حرامزاده - 2

چرا شعارهای مرگ بر زمین و زمانتان را نثار خودمان نمی کنید که درحال حاضر احمق ترین مردم دنیا هستیم؟

Share/Save/Bookmark

حرامزاده - 2
by Dariush Azadmanesh
09-Jan-2010
 

Part 1 -- Part 2 -- Part 3 -- Part 4 -- Part 5 -- Part 6

بخش دوم: ریا

( 7 )

شعار های گوناگونی بروی تابلوها و پارچه های رنگارنگ نوشته شده بود. مرگ بر آرژانتین، مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر انگلیس، مرگ بر منافق، مرگ بر ضد انقلاب، زنده باد انقلاب، زنده باد رهبر و غیره. حدود پنجاه دانشجو که الهه نیز در میان آنان بود این اعلامیه ها را در دست گرفته و جلوی ساختمان ال ایتالیا در برابر سفارت آرژانتین تجمع کرده بودند. چند تن از دانشجویان در حال آتش زدن پرچمهای آمریکا و آرژانتین بودند و چند تن دیگر نیز با صدای بلند شعار می دادند. الهه اصلا حال و حوصله آن برنامه را نداشت و اگر قبلا وعده همراهی به دوستانش نداده بود هرگز حاضر نمی شد در تجمع امروز شرکت کند. او نه اعلامیه ای در دست داشت و نه شعاری بر زبان می آورد. وقتی بی تفاوتی امروز خود را با شور و هیجان انقلابیی که در برنامه های دیگری از این دست درگذشته نشان می داد مقایسه می کرد به حیرت می افتاد. تمام شعارهایی که دانشجوهای همفکرش می دادند بنظرش مسخره می آمد و برای نخستین بار از خود می پرسید آخر این چه فریادها چه سودی دارد؟ غرق در این افکار ملال انگیز بود که دستی از پشت به شانه اش ضربه زد. رو برگرداند و دختری جوان را دید که بسیار بد حجاب بود و آرایش زننده ای داشت. ابداً بنظرش آشنا نیامد. با این سر و وضع نمی توانست دانشجو باشد. بی آنکه سلام و احوالپرسی کند به آن سوی خیابان اشاره کرد و گفت:

- زود باش با من بیا.

الهه با تعجب به آن سو که او اشاره کرده بود نگاه کرد. از دیدن بهرام که کنار موتورش ایستاده بود بقدری شگفت زده شد که حتی توان گام برداشتن را هم نداشت. ولی چون دختر جوان بدون حرف دیگری پشت به او کرد و براه افتاد ناگزیر بر خود مسلط شد و بدنبال او حرکت کرد. بهرام درحالی که لبخند طنز آمیزی بر لب داشت و سر تکان می داد به الهه گفت:

- چقدر مردم دنیا را نفرین می کنید؟! بابا بس است دیگر! آخر یک آمریکایی هم در این دنیا باقی نمی گذارید از بس می گویید مرگ بر آمریکا!

الهه با صدایی آمیخته به خشم گفت:

- تو اینجا چه می خواهی؟ چرا اینجا آمدی؟

- دیروز که گفتمت دوست دارم امروز با تو به گردش بروم. نگفتم؟ خوب حالا آمدم دنبالت.

سپس به دختری که همراهش بود رو کرد.

- تو دیگه می توانی بروی.

- کجا بروم؟

بهرام نگاهی به صورت شگفت زده الهه انداخت و بعد دوباره رو به دختر جوان کرد.

- من چه می دانم کجا؟! برو تو خیابانها راه برو. خریدارهای نیازمندی مانند من زیادند تو هم که هزار ماشالله کم نمی آوری.

- پس لااقل باقی مزدم را بده.

- ای بابا کدام مزد؟! هم خوب خوردی هم خوب خوابیدی هم خوب تیغم زدی.

بهرام سوار موتور شد و به الهه گفت:

- زود باش سوار شو.

الهه اعتراض کرد.

- چی! اینجا جلوی چشمهای دوستانم؟

- نمی آیی؟ باشد اهمیتی ندارد. خوب دختر تو بیا بالا.

لبخند بر لب دختر غریبه نشست اما پیش از آن که او تکان بخورد الهه خود را روی موتور انداخته بود. حسادت زنانه موجب شد نگاه دوستانش را فراموش کند و سوار موتور شود و پشت بهرام بشیند. بهرام بسرعت موتور را به حرکت درآورد و از آنجا دور شد. با صدای بلند از دختر جوان پرسید:

- دوست داری کجا برویم؟

- هر جا خودت دوست داری.

ده دقیقه بعد در پارک ساعی مابین دو خیابان مشهور خالد اسلامبولی و ولی عصرنزدیک به میدان آرژانتین روی نیمکتی کنار هم نشسته بودند.

