حرامزاده

دیر شده بود. شیطان سوار بر موتور جلوی او ترمز کرد.


Share/Save/Bookmark

حرامزاده
by Dariush Azadmanesh
04-Jan-2010
 

Part 1 -- Part 2-- Part 3 -- Part 4 -- Part 5 -- Part 6

بخش یکم
 
 گناه

(1)

چشمهایش را به نرمی گشود و با نازی که ویژگی همه نازپروردگان بود از خواب بیدار شد. هنوز هوا تاریک بود. مطابق معمول برنامه روزانه اش پیش از هر کار به حمام رفت و دوش گرفت. آنگاه سجاده سبز رنگش را روی زمین پهن کرد، چادری سپید رنگ بر سر کرد و مشغول نماز خواندن شد. دعاهای رنگارنگ همیشه پایان نمازش را شکل می دادند. پس از نماز برخواست و سجاده و چادر را گوشه ای گذاشت و پنجره اتاقش را گشود. هوا سرد شده بود. کلاغها بر فراز درختهای کاج درون حیاط سر و صدای زیادی راه انداخته بودند. اتاق او در طبقه بالای خانه قرار داشت و پنجره اش رو بسوی جنوب باز می شد.

هر گاه پنجره را باز می کرد نوک شاخه یکی از درختها وارد اتاقش می شد. او معمولا برگی از شاخه می چید و آن را گوشه لبش می گذاشت. هوای پاییزی پگاه سردتر از آن بود که بتواند با یک پیراهن نازک بر تن آن را تاب آورد. پنجره را بست و بسوی کیفش رفت و محتویات آن را روی تختخواب خالی کرد. یک هفته از آغاز پاییز می گذشت و دانشگاه ها باز شده بودند. اما امروز به دانشگاه نمی رفت. باید برای انجام کاری به اداره بیمه می رفت. از آنجا نیز باید سری به پستخانه و بانک می زد. یکی دو جای دیگر هم کار داشت. امروز را باید صرف انجام این کارها می کرد. کارهایی که البته هیچیک مربوط به او نبودند. اینها کارهای پدربزرگ بودند که باید انجام می شدند. کارهای اداری پدربزرگ را معمولا او انجام می داد. هم باهوش و سریع بود و هم گوشه و کنار تهران را خوب می شناخت. مهمتر از همه این که بسیار مورد اطمینان و اعتماد بود. نگاهی به ساعت انداخت. اندکی به ساعت هفت مانده بود. برای خوردن صبحانه باید پایین می رفت. در این خانه بزرگ و وسیع که دو طبقه و ده اتاق خواب داشت تنها سه نفر زندگی می کردند. البته اگر می خواست زن خدمتکار و دو کودکش را هم حساب کند همخانه ایهای او بیشتر می شدند. ولی هیچ کس خدمتکاران را در زمره اعضای خانواده نمی شمارد. تصمیم گرفت پیش از پایین رفتن موهایش را شانه بزند و مرتب کند. روبروی آینه میز توالت اتاق نشست و شانه ای را در دست گرفت و سرگرم شانه زدن موهایش شد. از هر جهت زیبا و برازنده بود. موهایش سیاه و صاف و لطیف بودند. تمامی حالتهای زیبای زنانه در صورتش پدیدار بود. لبهای سرخ و گوشتی، ابروهای کمانی، گونه های خوش فرم و خطی تو رفته در صورت بیننده را مجذوب او می کرد. همانند لبهایش چشمهایش هم بسیار نظر بینندگان را جلب می کردند. دو چشم درشت و آسمانی رنگ که با صورت سپید و لبهای سرخ و موهای سیاهش هماهنگی کامل داشتند. او یکی از آن دخترهایی بود که می شد هنر آفرینشش نامید.

پس از شانه زدن موهایش را با بند از پشت گردن بست. برخواست و شروع به مرتب کردن پیراهن و دامنش کرد. خوش پیکر هم بود. قامتی میانه و اندام هایی زنانه و دلپسند داشت. مانند غزالی چابک از پله ها پایین رفت و پا به درون آشپزخانه گذاشت. مادر بزرگ نشسته بر صندلی چرخ دار آنجا بود ولی پدر بزرگ هنوز سر میز صبحانه نیامده بود. دختر سرخوش و خندان بازو گشود و پیرزن فلج را در آغوش کشید و بوسید. پس از آن که متقابلا بوسه ای هم از پیرزن دریافت کرد صندلیی را از زیر میز غذا خوری بیرون کشید و بر آن نشست. سپس با لحنی شاد زن خدمتکار را که در حال آماده کردن صبحانه بود خطاب قرار داد و گفت:

- خیلی خسته بنظر می رسی مهستی. حال پروین چطور است؟ دندان دردش خوب شد یا نه؟

- نه خانم هنوز دندانش درد می کند. دیشب نه خودش خوابید و نه گذاشت من بخوابم.

پروین نام دختربچه کوچک این زن بود. نزدیک به یک سال بود که مهستی خدمتکار این خانه بود. زنی سی ساله و نسبتا زیبا اما بیش از حد معمول سن و سالش شکسته. پسرکی ده ساله هم داشت که پنج سال بزرگتر از دخترش بود. از چهره اش می شد خواند که زندگی سختی داشته است. شوهرش یک لات معتاد مواد فروش بود که سه سال پیش در یک درگیری تیر خورد و کشته شد. چون در طول عمرش نه هرگز کار مشخصی داشت و نه هیچ نوع بیمه ای بنابراین هیچگونه مستمریی به زن و کودکانش تعلق نگرفت و پرداخت نمی شد. سال پیش پس از آنکه پیرزنی که سالها خدمتکار این خانه بود بخاطر یک بیماری کشنده ناگزیر شد از کار دست بکشد و نزد پسرش به یکی از شهرهای کوچک گیلان در شمال کشور برود مهستی را یکی از هم دانشگاهی هایش به او معرفی کرد و او نیز با معرفی زن جوان و نیازمند کار و سرپناه به پدر بزرگش سبب به خدمت گیری او در این خانه شد. اتاقی در انتهای سمت راست طبقه همکف خانه به او و دو فرزندش دادند و بدین ترتیب تا امروز این زن کارهای خانه آنها را به بهترین نحو ممکن انجام می داد. کمی بعد مرد خانه نیز به آنها پیوست. دختر شادی صبحگاهی خود را به او هم انتقال داد.

- دیگر آمدید حاج آقا. عزیز تا شما را نبیند اشتهایش باز نمی شود.

