حرامزاده - 3

بستر با شکوهی که در اتاق بود نشان می داد بهرام به مسئله خوابیدن اهمیت زیادی می دهد

Share/Save/Bookmark

حرامزاده - 3
by Dariush Azadmanesh
16-Jan-2010
 

Part 1 -- Part 2 -- Part 3 -- Part 4 -- Part 5 -- Part 6

بخش سوم: حقیقت

( 13 )  

 دو ماه از آشنایی بهرام و الهه می گذشت. کمابیش یک روز در میان یکدیگر را می دیدند. آغاز ماه آذر سال هزار سیصد و هشتاد و یک خورشیدی برابر شده بود با نیمه رمضان سال هزار و چهارصد و بیست و سه قمری. الهه هفت روز نخست ماه رمضان را بسبب گرفتار شدن به عادت ماهانه اش نتوانست روزه بگیرد. اما پس از آن روزه گرفت و دوباره نماز خواندن را از سر گرفت. اما ماه رمضان امسال برایش  آن حال و هوای رمضانهای سالهای گذشته را به همراه نداشت. اگر چه روزه بود اما در خانه بهرام با مو و ساق پا و بازوهای برهنه حضور می یافت. با او می گفت و می خندید و شاهد مشروب خوریش می شد. حرفهای ضد دینی و گاه ملحدانه او را گوش می داد و گاهاً حتی در دل تایید می کرد. در باور الهه این فکر نهفته بود که روزه امسالش را فقط از روی عادت گرفته است نه از روی ایمان و اعتقاداتش.

چهارمین شب از ماه آذر بود. آنشب بیست و یک رمضان بود و الهه با این بهانه که می خواهد مطابق معمول هر سال شب قدر را در مسجد معتکف شود خانه را ترک کرده بود. اما مسجد او آپارتمان بهرام بود. بیرون از خانه ها در خیابانها دسته های پر جمعیت عزاداران به راه افتاده بودند و صدای طبل و سنج آنان تمام شهر را فرا گرفته بود. بهرام درحالی که با دو دست گوشهای خود را گرفته بود ناسزایی نثار آنان کرد و مردم آزارشان خواند. الهه اعتراض کرد و گفت:

- این حق آنها است که عزاداری کنند و غم و درد مذهبی و عقیدتی خود را بیان کنند.

- خوب پس به آن بدبختانی که دوست دارند در شب چهارشنبه سوری داد و فریاد کنند و شادی ملی خود را بیان کنند هم اجازه هیاهو کردن و اجرای برنامه هایشان را بدهید. شما مذهب زده ها چرا این قدر گرفتار تضادهای مسخره هستید؟ آخر بیان درد و غم چه ارتباطی با بردن سر مردم با این همه سر و صدا دارد؟

بدبخت بیمارانی که پزشک به آنها سفارش استراحت مطلق داده است.

- فقط سه روز است. پس از آن آرام می شوند.

- درست است! آرام می شوند و استراحت می کنند و خود را برای ده روز محرم آماده می کنند.

دختر جوان نتوانست از خندیدن خودداری کند. بهرام از روی نا امیدی سری تکان داد.

- می خندی! آه از ما ایرانیها که بر آنچه گریستنی است می خندیم و بر آنچه خندیدنی است می گرییم.

الهه با لحنی ملایم گفت:

- رمضان ماه خداست. با آن مهربانتر باش.

- ماه خدا یا ماه اجبارهای ناروا؟

الهه اینبار سرکش شد.

- آه بس است. دیگر نمی خواهم درباره موضوعات دینی و شرعی با تو گفتگو کنم. شیطان از راه زبان تو ایمان مرا سست می کند.

بهرام با بی تفاوتی شانه بالا انداخت.

- باشد! اما بگویم از نظر من اینها آدمهایی بی خردند که فریب دروغپردازها را خورده اند. من که هرگز یادم نمی آید در چنین مراسمهایی شرکت کرده باشم و سینه بخاطر کسی سرخ کرده باشم. ابلها بی آنکه بدانند یا بپرسند موضوع چیست شیون و مویه می کنند و بر سر و سینه می کوبند.

- خوب تو بگو موضوع چیست؟

- موضوع دوری و کم دانشی ما ایرانیها نسبت به تاریخ است.

الهه قیافه ای جدی به خود گرفت.

- اگر نمی توانی چیزی را بفهمی تلاش بی هوده نکن. اما این را بفهم و درک کن که اینجا یک کشور اسلامی است و همه چیز آن باید مو به مو مطابق شریعت اسلام انجام شود.

بهرام به او نزدیک شد و درحالی که در چشمان زیبایش می نگریست گفت:

- آیا واقعا به آنچه گفتی تا به آخر پایبندی؟

دختر جوان دچار تردید شد. اما سرانجام با قاطعیت پاسخ داد:

- بله و نظرم تغییر نمی کند.

( 14 )  

ماه آذر از میانه خود گذشته بود. الهه بخاطر سنگینی درسهای دانشکده یک هفته ای بود که با بهرام دیدار نکرده بود. اکنون سوار بر اتومبیل خود داشت به دیدن او می رفت. ظهر یک روز آفتابی بود. الهه زودتر از موعد دانشگاه را ترک کرده بود و از این بابت چندان راضی نبود زیرا بدین ترتیب کلاس مهمی را از دست داده بود. دلیل این خروج زودتر از هنگام تماس بهرام بود که به تلفن همراهش زنگ زده و خواهان دیدارش شده بود. اصرار داشت دختر جوان بعد از نهار به دیدنش بیاید زیرا باید با او به جایی سر بزند. هنگامی که وارد آپارتمان بهرام شد نارضایتی خود را ابراز کرد.

- این روزها درسهایم خیلی سنگین هستند. نباید مدام هوس کنی مرا ببینی.

- می خواهم با هم به تماشای یک نمایش برویم و شاید هم در آن شرکت کردیم.

دختر جوان با تعجب پرسید:

- چه نوع نمایشی؟

- یک نمایش بزرگ شرعی!

- آه مسخره ام کرده ای؟! برای همین از دانشگاه بیرونم کشیدی؟

- در عوض به دانشگاهی بزرگتر داخلت می کنم. اجتماع که بزرگترین و کاملترین دانشگاه ها است. حالا برو بشین تا پیش از رفتن با هم چایی بخوریم.

الهه به پذیرایی رفت. می دانست تلویزیون خانه در پذیرایی قرار داده شده و می خواست آن را روشن کند و برای دقایقی برنامه ای تماشا کند. اما تلویزیون سر جای همیشگی خود نبود. از همانجا فریاد کشید:

- پس تلویزیونت کجاست؟

بهرام با دو فنجان چای پیش او آمده بود.

- فروختمش.

- چرا؟

- بهرحال من هم خرج دارم. گرسنگی بی پولی و بی کاری حالیش نمی شه.

الهه ابرو درهم کشید.

- تو چرا کار نمی کنی بهرام؟ این وضعیت خیلی مسخره است.

- من بی تقصیرم! در این کشور خراب شده مدرک گرایی جایگزین همه چیز شده. من هم که حتی یک دیپلم ندارم. بی شک بجز حمالی کار دیگری گیرم نمی آید. بدبختانه یا خوشبختانه بدرد حمالی نمی خورم.

الهه جرعه ای از چاییش خورد و گفت:

- این نمایش قرار است کجا برگذار شود؟

- حومه شهر. زیاد جای قشنگی نیست. تو می توانی به آنجا بگویی خراب آباد.

- هدف ما از تماشای آن چیست؟ امیدوارم وقت تلف کردن نباشد.

- هدف تغییر عقیده تو است.

- در چه مورد؟

- درباره غیر قابل تغییر بودن احکام شرعی و لزوم اجرای دقیق آنها.

دختر جوان آرام خندد.

- تو هنوز موضوع بحث دو هفته گذشته را فراموش نکردی؟ کافی نبود که پشت تلفن مدام آن را به من یاد آوری می کردی و ذهنم را آشفته می کردی؟

- شنیدن کی بود مانند دیدن؟!

- چه چیزی را می خواهی به من نشان دهی؟

- یکی از حقایق کوچک دنیا را.

- حقیقت کوچک وجود ندارد. همه حقایق بزرگ هستند.

- درست مانند مشکلات؟ درسته؟

الهه لحظاتی خیره در چشمان بهرام نگریست. آنگاه لبخندی بر لب آورد و گفت:

- حقایق همگی بزرگند اگر حقیقت باشند اما مشکلات ریز و درشتند. من از مشکلات کوچک باکی ندارم اما مشکلات بزرگ به دردسرم می اندازند.

- می دانی کدام جانور در طول یک سال بیشتر از همه جانوران انسانها را می کشد و قاتل بزرگ انسان بشمار می رود؟

- حتماً کوسه یا تمساح. شاید هم مارها یا گرگ ها.

- پشه. آره پشه نه مار و کوسه. یک پشه ناقابل. پشه مالاریا. این برای من یک معنی دارد. آنچه ما انسانها را از پا در می آورد مشکلات بزرگ زندگی نیستند که ما غالباً راه مقابله با آنها را بلدیم. مشکلات ریز و بظاهر ناچیزند که ما آنها را خوار می شماریم.

الهه به ساعتش نگاهی انداخت.

- اگر برنامه ای داری زودتر اجرایش کن. من از فلسفه سر در نمی آورم. رشته تحصیلی من فنی است.

- احکام شریعتی هم جزء مسائل فنی هستند خانم مهندس.

- خسته ام کردی بهرام! درد تو چیست؟!

- فریب خوردگی و ساده باوری امثال تو.

الهه اصرار داشت با اتومبیل او به دیدن نمایش مورد نظر بهرام بروند اما بهرام او را سوار موتور کرد و با خود به مکان مورد نظرش برد. بهرام هنوز سوار موتور بود که دختر جوان از آن پیاده شد. درحالی که به جمعیت نسبتا انبوهی که در آنجا گرد آمده بودند با شگفتی می نگریست گفت:

- اینجا سالن تئاتر نیست! چه خبر است؟ این مردم در این خراب شده چرا تجمع کرده اند؟ چرا مرا به اینجا آوردی؟ می خواهی اینجا چه چیز را نشانم بدهی؟

( 15 )

مرد جوان از موتور پیاده شد و دست دختر را گرفت و او را به دنبال خود برد. الهه حیرت زده به هر سو می نگریست. علاوه بر مردم عادی تعداد زیادی از ماموران نیروی انتظامی یا هم آنان که به قول بهرام پس از بیست و پنج سال حالا اصرار داشتند مردم بجای کمیته ایها و مامورها آنها را پلیس بخوانند هم در آنجا حضور داشتند. یک آمبولانس و یک اتومبیل بزرگ و سیاه رنگ نیز در محل توقف کرده بودند. الهه با ترس گفت:

- مرا کجا می بری؟

بهرام پاسخ داد:

- می برم اجرای شریعت را نشانت بدهم.

بهرام جمعیت را شکافت و او را همراه با خود جلو برد. الهه گودالی را در برابر خود می دید که گرداگرد آن را مردم گرفته بودند. هیچ یک از آن حاضران با شخصیت و تحصیل کرده بنظر نمی آمدند. دختر جوان از دیدن قیافه های شوم آنان وحشت کرده بود. اکثراً مرد بودند با ریشهای نامرتب و دندانهای زرد و شکسته. ظاهر چند زنی که میان آنان بودند نیز چندش آورتر بود. الهه از ترس خود را به بهرام چسباند. کمرش به سینه مرد جوان چسبیده بود و ضربان قلب او را احساس می کرد. برای نخستین بار تنش با تن یک مرد بیگانه تا این حد نزدیک و چسبان تماس می یافت. اما آیا دیگر می شد بهرام را بیگانه خواند؟ بهرام اکنون هر چه بود برای او غریبه نبود. در وسط گودال تیرکی چوبین بصورت عمود نهاده بودند که بیش از هر چیز یادآور تیرک اعدام بود. الهه در نزدیک پایش و در گرداگرد اطراف گودال سنگهای ریز و درشت فراوان روی زمین می دید. ناگهان همه چیز برایش آشکار شد. می خواست از آنجا بگریزد اما بهرام با دستان نیرومندش بازوان او را گرفت و بر جای خود نگهش داشت. چند مامور دولتی زنی نسبتاً جوان را که ترس و هراس از تمام وجودش می بارید به درون گودال آوردند و به تیرک چوبی بستند. هنگامی که حکم سنگسار توسط نماینده دادستان خوانده می شد الهه با چشمان خود شاهد بود که زن نگونبخت در برابر چشمان آن همه نامحرم خود را خیس کرد و بی اختیار ادرار نمود. بی درنگ چادری سپید رنگ بر سر زن محکوم کشیدند و فرمان اجرای حکم صادر شد. سنگ بود که از هر سو بطرف زن بسته بر تیرک چوبین روان می شد. بهرام زمزمه کنان در گوش الهه گفت:

