حرامزاده - 4

من آزادی را دوست دارم الهه، و عزیزم این چیزی است که حکومت شوم فعلی از انسان سلب کرده

Share/Save/Bookmark

حرامزاده - 4
by Dariush Azadmanesh
24-Jan-2010
 

Part 1 -- Part 2 -- Part 3 -- Part 4 -- Part 5 -- Part 6

بخش چهارم:  عشق

( 20 )

لحظه ای کنترل فرمان موتور از دست بهرام خارج شد اما با مهارت زود آن مهار کرد و به حالت عادی برگرداند. دلیل این پیشامد الهه بود که در آن هنگام از سر جوانی شوخیش گرفته بود درحالی که پشت بهرام نشسته بود دو طرف کمر او را قلقلک داد. راننده اتومبیل مسافرکشی که عقب آنها حرکت می کرد و نزدیک بود آن دو را زیر بگیرد با خشم روی بوق کوبید و با صدای بلند انواع ناسزاها را نثارشان کرد. بهرام بمحض متعادل کردن موتور بر سرعت آن افزود و بتندی از آن اتومبیل دور شد. در طی دو روز گذشته یک بارش سنگین برف زمستانی همه جا را سپید پوش کرده بود. روزی در میانه دومین هفته از ماه دی بود. آن روز بمناسبت شهادت یکی از امامان شیعه در تمام کشور تعطیل رسمی بود. الهه تا سه ماه پیش هر گاه چنین مناسبتی پیش می آمد از شب قبل از قتل تا پایان روز قتل وقتش را در مراسم های سوکواری می گذارند اما امروز حتی درست بیاد نداشت شهادت کدامیک از امامان است. از تمام عقاید و ظواهر گذشته او فقط هنوز چادر سیاه رنگ را نگهداشته بود. در محله قدیمی ونک مقابل در بزرگ و آهنی زنگ زده ای از موتور پیاده شدند. الهه دیوار بلند و چهار متری بسیار کهنه ای که شخص را بیاد دژهای کهن می انداخت را روبروی خود می دید. پرسید:

- برای چه اینجا آمدیم؟

بهرام به او وعده داده بود برای گردش به مکانی خلوت و بسیار دلپذیر ببردش اما نگفته بود آنجا کجاست.

- عجب جای عتیقه ای! فکر نمی کردم در این اطراف هنوز هم چنین جاهایی باقی مانده باشند.

بهرام درحالی که در را می گشود گفت:

- می بینی که همه طرف برج است. به لطف من در میان این برجهای گوناگون یادگاری از این منطقه قدیمی باقی مانده.

بهرام موتور را داخل برد و الهه نیز به دنبال او داخل شد.

- اینجا دیگر کجاست؟!

- باغ است.

الهه اینبار خندید.

- پس درختهایش کجا هستند؟!

آنها پا به درون محوطه ای وسیع نهاده بودند که حداقل ده هزار متر مربع مساحت داشت. بهرام گفت اینجا باغ است اما الهه جز هفت هشت نیم تنه خشکیده درخت گیاه دیگری آنجا نمی دید. هوا بسیار سرد و زمین پوشیده از برف بود. زن جوان درحالی که بمنظور گرم شدن بازوهای خود را می مالید گفت:

- بهتر بود می گفتی باغ بود. حالا که جز یک زمین خالی که اطرافش را دیوارهای کهنه و فرسوده در حال ریزش احاطه کرده اند چیز دیگری نیست.

بهرام سرتاسر اطراف را از نظر گذراند.

- آه نه این بی انصافی است. اینجا چیزهای دیدنی زیادی دارد. مثلا یکی از آنها آن سو کنار آن گاری شکسته است.

الهه بدان سو که او اشاره کرده بود نگاه کرد. جیغی کشید و گامی به عقب برداشت.

- آه خدای من عجب موش گنده ای! تقریبا به اندازه یک گربه بود!

سپس به بهرام نگریست و با نارضایتی گفت:

- گفتی جایی می رویم که خوش می گذرد. حالا مرا به باغ وحشی آورده ای که فقط می توانم در آن موش

ببینم.

بهرام چیزهایی را که با خود آورده بود از روی موتور برداشت و به سمت باغ راه افتاد.

- اگر زیاد غر نزنی اطمینان می دهم تا یک ساعت دیگه از اینجا بیشتر از جنگل های شمال خوشت بیاید. بسیار خوب خانم کوچولو، حالا دنبالم بیا.

( 21 )

در قسمت بالای باغ چهار اتاق که دیوارهای آنها نیز قدیمی و رنگ و رو رفته بودند قرار داشتند. بهرام در چوبی آبی رنگ غربی ترین اتاق که از نظر الهه یک در عتیقه بود را گشود و وارد آن شد. الهه نیز پس از او وارد اتاق شد. یک فرش پاره و کهنه و یک تخت آهنی زوار در رفته که تشکی گرد و خاک گرفته روی آن بود بهمراه کلی تار عنکبوت که در گوشه و کنار سقف و دیوارها تنیده شده بودند تنها چیزهای درون آن اتاق بودند. بهرام روی تخت نشست و به زن جوان گفت:

- به سرزمین رویاهای من خوش آمدی دختر رویاهای من.

- به این جهنم می گویی سرزمین رویاها؟!

- آه که تو چقدر گاهی چقدر سختگیر و بداخلاقی.

- اینجا متعلق به کیست؟

الهه این پرسش را پرسید و رفت و کنار بهرام روی تخت آهنی نشست.

- زمانی مال پدر مادرم بود. بعد متعلق به خاله ام شد و حالا مال من است. با ارزشترین ارثیه ای بود که از خاله ام به من رسید.

الهه با هیجان و شگفتی گفت:

- یعنی اینجا تمامش متعلق به تو است؟ خدای من! پس تو یک مرد بسیار ثروتمندی.

بهرام خندید.

- چه شد؟! یکدفعه نظرت درباره این جهنم عوض شد. براستی این مردم حق دارند که دیگه از جهنم نمی ترسند. جایی که در یک چشم بر هم زدن به بهشت تبدیل می شود که ترس ندارد.

الهه بی توجه به حرفهای او باز هم با هیجان گفت:

- چرا اینجا را نمی فروشی؟ میلیاردها ملیارد قیمتش است.

- تا زنده ام این کار را نمی کنم. اینجا از لحاظ مادی ارزشی برایم ندارد. دیگه در این دهکده سابق که اکنون دارد قلب تهران می شود جز این باغ ویران زمین خالی دیگری نمانده که برجسازان آن را نگرفته و در آن برج نساخته باشند. فقط در همین یک تکه زمین است که ونک ظاهر گذشته خود را نگهداشته است.

الهه خواست دوباره حرفی بزند و نظر تازه ای ابراز کند اما پیش از آن که به حرف بیاید بهرام موضوع را تغییر داد و پرسید:

- از مادرت چه خبر؟

- خوب است. مدام با او تماس دارم. چند باری هم به خانه اش رفتم. شوهرش آدم خوب و با فرهنگی است.

- خواهر و برادرت را هم دیدی؟

- آه، آره. هر دو خیلی دوست داشتنی هستند.

- رنگ چشمان آنها هم به رنگ چشمان مادرت رفته؟

این سوال برای الهه جالب بود و او را به خنده انداخت.

- نه. تنها چشمان من همرنگ چشمان او هستند.

بهرام از روی تخت برخواست و همراه او الهه هم بلند شد. هر دو از اتاق خارج شدند. بهرام تبری که آن هم مانند باغ و همه اشیاء درون آن کهنه و قدیمی بود را از گوشه دیوار برداشت و در دست گرفت. الهه پرسید:

- این را برای چه می خواهی؟

- به هیزم نیاز داریم. این باغ با دنیای مدرن ارتباطی ندارد. از گاز و تلفن خبری نیست اما خوشبختانه آب و برق داریم.

الهه نیز می خواست در شکستن و خرد کردن چوب به بهرام کمک کند اما دستانش خیلی زود تاول زدند و جلوی ادامه کار او را گرفتند. بهرام لبخند بر لب گفت:

- دستان تو مناسب این کار نیستند. گلبرگها را فقط باید نوازش کرد و بویید. هر کاری بیش از این ستم است بر آنها.

مقدار چوبی که بهرام خرد کرد و از آن هیزم ساخت خیلی بیشتر از مقدار لازم برای پختن یک وعده غذا

بود. بهرام مقداری گوشت گوساله با خود آورده بود که آن را در آب لیمو قرار داد و پس از مدتی آتشی

افروخت و گوشت را بر آن نهاد. الهه به آتش نزدیک شد و دستهایش را برای گرم کردن بسوی آن گرفت. بهرام به او گفت:

- اینطوری بوی دود می گیری. بهتر است از این جا دور شوی.

- برایم جالب است. ما از این برنامه ها نداریم. اگر غذا پلو نخوریم پیتزا یا کنسروهای مختلف می خوریم. کسی گوشت را برایمان در فضای آزاد روی چوب کباب نمی کند.

پیش از نهار خوردن بهرام شیشه ای را از میان کیسه ای سیاه رنگ درآورد و از مایع بی رنگ آن کمی در لیوانی ریخت. سپس روی آن آب لیمو ریخت و آب به آن افزود. الهه با تعجب پرسید:

- چی داری درست می کنی؟

- مشروب.

- این دیگه چه مشروبی است؟

- کمی الکل طبی، کمی آب لیمو و مقداری هم آب. تو می توانی به آن بگویی لیموناد!

الهه با انزجار گفت:

- آه خدای من! کارت به کجاها کشیده! چطور از این زهرمار می خوری؟ الکل طبی!

- باور کن کفگیر آنچنان به ته دیگ خورده که خودش شکسته و دیگ را سوراخ کرده! دیگه از ودکا و ویسکی و آبجو خبری نیست چون از پول خبری نیست.

بهرام کمی مشروب دست سازش را مزه مزه کرد.

- زیاد هم بد نیست. البته مزه اش تلخ و زننده است اما به هر حال با این هم می شود سر را گرم کرد.

پس از غذا خوردن بار دیگر به محوطه باز و وسیع باغ رفتند. بهرام الهه را به حال خود رها کرده و سرگرم قدم زدن بود که ناگهان جسم نرمی به شانه اش خورد و متلاشی شد. گلوله برفی الهه بود. مرد جوان نیز متقابلا به همان شکل پاسخ داد. این بازی کودکانه نیم ساعتی ادامه پیدا کرد. صدای خنده و شادی آن دو در سراسر فضای آرام و ساکت زمستانی محیط پیچیده بود. در پایان الهه بقدری خسته شده بود که نفس زنان بروی زمین نشست. بهرام به او نزدیک شد و بالای سرش ایستاد. الهه روی برفها داراز کشید و بهرام اینبار بالای سر او نشست. در آن حال به دختر جوان که دستهایش را زیر سرش نهاده و به آسمان خیره شده بود گفت:

- اینطوری سردت نمی شود؟

الهه حرکتی نکرد و پاسخی نداد. روحیه اش تغییر کرده بود و بنظر می آمد شادی در او جای خود به ابهام داده است. گویی دوست نداشت سکوت دلپسند آنجا با صدای دلپذیر خود بشکند. اما بهرام دوباره به حرف

آمد.

- داری به یک چیزی فکر می کنی. بگو ببینم چی تو سرت می گذره؟

باز هم از پرسش خود پاسخی نگرفت. کمی برف در دهان خود گذاشت که خیلی زود آب شد. او نیز به آسمان نگریست. اما نگاهش کوتاه بود و دوباره به زمین چشم دوخت. سرانجام الهه زبان باز کرد بی آنکه

به او بنگرد یا حتی اندکی تکان بخورد.

- گاهی فکر می کنم جز اندامهای من چیزی در من وجود ندارد که نظر تو را جلب کند. آیا براستی من فقط یک جسم هستم؟ لعنت به تو! پس ارزش روح و روان من در چیست؟ کجاست؟ آیا روح مرا هم مانند تن من حس می کنی؟ آیا آن را هم درک می کنی؟ آیا آن هم برایت کامبخش است؟ آیا بخش به بخش آن را هم دوست داری؟ این روح و روانی که این همه درباره اش با من صحبت کرده اند و از ارزش و پایداری جاودانی آن برایم گفته اند. بنظر نمی آید تو روح و روان مرا مثل جسمم حس کنی و دوست داشته باشی. نه هرگز! تو نمی توانی آن را درک کنی. این خیلی رنج آور است. من جز یک پیکر چیز دیگری برای تو ندارم. تنها جسم من دلخواه تو است. به من بگو! بگو آیا همراه با جسم من روح و روانی هم می بینی؟ آیا همه چیز دروغ است؟ آیا من همانند آن شاخه گل تازه شکفته و خوشرنگ هستم که امروز رنگ و بویی دارد و فردا پژمرده و پریشان گلبرگهایش بر خاک می افتند و با خاک یکسان می شوند؟ آیا براستی نمی توانی طور دیگری به من نگاه کنی؟

به تنگی نفس گرفتار شده بود و حمله ای عصبی به او دست داده بود. با این حال همچنان بی حرکت بود و تکان نمی خورد. اما بهرام متوجه لرزش بیش از حد تن بی جنبش او شده بود. می دانست این لرزش بخاطر سرمای هوا نیست. دهان به نزدیک گوشش برد و زمزمه وار پرسید:

- چه شده؟ چرا می لرزی؟

بغض الهه ترکید و اشک بر صورتش روان شد. بهرام می دانست در آن لحظه او از تضاد کشنده ای که در اندیشه اش شکل گرفته بود و از هم پاشیده نمی شد بسختی رنج می برد. او خود و عقاید خود را به چالش کشیده بود اما از بهرام پاسخ می طلبید. از دیدن رنج و درد درونی او سخت متاسف و پریشان شد.

- مرا ببخش. مانند یک حیوان رفتار می کردم. شاید هم براستی بیشتر از یک حیوان نیستم. اما در این صورت هم می خواهم مانند یک حیوان خانگی متعلق به تو باشم، تنها متعلق به تو.

الهه نگاهی مهرآمیز به او انداخت و گفت:

- تو عشق منی. نمی خواهم هیچ چیز دیگر باشی. فقط عشق من باش.

( 22 )

آقاجان در آتش خشم و غضب می سوخت. امروز در هیچ مراسم سوکواریی شرکت نکرده بود. باید تکلیف نهایی خود را با دختر خیره سرش روشن می کرد. ساعت از هفت بعد از ظهر گذشته بود. شک نداشت که الهه همراه بهرام است. این وضعیت دیگر برایش قابل تحمل نبود. ای کاش الهه می پذیرفت و زودتر زن محسن می شد. ظهر پسرش با او تماس تلفنی گرفته بود و از وضعیت روحی محسن اظهار نگرانی کرده

بود. جوان بیچاره بیش از این نمی توانست درد عشق را تاب بیاورد. سرانجام الهه شاد و سرخوش وارد خانه شد. اما شادی او با دیدن آقاجان که معلوم بود در ایوان به انتظار او ایستاده فروکش کرد. سلام کرد اما جوابی دریافت نکرد. آقاجان به او نزدیک شد و گفت:

- باید با هم حرف بزنیم.

الهه نگاهش را به سویی دیگر برگرداند.

- آه، باز هم حرف.

می خواست از کنار آقاجان بگذرد و بالا برود اما آقاجان دست او را گرفت و با خود بدرون اتاقی برد. در اتاق را بست و رودرروی دختر سرکش ایستاد.

- تا کی می خواهی به کارهای کثیفت ادامه دهی؟

الهه پاسخی نداد.

- لااقل بگو به خواستگاریت بیاید.

اینبار به چشمان آقاجان نگریست و گفت:

- هر گاه لازم شد می گویم بیاید.

- و حتما خیال کرده ای من با ازدواج شما دو تا موافقت می کنم؟ چه خیال خامی! پس محسن چه می شود؟

- او را دوسن ندارم.

- ولی او تو را دوست دارد.

الهه ابرو درهم کشید و با ناراحتی گفت:

- این از نظر شما کافی است؟

آقاجان با قاطعیت پاسخ داد:

- آره کافی است.

از نظر الهه او زور می گفت و منطق را کنار گذاشته بود. سخن گفتن با مردی که منطق را کنار نهاده کاری بیهوده بود. با بی تفاوتی گفت:

- من خیلی خسته ام آقاجان. می خواهم بروم درسهایم را مرور کنم.

زن جوان روبرگرداند و بطرف در اتاق گام برداشت. آقاجان با خشم گفت:

- بخدا تو را از خانه بیرون می اندازم.

الهه دوباره روبرگرداند و به او نگاه کرد. هرگز چنین تهدید نشده بود. اما با بی باکی گفت:

- هرگاه اراده کردید بی درنگ این کار را انجام دهید. می دانید که در خیابانها نخواهم ماند.

خشم آقاجان به اوج رسید. به در اشاره کرد و غرید:

- گمشو زناکار. هیچگاه فکر نمی کردم ننگ من شوی.

الهه نیز پرخاشگر شد.

- من زناکارم. تو چه هستی؟ من کسی را مجبور نکردم زنا کند اما تو چه؟

آثار شرم و حیرت به اندازه ای در آقاجان آشکار شدند و چنان از سخن نوه اش جا خورد که الهه فوراً از گفته اش پشیمان شد. احساس کرد با مردی که پیش از آشنایی با بهرام برایش الگو و نماد مردانگی بود منصفانه سخن نگفته است. آقاجان سر به زیر انداخته بود و بی شک دلش شکسته بود. الهه سری تکان داد و گفت:

- من... من نفهمیدم چه گفتم. مرا ببخش آقاجان. منظوری نداشتم.

سپس بتندی اتاق را ترک کرد و به طبقه بالا رفت و وارد اتاق شد. الهه هم احساس خوشبختی می کرد و هم احساس بدبختی. رویاهای عاشقانه اش لحظاتی شادی را در او به اوج می رساندند اما هنگامی که دور از افکار عاشقانه به آینده می اندیشد براستی خود را بدبخت می یافت. سرانجام کار خود و بهرام را تیره می دید. او در برابر آشنایی با بهرام خیلی چیزها را از دست داده بود. چیزهایی که برای همیشه از دست رفته بودند. اما می دانست عشقش آنقدر نیرومند است که حاضر است هر بهایی را برای حفظ آن بپردازد.

( 23 )

باران بشدت می بارید. رگباری پرقدرت بود. الهه بمحض پیاده شدن از تاکسی شروع به دویدن کرد. اما او در همان ابتدا سراپا خیس شد. تا آپارتمان بهرام کمتر از دویست متر فاصله داشت و او تمام مسافت را زیر باران دوید. دیگر ناچار بود با تاکسی و اتوبوس و مترو این سو و آن سو برود. این یکی از تنبیهاتی بود که آقاجان به امید سر عقل آمدن دخترک عاشق و آشفته مغزش بکار برده بود. البته تعداد تحریمها زیادتر از حد تحمل بود. تلفن اتاق او را قطع کرده بودند، تلفن همراهش را هم گرفته بودند، پول تو جیبیش را به یک چهارم کاهش داده بودند و بسیاری دردسرهای دیگر برایش ایجاد کرده بودند اما اینها همه در نظر الهه تاوانهای شیرینی بود که هر عاشقی باید در برابر عشق خود می پرداخت. او شکایتی نداشت. حاضر بود برهنه در خیابانها راه برود و نان برای خوردن نداشته باشد ولی از دیدن بهرام منع نگردد. خانه را ساعت هشت ترک کرده بود و اکنون ساعت هشت و نیم بود. یک شب سرد و بارانی بود. سه هفته از آغاز زمستان می گذشت و فردا چهارمین هفته از آخرین فصل سال آغاز می شد. الهه بهرام را غافلگیر کرده بود. بهرام انتظار آمدن او را نداشت. با این حال در آن هنگام هیچ چیز در دنیا نمی توانست مرد جوان را به اندازه دیدار زن مورد علاقه اش شادمان کند. او را بوسید و گفت:

- چطور از دست آقاجان فرار کردی؟

- فرار نکردم. در برابر چشمانش از خانه بیرون آمدم. حیفم آمد این شب سرد و بارانی را در آغوش گرم تو نگذرانم. آه! کاش مشروب نخورده بودی.

- نمی دانستم گواراترین شراب دنیا در راه خانه ام است.

آنگاه خندید.

- مثل اینکه با لباس پریده ای در استخر آب.

الهه چادر و مانتویش را درآورد. دامن و پیراهنش کمی نم برداشته بودند اما آب به آنها نفوذ نکرده بود. الهه از این بابت خیلی خوشحال بود چون جز لباسی که بر تن او بود لباس زنانه دیگری در آپارتمان بهرام یافت

نمی شد. بهرام بی درنگ شامی تهیه کرد و هر دو در کنار هم شام ساده ای خوردند. در اتاق پذیرایی و بروی میز کوچک وسط آن یک صفحه شطرنج گسترده شده بود و مهره های آن بصورت نامرتب در خانه های سپید و سیاه چیده شده بودند. الهه پرسید:

- با کی شطرنج بازی می کردی؟

- با خودم!

- مگر می شود؟!

- چرا نشود؟ فقط بازنده و برنده ای در کار نخواهد بود. می خواهی یک دور با هم بازی کنیم.

- آه نه از شطرنج سر در نمی آورم. گیجم می کند.

بهرام همراه با لبخندی بر لب گفت:

- مثل بیشتر زنهای دیگر! من دیگر پذیرفته ام که شطرنج یک بازی و ورزش مردانه است. حتی مردانه تر از بوکس!

- چرا اینقدر از شطرنج خوشت می آید که حتی در تنهایی هم با خودت بازی می کنی؟

- شعر و شراب و شطرنج. مردی که از این سه دوری کند از زندگی لذتی نمی برد و آن را درک نمی کند. عالیترین لذتها برای یک مرد! بگذار نظریه ام را کاملتر کنم. یک مرد بدون شعر و شطرنج و زن ناقص خواهد ماند و بدون شراب و عطر و زن لذتی از زندگی نخواهد برد و بدون کتاب و زن نه کامل خواهد بود و نه لذتی خواهد برد.

- نظریه ات خیلی مسخره است اما فعلا که تو همه را با هم در اختیار داری.

ساعت دو نیمه شب بود. بیرون باران می بارید و هوا سرد ومنجمد کننده بود. الهه زمزمه کنان گفت:

- از شب های بارانی خوشم می آید.

بهرام نیز در گوش او زمزمه کرد:

- آن بیرون سرد است و باران می بارد اما تو چون آتش بر جانم افتاده ای.

فرصت زیادی برای خوابیدن نبود. الهه پیش از ساعت شش صبح بیدار شده بود. چون بهرام پیش از خواب اصرار کرده بود صبح حتما بیدارش کند تا شخصاً با موتورش او را به دانشگاه برساند دسته ای از موهای سیاه خود را در دست گرفت و با آنها به آرامی لبهای مرد خفته را نوازش کرد. بهرام با لبخندی چشم گشود.

- مرا می خوابانی و بیدار می کنی، چون کودکی در گهواره.

الهه صبح او را با خنده ای دل آرا کرد.

- همه مردان کودکان زنان هستند.

سپس نیم خیز شد و در حالی که بروی معشوقش خم شده بود افزود:

- هیچ می دانستی تو خطرناکترین مرد دنیا برای زنها هستی.

- بودم. اما تو دیگه مرا برای همه آنها بی خطر کردی. فکر نمی کنم دیگه تا زمان مرگم دوست داشته باشم کنار هیچ زنی جز تو بخوابم.

- باز هم بگو. دوست دارم بیشتر از این حرفهای قشنگ بشنوم.

اما بهرام درحالی که آرام و نوازش کنان با لاله گوش او بازی می کرد گفت:

- سرانجام زیاد شنیدن هرگز نشنیدن است.

و آنگاه آنچنان محکم و ناگهانی گوش او را کشید که فریاد دختر از درد به هوا برخواست. الهه از گفتار و رفتار او به خنده افتاد. سپس دهانش را به گوش بهرام نزدیک کرد و چیزی گفت. بهرام نیز خندان شد و همراه با خنده ناگهان بازوانش را بدور پیکر زن جوان که بر سینه او خم شده بود پیچاند و دستان خود را

پشت او در هم قفل کرد. درحالی که سینه نرم او را به سینه محکم و استخوانی خود چسبانده بود و تن لطیف

او را به بدن خود می فشرد گفت:

- حالا اگر می توانی خود را آزاد کن.

الهه کوشید در مبارزه ای که بهرام آغاز کرده بود پیروز شود اما بازوان او که کاملا در میان بازوان بهرام گرفتار بودند همراه با شانه هایش درد گرفتند. ناگزیر دست از کوشش و تقلا کشید و نفس زنان سرش را بر شانه مرد جوان رها کرد.

( 24 )

هوا هنوز ابری بود اما دیگر باران نمی بارید. بارندگی شدید دیشب بر شهر تاثیر گذاشته بود. هوا با وجود سرما لطیفتر و پاکتر شده بود و این برای تهران که در صدر فهرست آلوده ترین و دود زده ترین شهرهای جهان قرار داشت نعمتی بود. اما خیابانها آب گرفته بودند و با موتور عبور کردن از میان آنها سخت بود. بهرام برای آنکه به ترافیکهای سنگین که در زمره عادی ترین مشکلات تهران بودند برنخورد از مسیرهای معمول بسوی دانشگاه نمی رفت. با آنکه وسیله اش موتور بود و موتور سواران چندان از ترافیک تهران بیمی نداشتند او از ترافیک های ملال آور تهران بیزار بود. سرفلکه ای که به آن نزدیک می شدند جمعیتی انبوه گرداگرد جرثقیلی تجمع کرده بودند. پیش از آنکه او یا الهه اظهار نظری کنند دو انسان را دیدند که با حرکت جرثقیل در میان زمین و آسمان معلق شدند و شروع به دست و پا زدن کردند. بهرام بی درنگ موتور را نگهداشت و رو از آن منظره برگرداند و با خشم گفت:

- آه خدای من، خوردیم به یک مراسم اعدام. نمی دانم در قرن بیست و یکم این وحشی گریها را چرا باید در انظار عموم نمایش دهند؟ آخر چه سودی دارد؟ ببین چقدر تماشاچی ها زیادند. درست مانند گوسفندها! براستی که فرقی نمی بینم. وقتی گوسفندی را سر می برند گوسفندان دیگر فقط تماشا می کنند و حتی ترسی هم احساس نمی کنند. آره! حتی ترس را هم احساس نمی کنند.

الهه هم به اندازه او منقلب شده بود. بهرام به پس کوچه ای زد و باز هم مسیر را عوض کرد. اعصابش تحریک شده بود و این در شکل رانندگیش و سرعت بالای موتور آشکار بود. نرسیده به در دانشگاه توقف کرد و الهه را از موتور پیاده کرد. الهه لبخند بر لب با لحنی ملایم گفت:

- سعی کن بر اعصابت مسلط شوی. اولین بار نیست که مراسم اعدام می بینی. هر روز در بخشی از شهر برای عبرت دیگران جنایتکاری را دار می زنند.

- درد اینجاست که ما ایرانیان سنگ دل شده ایم. وقتی مرغی را جلویمان سر می برند روبرمی گردانیم تا شاهد آن صحنه نباشیم اما هنگامی که انسانی را در برابرمان می کشند یا شکنجه می دهند می ایستیم و تماشا می کنیم. من دیده ام انسانهایی را که چون کودکان بچه گربه ای را به دام انداخته و سنگ می زدند بی درنگ به کمک گربه شتافتند و کودکان را بی رحم خواندند و سرزنش کردند و همین همشهریهای مسلمان را باز هم دیده ام که وقتی انسانی را بر تخت بسته و در خیابان شلاق می زدند با اشتیاق به تماشا رفتند و با ناله های او خندیده و تفریح کردند. در یکی از همین مراسمهای اعدام در ملاء عام زن جوانی را میان تماشاچیان دیدم که کودکی خردسال را در آغوش داشت و با خنده مصرانه از کودکش که بی تابی می کرد می خواست سر بلند کند و مردی که میان زمین و هوا دست و پا می زد را تماشا کند. آه نه الهه! من مردم این کشور را خوب می شناسم. آنها اگر می خواستند عبرت بگیرند از فاجعه هایی که مشتی فریبنده ریاکار در چند سال اخیر بر سرشان آوردند عبرت می گرفتند نه از یک برنامه تکراری که مانند تماشای فیلم های سینمایی به دیدن آن عادت کرده اند... حالا دیگر برو و به درست برس. این روزها جز کنار تو جایی دیگر احساس خوشبختی نمی کنم. ای کاش می شد همراهت به کلاس بیایم و کنارت بشینم. اما بدبختانه یا خوشبختانه من دانشجوی دانشگاه های ایران امروز نیستم.

پیش از آنکه الهه سخنی بگوید بهرام موتور را به راه انداخت و از او دور شد.

( 25 )

پس از پایان کلاسها الهه بسبب خستگی ناشی از کم خوابی دیشب برای استراحت بسرعت به خانه برگشت. اما مهستی با نگرانی به او اطلاع داد که عزیز حال مساعدی ندارد. الهه مصطربانه بر بالین پیرزن شتافت. عزیز چشمانش را بسته بود و تنفسش مختل و نامرتب بود. الهه دست بر پیشانی او گذاشت و وحشت زده
گفت:

- پروردگارا! چقدر سرد است.

بر پیشانی پیرزن عرق نشسته بود. الهه پرسید:

- از کی اینطور شد؟

مستخدمه با دستپاچگی پاسخ داد:

- از ظهر. چند بار هم بالا آورد.

- چرا آقاجان را خبر نکردی؟

- به آقا تلفن زدم ولی ایشان فقط گفتند به عزیز آب قند بدهم و مواظبش باشم.

الهه خشمگین شد. دوست داشت بپرد و سیلی محکمی به گوش زن خدمتکار بزند. اما حال عزیز وخیم تر از آن بود که به خود اجازه دهد بجای رسیدگی به او خشمش را بروز دهد.

- من او را به بیمارستان می برم تو هم فوراً با آقاجان تماس بگیر و بگو دنبال ما بیاید. آه از این همه

سنگدلی!

در بیمارستان با زدن سرم و تزریق چند آمپول حال عزیز بهتر شد. اما پزشک اظهار داشته بود بیمار باید آن شب را در بیمارستان بستری شود و تحت مراقبت بماند. آقاجان نیز خود را به بیمارستان رسانده بود. توجه چندانی به الهه نداشت اما در مورد همسرش تا حدودی نگران بود. یک نفر می توانست شب را بعنوان همراه در کنار بیمار بگذراند. الهه خود داوطلب ماندن شد هر چند جز او کسی هم برای ماندن نبود. آقاجان برای همسرش یک اتاق خصوصی و تک نفره گرفت و هزینه آن را که چند برابر اتاقهای عمومی بیمارستان بود پرداخت و آنجا را ترک کرد. الهه صندلیی که گوشه اتاق بود را به کنار تخت کشید و روی آن نشست. خستگی خود را فراموش کرده بود و به عزیز فکر می کرد. از زمانی که عاشق شده بود کمابیش این زن علیل را فراموش کرده بود. پیش از آن یکی از کارهای مورد علاقه اش رسیدگی به مادر بزرگ بیچاره اش بود. با این حال مهر و محبت هیچگاه از چشمان عزیز دور نشد. همیشه با همان نگاه سپاسگذارانه و ستایشگرانه به او می نگریست. هرگز در مورد عشق او پرسشی نپرسیده و حرفی نزده بود درحالی که بخوبی از ماجرا آگاه بود.

- دختر قشنگم. از ظهر انتظار مرگ را می کشیدم. اما مثل همیشه دخترک مهربان و دوست داشتنیم رسید و نگذاشت از رنج نشستن بر صندلی چرخدار به آسودگی خوابیدن در تابوت برسم.

الهه به خود آمد. عزیز هوشیار شده بود. دست پیرزن را در دستان خود گرفت و بوسه ای آرام بر آن

زد.

- از مرگ سخن نگو. می خواهم زنده بمانی.

- نه، دیگه نه. فکر می کنم مرگم نزدیک است. مثل همه آدمهای پیر و از کار افتاده نزدیکی آن را احساس می کنم.

اشک از چشمان الهه سرازیر شد.

- آه نه دخترکم نه. گریه نکن. مرگ بر جوانان سخت است اما برای کسی مثل من یک آرزوست.

با دست چروکیده خود صورت لطیف و زیبای الهه را نوازش کرد.

- از او برایم بگو. می خواهم بدانم کیست که دل دختر مرا گرفتار کرده؟

الهه شرم زده سر به زیر افکند. سرانجام عزیز از او درباره عشقش پرسیده بود.

پیرزن لبخندی کمرنگ بر لب آورد و گفت:

- عشق شرم ندارد. آدم های عاشق همیشه احساس سرافرازی می کنند.

الهه کمی از بهرام و نحوه آشناییش با او برای زن بیمار بازگو کرد. پس از سکوت او پیرزن گفت:

- می خواهم او را ببینم. در اولین فرصت بدیدارم بیاورش.

( 26 )

الهه درحالی که روی صندلی نشسته بود دستها و بازوانش را بر کناره تخت گذاشته و سرش را روی آنها نهاده و خوابیده بود. بیش از چهار ساعت در آن حالت نامتعادل در خواب بود. خستگی کاملا بر او چیره شده بود. اما سرانجام دستانش از روی لبه تخت بیمار لغزیدند و نزدیک بود زمین بخورد. شانس یارش بود که توانست با دست چپ لبه تخت را بگیرد و خود را روی صندلی نگهدارد. عزیز خواب بود و تکانی نخورده بود. تنفسش هنوز هم نامنظم بود. بسیار رنگ پریده و نزار نشان می داد. الهه دست بر دست او نهاد. دستش خیلی سرد بود. اگر تنفس آرام و نا مرتبش نبود زن جوان در زنده بودن او شک می کرد. نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت سه نیمه شب بود. به آن شکلی که او بیدار شده بود دیگر محال بود بتواند بخوابد. ضمناً پاها، پشت، کمر و گردنش هم بخاطر ساعتها نشستن نامتعادل روی یک صندلی نامناسب درد می کردند. بلند شد و اتاق را ترک کرد. برای تسکین درد اندامهایش نیاز به راه رفتن داشت اما از آن جا که قدم زدن در راهرو کار درستی نبود ناچار شد به فضای آزاد بیمارستان برود. سرمای سوزناک نیمه شب سبب شد اشک در چشمانش جمع شود. در حال قدم زدن نگاهش بطور تصادفی به یکی از تلفنهای بیمارستان افتاد. تمایلی در او ایجاد شد که عقل و منطق در جلوگیری از پاسخ دادن به آن ناتوان بودند. بطرف تلفن رفت و شماره آپارتمان بهرام را گرفت. لحظاتی بعد صدای خواب آلوده بهرام به گوشش رسید. الهه با شنیدن صدای او غم و خستگی را فراموش کرد. به زیبایی خندید و گفت:

- بدون من چطور می توانی بخوابی؟

الهه انتظار نداشت با تعریف کردن ماجرای امروز بعد از ظهرش و اینکه در آن هنگام از نیمه شب در کجای شهر است نیم ساعت بعد مرد محبوبش کنارش باشد. او پشت تلفن خیلی کوشید بهرام را از آمدن به بیمارستان منع کند اما مرد جوان تصمیم داشت نزد او باشد. جلوی اورژانس بیمارستان را وعده گاه دیدار تعیین کرده بودند و در همانجا یکدیگر را دیدند.

- باور کن نمی خواستم تو را به اینجا بکشم. تلفن را که دیدم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. نباید می آمدی. من فقط نیاز داشتم با یکی حرف بزنم.

بهرام درحالی که سعی داشت با مالیدن دستهایش به هم آنها را گرم کند و از کرخی دربیاورد گفت:

- چه شبهای رنگارنگی داری تو دختر!

( 27 )

هر دو بطرف نرده های بلند و سبز رنگی که محوطه داخلی بیمارستان را از خیابان متمایز می ساختند رفتند. بهرام بر سکوی سیمانی یک متریی که نرده ها روی آن قرار داده شده بودند نشست و الهه سمت راست او به نرده ها تکیه داد. آنگاه لبخند بر لب به حرف آمد و گفت:

- صبح دیروز از دیدن مراسم اعدام خیلی ناراحت شدی. سر کلاس بیشتر از آنکه به درس توجه کنم نگران تو بودم. پس از دیدن آن صحنه رانندگیت خیلی با قبل از آن متفاوت شد. تند و عصبی می راندی.

- هر چند معتقدم مجازات اعدام گاهی اوقات از نان شب برای بقاء و نجات جامعه از تباهی ضروری تر است اما از تبدیل آن به یک نمایش مسخره بیزارم.

- فقط همین؟

- مجازات اعدام را حق دولتهایی می دانم که برگزیده مردم باشند. اگر مردم هر نسل جدید از یک جامعه این شانس را داشته باشند که خود دولت حاکم بر کشورشان را انتخاب کنند آنوقت سپردن سرنوشت گناهکار و بی گناه به اراده دولت برخواسته از تمایل و گزینش اجتماع توجیه پذیر است. اما حکومت مستبدی که نسل نا آگاه و کم دانش پیشین آن را با یک حرکت غیر منطقی و خشونت بار روی کار آورده وهیچ هماهنگی و تشابهی با نسل جدید جامعه ندارد چه حق دارد در خیابانها قدرت ناچیز و نا مشروع خود را به نمایش بگذارد؟

الهه با تردیدی برخواسته از ابهام گفت:

- اعدام کهن ترین مجازات بشر در مورد بشر است. من فکر می کنم گاهی سودمند باشد و گاهی مضر.

بهرام دست به سینه بر پا ایستاد.

- فقط می دانم که لغو حکم اعدام گاهی یک داستایفسکی را به روسیه می بخشد و اجرای آن گاهی یک لورکا را از اسپانیا می گیرد. این یعنی افزایش و کاهش افتخارات یک ملت. این هم یکی از هزاران هزار تضادی است که در جوامع انسانی یافت می شود و ما را به شگفتی وانمی دارد.

الهه سرانجام به خود اجازه داد یکی از اساسی ترین سوالات غیر عشقی خود را از مرد محبوبش بپرسد.

- مشکل تو با نظام انقلابی فعلی ایران چیست؟ چرا اینقدر از این حکومت دینی بیزاری؟

- من آزادی را دوست دارم الهه، و عزیزم این چیزی است که حکومت شوم فعلی از انسان سلب کرده. چطور می توان برای نظام های جنایتکار تاریخ احترامی قائل شد. حکومتهایی که مردم خود را کشتار می کنند و هر اعتراض بحق و به ناحق را سرکوب می کنند. جنایتی که حکومت ظاهراً انقلابی مذهبی اما از دیدگاه من سراپا آمیخته به دروغ و ریای ایران در سال شصت و هفت در مورد هزاران هزارزندانی سیاسی انجام داد چه تفاوتی می تواند با جنایت کمونیستهای روسیه در سال هزار و نهصد و سی و هفت یا نازیهای آلمان در هزار و نهصد و سی و چهار و یا سرکوبهای گسترده ای که کمونیستها در سراسر چین به راه انداختند داشته باشد؟ تمام این دولتهای جنایتکار انقلابی و توده ای بودند و به خواست یک نسل گمراه و فریب خورده روی کار آمدند اما تاوان اشتباه آن نسل را چندین نسل بعد هم دانسته و ندانسته دادند. بطور کلی ماهیت هر انقلابی که توده مردم به راه بیندازند خونریز و خشن خواهد بود. دلیل ساده است. عوام الناس برحتی فریب می خورند. حتی انقلاب فرانسه با آن همه ظاهر زیبایش چه از آب درآمد؟ امثال روبسپیر را بر مسند قدرت نشاند و امثال دانتون را به گیوتین سپرد.

این پایان بحث سیاسی، اجتماعی آن دو بود. تا حدود ساعت هفت صبح در کنار نرده ها ایستاده بودند و با هم گفتگو می کردند. بحث بیشتر از زندگی و خاطرات گذشته بود. الهه بدش نمی آمد گهگاهی درباره آینده هم حرف بزند اما هم صحبتش در اینباره با او همراهی نمی کرد. سرما و بی خوابی فراموش شده بود. هر چه بود دلدادن و دلدادگی بود. هوا اکنون کاملا روشن شده بود. الهه اندیشید که شاید عزیز تا حالا بیدار شده باشد. عزیز زن بسیار سحرخیزی بود، درست مانند خود او. زن جوان زمان را برای عمل کردن به سفارش پیرزن مناسب می دید. می توانست همین حالا بهرام را به عزیز نشان دهد. الهه به بهرام گفت که مادر بزرگش دوست دارد او را ببیند و بهرام نیز مخالفتی نداشت. با شادیی وصف ناپذیر او را به دنبال خود داخل برد. از راهرو گذشتند و وارد اتاق شدند. بهرام زن مسنی را دید که بروی تخت خوابیده بود. الهه لبخند بر لب با لحنی آرام و محبت آمیز گفت:

- هنوز خواب است. باید منتظر شویم تا بیدار شود. او مهربان است. شک ندارم از تو خوشش می آید.

بهرام اظهار نظری نمی کرد. نگاه او متوجه زن خفته بود. او به چیزی توجه داشت که الهه توجه نمی کرد. سینه پیرزن حرکتی نداشت. نه بالا می رفت و نه پایین می آمد. به چشمانش نگریست. نیمه باز بودند. بهرام به تخت نزدیک شد. حالت نگاه او به جسم بی حرکت پیرزن شادی را در الهه از بین برد و او را نگران کرد. با صدایی خفه زمزمه کرد:

- او فقط خواب است. فقط خوابیده.

بهرام دستش را بر سینه پیرزن گذاشت. به این نیز بسنده نکرد. خم شد و گوشش را بر سینه زن خفته

چسباند. حقیقت گریز ناپذیر بود. سربلند کرد و در چشمان مصطرب الهه نگریست. آرام گفت:

- او مرده است. متاسفم عزیزم.

الهه از بهت خارج شد. فریادی کشید و خود را روی جسد انداخت. اندکی بعد پرستاری که صدای فریاد او را شنیده بود شتابان به درون اتاق آمد. بی درنگ الهه را از جسم بی جان پیرزن جدا کرد و کوشش کرد او را آرام کند. بهرام با دستان خود چشمان زن مرده را بست و ملحفه را روی صورتش کشید. پرستار که در آرام کردن الهه ناکام بود رو به بهرام کرد و گفت:

- بیا او را از اینجا بیرون ببر.

بهرام الهه را از زن پرستار تحویل گرفت و او را از اتاق بیرون برد. الهه بشدت می گریست و آرام

نمی شد. بهرام صورت او را در میان دستانش گرفت و گفت:

- آرام باش عزیزم. این سرنوشت هر چیزیست که در این هستی نامی دارد. بپذیر و آرام شو.

الهه خود را در آغوش او انداخت و سر بر شانه اش گذاشت. سپس دوباره ولی اینبار آرام و بی صدا گریه را در میان نوازشهای ملایم بهرام از سرگرفت

Part 1 -- Part 2 -- Part 3 -- Part 4 -- Part 5 -- Part 6

Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh
 
Anahid Hojjati

Dear Darius, your story is so well written and captivating

by Anahid Hojjati on

 

Darius jan, I really enjoyed reading about Elaheh and Bahram.  You are an excellent writer. Thanks.