پیرزن آرام خندید و به شوهر خود نگاه کرد. مرد خیلی سرحال تر و شادابتر از او مانده بود. زن تقریبا چهار سال پیش بدنبال یک سکته مغزی زمینگیر شده بود. علاوه بر پاها دست راستش هم از شانه فلج شده بود و اکنون براستی یک معلول کامل بود. دختر با دست خود غذا در دهان مادر بزرگش می گذاشت. هر روز صبحانه را خود به او می خوراند اما خوراندن نهار و شام به زن علیل را خدمتکار بر عهده داشت. دختر این کار را با نهایت لذت انجام می داد و پس از هر لقمه پیرزن را تشویق می کرد لقمه ای دیگر هم از دست او بپذیرد. مرد در حالی که می خندید گفت :

- تو براستی یک الهه ای الهه!

- آره! فقط بال ندارم!

- آنها فرشته هایند که بال دارند، الهه ها بال ندارند.

دختر از پشت میز برخواست. بسوی پدر بزرگش رفت و بوسه ای بر سر او زد. سپس بطرف در آشپزخانه رفت. اما قبل از ترک کردن آنجا گفت :

- آقاجان من امروز تمام کارهایی که سفارش داده اید را انجام می دهم اما خرید داروهای عزیز با شما. دیروز هر چه داروخانه ها را گشتم پیدا نکردم. فکر کنم باید سری به آشناهایت بزنی. خوب دیگه من رفتم، خدا نگهدار.

(2)
 
الهه بیست و یک سال داشت. پدر و مادر نداشت. پدرش سال شصت درست یک ماه پیش از تولد او در جبهه جنوب در جنگ با عراق کشته شده بود و پس از تولد هم پدر بزرگش با استفاده از قانون شرعی حضانت کودکان که به جد پدری امکان گرفتن سرپرستی بچه ها را می داد او را از مادرش جدا کرده و پیش خود نگهداشته بود. البته مادرش می توانست مطابق همان قانون تا هفت سالگی او را نزد خود نگهدارد اما الهه جسته و گریخته از این سو و آن سو شنیده بود که گویا آقاجان از حربه های گوناگونی جدای از قوانین شرعی برای بدست گیری سرپرستی او بهره برده بود. با این شرایط دختر جوان هرگز به چشم خود پدر و مادری ندیده بود. او در خانه پدر پدرش رشد و نمو کرده بود و با آداب و آیین های خانواده پدریش که خانواده ای اصطلاحاً تا مغز استخوان مذهبی بودند پرورش یافته بود. آقاجان از تاجران و سرمایه داران معتبر و مشهور بازار تهران بود. او تمام ابزارهای موفقیت را در اختیار داشت. پول کافی، نفوذ کافی، شهرت کافی و بسیاری چیزهای دیگر. آقاجان پدر دو شهید بود. یکی پدر الهه و دیگری عموی جوان او که او هم در جبهه جنگ کشته شده بود. پسر دیگرش هم جبهه را آزموده بود. اما بر خلاف دو برادرش از آن جان سالم به در برده بود واکنون با امتیاز جانبازی در رده های بالای سپاه پاسدارن انقلاب سمت و جایگاه قابل اعتنایی داشت.

چراغ راهنما سبز شد. الهه پایش را بر پدال گاز فشرد و ماشین را به حرکت درآورد. اتومبیلش یک پژوی آلبالویی رنگ بود که آقاجان سال گذشته برایش خریده بود. خسته و گرسنه بود. از صبح به چندین جا سر زده بود و کمابیش در انجام تمام کارهایش کامیاب شده بود. نگاهی به ساعت اتومبیل انداخت. حدوداً ساعت یک ظهر بود. یک شرکت خصوصی بازرگانی که طرف معامله با آقاجان بود آخرین جایی بود که می خواست به آن سر بزند. مقابل یک ساختمان بسیار بلند در سهروردی شمالی اتومبیل را نگهداشت و از آن پیاده شد. قبل از پیاده شدن از ماشین چادر سیاه رنگش را از روی صندلی کنار راننده برداشت و مطابق معمول بمحض پا گذاشتن به درون خیابان آن را بر سر کرد. از پیش از بلوغ هنگام حضور در اجتماع چادر سیاه رنگ بخش اصلی پوشش او در خارج از خانه بود. پس از طی کردن پله ها و ورود به طبقه هم کف نگاهی به تابلوی راهنمای مجتمع انداخت. شرکت مورد نظر در طبقه دوازدهم ساختمان بود. بطرف آسانسور رفت و داخل آن شد. مدتی بعد درون شرکت خصوصی بود. فضای آنجا کاملا با ادارات دولتی متفاوت بود. کارمندان زن آنجا مطابق قراری که با هم داشتند همگی درون شرکت برهنه سر بودند. آنها روسریهای رنگارنگ خود را بروی شانه هایشان انداخته بودند و تنها در مواقع ضروری و اغلب هنگام خروج از آنجا روسریها را بر سر می کشیدند. این وضعیت برای الهه عادی بود. تهران درحال حاضر چنین اوضاعی داشت. تضاد فرهنگی در بخشهای گوناگون این شهر بزرگ بیداد می کرد. کار الهه در آن شرکت ظرف ده دقیقه انجام گرفت و آنجا را ترک کرد. تا از شرکت خارج شد تلفن همراهش زنگ خورد. ایستاد و به آن پاسخ داد. آقاجان بود که با او تماس گرفته بود. بطور بسیار مختصر بخشی از کارهایی که کرده بود را برایش توضیح داد. درحالی که با تلفن حرف می زد آهسته بطرف آسانسور گام برمی داشت. پیش از داخل شدن به آسانسور با آقاجان خداحافظی کرد و تلفن همراهش را به درون جیب مانتویش بازگرداند. همراه او مرد جوانی که شاید سه چهار سالی از او بزرگتر بود پا به درون آسانسور گذاشت. الهه هیچ توجهی به او نکرد. دست داراز کرد و شماره طبقه همکف را فشار داد. این که مرد جوان هیچ شماره دیگری را فشار نداد چندان برایش عجیب نیامد. حتماً مقصد او هم طبقه همکف بود. الهه بشماره های آسانسور که روشن و خاموش می شدند چشم دوخته بود. فکرش اما در آن لحظه به مسائل دانشگاهیش بود که باید از فردا دوباره به آنها می پرداخت. تقریباً حتی فراموش کرده بود که در آسانسور است و دارد از بالا به پایین می رود. شماره نه خاموش شد و شماره هشت روشن شد. به طبقه هشتم رسیده بودند. دختر جوان همچنان چشم به شماره ها دوخته و در افکار خود شناور بود که ناگهان مرد همراهش حرکتی انجام داد و توجه او را به خود جلب کرد. الهه به مرد جوان نگاه کرد. پیش از آنکه واکنشی نشان دهد مرد جوان به او یورش آورده بود و پیکرش را در میان بازوان خود گرفته بود. دختر جوان آنچنان شوکه شده بود که نمی توانست فکر خود را متمرکز کند و با مهاجم مقابله کند. از دستانش که هیچ استفاده ای نمی توانست بکند زیرا بازوان قدرتمند مرد به دور بازوان او پیچیده و قفل شده بودند. سرانجام خواست تنها کاری که قادر به انجام آن بود را انجام دهد اما پیش از آنکه کوچکترین فریادی بکشد دهان مرد بر دهانش چسبید. مرد مهاجم پیکر او را بسختی در میان بازوانش می فشرد و این فشار نفس الهه را بند آورده بود. لبهایش با خشونت مکیده می شدند و بوی نامطبوع نفس مردی کاملا وحشی و ناشناس بدترین آزار زندگی را که تا آن زمان تجربه کرده بود در کوتاهترین زمان بر او تحمیل می کرد. هنگامی که آسانسور به طبقه همکف رسید و درست پیش از باز شدن در آن مرد مهاجم دختر را رها کرد و با باز شدن در بی درنگ بیرون پرید. الهه مات ومبهوت به روبروی خیره شده بود. به همین راحتی مردی بیگانه از او کام ستانده بود و لبهای زیبا و خوش حالتش را آلوده کرده بود. چادر از سرش بر زمین افتاده بود اما روسری همچنان بر سرش بود. هنوز مرد متجاوز سه چهار متر هم از آسانسور دور نشده بود.  اما الهه با وجودی که اکنون آزاد بود باز هم نمی توانست فریاد بکشد و اعتراض کند. حتی نمی توانست پلکهایش را به هم بزند. تنها می دید دو مرد روبرویش هستند. یکی همان متجاوز که حالا پشت به او داشت و بی خیال رفتارش درحال رفتن بود و دیگری مردی که در انتظار رسیدن آسانسور به طبقه همکف بود تا سوار آن شود و به طبقات بالاتر برود.

(3)
 
این یکی نیز مردی جوان بود. خیره، خیره الهه را که شوکه و بهت زده بود می نگریست. ناگهان رو به پشت سرش کرد و به مردی که در حال رفتن بود گفت:

- آهای صبر کن! نرو، وایسا کارت دارم.

این بار آن مرد بود که مورد هجوم قرار گرفته بود. پیش از آنکه بخود بیاید و بتواند دفاع کند چنان درهم کوبیده شده بود که مانند مصدومی که بسختی با اتومبیلی تصادف کرده باشد به روی زمین افتاده و خون از سر و صورتش روان بود. مرد دوم بی رحمانه لگد نثار مرد برزمین افتاده می کرد. سرانجام چند نفر از جمله دربان مجتمع دویدند تا به داد مرد مغلوب برسند. الهه به خود آمد و وضعیت را افتضاح یافـــــــت.

بی درنگ و تند گام برداشت تا هرچه زودتر آن جا را ترک کند. در حال رفتن نگاهش به مرد زخمی و کتک خورده بود. لبهایش پاره شده بودند و احتمالا چند دندانی را هم از دست داده بود. با همین دهان خونین و نفرت انگیز بود که اندکی پیش لبهای پاک او را مکیده بود و آنها را با هوس ناپاک خود آلوده بود. از دیدن آن مرد دنی در آن حال و وضع دردناک و تحقیر آمیز تا نهایت ممکن احساس سرور کرد.

از مجتمع خارج شده بود و داشت بسرعت بطرف اتومبیلش می رفت که صدایی مردانه از پشت سر به گوشش رسید.

- خانم، خانم، یک لحظه بیستید.

ایستاد و به عقب نگاه کرد. همان مرد دوم بود که آن مرد متجاوز را خوب مجازات کرده بود. دوان، دوان خود را به دختر جوان رساند و درحالی که یک دستش را به روی تنه درختی چسبانده و سعی داشت نفسی تازه کند گفت:

- ای بابا خانم! ماشالله چقدر سریع می روید! با موتور هم نمی توان به گرد پایت رسید! چطور این قدر تند

می روی؟!

آنگاه دست دیگرش را بطرف دختر داراز کرد.

- بگیر! چادرت را جا گذاشتی.

الهه لبخندی بر لب آورد و چادر را از دست مرد گرفت.

- تو آسانسور خیلی بد گذشت؟

این پرسش مرد جوان دوباره الهه را که کمی آرام شده بود آشفته کرد.

- خیلی آزارت داد.

الهه دیگر نتوانست خودداری کند. روی جدول خیابان کنار جوی آب نشست و شروع به زار زدن کرد.

گریه اش سخت و عصبی بود. مرد جوان با دستپاچگی گفت:

- خانم بخاطر خدا آرام شوید. حالا مردم دورمان جمع می شوند.

الهه خود را کنترل کرد و ساکت شد. مرد دوباره به حرف آمد.

- آن روبرو یک رستوران است. بیا برویم چیزی بخوریم.

الهه خواست درخواست او را رد کند اما محبت او را به یاد آورد و منصرف شد. لحظاتی بعد هر دو در رستوران پشت میزی روبروی هم نشسته بودند. مرد جوان درحالی که به صورت  دختر می نگریست گفت:

- نمی خواهی حرفی بزنی. لااقل یک جمله بگو تا ببینم صدایت چه شکلی است.

الهه آرام چیزی زمزمه کرد.

- چه گفتی؟ من که چیزی نشنیدم.

- چرا زنان باید تا این حد تحقیر شوند؟ چرا برای ما امنیت در هیچ جا وجود ندارد؟ نه در پارک، نه در مترو، نه در تاکسی، نه در آسانسور و نه حتی در اتومبیل شخصی خودمان.

- ای خانم! بنظر من شما که در اتاق خوابتان هم امنیت ندارید این جور جاها که سهل است!

الهه لبخندی بر لب آورد و به مرد جوان نگاه کرد.

- من هنوز از شما تشکر نکرده ام.

- به خودتان زحمت ندهید خانم جان! ما روزی ده بار از این کارها می کنیم! اگر قرار بود برای هر کدام یک مدال افتخار بگیرم حالا رکورد دار مدال داران بودم!

- بهر حال من از شما مچکرم. بخاطر من خودتان را بخطر انداختید.

الهه سپس چند جرعه از آب میوه ای که در برابرش بود را نوشید.

- خوب دیگه من باید بروم.

مرد جوان ابرو درهم کشید و گفت:

- بروی! بدون معرفی؟ آه خدای من این محال است!

سپس بی درنگ شروع به معرفی نمودن خود کرد.

- اسمم بهرام است. بیست و شش سالمه و تنها زندگی می کنم که این داستان مفصلی داره. بیکارم اما علاف نیستم. یعنی دستم تو جیب خودمه. وضعم زیاد بد نیست. خوب در واقع راه درست خرج کردن را بلدم. می دانی که رقم بی کارها سر به فلک می زنه! برای من کار پیدا کردن سخت نیست اما به همان راحتی هم از دستش می دهم چون طاقت ندارم زیردست کسی کار کنم. توی دنیا از دو کار خیلی خوشم می آید. یکی خواندن شعر و یکی هم موتور سواری. اولی در نهایت آرامش و دومی در نهایت سرعت. تهران بهشت موتور سواران است. خوب! حالا خانم که باشند؟

الهه آرام و مرددانه به حرف آمد.

- خوب اسم من الهه است، دانشجوی سال دوم مهندسی برق شاخه کنترل، مهندسی کامپیوتر هستم.

مرد جوان آرام سوت کشید.

- پس با یک خانم مهندس طرفم. آن وقت من بدبخت دیپلم ردیم.

الهه به آرامی و با آزرم خندید.

- هنوز خیلی مانده درسم تمام شود.

- آه، زمان زودتر از آنچه فکرش را بکنی می گذرد. خوب دیگر چه؟

و چون نشانه های پرسش در صورت دختر جوان آشکار شدند خندید و گفت:

- دیگر چه؟ اسمت الهه است و رشته ات فنی. فقط همین؟ شناسنامه ات چیز دیگری ندارد؟!

الهه دچار مشکل شده بود. او نمی توانست صحبت کند. تا به آن روز هیچ مرد بیگانه ای اینطور در برابرش ننشسته و سخن نگفته بود.

- من در خانه پدر بزرگم زندگی می کنم.

- چه کاره است؟

- تاجر است. در بازار یک حجره دارد.

- آهان، پس بگو حاج بازاری است. همانهایی که زیارت و تجارتشان با هم یکی است.

دختر جوان با تعجب به او نگاه کرد. بنظر می آمد کاملا ساده و بی ریا سخن می گوید.

- خوب دیگر بهتر است من بروم.

- آه نکنه ناراحت شدی؟ مرا ببخش! همه فکر می کنند صراحت نقطه قوت است اما تنها یک آدم صریح

می داند صراحت چه نقطه ضعف وحشتناکی اســـت. خوب از پدر و مادرت بگو و از خواهر و برادرهایت.

- پدرم در جنگ شهید شد. از مادرم خبری ندارم. خواهر برادر ندارم.

مرد جوان بی اختیار به خنده افتاد.

- نه پدری، نه مادری، نه خواهری، نه برادری. یکباره بگو یک کپی از خود من هستی دیگه. ولی من از تو هم بی کس ترم. ای بابا من حتی پدر بزرگ هم ندارم. در تمام دنیا فقط یک خاله داشتم که او هم دو سال پیش مرد. خیلی جالب است نه؟ در ایران به هر کس بگویی چند تا از فامیل هایت را نام ببر حداقل صد تا نام بر زبان می آورد آن وقت من بدبخت دو تا را هم نمی توانم نام ببرم.

مرد جوان با اشاره ای پیش خدمت رستوران را فرا خواند. پیشخدمت با این تصور که او می خواهد غذای تازه ای سفارش دهد شتابان بسوی آنها رفت.

- چرا این رستوران شما این قدر خلوت است؟

پیشخدمت که از این پرسش نامربوط جا خورده بود لبخندی زد و گفت:

- حتما امروز اشتهای مردم کور شده!

- می توانم سیگار بکشم؟

- اینجا که قهوه خانه نیست آقا.

- شما هم هیچ تابلویی نصب نکرده اید که روی آن نوشته باشد سیگارممنوع. این روزها حتی در دستشویی ها

هم تابلوی سیگار کشیدن ممنوع را نصب می کنند.

- بسیار خوب آقا، می توانید سیگار بکشید.

مرد پیشخدمت سپس گام برداشت تا از کنار میز آنها دور شود اما مرد جوان دوباره او را صدا زد.

- کجا می روی؟ هنوز که غذا سفارش نداده ام. در آشپزخانه تان چه پخته اید؟

دختر جوان درحالی که سر تکان می داد بتندی به حرف آمد و گفت:

- آه نه من دیگه باید بروم. خیلی دیر شده.

- از وقت نهار گذشته. نهار را همین جا با هم می خوریم و بعد هر کدام بدنبال کار خود می رویم.

پیش خدمت نام چند غذا را برد و مرد جوان نظر الهه را پرسید. سرانجام نوع غذا با نظر دختر جوان انتخاب شد. پیش خدمت رفت تا سفارش غذا را آماده کند و مردجوان نیز پاکت سیگارش را ازجیب پیراهنش درآورد و یک نخ سیگار از آن بیرون کشید. درحالی که با فندکی بسیار قشنگ و پر نقش و نگار سیگار مارلبورویش را آتش می زد به دختر گفت:

- فکر نمی کنم سیگار بکشی؟

الهه لبخند بر لب سری تکان داد. سپس به پاکت سیگار اشاره کرد.

- سیگار گران قیمتی می کشی.

- من معتقدم آدم یا نباید طرف چیزی برود یا اگر رفت سراغ بهترین نوعش برود.

دود سیگار الهه را آزار می داد. در خانه آنها کسی سیگار نمی کشید. در میان دوستان و آشنایانش هم آدم سیگاری پیدا نمی شد. دختر جوان از تظاهر به این حقیقت که بو و دود سیگار آزارش می داد خودداری

نکرد اما مرد جوان اعتنایی به این مورد نکرد و سیگار خود را تا به پایان دود کرد. درحال غذا خوردن اطلاعات دیگری درباره زندگی شخصی میان آن دو مبادله شد. در پایان نهار هر دو می دانستند مجردcهستند، پدر و مادر و خواهر و برادر ندارند، یکی می خواهد تحصیلاتش را تا عالیترین مدارج طی کند وcدیگری دوست دارد تمام کتابهای شعر دنیا بخواند و برخی مسائل دیگر.

مرد جوان هزینه غذا را پرداخت و همراه با الهه از رستوران خارج شد. هر دو لبخند بر لب در برابر هم ایستادند. الهه بار دیگر از او تشکر کرد و افزون بر تشکر گفت:

- اگر قصد دارید جایی بروید می توانم شما را با ماشینم برسانم.

- نه مچکرم. موتور خودم کمی آن طرفتر پارک است.

- پس در این صورت...

دختر جوان کمی مکث کرد.

- خوب دیگر خداحافظ.

- یک لحظه صبر کنید.

مرد جوان روان نویسش را از جیب پیراهنش درآورد اما چون کاغذی در اختیار نداشت روی یک پانصد تومانی نو و تازه تاخورده چیزی نوشت و آن را بطرف دختر گرفت.

- بگیر. شماره تلفن همراهم را برایت نوشتم. اگر دوست داشتی دوباره مرا ببینی کافی است یک تماس با من بگیری.

الهه دچار تردید شد. بنظرش این پیشنهادی بی شرمانه و غیر شرعی می آمد. اما در آن لحظه نگاه مرد بر او مسلط بود. دست پیش برد و پانصد تومانی را گرفت.

- خدا نگهدار دختر خانم.