- آن دختر که بود؟

- یکی از آن دخترهای فراری. می گفت بار ششم است از خانه فرار کرده.

الهه با چشمان گشاد شده از تعجب گفت:

- تو با چنین زنهایی رابطه برقرار می کنی؟ خداوندا! جداً انزجار برانگیز است.

- خوب گاهی پیش می آید. این خارج از اراده یک مرد است. در حقیقت برخواسته از نیاز است. دیشب رفته بودم موتور سواری. تا او را از دور دیدم فهمیدم شب قشنگی در پیش دارم. بقول آلمانی ها جنس خوب از دور داد می زند!

الهه با انزجار سری تکان داد.

- جداً که پررویی.

بهرام از حالت او به خنده افتاد.

- اگر می خواهی راحت زندگی کنی پر رو باش.

سپس ظاهری جدی تر به خود گرفت و ادامه داد:

- تو حق داری از دیدن چنین دخترانی احساس چندش و تنفر کنی چون در یک خانه پنجاه متری همراه با ده تا آدم گرسنه تر از خودت زندگی نمی کنی. پدری نداری که از داشتن دختر احساس شرم و سرشکستگی کند. برادری نداری که بالای سرت بیستد و تمام حقارتهایی را که از جامعه می بیند و برایش عقده شده اند با مشت و سیلی و لگد بر پیکرت خالی کند. مجبور نیستی بجای کفش دمپایی بپوشی و مادرت را ببینی که به داشتن دو تا پسر معتاد و عوضی افتخار می کند اما اجازه نمی دهد تو که پاکی و از کنکور گذشته ای در دانشگاه شرکت کنی زیرا باید روانه شهر دیگری شوی و این شرافت خانواده اش را به خطر می اندازد. خانواده ای نداری که بخواهند بزور و با کتک به یک دزد بی کار شوهرت بدهند و شوهری نداری که بزرگترین تفریحش کتک زدن تو باشد.

دختر با دهانی نیمه باز و حالتی پریشان به بهرام می نگریست. بسختی توانست به حرف بیاید و بگوید:

- من... من نمی دانم... نمی دانم چه بگویم. شاید... آه خدای من! باور کن نمی دانم.

بهرام این بار خشمگین شد.

- اگر نمی دانی پس بی خود کرده ای جلوی سفارت کشوری دیگر می ایستی و ناسزا می گویی. چرا شعارهای مرگ بر زمین و زمانتان را نثار خودمان نمی کنید که درحال حاضر احمق ترین مردم دنیا هستیم؟ چرا به آنهایی فحش ندهیم که مردم را تبدیل به گوسفندانی بی اثر کرده اند و با ریاکاری به آنها می بالند؟ به آنهایی که زمینه معتاد شدن پیر و جوان جامعه را به انواع افیونها برقرار ساخته اند و بزرگترین بازار صادرات دختران را به کشورهای همسایه ایجاد کرده اند؟ کدام کشور را می شناسی که گذشته اش به اندازه ایران پر افتخار باشد و کدام مردمی را می شناسی که به اندازه ایرانیان گذشته خود را تحقیر کنند؟ مصریها، هندیها، یونانیها و ده ها ملت دیگر اگر به هیچ چیز خود ننازند به تاریخشان می نازند آن وقت ما... به تاریخ خود عنوان نظام ننگین دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی داده ایم. با بیل و گلنگ و ماشین های راه سازی به راه می افتیم تا بزرگترین نماد ملی و باستانی خود را بدست خود ویران کنیم زیرا آن را نشان طاغوت می پنداریم. آیا مصریها و هندیها هرگز حاضر شده اند اهرام و تاج محل را ویران کنند؟ صراحتاً می گویم که در حال حاضر سودجویان و مردم فریبانی که بدنبال قدرتند با بازی گرفتن دین بد جوری ما را تحمیق کرده اند.

الهه با صدایی لرزان آرام گفت:

- نظرت در مورد دین منصفانه نیست.

بهرام به آرامی خندید. او نیز سردرگم بود.

- اصلا چرا بحث ما ناگهان چنان شکل جدیی به خود گرفت؟ بی خیال همه چیز! من گاهی در ابراز عقایدم تند روی می کنم. بلند شو کمی قدم بزنیم.

    ( 8 )
 
پنج شنبه شب بود. الهه خود را در اتاقش محبوس کرده بود و سخت خشمگین بود. پسر عمویش محسن برای چهارمین بار خانواده اش را به خواستگاری او آورده بود. الهه سه بار به او پاسخ رد داده بود و این بار هم تغییر عقیده نمی داد. می دانست که این سماجت ناشی از عشق مرد جوان به او است. محسن سالها بود که با تمام وجودش عاشق او بود. اصرار عمو و زن عمویش هم بر سرگیری این پیوند زیاد بود.  الهه می توانست عروس بسیار مناسبی برای آنها باشد. آقاجان نیز دوست داشت این پیوند سر گیرد اما گفته بود هرگز حاضر نیست برای پذیرش آن به الهه فشار وارد کند. الهه روی تخت نشسته بود و زانوانش را در آغوش گرفته بود که ضرباتی به در اتاقش کوبیده شد. مهستی بود که پیام آقاجان را برای او آورده بود. به الهه بگو بیاید پایین. ناگزیر کمی سر و وضع خود را مرتب تر کرد. پیراهن و دامنش را عوض نمود و با روسری آبی رنگی موهایش را پوشاند. آرام و مغرورانه از پله ها پایین رفت. عشق و نیاز در چشمان محسن موج می زدند. الهه در برابر او نشست. عمویش با آقاجان می گفت و می خندید. دو تا از دختر عموهایش هم با آنها آمده بودند. الهه از زن عمویش خوشش نمی آمد. او را زن فضول و کینه توزی می دانست که نفوذی کامل بر عمویش و همچنین بر فرزندانشان داشت. دختر جوان محسن را دوست داشت اما حاضر نبود زن او شود. محسن با کمتر از سی سال سن با درجه سرهنگی در سپاه پاسدارن فعال بود. پدرش که از مقامات بالای سپاه بود در پیشرفت و ارتقاء او نقشی اساسی داشت. محسن جوان زیبایی بود. اگر چه ریش می گذاشت و موهایش را هم بسیار کوتاه نگهمیداشت و حتی یقیه خود را نیز می بست اما باز هم چهره ای دلنشین و مورد پذیرش داشت. بارها اعلام کرده بود که جز با الهه حاضر به زناشویی با هیچ دختر دیگری نیست. یک ازدواج سنتی که می توانست دل همه را شاد کند مگر الهه را. دختر جوان گاه آقا جان و عمویش را که با هم گرم صحبت بودند از نظر می گذراند. این پدر و پسر شباهت های زیادی با هم داشتند اما الهه نمی دانست چرا هر وقت به آن دو می نگرد تنها یک شباهت را بزرگ می بیند و آن داغی بود که هر دو بر پیشانی خود زده بودند. بهرام در یکی از گفتگوهایش با او روزی به چنین آرمی که بعضی بر پیشانی خود زده بودند اعلامیه نماز گفته بود و اظهار خوشحالی کرده بود که برخی با دست خود داغ ننگ را بر پیشانی خود می زنند و دیگران را از حقیقت درون ریاکار خود آگاه می کنند. طبعاً الهه به او نگفته بود آنچه را اعلامیه نماز و داغ ننگ می نامد بر پیشانی آقاجان بازاریش و عموی پاسدارش هم زده شده است. محسن هنوز نقشی بر پیشانی خود نزده بود. شاید هنوز به اندازه کافی نماز شب نمی خواند! شاید هم بزودی پیشانی خود را داغ می زد و به جمع آرم خوردگان می پیوست. الهه تحت تاثیر یادآوری حرفهای بهرام همه چیز را در آنجا دروغ و ریا احساس می کرد و حقیر می دید. آقاجان از الهه و محسن خواست به اتاقی خلوت بروند و در تنهایی با یکدیگر گفتگو کنند. این کاری تکراری بود که قبلا هم انجام گرفته بود اما نتیجه ای نداشت. الهه اطمینان داشت هیچگاه نمی تواند محسن را بعنوان شوهر خود بپذیرد و از این همه اصرار و سماجت بیزار شده بود. ناچار برخواست و همراه محسن به درون اتاقی رفت تا برای چندمین بار با خواستگارش به تنهایی گفتگو کند. الهه انتظار شنیدن همان حرفهای تکراری گذشته را داشت اما پسر عمویش این بار رسمی بودن را کنار گذاشته بود و با شور و شوق از عشق و محبت خود نسبت به او حرف می زد. حاضر بود هر شرطی را بپذیرد و به هر خواسته دختر جوان تن دهد تا بپذیرد همسر او گردد.

- الهه من از تو دست برنمی دارم. اگر می توانستم با کمال رضایت این کار را می کردم و تو را راحت می گذاشتم. اما نمی توانم. بی تو نمی توانم زندگی کنم.

این آخرین سخن پسر عمویش بود. عشق از نگاهش می بارید. الهه بخوبی این را درمی یافت. محال بود مردی بتواند مانند این مرد او را دوست بدارد و به همین اندازه محال بود که او بتواند این مرد را بعنوان یک همسر دوست داشته باشد و بپذیرد.

خواستگاری آن شب بار دیگر با پاسخ منفی الهه پایان یافت اما او می دانست این ماجرا همچنان ادامه خواهد داشت.  
 

( 9 )  
 

ماه آبان آغاز شده بود. تهران پاییز زیبایی داشت. فضای سبز شهر داشت به فضای زرد تغییر رنگ می داد. هوا سرد شده بود و اکنون دیگر بدون بهره گیری از وسایل گرمابخش گوناگون نمی شد هوای فضای درون

خانه را گرم و مطلوب نگهداشت.

- از هوای ابری خوشم نمی آید.

الهه این را گفت و از کنار پنجره دور شد. بهرام در حالی که روزنامه می خواند لبخندی زد و گفت:

- برو در آینه به خودت نگاه کن. جای یک آسمان دو آسمان می بینی.

الهه امروز به دانشگاه نرفته بود. از صبح پس از ترک کردن خانه یکراست پیش بهرام آمده بود و قصد داشت تا عصر نیز در آنجا بماند. اکنون دیگر در خانه بهرام از اتاق خودش هم راحت تر و آزادتر بود. به هر گوشه ای از خانه سر می کشید و اجازه داشت هر جا را که می خواهد وارسی کند. بهرام به او گفته بود هیچ چیز ندارد که بخواهد از او پنهان سازد پس می تواند وارد همه اتاقها شود و هر کمد یا قفسه یا جعبه ای که کنجکاویش را برانگیزد بگشاید و درونش را بنگرد. بهرام نزدیک به صد جلد کتاب درون خانه اش داشت که اکثراً کتابهای تاریخی، رمان های غالباً فرانسوی و دیوان های شاعران بزرگ بودند. ادعا می کرد همه آن کتابها را چندین و چند بار خوانده است و مطالبشان را نیز بخوبی درک کرده است.

الهه که برسی کتابهای او را به پایان رسانده بود گفت:

- در میان کتابهایت حتی یک رساله شرعی هم نمی بینم. دشمنی تو با دین و شریعت بخاطر چیست؟

- من با دین هیچ مشکلی ندارم.

- پس چرا حتی یک رساله هم در خانه نداری؟ تو هرگز مرجع تقلیدی داشته ای؟

- من نه احمقم نه فریب خورده.

سپس روزنامه را بکناری نهاد و ادامه داد:

- تو دانشجو هستی و من حتی دیپلم هم ندارم. اما شرط می بندم که اطلاعات و دانش من این جور جاها چند برابر تو باشد! چون من اینجاها هم مطالعه دارم و هیچ کجا خودم را در مطالعه محدود نکردم. اما فکر نمی کنم تو خارج از مطالب مربوط به درس و رشته دانشگاهیت زیاد اهل مطالعه کردن باشی. درحالی که مطالعه کردن در همه ابعادی که ممکن باشد پیش از من وظیفه تو است که دانشجویی. تو یک مدعی و پشتیبان سرسخت مذهب و مسائل آنی اما دانش و دانستنی های دینیت در حد نماز خواندن و روزه گرفتن است. من نه نماز می خوانم و نه روزه می گیرم اما خیلی بیشتر از تو از دین و مسائل آن سر در می آورم. نه اینطور به من نگاه نکن! باور کن فقط دارم چیزی را که فکر می کنم برایت می گویم. من هرگز چشم بسته دستورات دینی را نپذیرفتم و اجرا نکردم. از نظر من همه چیز باید با زمان جلو برود. همانطور که علم و صنعت با زمان جلو می رود. اگر امروز مردم بجای شتر سوار اتومبیل می شوند پس چه ایرادی دارد بجای قطع کردن دست و پایشان برای مدتی معین زندانیشان کرد و سعی در تغییر افکار و رفتارهای نادرستشان کرد؟ بجای آن که امکان زندگی کردن را از یک دزد بگیرند بهتر است رفتار او را تعدیل کنند و او را به عضوی موثر برای جامعه تبدیل کنند. حاضرم سوگند بخورم که تو خیلی وقتها به قرآن سوگند می خوری اما تا حالا لای آن را باز نکرده ای و اگر چنین کرده ای بخاطر نیایش بوده نه تحقیق و مطالعه و شناخت چیزهایی که به آن پایبندی. اما من تا حالا ده ها بار کتاب دین تو و خودم را خوانده ام. تماماً هم خوانده ام و فقط هم برای شناخت حقیقتی که قرار است به آن پایبند باشم.  
 
( 10 )
 
روز سیزده آبان بود. خیابانها پر از جمعیت خشمگین و انقلابی بودند که مطابق معمول هر سال در چنین روزی در دسته های منظم و با برنامه از پیش تدوین شده به خیابانها می ریختند و بر ضد دشمنان انقلاب شعار می دادند و برایشان آرزوی مرگ می کردند. بهرام نیز به درخواست الهه در راهپیمایی امروز شرکت کرده بود. آن دو کنار هم در بخشی راه می رفتند که ویژه راهپیمایی خانوادگی بود و زن و مرد می توانستند در کنار هم گام بردارند. حداقل دویست هزار نفر در راه پیمایی امروز شرکت کرده بودند که مانند هر سال بیشتر از نیمی از آنها دانش آموزان دبیرستانی بودند که توسط مسئولان آموزش و پرورش گرد آوری می شدند و خواسته و نا خواسته در این تظاهرات شرکت می کردند. برای این نوجوانان تازه به بلوغ رسیده این برنامه بیشتر حکم تفریح و سرگرمی داشت. یک بسیجی متعصب پشت بلندگو فریاد می زد بگو مرگ بر آمریکا و این نوجوانان بازیگوش غالباً به او پاسخ می دادند نه فاب داریم نه ریکا! بسیجی دیگری فریاد می زد آمریکا در چه فکریه و آنان با تمسخر پاسخ می دادند ایران پر از افغانیه! بهرام نمی توانست از خندیدن خودداری کند. الهه شعار نمی داد اما خنده نمی کرد. از اینکه بهرام را با خود همراه کرده بود سخت پشیمان بود. پیرمردی خمیده پشت و ژولیده جلوی آن دو قدم برمی داشت و گویی که امروز تمام نیروی جوانی خود را بازیافته باشد با تمام توان جیغ می کشید و شعار می داد. در یکی از جیغ زدنهایش بود که ناگهان چیزی از دهانش بیرون پرید و صدایش خفه شد. دندانهای مصنوعیش بودند که معلوم بود شاهکار یک دندانپزشک ناشی هستند. بهرام دیگر نتوانست خود را کنترل کند. بروی زمین نشست و با دستانش صورت خود را پوشاند. الهه خودش هم دیگر از آن همه مسخره بازی خنده اش گرفته بود. خم شد و در گوش بهرام گفت:

- این طوری برایمان دردسر درست می کنی. پاشو این برنامه را ترک کنیم.

بهرام درحالی که بسختی خنده خود را کنترل می کرد بدنبال الهه عرض راه پیمایان را می شکافت و پیش می رفت. سرانجام از جمع تظاهرات کنندگان خارج شدند و در پیاده رو خیابان کنار در یک مغازه اغذیه فروشی ایستادند. بهرام بی درنگ به فروشنده سفارش دو عدد آب میوه و دو عدد کیک کوچک داد.

- دیگران با فریاد کشیدن انرژی از دست دادند و ما با خندیدن. عجب دنیای مسخره ای است خدایا! آنطرف را ببین الهه. یارو بیل در دست دارد و لباس محلی دهاتی های اطراف قزوین تنش است. مرد کناریش هم همینطور. شرط می بندم وقتی اتوبوس برای جمع کردن و آوردنشان وارد دهات شده سر زمین مشغول کار بوده اند. بدبختها حتی فرصت نکرده اند به خانه بروند و وسایل کارشان را پنهان سازند. از ترس اینکه بچه های روستا بیل هایشان را بدزدند بجای آن که ابزار کار خود را تا هنگام برگشتنشان روی زمین رها کنند ترجیح داده اند آنها را با خودشان بیاورند.

الهه چیزی نگفت. می دانست او راست می گوید. هر روزی که قرار بود به مناسبتی تظاهراتی صورت بگیرد برای آن که تعداد جمعیت راه پیمایان زیادتر جلوه کند و تظاهرات باشکوه تر بنظر آید اتوبوس های دولتی زیادی روانه دهاتهای دور و نزدیک می شدند و دهاتیهای بدبخت و شهر کم دیده را با پاداشهایی

ناچیز گرد آورده و به شهر می آورند.

درحال خوردن کیک و آب میوه بودند و راه پیمایان را تماشا می کردند که صدایی زنانه الهه را خطاب قرار داد:

- چطوری الهه جان؟

الهه روبرگرداند و از دیدن زن عمو و یکی از دختر عموهایش آنچنان جا خورد که آب میوه از دستش بر زمین افتاد. حرکت بهرام که خم شد و بطری را از روی زمین برداشت و بدست او داد اوضاع را برایش وخیم تر کرد. چاره ای نبود. پس از احوالپرسی بهرام را هم دانشگاهی خود معرفی کرد اما لبخند موذیانه زن عمویش به او می فهماند که حرفش پذیرفته نشده است. پس از آنکه از هم جدا شدند بهرام به دختر جوان گفت:

- قیافه ات از شعارهای این گوسفندها هم خنده دارتر شده بود. آنقدر سرخ شده بودی که بیننده خیال می کرد سرخپوستی!

الهه با ناراحتی و تاسف گفت:

- کاملا فراموش کرده بودم که اینها هم همیشه در راهپیمایی ها شرکت می کنند. آه خدا خیلی بد شد!

بهرام به نشانه بی تفاوتی شانه بالا انداخت و به راه پیمایان چشم دوخت که از نظرش تفاوتی نداشتند با گله های گوسفندی که بدنبال صدای نی چوپانی راه می رفتند و خود نیز بی اختیار سر و صدا به راه می انداختند.

 ( 11 )
 
ساعت از نه شب گذشته بود. الهه داشت درسهایش را مرور می کرد که تلفن اتاقش زنگ خورد. گوشی را برداشت و پاسخ گفت. بهرام پشت خط بود. خواسته ای داشت که الهه را به وحشت انداخت. الهه سعی کرد او را متقاعد کند که پذیرش این درخواست برایش ناممکن است.

- ببین الان شب است و من نمی توانم به خانه ات بیایم. چگونه می توانم خانه را ترک کنم؟ به آقاجانم چه بگویم؟ خواهش می کنم برو بگیر بخواب. فردا همدیگر را می بینیم.

استدلالهای دختر جوان بی فایده بودند. بهرام اصرار داشت که حتما همان شب او را ببیند. در نهایت هم با خشم و قاطعیت گفت:

- اگر امشب پیشم نیایی دیگر هرگز نمی خواهم ببینمت.

قبل از آنکه الهه دوباره شروع به دلیل آوردن کند او گوشی را گذاشته و تماس را قطع کرده بود. الهه سرگشته و درمانده بود. چه باید می کرد؟ آیا این توانایی را داشت که از او فرمانبرداری نکند؟ در اتاقش بماند و به درس خواندنش ادامه دهد؟ اما او تقریبا عادت کرده بود از بهرام اطاعت کند. برخواست و لباس پوشید و روسری و چادرش را بسر کرد. با احتیاط فراوان از پله ها پایین رفت. می دانست اگر هنگام عبور از ایوان کسی او را نبیند دیگر مشکلی پیش نمی آمد. عزیز زود می خوابید و آقا جان هم وقتی در خانه بود معمولا در اتاق خودش به حساب و کتابهای روزانه اش می پرداخت و کاری به او نداشت. عادت هم نداشت که شبها به دخترکش سر بزند و احوال او را بپرسد. مهستی و بچه هایش هم پس از شام آنقدر خسته بودند که فوراً به سراغ خواب می رفتند. بدون آنکه کسی متوجه اش شود از خانه خارج شد. در بیرون از خانه با تلفن همراهش به آژانس زنگ زد و درخواست یک تاکسی نمود. پنچ دقیقه بعد در اتومبیل نشسته بود و بطرف آپارتمان بهرام می رفت. بهرام شاد و خندان از او استقبال کرد. بمحض ورود دختر جوان شاخه گلی به دست او داد.

- خوش آمدی خانم خانمها. در شب سیاه تو آسمان آبی روز را بیادم می آوری.

الهه چادر و روسریش را از سر بر داشت و به گوشه ای نهاد.

-  تو خیلی مستی. بیش از حد زیاده روی کرده ای.

بهرام سراپای او را برانداز کرد.

- دامنت قشنگ است اما از این پیراهن زرد رنگت اصلا خوشم نمی آید. یقه اش تا چانه ات را پوشانده و آستینهایش کم مانده ناخن هایت را هم پنهان سازند.

بهرام به درون اتاقش رفت و لحظاتی بعد با بسته ای که بشکل زیبایی کادو بندی شده بود بازگشت. کادو را به الهه داد و گفت:

- هدیه ای از من به تو. البته از روی سلیقه خودم این را خریدم. شاید تو از این خوشت نیاید اما در نظر من خیلی قشنگ آمد. یک پیراهن است. من در آشپزخانه هستم. پیراهنت را که عوض کردی بیا پیشم.

الهه بدرون اتاقی رفت و کادو را باز کرد. یک تاپ سرخ بدون آستین بود. او هرگز از این نوع پیراهن های بی آستین نمی پوشید. بی آنکه اختیاری از خود داشته باشد پیراهن زرد رنگ را از تنش درآورد و تاپ سرخ رنگی که هدیه بهرام بود را به تن کرد. به دنبال آینه گشت اما آینه ای در اتاق نیافت. اتاق را ترک کرد و به ایوان رفت و روبروی آینه قدی آنجا ایستاد. تاپ سرخ رنگ خیلی به او می آمد. بر زیبایی اش افزوده شده بود. براستی نیکو تن و زیبا بود. الهه محو تماشای خود بود که صدای دست زدن بهرام توجه او را بسوی خود جلب کرد. بهرام لبخند بر لب به دیوار تکیه داده بود و در حالی که به آرامی و به نشانه تحسین دختر جوان دست می زد با نگاهی مستانه او را می نگریست.

- اگر فقط یک چیز بتواند موجب شود من به خدا ایمان بیاورم هنرنمایی او در آفرینش تو است.

بهرام با گامهای آهسته به الهه نزدیک شد. دست داراز کرد و خواست بازوی سپید و مرمرین او را که عریان و برهنه بود لمس کند اما دختر جوان گامی به عقب برداشت و او را ناکام گذاشت. بهرام همراه با خنده ای آرام سر تکان داد و به داخل آشپزخانه برگشت. الهه دوباره روبروی آینه ایستاد. با دستانش بازوان خوش تراش خود را لمس کرد. بهرام نیز می خواست همین کار بکند. آیا او را از حق خود محروم نساخته بود؟ سوگند خورد که اگر دوباره بخواهد او را لمس کند تسلیم باشد و ممانعت نکند. آنگاه به دنبال مرد جوان به آشپزخانه رفت. بهرام پشت میز غذا خوری نشسته بود. در برابرش ظرفی میوه و لیوانی مشروب قرار داشت. با اشاره دست از دختر خواست روبرویش بنشیند. الهه نشست و لبخند بر لب به او چشم دوخت.

- ای کاش شاعر بودم و می توانستم این منظره زیبا را که در برابر دارم به نظم بکشم یا ای کاش نقاش بودم و قادر بودم چنین تصویر بی نظیری را نقاشی کنم. ولی فقط یک مرد مستم که می تواند یک گل بهاری را در پاییز تماشا کند اما اجازه بوییدن آن را ندارد.

الهه گفت:

- واقعاً مرا دوست داری؟

- دارم فکر می کنم اگر تو را از دست بدهم ممکن است خودکشی کنم.

- خودکشی گناه بزرگی است. بسیار بزرگتر از گناهان پیاپی من.

- خودکشی کاریست باشکوه برای مردان باشکوه. مردانی از جنس هیتلر و ارنست همینگوی.

- هیتلر باشکوه نبود. یک بزدل جنایتکار بود.

- بله می پذیرم. نباید او را باشکوه می خواندم. اعمالش همه ننگین بودند.

الهه لبهایش را لیسید و گفت:

- همه جز یکی.

- کدام یک؟

- تنها کار خوب او که شاید همه گناهانش بخاطر آن بخشیده شوند از بین بردن صهیونیستها در مقیاسی وسیع بود.

خوشی از سر بهرام پرید. زیبایی و لحن ملایم دختر جوان را فراموش کرد و با انزجار گفت:

- تو از عمل شرم آور نازیها در کشتن و سوزاندن ملیونها انسان بی گناه که بخش بزرگشان زن و کودک بودند احساس شادی می کنی؟ آه خداوندا چگونه ممکن است انسانی از خفه کردن کودکان با گازهای سمی و سوزاندن و خاکستر کردن لاشه آنان خوشش بیاید و از چنین کار کثیفی دفاع کند و آن را توجیه نماید؟

الهه آرامش خود را از دست داد و خواست گفته اش را بیشتر تشریح کند اما بهرام به او اجازه نداد.

- نه گوش کن ببین چه می گویم. می دانم می خواهی چه دلایلی بیاوری اما پیش از آن چند نکته را بدانی بد نیست. آن چند ملیون که در کوره های آدم سوزی از بین رفتند صهیونیست نبودند، یهودی بودند. اگر بگویی فرقی میانشان نیست پس بیا بپذیریم که هیچ فرقی هم میان مسلمانان و گروه طالبان وجود ندارد. پس اگر همه یهودیها صهیونیست هستند تمام مسلمانان هم طالبانی هستند. ما درحالی برای یهودیها هیچ احترامی قائل نیستیم که داستانهای مربوط به پیامبر بزرگشان با مصریها را مهمترین و عبرت آموزترین داستانهای قرآن می دانیم و پیامبران آنان را ستایش می کنیم. چرا باید خواهان نابودی یهودیها باشیم درحالی که در طول تاریخ ما ایرانیان بزرگترین حامیان و منجیان و یاوران آنها بوده ایم. من اصلا نمی توانم درک کنم چگونه موجود لطیف و دوست داشتنیی مانند تو ممکن است بتواند درستی چنان جنایت خشن و فجیعی را تایید کند؟  

( 12 )
 
الهه در جواب درمانده بود. آنچه در مورد رفتار نازیها با یهودیان گفته بود برداشتی از عقاید آقاجانش بود که سالها در ذهن او مانده و استوار گشته بود. اکنون یکباره یک مرد مست نیمه هوشیار با سخنان پریشان خود تمام منطق او را درهم ریخته بود. شرمگین بود و برای پاسخگویی چیزی نمی یافت. با این حال هرطور بود به حرف آمد.

- فکر کنم تو بعضی از افکارم باید تجدید نظر کنم. شاید هم حق با تو است. شاید هم واقعا قشر جوان جامعه ما مطالعه کمی دارد و بسیاری حقایق روشن در جهان امروز برایش تاریک است.

الهه تا حوالی ساعت دو نیمه شب در خانه بهرام بود. آنگاه گفت که باید به خانه بازگردد زیرا فردا باید به دانشگاه می رفت. او از بهرام خواست با آژانس تماس بگیرد و یک تاکسی درخواست کند. اما بهرام مخالفت کرد و با سماجت اصرار داشت شخصاً با موتور او را به در خانه برساند. پذیرش این کار برای الهه غیر ممکن بود زیرا بهرام آنقدر نوشیده بود که حتی درست نمی توانست بر پاهایش بیستد. ولی او دست بردار نبود و ادعا می کرد در مستی موتور سواری از راه رفتن برایش ساده تر است. الهه ناگزیر تسلیم شد و پذیرفت بهرام او را با موتور به خانه برساند. سپس پیراهن زرد رنگ خود را بر روی پیراهن سرخ رنگ جدیدش پوشید و پس از بر تن کردن دیگر لباسهایش همراه بهرام آپارتمان را ترک کرد. هوای نیمه شب سرد و سوزناک بود. بهرام این بار هم دروغ نگفته بود. براستی هم در مستی از مهارتش در موتور سواری کاسته نشده بود. موتور راحت و کامل در کنترل او بود و هیچ مشکلی در رانندگی نداشت. الهه را جلوی در خانه پیاده کرد و خود بی درنگ بازگشت. الهه آرام و بی صدا با کلید در حیاط را گشود و پس از بستن در با گامهای آهسته طول حیاط را پیمود. وارد ایوان شد و می خواست بی درنگ به طبقه بالا برود که شنیدن صداهای آرام و ناله مانند عجیبی توجهش را بسوی در یکی از اتاقهای همکف جلب کرد. کنجکاوی بر ترسش غلبه کرد و پاورچین پاورچین بطرف اتاق رفت. در اتاق باز اما بروی هم بود. اکنون در سکوت محض یک شب سرد پاییزی صداها واضحتر از قبل به گوش می رسید. نه حرفی زده می شد و نه چیزی به هم می خورد. هر چه بود صدای آه و ناله شهوانی زنی و خروش آرام مردی بود. سرانجام هم زمزمه هایی مبهم آغاز شد و هنگامی که زمزمه ها به صحبتهای آهسته اما قابل شنیدن تبدیل شد زانوان الهه سست شد و سرش گیج رفت. چطور امکان داشت؟ این بی شرمی و رسوایی از چه زمانی آغاز شده بود؟ آه! این مرد آقاجان بود و این زن مهستی. آقای خانه نیمه شب با مستخدمه خانه در اتاقی تاریک و گناه آلود. الهه دریافت کار آن دو تمام شده و بزودی از اتاق خارج می شوند. با شتاب ولی همچنان محتاط و بی صدا از آنجا دور شد و از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد.

صبح روز بعد الهه بقدری از ماجرای شب گذشته بیزار و منزجر بود که برخلاف روال همیشه سر میز صبحانه حاضر نشد و بدون خوردن صبحانه خانه را ترک کرد و به دانشگاه رفت. تمام روز را در کلاسهای گوناگون رنج کشید و هیچ توجهی به تدریس استادانش نداشت. بت بزرگش، آقاجان بتی که از کودکی مورد ستایش الهه بود و برای او مظهر نجابت و شریعتمداری بشمار می رفت یکباره درهم شکسته شده بود. پس از بازگشت به خانه آنقدر ملتهب بود که پیش از هر کار به نزد عزیز رفت. از دیدن پیرزن با آن چشمان مهربانش اما با حالی نزار افتاده بر صندلی چرخدار دلش بسختی شکست. بی اختیار سر بر زانوان عزیز گذاشت و بی آنکه سخنی بگوید تا می توانست گریه کرد. کوشش پیرزن ناتوان برای آرام کردنش و دانستن علت رنج و ناراحتیش بی نتیجه بود. الهه پس از آرامش یافتن برای برطرف کردن نگرانی عزیز داستانی از بد رفتاری چند دانشجوی بی ادب با او در دانشگاه ساخت و تحویلش داد. پیرزن خندید و او را به بردباری اندرز داد. الهه لبخند بر لب آورد و به او اطمینان داد در برابر ناملایمات شکیبا باشد ولی هنگامی که به اتاقش رفت و تنها شد دوباره به گریه روی آورد. بیچاره عزیز! چقدر ساده و بدبخت است. براستی زنانی که نتوانند جای خود را در بستر مردانشان حفظ کنند چه راحت آن را به دیگری می سپارند.

Part 1 -- Part 2 -- Part 3 -- Part 4 -- Part 5 -- Part 6

Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh