حرامزاده - 6

اینجا ایران است. هم خنده دار و هم گریه دار. غرق در رویا و اوهام و خیال.

Share/Save/Bookmark

حرامزاده - 6
by Dariush Azadmanesh
03-Feb-2010
 

Part 1 -- Part 2 -- Part 3 -- Part 4 -- Part 5 -- Part 6

بخش ششم: مرگ

( 35 )

حال و روز آقاجان خیلی بد بود. روحیه اش آنچنان خراب و پریشان بود که چندان به آدمهای عاقل نمی ماند. راه می رفت و با خود حرف می زد. بی دلیل می خندید و بی دلیل گریه می کرد. چون خیلی کم غذا می خورد وزن زیادی از دست داده بود. حتی به حمام هم نمی رفت. پیرمرد کارهای تجاریش را تعطیل کرده بود و در خانه نشسته بود. الهه سعی می کرد او را تر و خشک کند و به هر ترتیب ممکن از شدت رنجش بکاهد. آقاجان به او لبخند می زد اما خیلی کم با او سخن می گفت. همه چیز نشان از آن داشت که پیرمرد براستـــــی از زندگی خسته است.

شش روز از آغاز ماه اسفند می گذشت و تا چند روز دیگر با پایان یافتن این ماه بیست و نه روزه سال هشتاد و یک نیز پایان می گرفت. عصر روز پنج شنبه بود. بهرام و الهه همراه با هم برای گردش به پارک قیطریه در همان حوالی محل سکونت بهرام آمده بودند. پارک خیلی شلوغ بود و آن دو به سختی توانستند نیمکتی خالی برای نشستن پیدا کنند. بهرام با نگاه نقادانه و معمول خود به چنین قضایایی گفت:

- شهر دارد می ترکد. نمی دانم چرا هیچ کس از شهر خودش راضی نیست. تهران شده است کعبه آمال همه.

- آنها تقصیر ندارند. وقتی نیمی از بودجه عمرانی یک دولت خرج پایتخت آن شود و همه طرحهای بزرگ و رفاهی آن در یک جا اجرا شود درحالی که بسیاری از شهرهای دیگر حتی یک سینما هم ندارند آنوقت مهاجرت مورچه وار آدمها به یک شهر قشنگ پیامدی اجتناب ناپذیر می شود.

- پس تو این چیزها را می دانستی. خیال می کردم ارادت آدمهای ارادتمند همه نقاط ضعف را از نظرشان پوشیده نگهمیدارد.

- من ارادتمند نیستم. دارم در این شهر زندگی می کنم و حقایق را می بینم. تمرکز گرایی در تهران برای ایران مشکل بزرگی درست کرده است.

پس از مکث کردن الهه دوباره می خواست حرف زدن را از سر بگیرد اما بهرام پیش از آن که او دوباره دهان باز کند دو دختر رهگذر را که درحال گذر از برابرشان بودند خطاب قرار داد و گفت:

- یکی از شما دو خانم می شود لطف کند و عکسی از ما دو نفر بگیرد.

و بی درنگ دوربین عکاسیی را که در دست داشت به طرف آنها گرفت. یکی از آن دو دختر که در زشتی و بد ترکیبی باید بدنبال رقیبی برای خود می گشت با خنده به سوی نیمکت آمد و درحالی که بسیار لفظ به قلم صحبت می کرد دوربین را از دست بهرام گرفت و سه عکس پیاپی از سه زاویه متفاوت از او و الهه گرفت. سپاسگذاری بهرام با جملاتی زیبا و محترمانه پاسخ داده شد. الهه دوربین را از دست بهرام قاپید و گفت:

- نمی شد یک خوشگلترشو انتخاب می کردی؟

- دیدی اما که برخوردش خیلی خوشگلتر از تو بود.

- مزخرف می گویی!

- این را امتحان کرده ام. دخترهایی که زشت و بدقیافه هستند خیلی از شما زیبا رویان خوش سخنتر و خوش برخوردترند.

بلند شدند و شروع به قدم زدن کردند. الهه درحالی که روبرو را می نگریست به حرف آمد و با لحنی آرام گفت:

- بهرام چیزی هست که باید به تو بگویم.

بهرام در حال قدم زدن دستهایش را در جیب های شلوارش گذاشته بود و با نگاهش زمین را جستجو می کرد و هر سنگ ریزه ای را که جلوی پای خود می دید با ضربه نوک کفش خود به گوشه ای شوت می کرد. بی تفاوتی ذاتی او نسبت به همه چیز تنها ویژگی او بود که الهه نمی پسندید و از آن رنج می برد.

- خوب بگو.

- نمی دانم چگونه بگویم. نمی دانم واکنشت چه خواهد بود.

- از چی نگرانی؟ مربوط به هر دو ماست؟

الهه نگاهش را به زمین انداخت و آرامتر از قبل گفت:

- بگذار برای یک وقت دیگه. یک جای خلوت. اینجا مناسب نیست.

همه نوع آدم در پارک دیده می شدند. هر کس به کاری مشغول بود. نشسته ، ایستاده ، قدم زنان یا در حال جست و خیز. برخی ساکت بودند و برخی هیاهو می کردند. بهرام که همیشه به این نکات ریز توجه داشت

با یک سوت یواش و از روی تمسخر گفت:

- اینجا یک باغ وحش کامل است. از همه گونه ها در آن پیدا می شود.

الهه به لبخندی بسنده کرد و بی آنکه چیزی بگوید تنها آسمان را نگریست.

( 36 )

دو روز بعد الهه شب در خانه بهرام بود. قصد نداشت شب در آنجا بخوابد اما تصمیم داشت شام را با بهرام بخورد. الهه گرسنه بود. کمی پس از ورود او بهرام سرگرم آشپزی شد اما تا آماده شدن شام او باید چیزی می خورد. امیدوار نبود در یخچال چیز بدرد بخوری بیابد اما بخاطر فشار گرسنگی ناگزیر بسوی یخچال رفت و در آن را گشود. برخلاف انتظارش هر آنچه که یک آدم گرسنه آرزو داشت در یخچال موجود بود. الهه گرسنگی را فراموش کرد. بی آنکه چیزی بردارد در یخچال را بست و به آشپزخانه رفت. بهرام در حال درست کردن شام بود. شامی را هم که در نظر داشت درست کند آمیزه ای از مواد خوراکی گرانقیمت بود. الهه با ابروان درهم کشیده و لبخندی بر لب گفت:

- وضعت خوب شده! بنظر می آید پول خوبی گیرت آمده.

- خط تلفن همراهم را با گوشی خوش دست آن فروختم. همون نوکیا قشنگه. با پولش حداقل سه ماه را می توانم سر کنم.

آه از نهاد الهه بلند شد.

- خدای بزرگ! شماره خیلی روندی بود. حیف شد. آخرین چیزی بود که داشتی.

- نه اینطور نیست. هنوز موتورم را دارم.

گفتگوی مسخره ای بود و الهه ترجیح داد به آن ادامه ندهد. سرمیز شام با وجود گرسنگی اولیه و کلاً برخلاف همیشه الهه ساکت و بی اشتها بود. بهرام چنگالش را در پشقاب گذاشت و گفت:

- غذایش خوشمزه نشده؟

- اوه چرا! از همیشه بهتر است.

- پس چرا مثل مرغها فقط نوک می زنی؟

- امشب کار مهمی با تو دارم. خیلی مهمتر از غذا خوردن.

نگاه بهرام کمی رنگ ابهام و پرسش گرفت.

- باید با هم حرف بزنیم.

بهرام کف دستهایش را روی میز گذاشت و گفت:

- سراپا گوشم شاهزاده خانم.

- من حامله ام.

( 37 )

بهرام در حالی که آرنجهایش را روی میز نهاده بود و صورت خود را با دستهایش پوشانده بود به حرفهای الهه گوش می داد.

- یک هفته است از این موضوع آگاهم. چند بار خواستم به تو بگویم ولی نتوانستم. حالا دیگه شکل روابط ما باید تغییر کنه. دیگه عشقبازیهای زود گذر و تکراری کافی است. باید برای آینده برنامه جدیدی بریزیم.

بهرام دستهایش را از روی صورتش برداشت و به چشمان دختری که زن شده بود و زنی که می رفت مادر شود نگریست. سری تکان داد و با لحنی سرد و نه چندان دلچسب گفت:

- باید شرش را بکنیم. من آشنا دارم. خیلی مطمئن و بهداشتی کار را انجام می دهد.

الهه از حرف او منقلب شد. انتظار شنیدن حرفهایی متفاوت را داشت. با نگاهی شگفت زده و لبهایی نیمه باز به بهرام خیره شده بود. بهرام ابرو بالا کشید.

- چه شده است؟ نکند تو نظری غیر از این داری؟

زن جوان با لحنی که لرزش و تاثر در آن آشکار بود گفت:

- گناه من چیست بهرام؟ گناهی جز زن بودن ندارم. زن هم مثل مرد دوست دارد بازی کند اما وقتی بازی تمام می شود باید با تردید به همه چیز نگاه کند. احساس زیاد قشنگی نیست اما به این دلخوش است که به همبازیش دریایی از محبت و کامرانی تقدیم می کند. پیامد این بازی هم ممکن است چیز پر دردسری باشد که آن هم فقط وجود زن را گرفتار می کند. من از تو کمک نخواستم. اگر بخواهم از شرش راحت شوم از مادرم کمک می خواهم. در این کار او بهتر از تو می تواند کمکم کند. اما من می خواهم نگهش دارم. بدنیا بیاورمش و پرورشش دهم. اینجاست که به تو نیاز دارم. اینجا تنها تو می توانی کمکم کنی. فقط تو و نه هیچ کس دیگه.

بهرام از پشت میز برخواست. کاملا آشفته و پریشان بود. در برابر چشمان الهه در فضایی سه چهار متری قدم می زد و پیاپی به چپ و راست می رفت و با خود چیزهایی زمزمه می کرد. الهه چشم به او دوخته بود و منتظر بود چیزی که مفهوم و قابل شنیدن باشد از او بشنود. سرانجام بهرام یکجا ایستاد اما همچنان عصبی و بی قرار بود.

- نه این امکان ندارد. می خواهی حرامزاده ای حرامزاده دیگری به دنیا تقدیم کند.

الهه هم خشمگین شد. از روی صندلی نیم خیز شد و با صدای بلند گفت:

- خوب مرا عقد کن. رسماً مرا زن خود کن. تو مرا در آغوش کشیدی. از دنیای کوچکم درآوردی و به دنیای خودت بردی و حالا که دنیایی برایم نمانده مرا از خود می رانی.

- هرگز تو را از خود نمی رانم. ولی من در خانواده ای متولد نشدم و هیچگاه هم خانواده ای درست نمی کنم.

الهه لحظاتی با حیرت به مردی که پدر بچه اش بود نگریست. سپس با یاس و نا امیدی سری تکان داد و آرام گفت:

- در این صورت من نابود خواهم شد.

الهه دوباره روی صندلی نشست. اندک زمانی آرام بود و حرکتی نمی کرد اما ناگهان سر خود را بروی میز رها کرد و با صدای بلند شروع به گریه کرد. بهرام بی درنگ خود را به او رساند و شانه هایش را گرفت. می خواست او را آرام کند اما زن جوان که فشار زیادی را تحمل کرده بود مدت زیادی گریست. سرانجام آرام شد و در چشمان بهرام نگاه کرد و با ملایمت گفت:

- من می توانم مادرش باشم و تو پدرش. چرا این خوشبختی را از من دریغ می کنی؟ من پیش از این خوشبخت بودم اما آن را به پای تو و شادکامی تو ریختم. اگر تو در پناهم نگیری و تکیه گاهم نباشی خواهم مرد. حالا که حامله ام مرا نمی خواهی. چرا آن لحظه هایی که در بغلم از خود بی خود می شدی به چنین روزی فکر نمی کردی؟ نکند فکر می کردی من یک عروسکم؟ اما من زن هستم. زنی که پیکری در پیکرش می تواند بوجود آید. من تا حالا فقط بازیچه تو بودم اما دیگر می خواهم همبازیت باشم.

بهرام لبخند بر لب اشک های او را از گونه های لطیفش سترد.

- اشک خون تصفیه شده است. گرانبهاترین و کمیابترین آبهاست. بیهوده آن را هدر نده. اگر تو واقعا حاضری بی کس و کاری مانند مرا به شوهری بپذیری ناسپاسم اگر نخواهم تو را زن خود کنم.

لبخند بر لب الهه نشست. آنچه را که می خواست شنیده بود. او بود که پیروز شده بود و این پیروزی برایش بسیار ارزشمند بود. با طنازی گفت:

- و بچه ما چه زیبا و چه خوشبخت خواهد بود. و از او خوشبخت تر من خواهم بود.

بهرام شوخی را آغاز کرد.

- بعضی زنها بیش از اندازه بچه بدنیا می آورند. همیشه بچه ای بدنبال خود و بچه ای در آغوش خود و بچه ای در شکم خود دارند.

الهه او را در آغوش گرفت.

- ولی من نه بچه ای به دنبال خودم دارم و نه بچه ای در آغوش خودم. من تنها بچه ای در شکم دارم. بچه تو را.

( 38 )

همیشه از سردرد بیزار بود. اما این روزها ناچار بود این درد را همراه با دردهایی دیگر تحمل کند. هر چند حالا دیگر از شر تهوع های نفرت انگیز صبحگاهی که رازش را برای مهستی آشکار کرده بودند راحت شده بود اما مشکلات بارداری یکی دو تا نبودند. الهه بروی تخت داراز کشیده و چشمان خود را بسته بود. اصلا حال و روز خوبی نداشت. آنقدر حالش بد بود که امروز نتوانست به دانشگاه برود. الهه دستش را روی شکمش گذاشته بود و به آینده فکر می کرد. تا چند ماه دیگر این شکم مسطح و خوش شکل برآمده می شد و تناسب اندام و زیبایی پیکرش را موقتاً از او می گرفت. اما مهم بعد از آن بود. شنیده بود که شیر دادن بچه در ابتدا کاری دردناک اما بسیار دلپذیر است ، مانند خیلی از لذتهای دیگری که یک زن می خواست از آنها برخوردار شود. هنوز شک داشت و نگران بود که آیا می شد از بهرام شوهر و پدر بدرد بخوری ساخت. او مرد خوش فکری بود اما به همان اندازه هم مغرور و سرکش. درخواست کرده بود الهه امشب به دیدارش برود و الهه نیز در انتظار فرا رسیدن ساعت هفت بعد از ظهر با رنج و ناخوشی لحظات را می گذراند.

الهه به هر ترتیبی بود از پله ها پایین آمد. سخت احساس ضعف می کرد. بخاطر بی اشتهایی ظهر نهار نخورده بود و هنوز هم میلی به غذا نداشت. چراغ اتاق آقاجان خاموش بود و در اتاق هم بسته بود. بنظر نمی آمد خانه باشد. اما در هر حال اهمیتی هم نداشت. آقاجان با موضوع کنار آمده بود. پذیرفته بود که هرگز نمی توان الهه را از عشقش جدا کرد. او دوباره اتومبیل الهه را به او بازگردانده بود و بیشتر محدودیتهایی که به امید سر عقل آمدن دخترکش بر او تحمیل کرده بود را برداشته بود زیرا همه نتیجه معکوس داده بودند. پس از عمری زندگی کردن تازه فهمیده بود که سختگیریها و محدودیتها در برابر یک قلب عاشق ناکارآمدند و چه بسا که مضر نیز باشند.

الهه اتومبیل را متوقف کرد و از آن پیاده شد. مانند غالب شبهای زمستان شبی سرد و ساکت بود. بمحض ورود به آپارتمان بسمت شوفاژ رفت تا خود را گرم کند اما شوفاژ خاموش بود. بهرام با خنده گفت:

- زحمت نکش ، خراب است.

- آه خدای من! امروز حالم خیلی بد بود. هنوز هم خوب نشده ام. حالا خوب است سرما خوردگی هم به بدبختیهایم اضافه شود.

- حاملگی این دردسرها را هم دارد.

- شاهکار خودت است. اگر بعضی جاها کمی بیشتر خودت را کنترل می کردی یا حرف گوش می دادی شاید حالا من همان یکنفر بودم.

بهرام خندان دستهای الهه را در دست گرفت و سعی کرد با مالش دستها و نفس خود آنها را گرم کند.

- تو بخاری می خواهی برای چه؟ تمام وجودت آتش است.

الهه دستانش را از میان دستان او بیرون کشید و بطرف مبلی رفت و روی آن نشست.

- می خواستی مرا ببینی ، حالا اینجا هستم.

- اول باید شام بخوریم.

- من اشتها ندارم.