الهه بی آنکه توان حرکت داشته باشد ایستاده و دور شدن مرد بیگانه را تماشا می کرد. در واقع داشت او را به دقت برانداز می کرد. کشیده قامت و لاغر اندام بود. لباسش عادی بود. می شد گفت از آن جوانان بسیار شیک پوش امروزی نبود. در اتومبیل و پشت فرمان نیز چهره مرد جوان از ذهنش دور نمی شد. مانند آن بود که او را همچنان در برابر چشمان خود دارد. گندمگون با چشمان درشت و میشی. چهره ای مردانه و گلویی پاکیزه و همراه با صورتش کاملا اصلاح شده  با موهای سیاه و پر پشت که آرایشی ساده داشتند. الهه با شرم احساس می کرد دوست دارد یکبار دیگر آن مرد را ببیند.

(4)

روز بعد بدلیل سنگینی برنامه های دانشگاهی الهه تقریبا حوادث روز پیش را فراموش کرده بود اما شب که در اتاقش تنها بود و درسهایش را مرور می کرد دوباره ذهنش بسوی آن مرد بیگانه کشانده شد. تلاشش برای تمرکز فکر و بازگشت به مطالب درسی با شکست روبرو شد. حالش چندان خوب نبود. گرفتار یکی از آن لحظاتی شده بود که انسان با هیچ چیز نمی توانست از آن رهایی یابد. لحظات ملال و سرگشتگی. او از ممتازترین و با هوشترین دانشجویان دانشگاه علم و صنعت بود. اما در میان اکثر دانشجویان محبوبیت نداشت. دلیلش حسادت دانشجویان نبود بلکه چادر او و نوع متفاوت رفتار و برخوردش با مسائلی بود که جوانان امروز آنها را لازم و پسندیده می دانستند. الهه می دانست که جامعه ایران از تضادی کشنده رنج می برد و البته خود او در گروه اقلیت این تضاد بود. دوستان او در دانشگاه جمع کوچکی از دانشجویان هم فکر و هم عقیده اش بودند که اگر دختر بودند مانند او چادر بسر می کردند و اگر پسر بودند ریش می گذاشتند و یقیه خود را می بستند. الهه بسیار پایبند مذهب بود. باید هر گام خود را با ارکان دین تطبیق داد. این عقیده استوار او بود و اکنون داشت به این می اندیشید که تماس گرفتن با شماره تلفنی که دیروز مردی بیگانه به او داده بود و صحبت کردن با او از لحاظ شرعی کاری درست است یا گناه؟ اگر هر هنگام دیگری بود بی شک می گفت گناه اما امشب گویا گناه در اندیشه او تعریفی دیگر پیدا کرده بود. چرا گناه باشد؟ فقط چند لحظه ای با مردی که دیروز از شرافت او دفاع کرده بود صحبت می کند و احوالش را می پرسد. کجای این کار خلاف شرع

است؟ سرانجام گوشی تلفن را برداشت و شماره ای که بر یک اسکناس پانصد تومانی نوشته شده بود را گرفت. صدای آشنایی به گوشش خورد. الهه دهان باز کرد اما نتوانست سخنی بگوید. این کار برایش عجیب بود. دوباره سعی کرد حرف بزند اما باز هم نتوانست. ناگزیر گوشی را گذاشت و تماس را قطع کرد. از بی عرضگی خود شرمگین و خشمگین بود. اما همین شرم و خشم باعث شد موضوع را فراموش کند و دوباره سر درسهایش برگردد. تقریبا بیست دقیقه بعد تلفن اتاقش زنگ خورد. گوشی را برداشت و به آن پاسخ داد. صدایی از آن سوی خط خطاب به او گفت:

- وقتی کاری را شروع می کنی آن را به پایان برسان.

خودش بود. این صدای همان مرد بیگانه بود. الهه حالا هم زبانش قفل بود و نمی توانست حرف بزند.

- شماره تلفنت روی صفحه تلفنم افتاد. آشنا نبود. هر چه فکر کردم به نتیجه نرسیدم. اما یادم آمد دیروز به یک ماهی کوچولوی چشم آبی شماره دادم. می بینم که بخت و اقبال یارم است.

دختر جوان سرانجام به حرف آمد.

- می خواستم تشکر کنم.

لحنش بسیار آرام و ملایم و آمیخته به آزرم بود. صدای خنده بهرام از آن سوی تلفن برخواست.

- چند بار تشکر می کنی؟! نه بخاطر تشکر کردن نبود که به من زنگ زدی.

پس از مکثی کوتاه خنده اش قطع شد و لحنش تغییر کرد. تقریبا آمرانه و جدی گفت:

- می خواهم تو را ببینم. فکر می کنم باید دوباره یکدیگر را ببینیم.

الهه نتوانست مخالفت کند. در برابر لحن قاطع او چون بره ای رام و تسلیم بود. بهرام مکان و زمانی را تعیین کرد و تماس را قطع نمود. دختر جوان درحالی که گوشی را در دست نگهداشته بود به فکر فرو رفته بود. آیا می توانست خودداری کند و در و زمان و مکان مقرر حاضر نگردد؟ آری کار درست نیز همین بود و او نیز چنین خواهد کرد. فردا یکراست از دانشگاه به خانه خواهد آمد. اما کاملا بر خلاف این تصمیم روز بعد پیش از موعد در وعده گاه حاضر بود. تا دو روز پیش حتی فکر به وقوع پیوستن چنین لحظه ای را نمی کرد. قرار و دیدار با یک مرد بیگانه. آیا این یک ارتباط نامشروع نبود؟ خداوند به او رحم کند و از آتش دوزخ دور نگهش دارد. فکر دوزخ و آتش سوزان آن او را سست و پشیمان ساخت. درحالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود شتابان گام برداشت تا از دام شیطان بگریزد. اما دیر شده بود. شیطان سوار بر موتور جلوی او ترمز کرد.

- کجا می روی؟ هنوز که همدیگر را ندیده ایم.

با دیدن بهرام که لبخند بر لب داشت و پیراهنی نارنجی به تن کرده بود فکر دوزخ و ترس از آن بکلی از سر دختر جوان پرید.

- می بینی که اصلا دیر نکردم. درست سر موقع آمدم. ماشین که نیاورده ای؟

الهه با تکان سر پاسخ منفی داد.

- خوب شد. پس زود سوار شو برویم.

الهه بی اختیار گامی به عقب برداشت. سوار شدن بر ترک موتور یک مرد بیگانه. آیا کاری وحشتناکتر از این هم ممکن بود؟ بهرام که خود را شگفت زده نشان می داد گفت:

- چه شده؟ نکنه از موتور سواری می ترسی؟

دختر سر به زیر انداخته بود. هنوز حتی کلمه ای هم حرف نزده بود.

- بلاخره سوار می شوی یا نمی شوی؟ تکلیف ما را روشن کن.

الهه سوار موتور شد. او از خود اختیاری نداشت. تنها فرمانبری می کرد.

- چادرت را جمع کن و محکم خودت را نگهدار. اصلا هم نترس و نگران نباش. تمام تهران را بگردی موتور سواری ماهرتر از من پیدا نمی کنی.
 
(5)
 
ادعایش خیلی زود برای الهه ثابت شد. راست می گفت. موتور سوار بی نظیری بود. نیم ساعت بعد مقابل یک مجتمع مسکونی در منطقه قیطریه توقف کردند. بهرام به مجتمع اشاره ای کرد.

- آپارتمان من اینجاست. طبقه ششم. یعنی دو تا مانده به آخر.

پس از بردن موتور به درون پارکینگ برگشت و گفت:

- خوب، حالا برویم بالا.

الهه با وجودی که بسختی رنج می برد و خود را سرزنش می کرد پشت سر بهرام براه افتاد و وارد مجتمع

شد. اکنون شک داشت که آیا دیگر می تواند خود را دختری پاک و بی گناه بداند؟ بهرام بدرون آسانسور رفت اما او بیرون آن ایستاد. مرد جوان خندید و گفت:

- نکنه دیگه حاضر نیستی سوار آسانسور شوی. اگر بخواهی می توانی از پله ها بالا بیایی.

دختر جوان داخل آسانسور شد و اندکی بعد داخل خانه مردی بیگانه بود. آپارتمان خوب و جا داری بود. بهرام همه جای آن را به او نشان داد و توضیحاتی بر آن افزود. صد و هشتاد متر مربع وسعت داشت. شامل سه اتاق خواب و یک پذیرایی و ایوانی مناسب. همراه با حمام و دستشویی و آشپزخانه و یک انباری کوچک.

- برو سراغ یخچال و چیزی برای خوردن بردار. من ترجیح می دهم مهمانانم خودشان از خودشان پذیرایی کنند.

بهرام این سخن را گفت اما چون درنگ دختر جوان را دید سر تکان داد و افزود:

- چرا ایستاده ای؟! آه خدای بزرگ! یک چیز را باید از همین حالا بدانی. من نمی توانم آدمهای خجالتی و تعارفی را تحمل کنم. راستی تو نمی خواهی آن چادر را از سر برداری؟ حالا که در خیابان نیستی.

الهه با خود اندیشید که گام به گام دارد به پرتگاه گناهان بزرگ نزدیکتر می شود. چادر را نیز از سر برداشت و به روی مبلی انداخت و بسوی یخچال رفت. در یخچال را باز کرد و به درون آن نگریست. بهرام به او نگاه کرد و دید که دختر جوان با چشمان گشاد شده از تعجب دربرابر یخچال ایستاده و حرکتی نمی کند.

- دیگر چه شده؟! داخل یخچال مار دیدی؟!

بسوی الهه رفت و کنار او ایستاد و با نگاهی به درون یخچال دلیل رفتار او را دریافت.

- تو چکار این بطری ها داری؟ از تو نخواستم که مشروب بخوری. میوه ای بردار و برو بشین. خوب چه میوه ای دوست داری؟ خدای من چرا مانند مجسمه ایستاده ای و مرا تماشا می کنی؟ بسیار خوب، چون خودم موز و نارنگیل را بیشتر از میوه های دیگه دوست دارم تو هم از همین ها بخور.

الهه بروی مبلی نشست و مرد جوان نیز روبروی او بر مبل دیگری نشست. دختر جوان سرانجام برای نخستین بار زبان گشود و گفت:

- شما آنجا در آن...

اما پیش از آنکه حتی اولین جمله اش را کامل کند بهرام حرفش را برید.

- تو مثل این که نمی توانی با من راحت باشی؟

- چطور مگه؟

- دیگر واژه هایی مانند شما و آقا را دور بریز. من نام دارم و نامم را هم تو می دانی. ضمنا واژه تو از واژه شما سبکتر است و بیانش برای آدم کم حرفی مانند الهه آسانتر است.

الهه لبخندی بر لب نشاند و به زمین چشم دوخت. چگونه می توانست تا این حد با او راحت و غیر رسمی

باشد؟ چاره ای نبود. باید تمام توانش را بکار می بست. این مرد از شرم زنانه لذت نمی برد. سر بلند کرد

و از بهرام پرسید:

- تو دو روز پیش آنجا در آن مجتمع در سهروردی چکار می کردی؟

- بدیدن یکی از دوستانم آمده بودم. او و دو تا از بستگانش با مشارکت هم آنجا یک شرکت خدماتی تشکیل داده اند.

- این آپارتمان به خودت تعلق دارد یا اجاره ای است؟

- اینجا را من اجاره کرده ام. البته رهن است. طبعا مجبور نیستم ماهانه پول پرداخت کنم.

- می شود گفت به نوعی با هم همسایه ایم. خانه ما تجریش است.

- فکر نمی کنم یک بازرگان بزرگ در آپارتمان زندگی کند.

الهه به آرامی خندید.

- ما خانه بسیار بزرگی داریم. حیاط آن به اندازه یک پارک کوچک است.

آنگاه سوال مهم خود را پرسید.

- چرا تنها هستی؟ چطور کسی را نداری؟

بهرام برخواست و بطرف یخچال رفت. یک قوطی آبجو از درون آن برداشت و در آن را باز کرد. سپس به جای خود برگشت و دوباره روبروی الهه نشست.

- اشکالی ندارد مشروب بخورم؟

الهه لبخندی زد و سری تکان داد. اما قلباً از اینکه باید میخواری کس دیگری را تماشا می کرد و اعتراض نمی کرد شرمسار بود.

- مسلما این از آبجوهای شرعی درون فروشگاه ها نیست. اما من مشروب را دوست دارم. وقتی هم از چیزی خوشم بیاید رهایش نمی کنم.

قوطی را بدهان چسباند و از آن نوشید. نگاهش را به سقف دوخته بود و حالتش آرام و متفاوت از قبل بود.

- مرا خاله ام بزرگ کرد. مثل جهیزیه ای که همیشه همراه زن است همراه خاله ام بودم. یگانه سرپرستی بود که من داشتم. زن ثروتمندی بود. وارث میراث پدرش. دوبار ازدواج کرد ولی هرگز مرا رها نکرد. بار اول طلاقش دادند و بار دوم طلاق گرفت. شوهر اولش رابطه خوبی با من نداشت ولی دومی مهربان بود. چون کار نمی کرد و حقوق و مستمریی هم نداشت مخارج زندگی را از ثروت شخصیش تامین می کرد. پیش از مرگش دیگر سرمایه چندانی باقی نمانده بود. هر چه ماند به من رسید که تنها وارثش بودم. پول رهن این خانه، بیشتر اثاثیه و بسیاری چیزهای دیگر که حالا به من تعلق دارند میراث او هستند. البته یک ارث بسیار مهمتر هم از او برایم مانده که شاید روزی آن را نشانت بدهم.

- مادرت چه شد؟

- مرد. تنها خواهر خاله ام بود. پدرشان همین دو تا دختر را داشت. با مرگ مادر من خاله ام تنها فرزندش شد. در هر حال دینی که من به آن زن دارم نه به مادرم و نه به هیچکس دیگر ندارم. اگر او نبود روانه پرورشگاه می شدم. با وجود او این شانس را پیدا کردم که در خانه بزرگ شوم و خوب هم بزرگ شوم.

- از پدرت بگو.

- داستان من تمام شد. دیگر چیزی در مورد زندگی شخصی ام ندارم تا بگویم. خودت چه؟ گفتی که پدر بزرگت از مادرت جدایت کرده است. هیچ وقت آرزو نکرده ای او را ببینی؟

الهه در پاسخ دادن به این سوال درماند. همیشه سعی کرده بود به این موضوع فکر نکند. آقا جان چیزی برای او کم نگذاشته بود. او هرگز خلاء مادر را احساس نکرده بود. شاید اگر نزد مادرش می بود امروز چنین زندگی مطلوب و آسوده ای نداشت. زنگ خوردن تلفن همراهش او را از جواب دادن به این سوال معاف ساخت. مهستی مستخدمه خانه با او تماس گرفته بود. عزیز می خواست بداند او کجاست و چرا دیر کرده است؟

- بگو رفته بودم خرید. حالا تو راهم. دارم می آیم.

دروغ هم به گناهان او افزوده شد. دیگر نمی توانست در آنجا بماند. از جا برخواست و گفت:

- باید بروم. از دیدارت خوشحال شدم.

- کی دوباره با اینجا می آیی؟

- باید بیایم؟

- هر طور دلت بخواهد. به میل خودت بستگی دارد. اما دفعه دیگر به شرطی می توانی روبروی من بشینی که علاوه بر چادر مانتو به تن و روسری به سر نداشته باشی. اینجا خانه است اما اینطور که تو خود را بسته ای من مدام گمان می کنم در خیابان نشسته ام. خارج از این خانه هر شکل که دلت بخواهد لباس بپوش ولی هر وقت خواستی برای دیدن من به این خانه بیایی باید مطابق میل من لباس بپوشی.

از نظر الهه خواسته بهرام شرم آور بود. او در دل سوگند خورد دیگر هرگز پا به آن خانه نگذارد و بیش از آن بر گناهانش نیفزاید. هنگامی که چادرش را بر سر می کرد بهرام از او پرسید:

- تا حالا به ازدواج فکر کرده ای؟

- نه چندان. اما پسر عمویم خواستگار پر و پا قرص من است. تو چطور؟

- تا دلت بخواهد عاشق شده ام اما هیچگاه به ازدواج فکر نکرده ام.

(6)

الهه تنها سه روز به سوگند خود پایبند ماند. با اولین تماس تلفنی بهرام در عصر روز جمعه با این بهانه که می خواهد سری به هم دانشگاهی خود بزند سوار اتومبیلش شد و به آپارتمان او رفت. در خانه بهرام دختر جوان چادر از سر برداشــــت. توانسته بود خود را ارضی کند که مانتو را هم از تن دربیاورد اما هنوز جرات نیافته بود روسریش را بردارد. بهرام به او نزدیک شد و در برابرش ایستاد. صراحتا از او خواست روسریش را بردارد و راحت و آزاد باشد. چون دختر جوان سر به زیر افکند و پاسخی نداد خود دست داراز کرد و روسری او را از سرش برداشت و کنار مانتو و چادرش انداخت. دردی در درون الهه پیچید. او دیگر یک دوشیزه پاک و عفیف نبود. اجازه داده بود مردی نامحرم بدست خود روسری از سرش بردار و اکنون بی حجاب در برابر چشمان او ایستاده بود. مدام از خود می پرسید چرا می گذارم با من چنین رفتار کند؟ چرا به خانه اش می آیم؟ اما بیهوده خود را سرزنش می کرد. می دانست که حتی اگر بخواهد با دستان مردانه اش یکایک لباسهای او را دربیاورد و سراپا برهنه و عریانش سازد مقاومتی نخواهد کرد. الهه در برابر خواست این مرد بیگانه تسلیم بود.

دیگر از دوزخ نمی ترسید. احساسش نیرومندتر از ترسش بود. اما تصمیم داشت اگر قرار بود همچنان مرتکب گناه شود تنها در این خانه گناهکار باشد. بهرام درحالی که داشت غذا درست می کرد از آشپزخانه

با صدای بلند با الهه صحبت می کرد. الهه پس از آن که چرخی در ایوان و پذیرایی زد بسوی آشپزخانه رفت و در میان چارچوب در آن ایستاد و دست به سینه شانه چپش را به دیوار تکیه داد. بهرام داشت غذایی آمیخته از سوسیس و گوشت و سیب زمینی و گوجه و بسیاری مواد دیگر درست می کرد. کنار دستش روی میز لیوانی قرار داشت که تا نیمه پر از مشروب بود. معلوم بود نیمی از آن را سرکشیده است. الهه برخلاف روند موضوع حرفهای بهرام گفت:

- چرا گناه می کنی و دیگران را هم به گناه وادار می کنی؟

بهرام با تعجب به دختر جوان نگاه کرد. آنگاه کارد آشپزی را روی میز رها کرد و دستانش را درهم قفل نموده و زیر چانه اش قرار داده و گفت:

- زیرا من گناه را دوست دارم. اگر گناه نبود دنیا جایی مزخرف و غیر قابل تحمل می شد. اگر گناه نبود لذتی هم در دنیا نبود. اگر گناه نبود شعری سروده نمی شد و هنرمندی به دنیا نمی آمد. دخترکم گناهان من گناهان زیبایی هستند که انسان برای انسان ماندن به آنها نیاز دارد. اما من از گناهان زشتی که سزاوار بشر نیستند بدورم. من دزد نیستم، دروغ نمی گویم و ریا نمی کنم. ستم را نمی پذیرم و بر هیچ آدمی مگر آنکه ستمگر باشد ستم نمی کنم. اما تو چقدر زیبا هستی! خداوند در آفرینش تو خیلی هنرنمایی کرده. دریغ نیست که

می خواستی این همه هنر و زیبایی را از من پنهان نگهداری.

الهه لبخندی بر لب آورد و آشپزخانه را ترک کرد. جلوی آینه تمام قدی که در ایوان بر دیوار نصب شده بود ایستاد و خود را برانداز کرد. در آن هنگام پیراهنی آبی و آستین بلند و دامنی سیاه بر تن داشت. نگاهش از سر و صورت تا به پاهایش کشیده شــــــــــد. جورابهای بلند و سیاهی ساقهای او را می پوشاند. بهرام از او نخواسته بود جورابهایش را هم دربیاورد اما در آن لحظه آن جورابهای سیاه مانند چکمه هایی تنگ و سنگین پاهای او را آزار می دادند. شدت این رنج به حدی بود که تسلیم شد و بی درنگ آن جورابهای سیاه رنگ را از پاهایش درآورد و به گوشه ای انداخت.

هنوز ساعت شش نشده بود که الهه و بهرام روبروی هم پشت میز غذاخوری نشسته بودند و شام می خوردند. الهه از طعم غذا تمجید کرد. پیدا بود که زندگی مجردانه از بهرام آشپز بسیار ماهری ساخته است. این در حالی بود که الهه خود از آشپزی کوچکترین سر رشته ای نداشت و بیاد نمی آورد که روزی حتی تخم مرغی را آبپز کرده باشد. بهرام چندان به غذا توجهی نداشت. او بیشتر الهه را از نظر می گذراند و در دل زیبایی شگفت او را ستایش می کرد. از این که چنین آهوی زیبایی ناگهان وارد زندگیش شده بود بسیار سپاسگذار سرنوشت بود. در حالی که خیره به الهه می نگریست گفت:

- چشمانت و پیراهنت همرنگ هستند. هر بخشی از وجود تو مرا بیاد بخشی از طبیعت می اندازد.

پس از شام بهرام برای الهه قهوه درست کرد و برای خودش دوباره مشروب ریخت. همچنان در همان آشپز خانه و پشت همان میز غذاخوری نشسته بودند. دختر جوان پس از شام اصرار داشت ظرفهای غذا را بشوید و این کار را برای اولین بار تجربه کند ولی بهرام به او اجازه نداد. بهرام جرعه ای نوشید و سیگاری آتش زد و به حرف آمد.

- بنظر می آید از زندگیت کاملا راضی هستی.

- شکایتی ندارم. من خوشبخت هستم. غالباً آرزوهایم برآورده می شوند و سالم و سلامت هم هستم. در واقع خیلی کم بیمار می شوم. از آخرین سرما خوردگیم دو سه سالی می گذرد. من دختری باهوش، زیبا و تندرست هستم و همه اینها لطف خداست.

- خدا فقط یک واژه است. دلیلی دیگر بیاب.

با اینکه الهه سخنی وحشتناک و کاملا در تضاد با ایمان و اعتقاداتش شنیده بود اعتراضی نکرد. اما

بی اختیار ابروهایش درهم کشیده شدند. بهرام لبخندی زد و گفت:

- چرا اخم کردی؟ بخاطر یک خدا با من قهر نکن.

- مگر اخم من به تو زیانی می رساند؟

- کاراترین و برانترین سلاح زن اخم اوست. اخم زن خدا و پدر آدم را جلوی چشمش می آورد.

- تو که خدایی نداری تا جلوی چشمانت بیاید.

لبخند از لب بهرام دور شد و صدایش تغییر آهنگ یافت.

- درست است. نه خدایی دارم و نه پدری. اما از نداشتن هیچ کدامشان متاسف نیستم.

الهه با دستپاچگی گفت:

- آه نه منظوری نداشتم. باور کن نمی خواستم ناراحتت کنم. خواهش می کنم مرا ببخش.

واکنش بهرام به حالت و حرفهای او خنده بود. آنقدر خندید تا چشمانش اشک آوردند.

- تو دختر خیلی خوبی هستی. حتی لحظه ای فکر نکن ممکن است حرفهایت ناراحتم کنند. هر چه دوست داری می توانی بگویی. من کاملا طرفدار آزادی بیان هستم.

الهه بظاهر لبخند بر لب داشت اما در درون از شدت خشم نزدیک به انفجار بود. چرا از ترس ناراحت شدن یک مرد گناهکار از یک حرف حق که بر زبان آورده بود آنچنان و حشت کرده و پوزش طلبیده بود؟ بهرام گفت:

- دوست دارم فردا عصر پس از پایان برنامه دانشگاهت با هم بیرون برویم. سینما، تئاتر، پارک، نمایشگاه لباس یا هر جای دیگر که تو دلت بخواهد.

- نمی توانم. فردا پس از پایان کلاسها قرار است چند تشکل دانشجویی در مقابل سفارت آرژانتین به نشانه اعتراض به اتهام آنها به ایران در مورد اقدامات تروریستی تجمع کنند. من هم قرار گذاشته ام در این تجمع شرکت کنم.

بهرام درحالی که سیگارش را خاموش می کرد فقط گفت:

- آه چه بد!

الهه به خانه بازگشته بود. در اتاقش بروی تختش داراز کشیده و چشمانش را بسته بود. به گناهانی که امروز مرتکب شده بود فکر می کرد. هر روز که بهرام را می دید بیشتر از روز قبل گناهکار می شد. بهرام جز گناه چیزی نداشت که به او تقدیم کند. ناگهان بیادش آمد نمازش را نخوانده و اکنون باید قضای آن را به جا بیاورد. بی درنگ و چالاک از تخت برخواست و اتاق را ترک کرد. کمی بعد وضو گرفته به اتاق برگشت. سجاده را بر زمین پهن کرد و چادر سفید رنگ را بر سر کشید. آنگاه راست ایستاد و شروع به زمزمه کرد. به رکوع رفت و پس از آن سجده کرد. اما پیش از آن که سر از مهر بردارد اشک از چشمانش سرازیر شد. با خود اندیشید که چقدر گستاخ است. با آن همه گناهی که امروز مرتکب شده بود چه بی شرمانه در برابر خدا قرار گرفته و با او نیایش می کند. او موهای خود را در برابر خدایش که از همه به او نزدیکتر است پوشانده اما امروز در برابر چشمان مردی بیگانه به نمایش گذاشته بود. او ناپاکتر از آن بود که شایسته قرار گرفتن در پیشگاه خدا و نیایش کردن با او باشد. اشک ریختنش آرام، آرام به گریه ای شدید و عصبی تبدیل شد. اکنون یقین داشت جایگاهش دوزخ است و خدا دیگر هرگز کمکی به او نخواهد کرد. درحالی که

می گریست آرام زمزمه می کرد:

- نه نمی توانم، آه نمی توانم. من گناهکارم. دیگر نمی توانم نماز بخوانم.

برای اولین بار نمازش را نیمه کاره رها کرد و از سجاده برخواست. چادر از سر برداشت و روی سجاده انداخت و بطرف تخت رفت و خود را بروی آن پرت کرد. باید از میان خدا و فرامینش و بهرام و عشقش یکی را برمی گزید و او گناه را برگزیده بود. دیگر گریه نمی کرد. آرام شده بود. یکبار دیگر با خود

زمزمه کرد:

- نمی توانم. دوستش دارم.

Part 1 -- Part 2-- Part 3 -- Part 4 -- Part 5 -- Part 6


Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh
 
Dr Pezeshk

so engaging

by Dr Pezeshk on

I really liked your story. Very engaging and thought provoking.