- او یک روسپی است. شوهر داشته و زنا کرده. فکر نمی کنم شوهرش یک میلیادر بوده. بسیاری از اینها به این خاطر تن فروشی می کنند که دیگر جز تنشان چیزی برای فروش ندارند تا بچه هایشان را از مرگ بر اثر گرسنگی نجات دهند. شوهران معمولا معتادشان اگر فرصت پیدا کنند فرزندان آنها را هم می فروشند. آنها تن می فروشند و نان برای کودکانشان می خرند. کدام زن فقیری را می شناسی که برای کامرانی خود را در یک روز در اختیار چهار مرد بگذارد؟ کدام زن ثروتمندی را می شناسی که تا بحال سنگسار شده باشد؟ حالا تو هم سنگی به او بزن تا شریعت اسلام را اجرا کرده باشی.

چادری که بر سر زن کشیده بودند دیگر سپید رنگ نبود. چادر کاملا سرخ رنگ شده بود و این سرخی رنگ خون آن زن محکوم بود که دیگر حتی فریاد هم نمی کشید نزنید، نزنید، تو را به خدا نزنید. الهه مانند سنگ کوب کردگان بی حرکت ایستاده بود و آن صحنه را می نگریست. بهرام دوباره در گوش او زمزمه کرد:

- چرا سنگی بر نمی داری و این زن را که خونش حلال است نمی زنی؟ سنگی به او بزن تا دروازه های بهشت برویت باز شوند.

الهه به او پاسخی نداد. چشمان او به چادر خونین رنگ دوخته شده بود. لحظه ای خود را زیر آن چادر تصور کرد و آه از نهادش برخواست. بنظر نمی آمد آن زن دیگر جانی در تن و خونی در رگ داشته

باشد. اما سماجت بهرام موذیانه بود. باز هم یواش در گوش او گفت:

- زود باش دیگر دختر بهشتی. سنگی بردار و شریعت را اجرا کن. چه شده؟ جراتت را از دست داده ای؟ پس بگذار من بجای تو سنگی به او بزنم.

اشک از چشمان الهه سرازیر شد. روبرگرداند و با چشمان اشک آلود به بهرام نگاه کرد و گفت:

- بس کن دیگر. مرا از اینجا ببر.

- مگر تو از این برنامه ها حمایت نمی کردی؟ آهان فهمیدم! شنیده بودی و ندیده بودی.

بهرام بار دیگر جمعیت را شکافت و این بار دختر جوان را درحالی که بشدت ملتهب و آشفته بود از میان آن مردم گذارند. او را پشت سر خود سوار موتور کرد و پرسید:

- تو را به خانه ات برسانم یا به خانه ام ببرم؟

الهه درحالی که لرزان بود پاسخ داد:

- مرا هر جا دلت می خواهد ببر. فقط بخاطر خدا از این کشتارگاه دورم کن.

بهرام خندید و موتور را به راه انداخت. ساعتی بعد الهه پریشان و وحشت زده در آپارتمان بهرام نشسته بود.

( 16 )

 تمام تنش می لرزید. بهرام با دیدن حال و وضع او نگران شد و از کاری که کرده بود پشیمان گشت. اما الهه باور داشت که در حق او ستمی نشده است. بهرام لیوانی آب بدست دختر جوان داد و در برابرش نشست. در طول زندگی کوتاهش با دختران زیادی رابطه داشت. فقیر، پولدار، پاکدامن، فاحشه، پر رو، کم رو، زشت، زیبا. اما این دختر برایش با همه متفاوت بود. بهرام بشدت تحت تاثیر لطافت و زیبایی او قرار داشت.

وقتی احساس کرد الهه حالش بهتر شده سرانجام توانست نفس راحتی بکشد.

- دوست دارم یک شب را کامل پیش من بمانی.

الهه سر به زیر انداخت و به آرامی گفت:

- آره، فکر می کنم دیگه وقتش رسیده باشه.

بعد از ظهر بود و هوا رو به تاریکی می رفت. الهه برخواست و درحالی که مانتویش را به تن می کرد با لحنی عصبی گفت:

- امشب برمی گردم. اما خواهش می کنم مشروب نخور. نمی خواهم مست باشی.

پس از ترک کردن آپارتمان بهرام و رفتن به پارکینگ الهه سوار اتومبیلش شد و آن را به راه انداخت و بسوی خانه حرکت کرد. الهه شام را با آقاجان وعزیز خورد و خیلی زود بالا رفت. تا ساعت نه در اتاقش ساکت و بی کار روی تخت داراز کشیده بود. سپس گوشی را برداشـــــــت و با بهرام تماس گرفت. از او خواست سوار موتور شود و بدنبالش بیاید و در نبش خیابان منتظرش بماند. کمی بعد آماده شد تا خانه را ترک کند. اگر شانس می آورد و پایین با کسی برخورد نمی کرد مشکلی پیش نمی آمد. در ایوان با تنها کسی که روبرو شد پروین دخترک مهستی بود. الهه لبخند برلب آورد و خم شد و گونه دخترک را بوسید و بی درنگ از ایوان خارج شـــــــد. دوست نداشت به پیامدهای کارش فکر کند. دیگر هیچ چیز مهم نبود. مهم بهرام بود و خواسته های او. باد سرد و سوزناکی می وزید و چادر او را مانند بالهای پرندگان می گشود. بهرام را ایستاده در کنار موتورش یافت. با لبی خندان بسویش دوید و در برابرش ایستاد. چشم در چشم یکدیگر دوخته بودند و سخنی نمی گفتند. بهرام سوار موتور شد و دختر نیز بی هیچ حرفی پشت سر او نشست. الهه به پشت سرش نگاهی افکند. شاید فردا که برمی گشت متفاوت با امروز بود. در آپارتمان بهرام دختر جوان احساس راحتی کرد. چادر و مانتو و دیگر جامه های اضافی را از خود دور کرد. همان تاپ سرخ رنگ به تنش بود و دامنی ساده و سیاه را که بلندای آن تنها تا بالای زانوانش بود به پا داشت.

بهرام در اتاق پذیرایی نشسته بود. الهه گفته بود می خواهد مدتی با خود تنها باشد. او در ایوان روی زمین گوشه دیوار نشسته و زانوانش را جمع کرده و در آغوش گرفته بود. سر خود را روی زانوانش گذاشته و بسختی آشفته و آشوب زده بود. این حالت تقریبا یک ربع ساعت طول کشید. سرانجام تصمیم خود را گرفت. برخواست و با گامهای آرام به راه افتاد. وارد پذیرایی شد و در برابر بهرام ایستاد. لحظاتی در سکوت سپری شد. اما این سکوت کوتاه بود و با صدای ملتهب الهه شکست.

- می خواهم اتاق خوابت را ببینم.

بهرام برخواست و به راه افتاد. الهه نیز بدنبال او روان شد. قبلا در سرکشی به جای جای خانه اتاق خواب او را دیده بود اما حالا می دانست کاری فراتر از تماشا کردن در پیش دارد. بهرام در اتاقی را گشود وچراغهای آن را روشن کرد. از وسائل تزئینی جز تابلوی لبخند ژوکوند داوینچی چیز دیگری دراتاق خواب دیده نمی شد.

اما بستر با شکوهی که در اتاق بود نشان می داد بهرام به مسئله خوابیدن اهمیت زیادی می دهد. تخت خوابی دو نفره و زیبا و بزرگ از جنس چوب به رنگ قهوه ای سوخته در میانه اتاق قرار داشت و بر آن بستری

که تشکش روکشی شیری رنگ داشت و لحافش روکشی صورتی رنگ. هماهنگی دلپسندی میان رنگهای قهوه ای سوخته، شیری و صورتی به چشم می خورد. الهه با گامهای لرزان و آرام به تخت نزدیک شد. مانند محکومی بود که که به جایگاه اعدام نزدیک می شد. دستی از پشت او را هل داد و بروی تخت انداخت.

دست بهرام بود. درحالی که سر تکان می داد و به آرامی می خندید گفت:

- مشکلت همین بود؟

آنگاه با شیرجه ای خود را بروی تخت انداخت. الهه می لرزید. بیش از هر چیز لرزش لبانش مشهود بود. بهرام در حالی که دختر درمانده و سر به زیر را با ولع می نگریست گفت:

- تا تو نخواهی اتفاقی نمی افته.

الهه سر بلند کرد و به چشمان او نگاه کرد. این یک داستان تکراری بود. زن در برابر مرد. زن مانند زمین است و مرد مانند ابر. زمین اگر بارش ابر را نپذیرد هرگز بارور و برومند نخواهد شد. دختر جوان لبخندی بر لب نشاند.

- تو می خواهی با من بازی کنی. اما این بازی خطرناکی است.

صدای بهرام گیراتر از همیشه گوش او را نوازش داد.

- مرد بازیگر است و زن بازیچه.

- این خواست خداوند است. جسم زن پرستشگاه مرد است.

- می خواهم بازیچه من شوی.

- نمی توانی جز بازی به چیزی دیگر فکر کنی؟

- بقول فردریش نیچه مرد راستین خواهان دو چیز است، بازی و خطر. گویا تو هر دو را با هم داری.

نیم ساعت بعد الهه بدون آن که به چیزی فکر کند درحالی که در آغوش بهرام بود بی دلیل می خندید. در واقع فقط می توانست به آنچه روی داده بود بخندد. بهرام نیز همراه او به خنده افتاد. سپس شوخی را کامل نمود و انگشتش را به اندک خونی که بر کشاله ران الهه بود آغشته کرد و بر پیشانی او کشید. پس از آن دیگر نمی خندیدند. تنها لبخندی بر لب داشتند و این بهرام بود که در گوش دختری که در آغوشش بود چیزهایی زمزمه می کرد.

بعد از چند ساعت الهه از خواب بیدار شد. در نور ملایم چراغ خواب به ساعت نگریست. ساعت چهار صبح بود. به آرامی روانداز را کنار زد و از بستر خارج شد. حرکاتش بسیار آرام بودند زیرا سعی داشت بهرام بیدار نشود. آهسته و بی صدا اتاق خواب را ترک کرد. پیش از هر کار به حمام کردن نیاز داشت. دوش گرفتن او تقریبا ده دقیقه طول کشید. وقتی از حمام بیرون از آشپزخانه صداهایی شنید. سری به آنجا زد و بهرام را در حال تهیه صبحانه دید.

پیش از ساعت پنج صبح الهه خود را به خانه رسانده بود. متفاوت ترین شب زندگیش را پشت سر گذاشته بود. شبی که بی تردید دیگر هرگز برایش قابل تکرار نبود. ویژه ترین خاطره زندگی یک زن که آن را

مانند رازی همیشه در ذهن خواهد داشت و هرگز بازگو نمی کرد.

مانند معمول با گامهای آرام و حرکات بی صدا خود را به ایوان رساند و داخل شد. می خواست از پله ها بالا برود که ناگهان چراغهای ایوان روشن شدند.

- کجا بودی؟

الهه بر جای خود خشکش زد. این صدای آقا جان بود که خشونت از آن می بارید. دختر جوان یکبار دیگر مورد پرسش قرار گرفت.

- از دیشب تا حالا کجا بودی؟

الهه تنها دو سه پله بالا رفته بود. سعی کرد بر خود مسلط شود و تا حدودی هم موفق شد. برگشت و بطرف آقا جان رفت. آقا جان ناراحت و خشمگین بود.

- دیشب ساعت ده کاری برایم پیش آمد و لازم شد جایی بروم. مهستی را فرستادم بالا به تو بگوید بیایی ماشینت را روشن کنی و مرا برسانی که گفت در اتاقت نیستی. حالا می خواهم بدانم از دیشب تا حالا کدام گوری بودی؟

شنیدن نام مهستی و به یاد آوردن ماجرای شرم آوری که چند وقت پیش کشف کرده بود حال الهه را دگرگون ساخت. چرا باید در برابری مردی که خود گناهکار است پاسخگو باشد؟ درحالی که بی پروا در چشمان آقا جان می نگریست گفت:

- نمی توانم بگویم کجا بودم.

آقاجان غرید:

- بی خود کرده ای. اگر جسدی بی جان هم بودی به حرفت می آوردم حالا که هم جان داری و هم زبان.

الهه نیز خشمگین شد.

- می دانم! تخصص شما همین است. شکنجه دادن و به حرف آوردن بدبختهایی که حتی حق سکوت هم به آنها نمی دهید.

سیلی آقاجان آنقدر محکم بود که دهان او را ببندد. مزه شور خون را زیر زبان خود احساس کرد. تا حالا با او چنین رفتاری نشده بود. با وجودی که بشدت احساس تحقیر شدن می کرد و دلش بسختی بدرد آمده بود غرور خود را نگهداشت و از سرازیر شدن اشکهایش جلوگیری کرد. روبرگرداند و بتندی از پله ها بالا رفت. وارد اتاق شد و در را قفل کرد. اکنون تنها بود و می توانست راحت باشد. خود را به روی تخت انداخت و شروع به گریستن کرد. آقاجان نیز به اتاق خود بازگشته بود. او هم ناراحت و پریشان بود. تا آن هنگام هرگز دست بروی الهه بلند نکرده بود. هیچگاه حتی با صدای بلند هم با او حرف نمی زد. الهه همه امید او به زندگی بود. گل خوشبویی که خودش پرورانده بود و خانه بزرگش همیشه عطرآگین از وجود لطیف او بود. بروی صندلی نشسته بود و سرش را در میان دستانش گرفته بود. نمی توانست بگذارد او تباه شود. تقصیر و کوتاهی از خودش بود. هفته ها بود که می دید دخترک رفتارش با گذشته فرق کرده است اما توجهی نمی کرد و علت را جویا نمی شد. حتما یکی از پسران هم دانشگاهیش او را از راه بدر برده بود. حالا وقت نشستن و دست روی دست گذاشتن نبود. باید چاره ای می اندیشید. باید آن نامرد بی شرف را پیدا می کرد و وادارش می ساخت دست از سر دخترش بردارد. اگر زودتر نمی جنبید شاید خیلی دیر می شد. با این حال عجله هم کار درستی نبود. فعلا بهتر بود به تنهایی دست به کار می شد و از کسی کمک نمی گرفت زیرا نمی خواست نام الهه بر سر زبانها بیفتد.

 ( 17 )  

آخرین جمعه ماه آذر بود. الهه در آپارتمان بهرام روی مبلی نشسته بود و کتابی را مطالعه می کرد. جز کتاب وسیله سرگرمی دیگری در خانه بهرام پیدا نمی شد. حتی یک رادیو هم در خانه او نبود. بجز یک دست مبل، یخچال و وسایل درون آشپزخانه، ده ها جلد کتاب مختلف و تختخوابی که اکنون دلپذیر ترین

جای دنیا برای الهه بود اسباب دیگری در خانه بهرام وجود نداشت. بهرام برای تامین مخارج خود اثاثیه خانه را می فروخت. این هر چند از نظر الهه کاری زشت بشمار می رفت اما علت آن برایش چندان غیر قابل درک نبود. بهرام مغرور بود اگر چه غرورش خیلی وقتها از نظر الهه احمقانه بود. قبلا هم گفته بود برای پول درآوردن نمی تواند به هر کاری تن دهد. او اصلا به شعار کار عار نیست اعتقادی نداشت و فکر می کرد شغل باید متناسب با روحیات آدم باشد.

بهرام مانند خیلی از وقتها که الهه پیشش بود در آشپزخانه سرگرم غذا درست کردن بود. الهه که از کتاب خواندن خسته شده بود برخواست و نزد او رفت. قرار بود آن روز نهار را با هم بخورند. زن جوان لبخند

بر لب گفت:

- کمک نمی خواهی؟

- چرا، اما نه برای غذا درست کردن. جایی دیگر!

- کجا؟

- جایی که برایت معنای یک آشپز را نداشته باشم. جایی که معنای یک مرد را داشته باشم.

الهه خندید. او شاد بود و احساسی خوشبختی می کرد. هر چند اطمینان نداشت خوشبختیش واقعی باشد. شاید تنها دچار توهم شده بود. با این حال نمی توانست از این مرد دست بردارد.

- مگر مرد برای زن چه می تواند باشد. گاه یک آتشفشان، گاه یک آتش نشان.

سرمیز غذا بهرام بحث متفاوتی را آغاز کرد.

- هیچگاه به این فکر نیفتاده ای که مادرت را پیدا کنی و او را ببینی؟

- من اصلا نمی دانم او زنده است یا مرده.

- خوش به حالت! کاش من هم نمی دانستم. کاش خیلی چیزها را درباره خودم نمی دانستم. اما در هر حال می دانم که مادرم مرده.

با آنکه بنظر نمی آمد الهه مشتاق باشد در این زمینه صحبت کند بهرام ادامه داد:

- چرا کوشش نمی کنی نشانی از او بدست آوری؟

- چطور؟ بیست و یک سال گذشته است. فکر نمی کنم کسی از او نشانی داشته باشد. اگر هم داشته باشند به من نمی دهند.

- حداقل بپرس شاغل بوده یا خانه دار. اگر در آن زمان کار رسمی داشته و هنوز هم بازنشست نشده باشه بشرطی که اخراج نشده یا استعفاء نداده باشه پیدا کردنش کار سختی نیست.

الهه با شگفتی سر بلند کرد و گفت:

- یعنی به همین سادگی است.

- در ایران به خاطر کمبود کار مردم در زمینه از دست دادن کار یا تغییر کار محافظه کارند. غالباً از ابتدا تا انتها در یک شغل می مانند. اگر در اداره ای مشغول باشند با تمام توان می کوشند کار خود را حفظ کننـد. ببینم تو حداقل اسم و فامیل مادرت را که می دانی؟ نکنه این را هم نمی دانی؟

الهه به زیبایی خندید.

- آه نه این چیزها را می دانم. من حتی عکسهای او را هم دارم.

- بسیار خوب. پس من در انتظار اطلاعات جدیدت هستم. دریغ است انسان مادری داشته باشد و او را نبیند. اگر می شد هر کس مکان مرگ خود را خود برگزیند من آغوش مادرم را برمی گزیدم. چه زیباست انسان

در آغوش مادرش بمیرد. به روی پاهای مادرش بمیرد. درون آغوش مادرش بمیرد. همان که از درونش متولد شد. همانجا بمیرد که از آنجا زندگی یافت.

الهه حدود ساعت سه بعد از ظهر خانه بهرام را ترک کرد. کمتر از پنج دقیقه پس از رفتن او زنگ آپارتمان بهرام بصدا درآمد. بهرام بتصور این که دختر جوان بازگشته است لبخند بر لب گوشی آیفون را برداشت و

گفت:

- چیزی جا گذاشتی؟

ولی در پاسخ صدای خشن مردانه ای از او درخواست کرد در را برایش بگشاید و اجازه دهد وارد آپارتمانش شود و چند دقیقه ای با او گفتگو کند. بهرام نتوانست آقاجان را بشناسد اما داغ روی پیشانی مرد مسن شخصیت او را تا عمق درون برایش آشکار می کرد. آقاجان در برخورد با بهرام ابداً خشونت و بی احترامی بکار نبست، برعکس با حالتی ملتمسانه و عاجزانه با او سخن گفت. ابتدا خود را معرفی کرد و نسبت خود را با دختر جوانی که پیاپی و در هر زمان به خانه بهرام رفت و آمد می کرد بیان نمود. شرح داد که چه خون دلها برای پرورش این دختر خورده است و چقدر رنج کشیده و نگران او است. گفت که از رابطه اش با بهرام آگاه است و آن را چندان عادی نمی داند. فاش ساخت که با پنهانی دنبال کردن الهه نشانی بهرام را پیدا کرده است اما این را نگفت که با سیم کشی مخفیانه حتی به مکالمات تلفنی آنها نیز گوش می داده و از این طریق به عمق روابط آن دو کاملا وقوف یافته. در پایان متواضعانه خواهش کرد بهرام به رابطه ناپسند و غیر اخلاقیش با نوه او خاتمه دهد. بهرام که اکنون از آن حالت اولیه بهت و جاخوردگی درآمده بود درحالی که سعی می کرد کاملا محترمانه با مرد نگران صحبت کند گفت:

- من هرگز دختر شما را وادار نکردم به خانه ام بیاید یا مرا دوست داشته باشد. هیچ گاه اصرار نداشته ام رابطه اش را با من ادامه دهد. من آدم زورگویی نیستم و چیزی به کسی تحمیل نمی کنم.

آقاجان درحالی که به حرف می آمد سعی کرد لبخندی هم بر لب بیاورد.

- می دانم پسرم می دانم. اما من موهایم را در آسیاب سفید نکرده ام.

بهرام بی اختیار به سر طاس و کم موی مرد تاجر نگریست و در دل گفت عجب موهایی! با این حال کوشش کرد با دقت به حرفهای آقاجان گوش دهد.

- من هم مانند اغلب پیرمردان دیگر جوانان را خوب می شناسم. آنها همه مانند هم نیستند. تو از آن دسته پسران جوانی که اگر دخترها را از در بیرون بیندازی از پنجره وارد خانه ات می شوند. شما ذاتاً فریبکار

نیستید و همین صراحت و اقتدارتان است که زنها را شیفته و شیدای شما می کند تا آن جا که گاهی می خواهید از دستشان رها شوید ولی راحتتان نمی گذارند. با این حال بخاطر خدا به من رحم کن. سیاه بختی او نگون بختی من است. از او بخواه دیگر بدیدارت نیاید. او را از خود بران. بدبختی او را نخواه.

بهرام دستی به موهای خود کشید. بوی دردسر به مشامش می خورد اما لجبازی یکی از ویژگیهای ذاتی او بود که مانع از گریز او حتی از برابر دردسرهای بی خودی می شد. در حالی که دستش را پشت گردنش نگهداشته بود گفت:

- آخر مشکل اینجاست که من چندان آدم جوانمردی نیستم. اگر هم بودم از جوانمردی بدور است کسی را برخلاف میلش از خود برانی. متاسفانه نمی توانم کمکی به شما بکنم. اگر می توانید خودتان جلویش را

بگیرید و پایش را از اینجا ببرید. سوگند می خورم که هرگز دلم برایش تنگ نمی شود و دنبالش نمی فرستم.

آقاجان با نارضایتی گفت:

- چرا سفسطه می کنی پسر جان؟ برای ما و خودت دردسر درست نکن. دنیا پر از دختر است. این دختر به تو تعلق ندارد. او مال پسرعمویش است. من نمی خواهم کارتان به جاهای باریک کشیده شود. خودتان این مشکل را حل کنید. الهه باید درسش را بخواند و پس از آن با پسر عمویش ازدواج کند.

اما بهرام جز یک داغ بر روی پیشانی او چیزی نمی دید. سرانجام با قاطعیتی که آن هم ویژگی همیشگی او بود حرف آخر را به آقاجان زد.

- ببین حاج آقا، من به شما اطمینان می دهم که هرگز به دنبال دخترتان نفرستم و حتی از این به بعد به او تلفن هم نزنم. این پیمان یک مرد با یک مرد است. اما هر گاه او خودش زنگ خانه مرا بزند و بدیدنم بیاید در را برایش باز می کنم و او را می پذیرم. حالا اگر می شینید بروم برایتان چایی بیاورم.

آقاجان نه چندان راضی و نه چندان ناراضی آپارتمان بهرام را ترک کرد. شاید حق با مرد جوان بود و او باید خود شخصاً جلوی الهه را می گرفت. امیدوار بود بتواند الهه را متقاعد کند به رابطه اش با این جوان پایان دهد. او بهرام را مردی راستگو و بدور از ریاکاری یافته بود. چنین اشخاصی از نظر آقاجان خطرناک و نالایق بودند. مطمئن بود که بهرام دیگر با الهه تماس نمی گیرد. حالا تنها مشکلش الهه بود. باید به الهه

می فهماند مرد واقعی مردی است که بتواند خوب پول دربیاورد نه مردی که خوب عشقبازی کند.

    ( 18 )  

صبح روز بعد بهرام هنوز خواب بود که صدای زنگ آپارتمانش برخواست. شب گذشته دیر خوابیده بود و هنوز خوابش می آمد. درحالی که چشمانش را می مالید اتاق خواب را ترک کرد و به ایوان رفت و گوشی آیفون را برداشت. صدای شاد و روح افزای الهه به گوشش خورد. با تعجب در را برای او باز کرد و خود برای شستن سر و صورت به حمام رفت. هنگامی که از حمام بیرون آمد الهه نیز به در آپارتمان او رسید و وارد خانه شد. شادی و سرور او بهرام را بیشتر شگفت زده کرد. ناگهان خود را به آغوش مرد جون انداخت و او را در اغوش کشید. بهرام هنوز پیراهنی بر تن نکرده بود. الهه درحالی که صورتش را بر شانه برهنه مرد جوان چسبانده بود با هیجان گفت:

- پیدایش کردم، او را پیدا کردم. باید کمکم کنی.

بهرام او را از خود جدا کرد.

- تو اینجا چه می کنی؟ حالا باید در دانشگاه باشی. می خواهی پدر بزرگت را به جانم بیندازی.

- آه او را ول کن. من به او نیازی ندارم. دیروز عصر نشستم و کلی با مادربزرگم وراجی کردم. بیچاره عزیز زیاد مواظب حرفهایش نبود. توانستم از زبانش چیزهایی درباره مادرم بیرون بکشم. در واقع فقط

یک مطلب بدرد بخور گفت اما همان کافی بود. فهمیدم مادرم پرستار بوده و زمانی که پدرم کشته شد در بیمارستان شریعتی کار می کرده است. یک ساعت پیش تلفن را برداشتم و تمام بخشهای بیمارستان شریعتی

را به هم ریختم. اوه خدای من! او سرپرستار بخش بیماریهای داخلی بیمارستان است. باورت می شود؟!

او هنوز آنجا کار می کند.

بهرام نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ده صبح بود. درحالی که بطرف آشپزخانه می رفت گفت:

- حالا حتما می خواهی او را ببینی.

الهه با گامهای آرام او را دنبال کرد.

- خوب معلوم است.

- پس چرا اینجا آمدی؟ باید به بیمارستان می رفتی.

- تنها بروم؟ آه نه این ممکن نیست.

- دیروز بی درنگ پس از رفتنت پدربزرگت اینجا آمد.

الهه ابرو درهم کشید.

- می دانم. دیشب نشست و دو ساعت درباره رابطه ام با تو برایم حرف زد. گفت بدیدنت آمده. متاسفانه مرا تعقیب کرده بود.

- نمی خواهی به حرفهایش گوش کنی؟

الهه لبخند بر لب به او نزدیک شد و آرام گفت:

- اگر می خواستم به حرفهایش گوش کنم که حالا اینجا نبودم.

سپس درحالی که از آشپزخانه بیرون می رفت با شادی اضافه کرد:

- زودتر آماده شو. ماشینم همراهم است اما به میل خودت بستگی دارد. اگر بخواهی با موتور می رویم.

بهرام در یک شیشه آبجوی بدون الکل را باز کرد. در حال سر کشیدن آن به ایوان رفت و در برابر الهه ایستاد.

- پدر بزرگت می گفت الهه باید با پسر عمویش عروسی کند.

الهه سر به زیر انداخت.

- من دیگه بدرد او نمی خورم. او پسر خوب و پاکی است. فکر نمی کنم دوست داشته باشه با دختری ازدواج کند که مردی دیگه از تنش همه جور...

- خوب شاید احمق باشه.

- شاید. اما پیکر من تنها پذیرای یک مرد است.

بهرام به طرف اتاقش رفت.

- زود آماده می شوم.

هنگامی که لباس می پوشید از الهه پرسید:

- عموی تو دقیقا چکاره است؟

الهه از همان ایوان پاسخ داد:

- سمتهای مختلفی در سپاه دارد. بیشتر در بخش قضایی سپاه فعالیت می کند.می دانم که در بخش اطلاعات سپاه هم کارهایی انجام می دهد.

- پس یک قاضی است.

- در واقع یک پاسدار درجه یک است.

- از آنهایی که معتقدند ایران باید فدای انقلابشان شود نه انقلاب فدای ایران.

- فکر می کنم حرفت درست باشد.

بهرام موتور را برگزید و هر دو سوار بر موتور بسوی بیمارستان شریعتی حرکت کردند. الهه حتی درباره تاریخچه این بیمارستان هم اطلاعات زیادی بدست آورده بود که می کوشید آنها را به بهرام هم انتقال دهد.

- بیمارستان خیلی بزرگی است. خیلی هم مهم و خوش سابقه است. آذر ماه هزار و سیصد و پنجاه و دو تاسیس شده و خیلی از کارهای سخت و پیشرفته پزشکی  برای اولین بار در ایران در آن انجام شده. کارهایی مثل پیوند قلب و پیوند مغز استخوان. مراکز تحقیقات پزشکی آن هم خیلی متنوع و زیادند. فکر کنم یکی از جالبترین بخشهای تحقیقاتیش مربوط به پزشکی هسته ای است.

الهه می خواست همراه با بهرام به درون بیمارستان برود اما نظر بهرام این بود که او بیرون منتظر بماند و اجازه دهد خودش شخصاً داخل برود و زن مورد نظر را ملاقات کند. پس از پرس و جو زنی که سرپرستار بخش داخلی بیمارستان بود و در روز آغازین هفته در یک بیمارستان عمومی سرش خیلی شلوغ بود را به او نشان دادند. در نخستین برخورد آنچه پیش از هر چیز توجه بهرام را به خود جلب کرد چشمان آبی رنگ آن زن بودند. حالت و رنگ آسمانی چشمان او بهرام را بی درنگ بیاد چشمان الهه انداخت. حتی نوع نگاه او  نیز به الهه شباهت داشت. زنی حدوداً چهل و پنچ ساله و خوش اخلاق بنظر می رسید. بهرام در شروع سخن و بیان موضوع با مشکل روبرو بود. خوشبختانه او زنی منطقی و خوش برخورد را در برابر خود یافت. خبر بهرام برای زن شادی آفرین و همراه با شگفتی بود. واکنشش بر مرد جوان تاثیر گذاشت. دور از عقل بود که مادر و دختر را پس از بیست سال در آنجا با هم روبرو کند. نشانی آپارتمانش را به زن پرستار داد و از او خواست میان ساعت چهار تا پنج بعد از ظهر در خانه او باشد و دخترش را آنجا ببیند. آنگاه زن هیجان زده و خوشحال را به حال خود گذاشت و بیمارستان را ترک کرد.

الهه بی درنگ شروع به سوال پیچ کردن او کرد. پاسخ بهرام به سوالات او تنها یک جمله بود.

- او براستی مادر تو است.

 ( 19 )

الهه در گوش بهرام زمزمه کرد:

- دوستت دارم. تو را دوست دارم، فقط تو را.

بهرام درحالی که دست در موهای سیاه او داشت بوسه ای بر شانه او زد و آنگاه دهانش را به زیر بغل او برد و آن بخش حساس را لیسید. صدای خنده الهه در اتاق خواب طنین افکند. سپس به خاطره نخستین برخوردش با بهرام که منجر به آشنایی شان شد پرداخت و پرسید:

- از کجا دانستی آن مرد در آسانسور با من چنان رفتاری کرد؟

- تجربه به من آموخته زنها هر چقدر هم سرکش باشند در مقابل جسارت یک مرد جسور بهت زده و تسلیم

می شوند.

- این تجربه را کجا بدست آوردی؟

- خودم هم یکبار در آسانسور با دختری همین کار را کردم.

الهه ابرو در هم کشید و با انزجار گفت:

- آه خیلی پست فطرتی!

بهرام خندید.

- شاید! اما در هر حال دوست داشتنی هستم.

الهه خود را از آغوش او بیرون کشید. آرام و با حوصله لباسهایش را به تن کرد اما برای نظم دادن به موهایش به آینه نیاز داشت. اعتراض کنان گفت:

- چرا در اتاقهای خانه ات هیچ آینه ای پیدا نمی شود.

- از آینه ها بیزارم. تنها سودشان آن است که یا اعتماد بنفس تو را از بین می برند و یا اعتماد بنفس دروغین به تو می بخشند.

الهه اخم کرد زیرا اظهار نظر بهرام در نظرش مسخره آمد. در هر حال برای دسترسی به آینه اتاق خواب را ترک کرد و به ایوان رفت. ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود. بهرام نیز پس از پوشیدن لباسهایش بدنبال الهه به ایوان رفت.

- بهتر است چیزی بخوریم.

- من چیزی نمی خواهم ولی خودت هر چه می خواهی بخور، البته بجز مشروب. نمی خواهم درحالی که مستی من و مادرم را به هم معرفی کنی.

ده دقیقه مانده به ساعت چهار زن پرستار زنگ آپارتمان بهرام را بصدا درآورد. قلب الهه مانند قلب پرنده ای کوچک که درمیان دستی نیرومند گرفتار باشد می طپید. او و مادرش بیشتر از پانزده دقیقه در آغوش هم گریستند. زن پرستار با دستانی که آثار سالها کار سنگین پرستاری بخوبی بر آنها مشهود بود ناباورانه صورت و موهای الهه را نوازش می کرد. بهرام آن دو را تنها رها کرده و خانه را ترک کرده بود.

می خواست هر دو با هم کاملا تنها و راحت باشند. دو ساعت بعد که به خانه برگشت فقط الهه را در آنجا یافت. زن جوان بی آنکه بهرام پرسشی کرده باشد شروع به تعریف جزئیات نمود.

- تا یک سال از دوری من خواب و خوراک نداشته اما چون زور آقاجان بیشتر بوده کاری از دستش برنمی آمد. بعد با یک پزشک آشنا شده و ازدواج کرده. باورت می شود که من یک خواهر و دو برادر دارم. قرار شد فردا به دیدارشان بروم. سال آینده بازنشست می شود. زن خوبی است. ما خیلی به هم شبیه هستیم.

از پدرم خیلی تعریف کرد. می گفت بهترین مردی بود که در زندگیش دید و دیگر نظیرش را پیدا نکرد. عاشقانه با هم ازدواج کرده بودند اما جنگ به عشقشان پایان داد. خیال کرده بود تو شوهر من هستی و

اینجا خانه ام اما برایش توضیح دادم که ما فقط با هم دوستیم.

پس از رفتن الهه بهرام آرام و ساکت بروی مبلی نشست. مدت زیادی بی حرکت به نقطه ای خیره شده بود. احساس عجیبی داشت. الهه برایش متفاوت از همگان بود. او هیچگاه به کسی دل نبسته بود. اکنون هم سعی داشت به خود بپذیراند عاشق این دختر نیست و فقط دوست دارد گهگاهی او را برای ارضاء نیازهایش در اختیار داشته باشد. اما می دانست این اندیشه خود فریبی است. نیاز او به وجود الهه فراتر از نیاز به پیکر او بود. ادامه رابطه با الهه می توانست برایش بسیار گران تمام شود. او خانواده ای داشت که در جامعه ایران قادر به انجام هر کاری بودند. اما ترس آنقدر توانا نبود که بتواند او را وادار کند الهه را از خود براند. حقیقتی که وجود داشت ولی او دوست نداشت به آن اعتراف کند این بود که او حاضر بود هزینه گزاف بپردازد، خطر کند و خیلی چیزها را از دست بدهد اما الهه را از دست ندهد.

Part 1 -- Part 2 -- Part 3 -- Part 4 -- Part 5 -- Part 6

Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh