می نشیند.

در فاصله ارسال مقاله تا چاپ آن، برای چندمین بار ، زندگینامه استالین را ورق زده و از تشابه دوران دهه 1930 و 40 با وضعیت امروز کشورم کلی تعجب می کنم. دلهره ای عجیبی برم داشته. اگرسردبیر مقاله ام را قبل از چاپ بخواند ! چی می شود؟ من می شوم کسی که به جای آن ترسویی که جرات معرفی خود را نداشت، با نوشتن تنها یک مقاله کوتاه به همه ثابت می کردم که خروشچف هم از همان قماش استالین است. به همان بی رحمی و مقدار زیادی حماقت.

آن شب تا صبح خوابم نبرد. ساعت 8 با احتیاط از خانه بیرون آمدم و از روزنامه فروشی سر کوچه، طبق معمول روزنامه ای خریدم. با احتیاط صفحه اول را ورق زده و در صفحه دوم دنبال مقاله ام گشتم. " زاغچه سیاه" بدون کم و کاست چاپ شده بود. حتی یک "واو" هم نیافتاده بود. با احتیاط به خانه بازگشتم. با خودم فکر میکردم تا ظهر عده ای مقاله را خوانده و با دفتر روزنامه تماس می گیرند و آنوقت است که ماموران – سازمان امنیت داخلی - چکا(ЧК - чрезвыча́йная коми́ссия Chrezvychaynaya Komissiya) با آن اتومبیل های سیاهشان می آیند دنبالم. شاید هم اصلاً این کار را نمی کردند. یک تلفن کافی بود تا من به پای خودم در هر زمان و هر مکانی که آنها میخواستند خودم را معرفی می کردم. تا ظهر و حتی عصر و اوایل شب هم خبری نشد. داشتم دیوانه می شدم. چرا کسی تماسی با من نمیگیرد. با احتیاط شماره سر دبیر روزنامه را گرفته و شروع کردم به احوالپرسی معمولی تا شاید اخباری از اعتراض به مقاله من و نارضایتی مقامات را از آن برایم تعریف کند. خبری نبود. سردبیر با خونسردی تمام خواست تا سر مقاله شماره فردا را سریعاً برایش بفرستم. گوشی تلفن را که گذاشتم، عرق سردی بر پیشانیم نشست. چرا کسی برای دستگیری من اقدامی نمیکند. دوباره به زندیگنامه استالین پناه بردم. طرح ترور کیروف ، رهبر حزب کمونیست لنینگراد، واقعاً هوشمندانه طراحی و اجرا شده بود. استالین خود در پشت پرده این قتل بود و به بهانه آن همه رقبای سیاسی خود را تار و مار کرد.

نمیدانم تا کی بیدار بودم. ساعت نه صبح بود که نور آفتاب از پنجره افتاد به چشمانم. با تعجب و وحشت از خواب بیدار شدم. هنوز کسی برای دستگیری من اقدامی نکرده است. نه تلفنی ، نه نامه ای . حتی از دفترروزنامه هم برای دریافت سرمقاله امروز با من تماسی گرفته نشد. بی خودی گرفتار شدم. با احتیاط رفتم پشت در را نگاه کنم شاید نامه ای افتاده باشد. کلی قبض آب و برق و تلفن و گاز و روزنامه های و نامه های تبلیغاتی بودند. بی حوصله همه را برداشتم و آوردم ریختم رو میز آشپزخانه. فکر کردم که گرفتن دوش آب داغ میتواند وضعیت روحیم را بهبود ببخشد. عجب غلطی کردم من. یعنی هیچکدام از خوانندگان روزنامه متوجه پیام من نشدند.چرا هیچکس از اینکه در ستون جدی سیاسی، داستانی کودکانه قدیمی و بی مزه چاپ می شود اعتراضی نکرده است. شاید اعتراضی شده ولی کسی به من منتقل نکرده است. چرا کسی مرا به عنوان مخالف وضع موجود تحویل نمی گیرد.

داشتم آماده می شدم بروم حمام که دیدم نامه ای از روی میز افتاده روی زمین. نه! امکان نداشت! به دقت پشت نامه را نگاه کردم. از کاخ کرملین بود. مثل همه نامه های رسمی اتحاد شوروی آرم داس و چکش بر رویش نقش بسته بود. همیشه با خودم فکر میکردم که نوک داس چقدر باید تیز و وزن آن چکش چقدرباید سنگین باشد. نواری آبی رنگ دقیقاً دو سانتیمتر پائین تر از لبه بالائی پاکت و به عرض ربع اینچ بر ضلع بالائی پاکت نشسته بود. این نشان میداد که واحد امنیتی کاخ کرملین آن را فرستاده بود. با احتیاط نامه را باز کردم. زیر آرم براق و قرمز رنگ داس و چکش ، عنوان محبت آمیزی را که معلوم است با دقت و واسواس تایپ شده، می خوانم : Дорогой товарищ Cyrousرفیق عزیز سیروس ... سطرهای بعدی را با ولع می خوانم. چشمانم خیلی سریع 1 мая 2010 را می بلعند. چطور ممکن است؟ من به مراسم رژه بزگداشت اول ماه مه، روز جهانی کارگر در میدان سرخ مسکو دعوت شده ام. چرا همه نامه به زبان روسی است و فقط اسم من با حروف انگلیسی تایپ شده اند؟ این هم جزوی از روش های چکا برای در هم ریختن اعصاب افراد ناراضی و تشویق آنها به خودکشی است؟ در ادبیات دهه 1930 شوروی این خطاب می توانست نشانه ای باشد بر ضد شوروی و از آن بالا تر نوکر امپریالیستها بودن. دیر یا زود اسناد همکاری روزنامه نگار نگون بخت در پراودا و ایزوستیا منتشر شده و هیچ راهی جز خودکشی برای وی باقی نمی ماند.

آب دهانم را نمیتوانم قورت دهم. با زحمت از جایم بلند شده و به سمت یخچال رفته و لیوانی آب می ریزم. دیگر به هیچ چیز و هیچ کس اعتمادی ندارم. به پشت پنجره آمده و با احتیاط کوچه را نگاه میکنم. ظاهراً همه چیز جریان عادی دارد. سپوری مشغول جارو کردن است. یک آن می ایستد و به من خیره می شود. جای دو دندان در آرواره بالایش خالی است. این را سریع تشخیص می دهم. می ترسم. تا ظهر در اطاقم قدم میزنم. به هر زحمتی است سعی میکنم لباس پوشیده و به خیابان بروم. از دفتر روزنامه اصلاً تماسی نگرفته اند. از بیرون رفتن منصرف شده و سعی می کنم همه روز کارگر را در خانه بمانم. خودم را با خواندن رمانی سبک از نویسندگان آمریکائی مشغول می کنم. از همه چیز وحشت دارم. سرانجام دوم ماه مه، تصمیم می گیرم به هر زحمتی است از خانه خارج شوم. با احتیاط یک دزد حرفه ای بیرون می آیم. چیزی غیر عادی احساس نمی کنم. یک آن بر گشته و به نمای خانه ام خیره میشوم. شهر پر است از شعارهای کمونیستی به همه زبانهای دنیا :

Proletarians of all countries, Unite!

Proletarier aller Länder, vereinigt euch!

Пролетарии всех стран, соединяйтесь!

Prolétaires de tous les pays, unissez-vous!

همه سرگرم کارشان هستند و به من توجهی ندارند. با احتیاط به دکه روزنامه فروشی نزدیک شده و روزنامه ای

را که در آن کار می کنم، می خرم. همه صفحات پر هستند از گزارش های مربوط به برگزاری روز کارگر. با احتیاط صفحه دو را باز می کنم.گزارشی از برگزاری روز کارگر در میدان سرخ مسکو به قلم من چاپ شده. از وحشت بر جای خود میخکوب می شوم. من که از خانه تکان نخورده بودم. همه عکس های منتاژ شده بوده و مرا در داخل میدان سرخ و کاخ کرملین را در پشت سرم نشان میداد. همه مصاحبه های ساختگی با کارگران روس به من نسبت داده شده بودند. با احتیاط سعی می کنم از روی پل هوائی رد شده و دوباره به منزلم برگردم. فکر می کنم همه مردم شهر چکیست (عضو سازمان امنیت داخلی چکا) بوده و در توطئه ای از قبل توافق شده کمر به قتل من بسته اند. به بالای پل رسیدم. می ایستم تا نفسی تازه کنم. به رفت و آمد اتومبیل های زیر پایم خیره می شوم. ناگهان دو مرد قوی هیکل که صورت بی تفاوت و یخی دارند به من نزدیک شده و مثل پر کاهی از زمین برم می دارند. به دقت پرتم می کنند زیر چرخ های اتومبیل های عبوری. مرگ سختی را تجربه می کنم. کسی به جسدم که حالا چند پاره شده توجهی ندارد. ماموران پلیس ترافیک سفید پوش با کمال خونسردی مشغول هدایت ماشینها هستند. یکی از آنها پیام کوتاه و مستهجنی را بر روی موبایل خود نشان همکارش میدهد و هردو دیوانه وار می خندند. باران شروع به باریدن کرد. روی بیل بورد های بزرگ کنار خیابان، تبلیغاتی تجارتی پخش می شود. عکس مرد مسن و خندانی به عنوان برنده جایزه ممتاز بزرگترین بانک خصوصی کشور، همه جا دیده می شود. مردم به همه چیز توجه دارند الا جنازه من. امشب سریال کمدی مشهوری از تلویزیون پخش می شود. همه عجله دارند زود به منزل برسند و شام خورده و با دیدن صحنه های فیلم بخندند. قبل از آن در برنامه آشپزی طرز تهیه حلوایی زعفرانی توسط مجرب ترین آشپز کشور، به خانم های خانه دار آموزش داده خواهد شد. آشپز که از اعضای قدیمی چکا است، با خونسردی میزان حلوایی را که باید در شب های سوم و هفتم و چهلم و سالگرد فوت هر کسی پخت، آموزش می دهد. خیلی ها با دقت از گفته هایش یاد داشت بر می دارند. وی با حوصله توضیح می دهد که لزومی به این کار نیست و در صوت درخواست سی دی آموزش پخت حلوا با پست پیشتاز به آدرس منازل علاقه مندان ارسال خواهد شد. همه بینندگان تلویزیون، برنامه ها را تا پایان دیده و بعد از زدن دقیقاً چهار آروغ، دندانهای خود را شسته و می خوابند.

از دیدن روزنامه های های سوم ماه مه یعنی یک روز بعد از مرگم، از تعجب شاخ در می آورم. همه روزنامه ها متن یکنواختی را چاپ کرده و مرگم را توطئه ای از سوی دشمنان کشور برای انتقام از مواضع ضد امپریالیستی من دانسته اند. روزنامه های دولتی همگی این جمله ای کلیشه ای را آورده اند که بعد از گزارش جانانه من از مراسم رژه روز کارگر در مسکو، دشمنان قسم خورده کشور طبیعتاً دست به جنایت زده و این روشنفکر روزنامه نگار و برنده جایزه لنین را می کشتند (من هیچگاه نه جایزه لنین و نه هیچ جایزه دیگری را نبرده بودم). روزنامه ها مصاحبه ای کلیشه ای هم با رئیس پلیس پایتخت انجام داده و ضمن آن از قول وی نقل کرده اند که پلیس همه توان خود را برای دستگیری قاتلان این فرزند ملت و سرباز انقلاب کبیر فوریه به کار خواهد گرفت. از خواندن همه این مطالب دست و پایم می لرزد. به سختی در قبرم جا به جا می شوم. سازمان چکا برای هفتمین روز فوتم، کلی حلوا بر سر مزارم پخش کرد. مطمئن هستم که دستور تهیه آن دقیقاً همان گونه بوده که از برنامه آشپزی تلویزیون اعلام شده بود. بوی زعفران و کافور به هم پیچیده و گیجم میکند.


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
ahmad_

Cyrous

by ahmad_ on

Did you used to go to the High School in Narmak Tehran called ; Dabirestan Khamenei poor ?

I used to have a math teacher who was just like your math teacher.

LOL


Farah Rusta

فرض کنیم موسوی همان خروشچف است.

Farah Rusta


یکی‌ نیست بپرسد شما اونوقت‌ها کجا بودی؟

FR


hamsade ghadimi

cyrous jan

by hamsade ghadimi on

i usually read your stories; although, i don't always comment.  you're a gifted writer.  looking forward to your next piece.


amrtas

مقاله با محتوا و جالبی بوده ممنون

amrtas


از مقاله شما متشکرم خیلی جالب بود و گویای وضعیت حال جامعه ما است. سربلند باشید


maziar 58

...

by maziar 58 on

you're the BEST.          Maziar