- مثل خیلی چیزهای دیگرت اشتهایت را هم باز می کنم.

الهه برخلاف انتظارش شام را خوب و مفصل خورد. از خود می پرسید آیا فقط بودن در کنار بهرام سبب شده بود غذا را کامل و به اندازه بخورد؟ معده اش پر شده بود اما هنوز هم سردرد داشت و همچنان بدحال بود. بهرام از او خواست به اتاق خواب برود و روی تخت داراز بکشد. زن جوان بی درنگ پیشنهاد او را پذیرفت. تقریبا داشت به خواب می رفت که دستی لاله گوشش را نوازش داد. چشمانش را گشود. بهرام کنار تخت بر زمین نشسته بود. الهه با ناله ای اعتراض کرد.

- داشت خوابم می برد. آزار دادن من باید خیلی لذت بخش باشه.

- کسی که بخواهد آزار ببیند آزار می بیند. دستت را به من بده.

- دستم را برای چه می خواهی؟

- می خواهم آن را ببوسم.

الهه دست خود را بسوی او داراز کرد. بهرام دست زیبا و ظریف او را در دست گرفت و لبهای خود را به آن چسباند. الهه چشمان خود را بست. این کار برایش تکراری بود. در آن شرایط حوصله عشقبازی نداشت. اما کمی بعد احساس کرد چیزی بر انگشتش سنگینی می کند. الهه چشمانش را گشود و خیلی آرام دستش را تا برابر صورت خود بالا برد. انگشتری بر انگشتش می درخشید. بی آنکه نگاه خود را از انگشتر برگیرد گفت:

- این چیست؟

- انگشتر نامزدی.

( 39 )

الهه درد و رنج خود را فراموش کرده بود. بیاد نمی آورد هیچوقت تا به آن اندازه شاد و سرخوش بوده باشد. در بستر نیم خیز شده بود و انگشتر را در انگشت می چرخاند.

- چه لحظه زیبایی. پس مرا رسماً نامزد خود می کنی.

- تو را رسماً زن خود می کنم.

- ولی من انگشتری برای تو نخریده ام.

- خوب همین انگشتر را دربیاور و انگشت من کن. اینطور پیمان هر دو ما با یک حلقه بسته می شود.

الهه لبخند بر لب به چهره مرد محبوبش نگاه کرد. انگشتر را از انگشت خود درآورد و به انگشت بهرام کرد. بی درنگ بهرام گردنبندی زرین از جیب خود درآورد و در برابر چشمان الهه گرفت.

- من نمی خواهم پیمان خود را بر انگشتت بگذارم تا هر وقت خواستی آن را درآوری و خود را آزاد کنی. من پیمان خود را بر گردنت می بندم. پیمانی که بر گردن بسته شود باز کردنش سخت است.

الهه درحالی که گردنبدی که بهرام بر گردنش بسته بود را لمس می کرد و چشم در چشمان او داشت گفت:

- فریبم دادی!

- دوستت دارم.

- زودتر کار را تمام کن.

- بزودی به خواستگاریت می آیم.

- اول عقدم کن بعد به خواستگاریم بیا.

- می دانی که نمی شود.

- چرا می شود. پدرم مرده است و من گواهی فوت او را دارم. قانوناً حق گزینش همسر در اختیار خودم است.

بهرام با شادی از جا برخواست.

- باید بسلامتی تو چیزی نوشید.

الهه نیز از روی تخت بلند شد و رودرروی او ایستاد.

- چند جرعه هم به من بده.

- می خواهی آخرین گناه را هم تجربه کنی؟

- با تو دیگر گناه برایم معنایی ندارد.

( 40 )

مهستی به الهه اطلاع داد که آقاجان می خواهد او را ببیند. الهه پایین رفت. آقاجان در اتاق خود انتظار او را می کشید. پس از مدتها پیرمرد را نسبتاً شاد و سرخوش می دید. بیچاره مصیبت پشت مصیبت را از سر گذرانده بود. الهه را دعوت به نشستن کرد و خود نیز کنارش نشست. از جیب کت سرمه ای رنگش بلیطی درآورد و آن را به الهه نشان داد. سفری در پیش داشت.

- دخترم می دانی که در دو سه ماه اخیر خیلی رنج و بدبختی کشیدم. این همه اتفاق ناگوار برای یک پیرمرد خیلی زیاد است و از توان تحملش بیرون است. عمویت با این که پسر از دست داده مدام نگران سلامتی شکننده من است. او اعتقاد دارد من به یک سفر نیاز مبرم دارم. ابتدا اصرار داشت مرا برای زیارت روانه سوریه کند. آنجا برای یک زائر تاجر جای خوبی است اما من دیگر از تجارت خسته شده ام. پیری ضربه خود را با کمک سرنوشت تلخ به من زده است. عمویت یک بلیط سفر به مشهد برایم تهیه کرده. حوصله مسافرت ندارم اما فکر می کنم اگر بخواهم مدتی دیگر زنده بمانم باید توصیه پسرم را گوش کنم و چند روزی از تهران دور شوم. یک هفته برای زیارت و طلب بخشش از درگاه ارحم و الراحمین در مشهد زاری می کنم و پس از آن هم خودش بزرگ و بزرگوار است. فقط از بابت تو نگرانم. می دانم که تو هم زیاد حال و روز خوبی نداری. نمی دانم چه شد که یکدفعه در مدتی کوتاه میان ما یک جدایی عمیق افتاد؟ ما که از هر پدر و دختری به هم نزدیکتر بودیم. اما باید قبول کنیم که این اگر رسم تقدیر نباشد داستان تکراری و همیشگی طبیعت است. حیوانات پس از آنکه توله هایشان به بلوغ می رسند خودشان با خشونت آنها را از خود می رانند اما ما آدمها سعی می کنیم برای همیشه بچه های خود را برای خود و کنار خود نگهداریم. اینجاست که تفاوت آشکار می شود. بچه های ما پس از بلوغ از ما می گریزند. درست برعکس حیوانات. خوب این شاید بد نباشد. خداوند انسان را مستقل آفریده.

آقاجان سر به زیر افکند و کمی مکث کرد. سپس ادامه داد:

- تا من برگردم مواظب خودت باش. پروازم همین امشب است. تا یک هفته دیگر برمی گردم.

آقاجان صدایش را پایین تر آورد.

- تو دختر منی الهه. تنها امید منی. هر چقدر هم از کارها و رفتارت ناراحت و ناراضی باشم تغییری در حقیقت موضوع ایجاد نمی شود. من فقط به خاطر تو زنده ام. حاضرم دنیا آتش بگیرد و سراسر خاکستر

شود اما خاری به پای تو فرو نره. همه مرا مرد ثروتمندی می دانند اما من تو را تنها ثروت خودم می دانم. خدا تو را برایم حفظ کند دختر جان.

الهه سر به زیر انداخته بود. می دانست پیرمرد رنج می کشد. خود او هم رنج می کشید. شاید نگرانی از بابت آینده و سرنوشت الهه بیشتر از مرگ عزیز و محسن در پریشانی فکر و روان آقاجان تاثیر گذاشته بود. الهه سر به زیر افکنده با لحنی ملایم و آمیخته به شرم گفت:

- مرا ببخش. می دانم گناهکارم اما التماس می کنم پوزش مرا بپذیر.

گریه آقاجان چیزی بود که الهه هرگز تا آن زمان ندیده بود. حتی در مرگ عزیز. حتی در مرگ محسن. چطور ممکن بود اشک از چشمان مردی که همچون یک کوه سنگی محکم و سخت بود سرازیر شود. اما حتی کوه هم ممکن بود روزی شکافی بردارد و چشمه ای از آن روان گردد.

- من تو را می بخشم و برای خوشبخت شدنت دعا می کنم. هر چند خدا زیاد تاجرها را دوست ندارد که به دعاهایشان گوش دهد. درهرحال با وجودی که برای آینده ات بسیار نگرانم اما آن را به خودت می سپارم.

هر طور دوست داری به آن شکل بده. اما جای کوچکی برای پدر پیرت در آن نگهدار. حالا می توانی بروی. من باید چمدانم را ببندم.

الهه پیش از رفتن به پیرمرد آویخت و گونه زبر و خشن او را با لبهایی که لطیفتر از گیلاس های رسیده بودند بوسید.

- دوستت دارم آقاجان. الهه هیچی نیست جز میوه ای از میوه های درخت پر بار تو. این بدشانسی تو است که تلخ ترین میوه بیشتر از همه به تو چسبیده است و طعمش آزارت می دهد.

با رفتن آقاجان الهه در همان اولین شب بیش از آن در آن خانه بزرگ احساس تنهایی کرد که بتواند آن را تحمل کند. مهستی و کودکانش هرگز جایی را برای او پر نمی کردند. او روزهای بسیار شادی را در این

خانه با عزیز و آقاجان گذرانده بود. اکنون یکی برای همیشه رفته بود و دیگری هم تا مدتی از او دور بود.

گریه کرد اما گریه تسکینش نداد. بهرام نیاز او بود.

( 41 )

سر راهش مقابل یک گلفروشی توقف کرد. می خواست از خود سلیقه نشان دهد و برای معشوقش گل ببرد. با وسواس زیاد چند شاخه گل مریم ، رز سفید و شب بو برگزید و بسمت گلفروش رفت. اما مرد گلفروش سرگرم چانه زدن با خریداری دیگر بود. خیلی زود معلوم شد فروشنده و خریدار با هم آشنا هستند. خریدار که مردی خوش هیکل و خوش تیپ بود سر دویست تومان با فروشنده چانه می زد. الهه ابتدا گمان کرد مرد خریدار شوخی می کند اما سپس فهمید که او در گرفتن تخفیف دویست تومانی بسیار هم جدی است. عجیب آن بود که فروشنده هم در برابر خریدار آشنا مقاومت می کرد و با خنده و شوخی درخواست تخفیف او را رد می کرد. الهه سرانجام از برخورد مسخره آن دو با هم خسته شد و اعتراض کرد.

- آقا من عجله دارم.

مرد فروشنده برای آنکه خریدار بعدی را از دست ندهد ناچار شد کوتاه بیاید و به خریدار آشنا تخفیف بدهد. مرد خریدار شاد و پیروز خداحافظی کرد و مغازه گلفروشی را ترک کرد. فروشنده نیز سر به زیر انداخت و مشغول چیدن بخشهای اضافی شاخه گلها و بستن و تزیین کردن آنها شد. الهه گفت:

- او داشت بخاطر دویست تومان چانه می زد!

- ای خانم! پدرم را درآورده! همیشه کارش همین است. باور کنید پولش از پارو بالا می رود. سر و وضعش را که دیدید؟ اگر خودش را بتکاند من و مغازه ام را یکجا می خرد! اما از آن خسیس های روزگار است. در ساندویچ فروشی هم سر گرفتن پنجاه تومان تخفیف با ساندویچ فروش چانه می زند.

الهه خندید و گفت:

- چه جالب! همچین آدمی باید هم ثروت هنگفتی به هم بزند.

همانطور که انتظار داشت بهرام از گلها خوشش آمد و سلیقه او را در گزینش شاخه گلها ستایش کرد. وقتی تمام جریانات و رویداد هایی که بنظرشان مهم و جالب بودند را برای یکدیگر تعریف کردند الهه به یاد جریان درون گلفروشی افتاد و آن را برای بهرام بازگو کرد. بهرام گفت:

- زندگی آدمهای خسیس خیلی تماشایی است. در واقع همه چیز در آن پیدا می شه به جز لذت بردن از زندگی. اما حالا جالب اینجاست که یکوقت می بینی یکی با خساست و ناخن خشکی خودش را از صفر به صد می رساند و تا وقت مرگ هم حساب تومن به تومن پولش را داره و یکی هم که بابای پولدارش ارث بی شمار برایش گذاشته آنقدر احمق است که سال باباهه نرسیده از مثبت هزار به منفی هزار می رسه و فرصت جو ها بی آنکه بابایش را از قبر درآورند جلوی چشمانش می رقصانند. یکی را می شناختم که پول درست حسابی داشت اما بدبخت معتاد شد و همه پولش را یک ماهه از دست داد.

- یعنی روزی ده کیلو تریاک می کشید؟

- نه ، روزی ده ساعت قمار بازی می کرد. آخه به قمار معتاد شده بود. قمار بازی هم که نه خسیس باشه و نه بازی بلد باشه پایان کارش معلومه. یک شب که دیگه چیزی برایش نمانده بود سر آخرین داراییش که زنش بود بازی کرد.

الهه با شگفتی گفت:

- بعد چی شد؟

- هیچی. صبح که زنش را تحویلش دادند رفت و خودش را در سرداب خانه ای که یک هفته بعد باید آن را هم تخلیه می کرد و به برنده ها تحویل می داد دار زد. جالب آن که زنش نه ماه پس از مردن او یک پسر بدنیا آورد و خلق و الله خدا را شکر کردند که مرده حداقل اجاقش کور نمانده. حتما شب قبل از مرگ حسابی تو رختخواب زحمت کشیده و از خودش رشادت نشان داده تا یک یادگاری از خودش باقی بگذاره.

( 42 )

صبح شده بود. الهه دست بهرام را روی شکم خود گذاشت.

- حس قشنگیه. وقتی مرا در آغوش می گیری در واقع دو نفر را در آغوش می گیری. حالا هم در این رختخواب سه نفر داراز کشیده اند نه دو نفر.

- اما فقط دو نفرشان دیده می شوند.

- سومی داخل دومیه.

- تو دومی نیستی ، اولی هستی.

- می گویند زن جنس دوم است.

- در هر حال در رختخواب جنسی درجه یک است.

الهه ابروهایش را درهم کشید و نیم خیز شده روی آرنج تکیه داد.

- ولی این بدجنسی است. خدا زن را فقط برای رختخواب مردها نیافریده.

- کی می داند! شاید هم مردها را برای زن آفریده. طبیعت همیشه به جنس ماده ارزش بیشتری می دهد ، حتی شانس بقاء بیشتری هم می دهد. عقرب ماده پس از جفتگیری عقرب نر را می کشد. در میان بعضی از انواع عنکبوتها هم عنکبوت نر وقتی به خدمت عنکبوت ماده می رود پیش از هر کار باید مواظب باشد توسط آن خورده نشود. اما در کل در طبیعت غالباً ماده ها هستند که جفت نر خود را انتخاب می کنند. نرها هم پس از جفتگیری راه خود را می گیرند و بدنبال کارشان می روند. نه عشقی در کار است و نه عاشقی.

- می شه از دنیای حیوانات خارج شویم.

- خواه ناخواه ما بخشی از آنها هستیم.

- پدر شدن تو را می ترساند؟

- هیچ چیز بیشتر از خودم نمی تواند مرا بترساند.

الهه از رختخواب خارج شد و پیش از هر کار سعی کرد موهایش را منظم کند. سپس درحالی که لباسهایش را به تن می کرد گفت:

- خیلی گرسنه هستم. باید زودتر چیزی بخورم و به دانشگاه بروم.

پیش از آنکه الهه خانه را ترک کند بهرام با یک پیشنهاد صبح را برای او زیباتر کرد.

- اگر آمادگی داشته باشی فردا با هم سری به محضر می زنیم و عقد می کنیم. امروز می توانم بروم برای فردا نوبت بگیرم.

الهه هیجان زده شد.

- آه خدای من! آمادگی داشته باشم! من چندین ماه است که آماده ام. اگر می توانستم همین حالا خودم خطبه عقد را می خواندم.

- ما همین حالا هم زن و شوهریم. نمی دانم بین یک زن و شوهر چه می گذرد که میان ما دو تا نمی گذرد. بهرحال فردا یک بابایی یک وردی می خواند و ما هم مانند ابلهان می گوییم بله.

- این آیین است.

- آه بله درست است ، آیین است. راستی به شاهد نیاز داریم. من دوستم را می آورم.

- من هم از برادر هم کلاسیم خواهش می کنم. به خانه آنها رفت و آمد دوستانه داشتم.

- عالی است. بنابراین فردا راس ساعت یازده صبح جلوی در دانشگاه همدیگر را می بینیم. فراموش نکن شاهدها باید همان وقت همراهمان باشند چون ممکن است بد قولی کنند و برنامه ما را خراب کنند.

بهرام آنگاه با کمی مکث افزود:

- بسیار خوب ، شاهد سوم را هم در همان محضر از میان رهگذران پیدا می کنیم.

الهه شاد و خندان به شوخی گفت:

- مهریه ام را چه چیز و چقدر تعیین می کنی؟

بهرام به او نزدیک شد.

- چه چیز را نمی دانم اما چقدر را هر قدر تو تعیین کنی. نترس با هم به تفاهم می رسیم. مرا که می شناسی... خیلی دست و دلبازم.

( 43 )

آن شب الهه از شدت شوق و التهاب خوشایندی که داشت تا صبح نتوانست بخوابد. شاید او این شانس را پیدا نمی کرد که جشنی بگیرد و لباس سپید عروسان را بتن کند اما مهم این بود که رسماً زن بهرام می شد. او بیش از این چیزی نمی خواست.

الهه یک ربع پیش از ساعت یازده همراه با شاهد خود و خواهر او که هم کلاسیش بود در وعده گاه حاضر شد و تا ساعت دوازده در آنجا منتظر ایستاد. اما انتظارش بیهوده بود. بهرام نیامد و خبری از او نشد. ناگزیر با شرمساری همراهانش را مرخص کرد و خود سرشار از خشم سوار بر اتومبیلش شد و با سرعتی که هرگز پیش از آن نرانده بود بسوی آپارتمان بهرام حرکت کرد. در طول راه چندین بار نزدیک بود با ماشینهای دیگر برخورد کند و یکبار هم می رفت تا عابری را زیر بگیرد. سیل ناسزا و نفرین رانندگان دیگر پشت سرش روان بود. اما الهه در آن هنگام جز به بهرام و پیمان شکنی او به چیزی نمی اندیشید. اگر لازم بود یک شهر را به هم بریزد اما زودتر به خانه بهرام برسد حتما این کار را می کرد.

هر چه زنگ آیفون آپارتمان بهرام را فشار داد جوابی دریافت نکرد. ناچاراً زنگ یکی از آپارتمانهای دیگر را زد و از زنی که گوشی آیفون را برداشت تقاضا کرد در مجتمع را برایش بگشاید. زن زیاد از او پرسش کرد و حوصله اش را سر برد و در نهایت هم در را برایش نگشود. الهه زنگ آپارتمان دیگری را بصدا درآورد و اینبار مردی که صدایش نشان از جوانیش داشت پاسخ داد. اینبار بدون پرسش و کنجکاوی در مجتمع بروی زن جوان باز شد و او شتابان خود را به آسانسور رساند و دکمه شماره شش را فشرد. رسیدن آسانسور به طبقه ششم لحظاتی بیشتر طول نکشید اما این چند لحظه در آن شرایط برای الهه مانند سفر به کره ماه طولانی بود. اندکی بعد درمانده و عاجز روبروی در آپارتمان بهرام ایستاده بود. از زنگ زدن و در زدن نتیجه ای نگرفته بود. این دری که همیشه بسرعت برویش باز می شد امروز تبدیل به سدی شده بود که بهیچ عنوان گشوده نمی شد. خشمی جانسوز بر الهه چیره شد. شروع کرد با دو دست دیوانه وار به در کوبیدن و در پایان لگدی هم با نوک کفش به در کوبید. اما با همه اینها در برویش باز نشد. با بغض در گلو و اشک در چشم دوباره بسمت آسانسور بازگشت و داخل آن شد. رانندگیش در هنگام رفتن بسوی خانه از وقت حرکت بسوی آپارتمان بهرام هم بدتر شده بود. اما اینبار هم بدون آنکه در حال راندن اتومبیل فاجعه ای ببار آورد به مقصد رسید. بسرعت از حیاط و ایوان و پله ها گذشت و خود را به اتاقش رساند. در آنجا بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد. احساس می کرد بسختی تحقیر شده است. تحمل درد این خواری بسیار طاقت فرسا بود. سرانجام گریه اش فروکش کرد و سعی کرد به خود دلداری دهد و امیدوار و خوشبین باشد. در واقع هنوز چیزی آشکار نشده بود.

( 44 )

تا نیمه شب گوشی تلفن از دست الهه رها نشد. بی آنکه اختیاری از خود داشته باشد مانند یک دستگاه خودکار شماره گیری پیاپی شماره تلفن آپارتمان بهرام را می گرفت اما پاسخی به تلفن هایش داده نمی شد. آیا به او خیانت شده بود؟ آیا بهرام به او دورغ گفته بود؟ به او خیانت کرده بود؟ پیمان شکسته بود؟ آیا رهایش کرده بود؟ گریخته بود؟ چه نیازی به این بازیها بود؟ تنها کافی بود بگوید دیگر او را نمی خواهد. دیگر او را دوست ندارد. انبوه افکار آشفته و پریشانش نتوانستند مانع از خوابیدن او شوند که از دو شب پیش تا آن هنگام چشم بر هم نگذاشته بود. الهه که برای مدت کوتاهی تلفن را رها کرده و از شدت خستگی خود را روی تخت انداخته بود پیش از آن که دوباره برخیزد و شروع به شماره گیری کند به خواب رفت. اما تنها حاصل این خواب کابوسهای رنگارنگ بود. صبح هنگامی که در آینه نگاهی به خود افکند از شگفتی به خود خیره ماند. در کمتر از بیست و چهار ساعت طراوت و درخشش همیشگی خود را از دست داده بود. رنگ پریده و چشمان متورم و لب آویخته حال و وضعش را بخوبی برایش روشن می کردند. بی آنکه چیزی بخورد بسرعت لباس پوشید و از خانه خارج شد. توان رانندگی کردن نداشت. به همین خاطر تاکسی گرفت و خود را به خانه بهرام رساند. امروز نیز مانند دیروز در برویش باز نشد. غم زده و درمانده مجتمع را ترک کرد و بی هدف در خیابانها مشغول قدم زدن شد. از کنار رستورانی گذشت و بوی غذا به بینیش خورد. اشتها نداشت و می خواست بی اعتنا از آنجا بگذرد اما یادش آمد آبستن است و بی اشتهایی او به معنای بی اشتهایی جنینش نخواهد بود. برای آنکه به کس دیگری غذا برساند وارد رستوران شد و سفارش غذا داد.

( 45 )

تا سه روز هیچ خبری از بهرام نشد. الهه دیگر دست از تلفن زدن برداشته بود زیرا اطمینان یافته بود کسی به تلفن هایش پاسخ نخواهد داد. پریشانی و آشفتگیش فروکش کرده بود و جای آن را یک دیوانگی دردناک و ملایم گرفته بود. بیشتر وقتش را لبخند بر لب و داراز کشیده بر روی تخت می گذراند. با خود حرفهای بی معنی می گفت و گاهاً با صدای بلند می خندید. با این حال بچه ای را که در شکم داشت فراموش نکرده بود. دوست داشت مادرانه او را نوازش کند اما دستش از او کوتاه بود و نهایتاً تنها می توانست شکم خود را لمس نماید. با وجود بی اشتهایی غذا می خورد و برای سلامتی بچه بدنیا نیامده از هیچ کاری روی گردان نبود. سر میز نهار حالتش بقدری شبیه به دیوانگان بود که مهستی نگران شد.

- خانم شما خیلی بدحال هستید. اگر ناراحت نمی شوید باید بگویم از دیروز تا حالا زیر نظرتان دارم. رفتارتان طبیعی نیست. شما نیاز به پزشک دارید.

در برابر حرفهای زن خدمتکار الهه سخت به خنده افتاد. تا جایی که نفسش بند آمد خندید و آنگاه به زن بیچاره که با ترس و حیرت به او خیره شده بود نگاه کرد و گفت:

- حالا دیگر می دانم. ساده ترین و دوست داشتنی ترین زنان زنانی هستند که حرامزاده ای بدنیا می آورند. آنها در عین حال که بدبختند شایسته ستایشند.

روز بعد الهه صبح زود از خواب برخواست و پس از لباس پوشیدن و صبحانه خوردن خانه را به قصد دانشگاه ترک کرد. چند روزی بود به دانشگاه نرفته بود و اکنون تصمیم داشت بیش از این از درسها عقب نماند. جلوی در دانشگاه هنگامی که می خواست وارد شود صدایی مردانه او را خطاب قرار داد. صدا آشنا نبود. برگشت و به صاحب صدا نظری افکند. مردی بود نسبتاً جوان با کت و شلوار سرمه ای و پیراهنی سفید و یقیه بسته و ریشی مرتب و عینکی آفتابی بر چشم. بی درنگ کارتی به او نشان داد و گفت:

- حفاظت اطلاعات سپاه. لطفاً بدون هیچ پرسشی با من بیایید.

الهه سوار بر پیکان سپید رنگی شد که درون آن علاوه بر راننده و مردی که او را صدا زده و با خود آورده بود مرد دیگری هم جلو در کنار راننده نشسته بود. ماشین حرکت کرد و با حرکت آن پرسشهای الهه شروع شدند. سوالهای زیادی پرسید اما کلمه ای به او جواب ندادند. اکنون ترس بر الهه چیره شده بود. ماشین در فرعی خلوتی پیچید. مردی که کنار او نشسته بود کیسه پارچه ای سیاه رنگی را روی پاهای الهه انداخت و گفت:

- به ما گفته اند با شما بد رفتاری نکنیم. حالا خواهش می کنم با دستان خودتان این کیسه را بر سر بکشید و کف اتومبیل بخوابید. در غیر این صورت ما را مجبور می کنید متوسل به زور شویم.

می دانست با او شوخی نمی کنند. برای آنکه بی حرمتش نکنند کیسه را برداشت و آن را روی سر و صورت خود کشید. سپس آرام کف اتومبیل داراز کشید.

( 46 )

کیسه را که از سر برداشت خود را در اتاقی کوچک و دلتنگ دید که مانند سیاهچالی در عمق زمین از هیچ جا به فضای آزاد ارتباط نداشت. نه پنجره ای و نه حتی روزنه ای کوچک. دیوارها و سقف اتاق مانند کف آن سیمانی بودند. زمستان بود اما هوای اتاق چنان گرم و سنگین بود که عرق بر تن او نشست. تنها وسیله ای که در آنجا قرار داشت یک لامپ کم نور بود. الهه در آن اتاق تنها بود. در را برویش بسته بودند. تقریبا ده دقیقه ای سر پا ایستاد. سپس به گوشه ای رفت و روی پاهایش نشست و به دیوار تکیه داد. دیگر نمی ترسید اما خسته و ناراحت بود. یک ساعت بعد درحالی که سرش را بروی زانوانش گذاشته بود در اتاق باز شد و کسی گام به درون آنجا گذاشت و پشت سرش دوباره در بسته شد. الهه سر بلند کرد و به کسی که در برابرش ایستاده بود نگریست.

- عمو جان.

- سلام الهه. سلام دختر نجیبم. اما نه ، سلام دختر نانجیبم چون هر چه در تو ببینم نجابت نمی بینم.

الهه برخواست و بر پا ایستاد. از خشم دندان بر هم سایید و گفت:

- اگر می توانستم تو را می کشتم عموجان.

- می دانم! درکت می کنم. وقتی غریبه ای زنی را از مردش بدزدد مرد وحشی و خطرناک می شود. وقتی هم مردی را از زنش بگیرند زن به همان اندازه وحشی و خشن می شود. اما وقتی فرزندی را از پدر و مادرش برای همیشه جدا کنند دیگر فقط کینه است که در دل بیداد می کند و دل فریاد انتقام سر می دهد. تو ، بله تو... تو پسر مرا از من گرفتی. تو و آن پسره بی کس و کار.

الهه با بغضی در گلو گفت:

- آقاجان را به مسافرت فرستادی تا مرا تنها و بی پشتیبان گیر بندازی. چرا این کار را با من می کنی؟ من در مرگ محسن چه نقشی داشتم؟ او خودش مرگ را انتخاب کرد و با دست خودش خودکشی کرد. رفتارت با من بی انصافی است. کینه جویی مسخره و بیهوده ای است.

- دختره احمق. این چیزی است که تو نمی توانی بفهمی. چطور می توانی بفهمی مرگ محسن با من و مادرش چه کرد؟ چه می دانی چه داغی بر دل ما گذاشت؟ پسری که هیچ پدری نظیرش را نداشت. او مرد. او را از دست دادم فقط بخاطر تو بی شرافت. پسرم خودکشی نکرد. او را تو دختره نانجیب کشتی. تو و آن پسره بی وجود.

اشک از چشمان الهه سرازیر شد.

- بسیار خوب. اگه معتقدی محسن قاتلی جز خودش داره قاتل او منم. بهرام پسر تنهایی است. او بدبخت و بی گناه است. انتقامت را از من بگیر.

خنده عمویش نفرت انگیزترین و چندش آورترین خنده ای بود که تا آن زمان دیده و شنیده بود.

- دختر بدبخت. عشق دیوانه ات کرده. همانطور که پسر بدبخت مرا دیوانه کرد. شما جوانان هرگز دنیای حقیقی را نمی شناسید. خود را قهرمانان راه عشق و زندگی می دانید. آه شرمم می گیرد وقتی شما را با جوانان هم دوره خودم مقایسه می کنم. جوانانی که انقلاب کردند و با ایمان خود رژیمی را با آن همه تشکیلات جهنمی به درک فرستادند و صدای خدا را از گلوی خود به گوش جهان رساندند.

الهه از خود جسارت نشان داد.

- و چندتا از آنها به هدفها و خواسته هایشان رسیدند؟ آنها که فریاد زدند آزادی. چیزی را می خواستند که تنها اسمش را شنیده بودند اما آن را نمی شناختند. خدایا که چقدر انقلابشان قشنگ بود. چقدر دستاورد های شگفت انگیز داشت. از ایران یک بهشت ساخت. عجب بهشتی! عجب آزادیی! اما به من بگو جالا کجا هستیم؟ حالا در کشوری هستیم که یک زن حتی آزادی انتخاب لباس خود را ندارد. حتی آزادی انتخاب مرد خود را ندارد. آدمهایش حق بیان ساده ترین عقاید و افکار خود را ندارند. نفرین بر انقلاب تو و هم دوره ایهایت.

- این حرفها را آن پسره یادت داده؟

الهه خود را باخت و با دستپاچگی گفت:

- مزخرف است! من یک دانشجویم. حقایق را می بینم و توان درک و تحلیل آنها را دارم.

- چطور تا چند ماه پیش چنین توانی نداشتی؟

الهه پاسخی نیافت. سردار پاسدار ادامه داد:

- از ایران و آزادی و بهشت حرف زدی. اما خودت هم مانند آنهایی که گفتی شناختت از این چیزها در حد واژه هاست. بگذار چند حقیقت را برایت روشن کنم. خیلی ها هنوز نفهمیده اند در کجا زندگی می کنند. اینجا ایران است. فقط ایران... مردمش را با مردم هیچ کجای دیگر دنیا نمی توان مقایسه کرد. گونه ای هستند منحصر به فرد. هم خنده دار و هم گریه دار. غرق در رویا و اوهام و خیال. اگر دستهایشان هم به اندازه رویاهایشان پر توان بود امروز ما دوران داریوش بزرگ را زنده کرده بودیم. اما این مردم فقط به خیال پردازی و آرمانگرایی علاقه دارند. اهل به عمل درآوردن آرمانهایشان نیستند. جز برای کارهای بیهوده و بیراه همبستگی ندارند. سراسر فریب خورده اند...

الهه اعتراض کنان حرف او را برید.

- ولی شما هستید که میانشان تفرقه می اندازید و فریب شان می دهید.

- خوب که چه؟ این از دوران باستان سیاست همیشگی همه حکومتهای ایرانی بوده. وقتی با زور سلاح نتوانستیم یونانیها را مطیع کنیم با همین سیاست تفرقه بینداز و حکومت کن آنها را به روز سیاه نشاندیم. امروز هم وضع چندان فرق نکرده. از افغانستان تا مدیترانه با همین روش سیاستهای خود پیش می بریم. شاید نام و آیین نیاکانمان را فراموش کرده باشــــــــــــیم اما در سیاست همان راهی را می رویم که آنان می رفتند.

- من نمی دانم شما در افغانستان یا فلسطین دنبال چه می گردید اما می دانم در ایران هدفی جز دروغ و دزدی و چاپیدن ندارید.

- جداً که دختر احمقی هستی. کاش بیشتر کشورت را می شناختی. آنوقت می فهمیدی در این کشور جز همین اهدافی که نام بردی چیز دیگری ارزش و بها ندارد. هر کس بخواهد منجی این مردم شود توسط خودشان نابود می شود. آقا محمد خان قاجار چیزی گرانبهاتر از تاج و تخت برای وارثین سلطنت خود گذاشت و آن یک پند بود که عمل به آن سبب شد قاجارها نزدیک یک قرن و نیم بر این سرزمین حاکم باشند. اگر می خواهی آسوده حکومت کنی کاری کن که مردم همیشه گرسنه و بی سواد بمانند. می شنوی دختر خانم؟ به همین سادگی. رضا خان و پسرش احمق بودند. اگر آنها هم به پند سر سلسله قاجارها عمل کرده بودند حالا حالاها ایران را در چنگ داشتند. کشوری که برای هفتاد درصد مردمش جهنم است اما آنان بهشت تصورش می کنند. خوب حق این ابلهان است که در این گندابی که باغ تصورش می کنند دست و پا بزنند و مانند سگ زندگی کنند. ستم است که بر ستم پذیر ستم نشود. چرا باید در این کشور خراب شده ای که خود جهنم را بیادت می آورد به افکار آزادیخواهان غربی و شرقی پرداخت؟ یک تئوری می گوید مردم را در این خرابه باید از نان هم محروم کرد و به آنها یاد داد درد را با رضایت تحمل کنند. این الاغها آزادی برای چه می خواهند؟ جهنمی که بهشت دزدان است ، بهشت قاچاقچیان گوناگون است ، بهشت تروریستهای نادان است، بهشت پولشویان است. بگذار اینجا جهنم عوام و الناس باقی بماند. لیاقت آنها همین است. این وضعیتی است که آنها خودشان در سال پنجاه و هفت برگزیدند و بخاطر ایجاد کردنش دست به هر کاری زدند.

الهه از شنیدن این سخنان کاملا منقلب شده بود. با درد و تاسف گفت:

- ولی تو خودت هم در شمار همین انقلابیون بودی.

سردار پاسدار پوزخندی زد.

- بودم اما احمق نبودم. از من عاقلتر هم بسیار بودند. آنانی که امروز با یک اشاره می توانند مرا خانه نشین کنند و دودمانم را به باد بدهند. ایران انقلابی و اسلامی ما یک جنگل است دختر جان. هر کس زورش به دیگری بچربد در مبارزه کامیاب است. اینجا قانون مدنی همان است که از دهان آخوندها و پاسدارها و بسیجی های عالی رتبه بیرون می آید. قانون اساسی و دیگر قانونها همه باد هواست.

- خیلی ها به خاطر اعتقاداتشان ، بخاطر ایمانشان به دین و وطن کشته شدند. جنگ را جوانان بدبختی که از هزاران آرزوی خود گذشتند برای شما بردند.

- ما جنگ را نبردیم. اگر یک هفته بیشتر ادامه پیدا می کرد صدام شعار روزهای اول جنگ که چند روزه به تهران می رسد را عملی می کرد. اما درست می گویی. اگر آن را هم نباختیم بخاطر همین ساده دلان بود. من هم بعنوان یک سرباز فداکار و از جان گذشته به جنگ رفتم. اما آنجا حقایقی را دیدم که هر آدم ساده و احمقی با دیدنشان صد و هشتاد درجه می چرخد. در آن جنگ مسخره و بیهوده همه چیز ارزش داشت جز جان همان سربازان از جان گذشته. بگذار خاطره ای را از دو سال آخر جنگ برایت تعریف کنم عمو جان. البته آنوقت دیگر یک سرباز ساده نبودم. در جبهه عنوان حاجی داشتم. می دانی که این حاجی معادل چه بود؟ فرماندهان عالی رتبه همه حاجی بودند. قرار بود یک شب در جبهه غرب کمی آنسوتر از قصر شیرین تپه ای را تصرف کنیم. سربازان بیشماری جمع کرده و آماده حمله بودیم. تعداد مدافعان عراقی خیلی کم بود اما عراقیها آنجا را با توپ و مسلسل های سنگین و کشیدن سیم خاردار و ساختن سنگرهای محکم تقریبا غیر قابل نفوذ کرده بودند. به پشتیبانی هوایی نیاز داشتیم اما از آن خبری نبود. می دانستیم عراقیها سطح زیادی از زمین را مین گذاری کرده بودند. وقتی هم برای خنثی کردن مین های کاشته شده در خاک نداشتیم. خوب چاره چه بود؟ تنها راه باز کن های ما همان رزمندگان جان بر کف بودند. همانهایی که در جبهه به سربازان یکبار مصرف معروف بودند. یک ناحیه کوهستانی خوش آب و هوا بود. پشت سر ما چند دهکده بود که با وجود شدت جنگ هنوز هم رونق خود را حفظ کرده بودند. مردمشان دامدار بودند و با وجود آسیب های جنگ دهات هایشان را ترک نکرده بودند. کلی هم خر و گاو و گوسفند داشتند. یکی از حاجی های ما که خیلی دل رحم بود دو ساعت قبل از شروع عملیات پیشنهاد کرد به آن دهاتها برویم و دامهای آن روستاییها را از آنها بگیریم و با خود بیاوریم و با هی کردن آنها را از روی میدانهای مین بگذارنیم. اینطوری تعداد زیادی خر و گاو و گوسفند تباه می شد اما در برابر سربازان ما بسلامت از گذرگاه می گذشتند و آن تپه که کمتر سی سرباز عراقی از آن محافظت می کردند را تصرف می کردند. می دانی جواب سرفرمانده عملیات به این پیشنهاد چه بود؟ جواب او برای همیشه آویزه گوش من شد و اندرزی جاوید برای کارهای بعدیم. به سربازانی که در کانال ها سنگر گرفته بودند اشاره کرد و گفت با داشتن این همه الاغ و گاو چرا باید دامهای دهاتی ها را از بین ببریم. مهم پیروزی اسلام است. اینها همه وسیله هستند. آنشب ما آن تپه را تصرف کردیم اما می دانی به چه قیمتی؟ به قیمت کشته شدن ششصد سرباز در برابر مرگ تنها سه عراقی. بیست و هفت تای دیگر اسیر شدند که حتما پس از پایان جنگ به کشورشان بر گشتند.

الهه با درد و اندوه گفت:

- اما پدر من هم یک سرباز بود. او فرصت آن را هم نیافت که یک حاجی شود.

برای الهه اظهار نظر عمویش سنگدلانه بود.

- بله می دانم. و شاید او هم یکی از همان راه باز کن های یکبار مصرف بداقبال دوران جنگ بود. در هر حال مرگ در جنگ به هر صورتی که باشد افتخار آمیز است.

آخرین ذرات ایمان و اعتقاد الهه به آن چیزهایی که سالها در خانه و مدرسه و دیگر جاها در گوشش خوانده بودند از بین رفت. سر به زیر انداخت و ساکت ماند.

( 47 )

سردار پاسدار گفت:

- با من بیا ، می خواهم چیزی نشانت بدهم.

الهه به دنبال عمویی که از او بیزار شده بود اتاق را ترک کرد و از راهرویی عریض و طویل گذشت. وارد سالنی شدند که دیوارهایش سپید رنگ بودند با چندین در و پنجره که همگی به فضاهایی دیگر راه داشتند. سردار پاسدار بطرف یکی از پنجره ها رفت و در برابر آن ایستاد. لحظاتی به روبروی خود خیره ماند و آنگاه به الهه گفت:

- بیا نزدیک و معلمت را ببین.

الهه آهسته به او نزدیک شد و به آنسوی پنجره چشم دوخت. دهانش باز و چشمانش گشاد و نفسش بند آمده بود.

- چرا ماتت برده. فکر کنم منظره خیلی قشنگی نباشه اما باید تا آخر نگاهش کنی. شکنجه تو هم همین است. تماشای این صحنه. نگران نباش. از پشت این شیشه تو او را می بینی اما او تورا نمی بیند.

الهه لحظه ای می رفت تا از هوش برود و بر زمین بیفتد اما عمویش متوجه شد و بی درنگ شانه های او را گرفت و با تکانهای شدید او را دوباره به خود آورد.

- گفتم که باید تا به آخر این صحنه را تماشا کنی.

چطور می توانست باور کند. بهرام بود که بر تختی آهنی به رو خوابانده و بسته بودند و شلاق می زدند. با هر ضربه دژخیم خون به اطراف می پاشید. از همان پشت پنجره هم پیدا بود آنقدر تازیانه خورده که پاها و کمرش کاملا له شده بودند. گویی ضربات تازیانه بر سنگ فرود می آمدند. مرد جوان کوچکترین حرکتی نمی کرد. بی شک اگر نمرده بود بیهوش شده بود.

الهه ساکت و بهت زده به صحنه روبرویش خیره شده بود. عمویش دهان به گوش او نزدیک کرد و آهسته گفت:

- معشوق تو است مگر نه؟ دوستش داری ، درست است؟ اما خائن است. جنایتکار است. مرد پلیدی است. از دین برگشته. به همه اعمال شنیع و ضد شرعیش اعتراف کرده. کلی گناه مرتکب شده. مدارک جرم زیادی در خانه اش پیدا شده. وجودش برای نظام و جامعه اسلامی مضر تشخیص داده شده. بزودی می میرد. او محارب با خدا است ، مفسد فی الارض است. دادگاه انقلاب به مرگ محکومش کرده. به مرگ و شلاق. به خاطر جرمهای گوناگونش جمعاً به دویست و هشتاد ضربه شلاق. آه دیدی؟ این آخرین ضربه بود.

الهه بی آنکه از تخت و مردی که بر آن خوابانده بودند چشم برگیرد با صدایی خشک و بی روح گفت:

- محاکمه اش کردید؟ بدون داشتن وکیل؟

دوباره صدای شوم عمویش در گوشش طنین افکند.

- منافقان و از دین برگشتگان نیازی به وکیل ندارند. فتوای مراجع تقلید روشن است. خونشان حلال است.

سرانجام احساسات الهه که تحت تاثیر بهت و حیرت او سرکوب شده بودند رو به طغیان نهادند. دانست که لحظه وداع نزدیک است. مرد محبوب او را به گناه عشق او می کشتند. الهه گامی به جلو برداشت و در حالی که اشک می ریخت کف دستهای خود را به شیشه پنجره چسباند و صورتش را بقدری به شیشه نزدیک کرد که بخار نفسش بر آن اثری مه مانند گذاشت. بی توجه به حضور عمویش که اکنون برایش با دژخیمان تفاوتی نداشت با لحنی ملایم و سوزناک گفت:

- مرا ببخش ، مرا ببخش عشق من. چگونه از تو پوزش بخواهم. افسوس که دیگر مرا نمی بوسی و در آغوش نمی گیری. افسوس که دیگر لب بر لبم نمی گذاری و تنم را نوازش نمی کنی.

سردار پاسدار به آرامی به او گفت:

- اگر بخواهی می توانی او را از نزدیک ببینی.

- کی او را می کشید؟

- همین حالا به دار آویخته می شود. حکم اعدام پس از اجرای حکم شلاق اجرا می شود و حالا حکم شلاق اجرا شده است.

- کاش مرا می کشتی عمو جان. من از او گناهکارترم و هزار بار بی ارزشتر از او. ای کاش او را می شناختی.

- او و امثال او را خوب می شناسم. اینها آفت جامعه ما هستند.

- هر کس توان فکر کردن داشته باشد دشمن جامعه شما شمرده می شود. حالا دیگر این را خوب می دانم. مرا جای او بکش عمو جان.

- من کاری به تو ندارم. مجازات تو فقط دیدن همین صحنه هاست. داغ مرگ محسن برای همیشه بر قلب من و مادرش می ماند و لازم است تو هم تا وقتی که زنده هستی مثل ما چنین رنجی داشته باشی.

( 48 )

بجز یک شرت سیاه رنگ لباسی بر تن بهرام نبود. پیکر او را لخت و برهنه آماج تازیانه قرار داده بودند. او را از تخت باز کردند و سطلی آب بر سرش ریختند. بهوش آمد اما گیج تر از آن بود که چیزی بفهمد یا بتواند برخیزد. الهه به کمکش شتافت اما در بلند کردن او ناتوان بود. با خشم رو به عمویش کرد.

- بگو آدمهایت کمکم کنند.

دو مرد پاسدار به دستور سردار پاسدار کمکش کردند و جوان شکنجه شده و دردمند را روی تخت نشاندند. بهرام درست برای الهه قابل شناسایی نبود. چهره اش را با ضربات شدید و گوناگون تغییر داده بودند. یکی از چشمانش بقدری کبود و متورم بود که باز نمی شد. ابروها ، لبها و گونه هایش همه ترک های متعدد و پارگی های ریز و درشت برداشته بودند. چندتا از دندانهایش شکسته بودند. بر شانه ها و بازوها و سینه اش آثار زیادی از سوختگی بچشم می خورد. فقط گلویش سالم بنظر می رسید که آن هم تا مدتی دیگر با طنابی فشرده می شد. الهه باز هم رو بسوی عمویش برگرداند.

- می شود فقط برای چند لحظه ما را تنها بگذارید؟

برخلاف انتظارش با درخواستش موافقت شد. شاید برای آن که خاطره این لحظات تاثیری دردناکتر و پایدارتر در ذهنش باقی گذارد. عمویش و همران او اتاق شکنجه را ترک کردند. الهه صورت از ریخت افتاده بهرام را در میان دو دست لطیفش گرفت.

- بهرام... عزیزم این من هستم ، الهه. زن بدبختی که تو را دوست دارد و سبب بدبختی تو شد.

بهرام سر بلند کرد و با چشمی که می توانست بازنگهش دارد به او نگریست. لبخندی بر لبان خون آلودش نشست.

- می دانستم تو را به اینجا می آورند. حالا سه روز است که من اینجا هستم.

الهه بغض کرد.

- می خواهند تو را بکشند.

- می دانم. حکم عمویت است. قاضی عادل و بی نظیریست. باید به دستگاه قضایی بخاطر داشتن چنین داوران دادگری تبریک گفت. براستی عجب آدم وحشتناکی بودم و خودم خبر نداشتم. نمی دانم این همه جرم را کی مرتکب شدم که یادم نمی آید. خیانت ، جنایت ، ارتداد ، تبلیغ بر ضد انقلاب و دین اسلام و اتهام های دیگری که یادم رفته است.

الهه با شرم گفت:

- همه اینها بخاطر من است.

- تو ارزشش را داری. من متاسف نیستم. دوستت دارم. بگذار هر چه می خواهند بکنند. اگر در جهان تنها یک چیز حقیقت ابدی باشد آن مرگ است و چه بهتر که طعمش آمیخته به عشق باشد.

- می گویند به اتهام هایت اعتراف کرده ای.

- وقتی سه روز تمام با هر چه که فکرش را بکنی کسی را شکنجه بدهند آنوقت هر آنچه بخواهند بشنوند خواهند شنید.

- در خانه ات چه بوده که می گویند مدارک جرم بزرگی پیدا کرده اند؟

- اگر یک دست ورق و چند بطری مشروب و چند مجله مد که عکس زنان نیمه عریان در آنها است همرا با چند جلد کتاب قدیمی که اجازه انتشار ندارند و نگهداریشان غیر مجاز است از نظر آنها دستگاه های رابطه برقرار کردن با ضد انقلاب و سازمانهای جاسوسی دنیا هستند پس واقعا چیزهای مهمی کشف کرده اند.

الهه درحالی که به آرامی صورت مجروح او را نوازش می کرد با بی تابی گفت:

- من چه کنم؟ تو را از من می گیرند.

دوباره لبخند بر لب بهرام نشست.

- اما نتوانستند تو را از من بگیرند. هر کاری که توانستند با من کردند اما نتوانستند غرورم را بشکنند. من می توانم همچنان سر پا بیستم اگر چه پاهایم را قلم کردند.

سپس به سختی بلند شد و بر روی پاهای لرزان و خون آلودش ایستاد. همچنان لبخند بر لبش بود.

- آیا تو احساس غرور نمی کنی؟

الهه تمام احساسات و عواطفش را در صدای خود ریخت.

- چرا ، من یک زن سرافرازم زیرا محبوب یک مرد آزاده ام.

- مرا از یاد مبر الهه. مرا فراموش مکن.

( 49 )

به الهه نیز اجازه داده شد در سالن اعدام حضور داشته باشد. عمویش می خواست او همه چیز را با چشمان خود ببیند. بی شک اگر پاهای بهرام سالم بودند هرگز اجازه نمی داد دو پاسدار بازوانش را بگیرند و در راه رفتن و بالا رفتن بر روی چهار پایه مرگ یاریش کنند. طناب را دور گردنش انداختند و لحظاتی درنگ کردند. بهرام پشت به الهه داشت زمانی که چهار پایه را از زیر پاهایش کشیدند و او را میان زمین و آسمان معلق رها کردند. الهه با چشمانی که غرور و درخشش آسمان را داشتند تمام آن صحنه ها را ناظر بود. او تا زمانی که تقلاهای مرد بر دار به پایان رسیدند ساکت و آرام بود. آنگاه با گامهای آهسته بسوی عشق آویخته خود رفت و پاهای او را در آغوش گرفت و بزاری گریست و زمزمه وار گفت:

- خداوند تو را ببخشد عشق من.

پایان

A. R. M

Part 1 -- Part 2 -- Part 3 -- Part 4 -- Part 5 -- Part 6

Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh