حرامزاده - 5

اگر قرار بود حرامزداه ای به دنیا نیاید که نسل بشر همان هنگام منقرض می شد

Share/Save/Bookmark

حرامزاده - 5
by Dariush Azadmanesh
30-Jan-2010
 

Part 1 -- Part 2 -- Part 3 -- Part 4 -- Part 5 -- Part 6

بخش پنجم: درد
( 28 )

مرگ عزیز باعث شده بود از شدت فشارها بر الهه کاسته شود. برای آقاجان مرگ همسرش نامنتظره و دردناک بود. خفته ای را می ماند که بر اثر شوکی سخت از خواب بیدار شده باشد. بلافاصله پس از پایان مراسم سوکواری و خاکسپاری عزیز تغییر رفتار آقاجان آشکار شد. بسیار بی حوصله و عصبی شده بود. کمتر سر کار می رفت و بیشتر در خانه می خوابید. کم غذا و کم حرف شده بود. او که پیش از این چندان به سروصدای محیط اهمیتی نمی داد اکنون با کمترین بازیگوشی و سروصدای بچه های مهستی خشمگین می شد و آنها را سرزنش می کرد. دیگر اصلا کار به کار الهه نداشت. نه او پرسشی می کرد و نه به پرسشهایی که گهگاه الهه از او می پرسید پاسخی می داد. الهه نگران او بود اما آقاجان بیش از آن از الهه دور شده بود که بتواند کمکی به او بکند. اما سرانجام تقریبا سه هفته پس از مرگ عزیز یک روز عصر آقاجان الهه را صدا زد و بدون هیچ مقدمه چینی به گفت :

- امروز صبح عمویت بدیدنم آمده بود. دست بردار نیستند. محسن به پدر و مادرش فشار می آورد و آنها بر من. می خواهند دوباره به خواستگاریت بیایند و اگر توانستند موافقتت را بگیرند پس از مراسم چهلم عزیز آیین عقد و عروسی را برگذار کنند. به آنها چه بگویم؟

الهه شگفت زده شد. محسن پیش از این به او گفته بود که از او دست برنمی دارد. آه که زنان چه موجودات بدبختیند! گاهی آرزو می کنند تنها کمی از مردانی که دوست دارند محبت ببینند و هرگز چنین نمی شود و گاهی مردانی را که دوست ندارند ناخواسته آنچنان شیفته و عاشق خود می کنند که به هیچ شکلی نمی شد آنها را از سر باز کرد. الهه با قاطعیت پاسخ داد :

- بگویید الهه هرگز زن محسن نمی شود. بگویید دست از سر الهه بردارند. من محسن را نمی خواهم.

آقاجان درحالی که دست در هوا تکان می داد و از او دور می شد گفت :

- خدایا از دست اینها نجاتم بده. از همه بیزارم. بدرک! اگر یکبار دیگر کسی درباره محسن یا الهه با من حرف بزند خودم خفه اش می کنم. بخدا خفه اش می کنم.

الهه ظاهراً آسوده شد اما آن روز در اعماق قلبش احساس کرد که محسن براستی توانایی دست برداشتن از او را ندارد. حس شومی بر الهه چیره شد. پسر عمویش عاشق او بود ولی این عشق نمی توانست سرانجام دلپذیری داشته باشد. او می اندیشید عشق یکجانبه همیشه خطرناک است و این فکر هراسان و و پریشانش

می کرد.

( 29 )

دومین ماه زمستان آغاز شده بود. صبح روز جمعه بود. الهه با بهرام به پیست اسکی دربند سر در ارتفاعات شمال شرق تهران آمده بود. اینجا تنها پیست خصوصی ایران بود و زمستان هر سال پذیرای جوانان زیادی می شد که دوستدار این ورزش مفرح بودند. هر دو با اسکی آشنا بودند و وسایل آن را هم داشتند. اینجا اولین جای شلوغ عمومی بود که الهه بدون چادر در کنار بهرام حضور می یافت. تعداد جوانانی که در روز تعطیل برای اسکی کردن به آن محل آمده بودند زیاد بود. آنها غالباً جوانانی بودند از خانواده های ثروتمند و سطح بالا. در کل اسکی ورزشی نبود که در ایران جا افتاده باشد و به همگان اختصاص نداشت. بهرام در نهایت تعجب دید که مهارت الهه در اسکی کردن خیلی از او بیشتر است. سرانجام چون نتوانست پا به پای الهه اسکی کند ایستاد و داد کشید :

- فرض کن در بهمن، بهمن بیاید.

الهه به سوی او بازگشت و عینک آفتابی خود را بالا زد و چشمان آسمانی رنگش را آشکار ساخت.

- اینجا امن است. بهمن نمی آید. ضمناً ماه بهمن ماه قشنگی است.

دوباره شروع به اسکی کردند. تلاش بهرام برای عقب نماندن از الهه بیهوده بود و تنها به عصبی شدنش منجر شد. سر یک پیچ کنترل خود را از دست داد و بسختی زمین خورد. الهه دوباره برگشت و با خنده

بالای سر او ایستاد.

- می توانی پا شوی؟

- خدای من! پا و کمرم خیلی درد می کنند.

بهرام بلند شد. اگر چه کمی می لنگید و دست بر کمر گذاشته بود اما مشکل خاصی نداشت. الهه همچنان شاد و خندان بود.

- خوشحالم که گردنت نشکست.

- خدا زیاد هم بی رحم نیست. اگر آدم بی کس و کاری مانند من گردنش هم بشکند عدالت او زیر سوال می رود.

- با این حال وقتی با منی حتی از شکسته شدن گردنت هم نباید ترسی داشته باشی. هر چند دوست ندارم گردنت در برابر من بشکند.

- شاید هم روزی گردنم بخاطر تو شکسته شود.

الهه به جلو اسکی کرد و گفت :

- بیا دیگه. تو خیلی یواش می آیی.

بهرام برخواست و به دنبال او روان شد. در آن حال با خنده و اعتراض گفت :

- من درد دارم دختر. بدجوری خوردم زمین.

- خوب دیگه گریه کردن داره؟!

- گریه! این دیگر چیست؟!

- اشک ریختن.

- من یک مردم. بقول چینی ها یک مرد اول خونش می ریزد بعد اشکش.

الهه ایستاد و این سبب شد بهرام سر انجام به او برسد.

- بسیار خوب مرد من. فکر می کنم دیگه اسکی بس باشه. حالا برویم چیزی بخوریم. آنجا یک رستوران است.

- تو به آن دکه می گویی رستوران؟!

الهه نگاهی به محیط اطرافش که سراسر از برف سپید پوش بود انداخت.

- هر چه که می خواهد باشد مهم نیست. در هر حال آنجا یک چیزی برای خوردن پیدا می شود. مگر

نمی بینی؟ بیرونش میز و صندلی چیده اند.

دقایقی بعد هر دو روبروی هم روی دو صندلی نشسته بودند. میانشان یک میز گرد و کوچک بود که روی آن فنجانهای قهوه و ساندویچهایشان قرار داشت. بهرام پرسید :

- تو زیاد برای اسکی به کوه می آیی؟

- امسال این اولین بار است. اما سال پیش با چند تا از هم دانشگاهیهایم همه روزهای تعطیل را برای اسکی به کوه می آمدیم.

بهرام اشتهایی برای خوردن نداشت اما الهه با اشتهای جالبی ساندویچ خود را می خورد. سراسر تا عمق وجود بهرام سرشار از احساس محبت نسبت به این زن بود. و از روی همین محبت بود که گاهی سر به سر او می گذاشت. هوا سرد و زمین پوشیده از برف بود اما روزی آفتابی بود و خورشید در آسمان می درخشید. بهرام بازتاب نور خورشید در شیشه ساعت مچی خود را در چشم الهه انداخت. الهه پلک زنان سربلند کرد و او را نگریست. لبخندی بر لب آورد و به خوردن ادامه داد. اما بهرام پیاپی آن بازتاب نور

را در چشمان او می انداخت. الهه خنده کنان گفت :

- نکن دیوانه!

- اگر دوست داری ساندویچ مرا هم تو بخور.

- اگر نمی خوریش باشه من می خورم. کوه پیمایی آدم را گرسنه می کنه. تو گرسنه نیستی؟

- هستم، اما اینجا نمی توانم بخورم.

الهه دوباره به خنده افتاد. متوجه منظور مرد جوان شده بود.

- من غذای خوشمزه ای هستم. اما تو هم زیادی می خوری. می ترسم بزودی مزه من برایت تکراری شود. مردها موجودات تنوع طلبی هستند.

- تو به اندازه طبیعت متنوع هستی. مردی که از تو سیر شود هرگز گرسنه نبوده.

- امروز خیلی متواضع هستی.

- بد است؟

- نه، تواضع خصلت شجاعان است.

بهرام ساندویچش را جلوی الهه گذاشت و خود مشغول نوشیدن قهوه شد.

( 30 )

کلاس درس آرام و ساکت بود. جز صدای بلند و محکم استاد مدرس کلاس صدایی از کسی برنمی خواست. الهه حال بسیار خوبی داشت و با اشتیاق به درسی که داده می شد گوش می داد. اسکی بازی و تفریح روز گذشته با بهرام او را پس از مدتها کاملا سرحال آورده و شاداب کرده بود. نیمی از وقت کلاس گذشته بود که در آن زده شد. استاد تدریس را رها کرد و در را گشود. لحظه ای بعد نام خانوادگی الهه را بر زبان آورد و گفت از کلاس بیرون رود زیرا کسی به دانشگاه آمده و خواهان دیدار او است. دیدن هیچ کس به اندازه محسن نمی توانست الهه را شگفت زده کند. محسن پس از احوالپرسی های معمول گفت :

- آمده ام فقط برای چند دقیقه با تو صحبت کنم.

الهه سعی کرد محترمانه او را دست به سر کند.

- اما من حالا کلاس دارم. اگر لطف کنی...

مرد جوان با جدیت حرف او را برید.

- نه نمی شود. ممکن است این آخرین گفتگوی ما با هم باشد، پس بهانه نیاور.

هر دو به محوطه باز دانشگاه رفتند. الهه پیشنهاد پسر عمویش برای خروج از دانشگاه و گفتگو در یک مکان مناسبتر را رد کرد. محسن ناگزیر همراه با او بروی نیمکتی در گوشه ای خلوت از دانشگاه نشست و بر خلاف همیشه سخن خود را خیلی صریح آغاز کرد.

- الهه بیا و زن من شو. آنقدر عاشقت هستم که پس از چند روز تو هم مرا دوست داشته باشی.

الهه سعی کرد سخن او را ببرد یا تغییر دهد اما محسن مقاومت کرد.

- نه، نه. خواهش می کنم، التماس می کنم، بگذار آخرین حرفهایم را بزنم. من دوستت دارم. شک ندارم خودت هم می دانی زندگی بدون تو برایم امکان ندارد. ای کاش ممکن بود اما نمی شود. این خارج از اراده من است. الهه حاضرم هر کاری تو بخواهی بکنم و هر چه تو بخواهی بشوم. اگر بخواهی کارم را تغییر می دهم، خانواده ام را ترک می کنم، از این شهر می روم، دو برابر نماز می خوانم یا اصلا دیگر نماز نمی خوانم، اگر بخواهی خدا را بپرستم او را می پرستم و اگر بخواهی تو را بپرستم تو را می پرستم. ریشم را می تراشم و هر طور تو بخواهی لباس می پوشم. حتی اگر بگویی شلوار سرخ و پیراهن زرد می پوشم و در بازار قدم می زنم. خدایا! الهه هر چه که بخواهی همان می کنم اگر تو در کنارم باشی. دل من شکسته است. دیگر توان ندارم شبها فقط با رویایت به خواب بروم و صبحها فقط در ذهنم وجودت را کنارم تصور کنم. حالا دیگر به خودت نیاز دارم نه به خیالت. دیگر تنها تماشای عکسهایت آرامم نمی کند. بد دردی است درد من الهه. بخاطر خدا نجاتم بده.

محسن یقیه پیراهن آبی رنگی را که بر تن کرده بود نبسته بود. شاید آماده بود تا تغییر کردن را از همین جا با باز گذاشتن یقه اش آغاز کند. الهه او را درک می کرد. مرد جوان از عمق وجودش درد می کشید. او گرفتار دردی جانگداز و طاقت فرسا بود. پریشانی و آشفتگیش حقیقتی را که معترف بود تایید می کرد. الهه می دانست اگر بهرام را رها کند و محسن را بپذیرد از این درد جانفرسا نجاتش خواهد داد ولی در مقابل خودش به آن گرفتار خواهد شد. الهه نهایت لطفی را که می توانست در حق او بکند با گرفتن دست او در میان دستان لطیفش انجام داد. آنگاه با صدایی ملایم و محبت آمیز گفت :

- ای کاش می توانستم کمکت کنم اما نمی خواهم درد تو را بقیمت ریختن درد در جان خودم تسکین دهم. این کار احمقانه است. من هم از این بابت رنج می برم. اگر چه نه به اندازه تو اما باور کن هر بار نه گفتن به تو برایم خیلی سخت است و باعث تاسفم می شود. محسن تو خودت باید درمانی برای دردت پیدا کنی.

الهه دست مرد جوان را رها کرد. اطمینان داشت محسن خود هرگز دستش را از میان دستان او بیرون نمی کشد و به آن لحظات زیبا پایان نمی دهد. مرد جوان لبخندی کمرنگ بر لب آورد.

- مدتهاست که درمانش را پیدا کرده ام. اما امیدوار بودم پیش از آنکه خود درمانی کنم تو درمانم کنی.

سکوت میان آن دو برقرار شد. هر دو چشم در چشم یکدیگر دوخته بودند. این وضعیت لحظاتی ادامه یافت. بمحض آن که الهه چشم از چشمان محسن برگرفت و نگاهش را به زیر افکند صدای او را شنید.

- چطور او موفق شد اما من نشدم؟

الهه دوباره ولی اینبار با کمی تعجب و ابهام به چشمان پسرعمویش که نگاهی آرام و خسته داشت

نگریست.

- چطور او توانست قلب تو را بدست آورد اما من نتوانستم؟

الهه با ترس پرسید :

- چه کس؟

- آن مرد. من همه چیز را درباره او می دانم و به او احترام می گذارم. بازنده همیشه باید به برنده احترام بگذارد.

- از چه کس سخن می گویی؟

محسن پوزخندی زد.

- آقاجان همه چیز را در مورد او برای پدرم بازگو کرده. حتی مشخصات ظاهریش را. پدرم هم همه چیز

را برای ما گفت. حتی مادر و خواهرم ادعا کردند مردی با چنان ظاهری را در راهپیمایی سیزده آبان با تو

دیده اند. من همه چیز را در مورد آن مرد می دانم.

الهه درمانده و رنگ پریده بود. حتی توان حرف زدن نداشت.

- نگران نشو الهه. من به او آسیبی نمی زنم چون تو او را دوست داری. اما شاید کسانی که مرا دوست دارند به او آسیب بزنند چون او به من آسیب زد.

الهه با دستپاچگی به حرف آمد.

- هیچ کس دلیل پاسخ منفی من به درخواست تو نیست. محسن تو دو سال است که داری از من تقاضای ازدواج می کنی و من رد می کنم. پس این که حالا هم درخواستت را رد می کنم علت تنها خودم هستم و

عدم تمایلی که به تو دارم.

محسن لبخندی زد و از جا برخواست. لبخند او سبب شد الهه احساس حماقت کند. آیا با حرفها و رفتار خود ادعاهای او را ثابت نکرده بود. محسن پیش از رفتن نکته ای دیگر را بر گفته هایش افزود.

- من دادم کمی گوشه و کنار در موردش تحقیق کنند. حتی نامه ای به اداره ثبت و احوال فرستادم و جوابی برایم فرستادند. تمام داده ها روی میز کارم هستند. البته همین امروز همه را نابود می کنم. ولی شاید بد نباشد یک چیز را در موردش بدانی. او تولد خیلی جالبی داشته است. طبعاً مادرش را می شناسد اما فکر نمی کنم بداند پدرش کیست. او پسر یک فاحشه است.

الهه گیج و سردرگم بود. یک ساعتی می شد که محسن او را ترک کرده و رفته بود. او تک و تنها روی همان نیمکت نشسته بود که آن حرفها را نشسته بروی آن شنیده بود. چگونه باید آن چیزهایی را که شنیده

بود تحلیل و درک می کرد؟ دیگر نمی توانست سر کلاس حاضر شود. ذهنش بیش از حد آشفته بود. باید دانشگاه را ترک می کرد و بلند شد و چنین کرد.

( 31 )

بهرام کتاب را بست و سیگارش را در جاسیگاری خاموش کرد. الهه در برابرش نشسته بود و مجله ای را ورق می زد. برخلاف همیشه شاد نبود و لبخندی بر لب نداشت. از هنگامی که وارد آپارتمان شده بود رفتارش در ذهن بهرام پرسشها ایجاد کرده بود. بی تفاوتی ظاهری با اندوه نهانی او در تضاد بود و آن دو اکنون بیشتر از آن همدیگر را می شناختند که حالتهای روحی واقعی خود را درک نکنند. سرانجام بهرام به حرف آمد و پرسید :

- نمی خواهی بگویی چه شده؟ مشکلی برایت پیش آمده؟

الهه با تکان سر پاسخ منفی داد.

- آه چرا همین طور است. چیزی را از من پنهان می کنی.

- تو هم خیلی چیزها را از من پنهان کرده ای.

- همه ما چیزهایی برای نگفتن و پنهان نگهداشتن داریم. این چیز عجیبی نیست. ولی گاهی لازم است با کسی حرف زد.

- پس تو شروع کن. با من حرف بزن. کمی از ناگفته هایت را برایم بازگو کن.

بهرام لبخندی بر لب آورد.

- خانم کوچولو چه چیز را می خواهد بداند؟

- از مادر و پدرت برایم حرف بزن. تو همه چیز را درباره والدین من می دانی اما من هیچ چیز درباره والدین تو نمی دانم.

- چه شده پس از چند ماه تازه بیاد داستان پدر و مادر من افتاده ای؟

- فقط می خواهم بیشتر بدانم.

- مادرم مرد.

- و پدرت؟

بهرام پاسخی نداد. الهه دوباره تکرار کرد.

- و پدرت؟

- او را نمی شناسم.

- چطور ممکن است؟

بهرام بلند شد و اتاق پذیرایی را که هر دو در آن نشسته بودند ترک کرد. اندکی بعد با لیوانی مشروب بازگشت و سر جای خود نشست. با یک جرعه نیمی از لیوان را خالی کرد اما سخنی بر زبان نیاورد.

پس از آنکه مدتی در سکوت گذشت مرد جوان به الهه نگاه کرد و گفت :

- بگو چه شده است؟ چه چیز را در من عجیب یافته ای که نیاز به توضیح دارد.

الهه ماجرای دیروز صبح را که طی آن پسر عمویش در دانشگاه به دیدارش آمده بود و بخشهایی از حرفهای او را بازگو کرد. هنوز سخنش را به پایان نبرده بود که بهرام با اشاره دست از او خواست ساکت شود. با یک جرعه دیگر نیمه دیگر لیوان را هم سرکشید و آن را زمین گذاشت.

- حالا نگران چه هستی؟ در واقع باید پرسید نگرانی یا پشیمان؟ نگرانی از اینکه دردسری برای من درست کنند یا پشیمانی از اینکه به یک حرامزاده دل سپردی؟

الهه سر به زیر انداخت و اشک در چشمانش حلقه زد.

- مشروع، نامشروع. مگر تا چند هزار سال پیش انسانها چگونه متولد می شدند؟ اگر قرار بود حرامزداه ای به دنیا نیاید که نسل بشر همان هنگام منقرض می شد. روز به شکار می رفتند، بر دیوار غارها نقاشی می کردند، ابزارهایشان را با سنگ و چوب و استخوان درست می کردند و شب هم مانند حیوانات با هم جفت گیری می کردند. شاید یک مرد با چند زن و شاید هم یک زن با چند مرد. ناراحتی از اینکه برایت فاش کرده اند من یک حرامزاده ام؟ آه خدا شاهد است، اگر خدایی باشد که من دیگر عادت کرده ام بخاطر این موضوع رنج بکشم. آخوندی می رود بالای منبر و قصه ای تعریف می کند که تمام شخصیتهای مثبت آن حلال زاده و خانواده دارند و تمام شخصیتهای منفی آن حرامزاده و ولد زنا. گویا این تنها سبب تمام فجایع تاریخ بشریت است. داستانها می بافد و دلایل می آورد که ستمگر فقط بخاطر هوس نابجای پدر و مادرش ستمگر و گناهکار از آب درآمده. خود را مردی مقدس می داند چون در خانواده ای شرعی و مشروع بدنیا آمده و به این خاطر مرد خدا شده و حق بالا رفتن از منبر و سخنرانی کردن را پیدا کرده. هر چند به زنان و مادران این بداندیشان و بدکاران هم بسیار باید شک برد که من هم مانند خیلی ها شاهد اعمال آنها و منصوبان آنها و زنانشان بوده ام و هستم. حالا می پذیریم که من حرامزاده ام و آنها حلال زاده. مقایسه ای کن و بگو سرشت کدام یک گندتر است؟

الهه با صدایی لرزان گفت :

- عزیزم، خدایا، جداً متاسفم.

- من هر چه درباه مادرم می دانم از خاله ام شنیدم. منبعی جز او نداشتم. خیلی کوچک بودم که او مرد و هیچی از او بیاد ندارم. گویا از آن دختر پولدارهایی بوده که بزرگترین سرگرمی زندگیشان مردان هستند. از آن زنانی که دوست دارند هفته ای یکبار مردان هم آغوش خود را تغییر دهند. پس از حامله شدن تغییر رفتار داد اما دیگر ضربه مرگبار را خورده بود. او یک حرامزاده بدنیا آورده بود. آنهم یک پسر. حالا سرنوشت مسخره من آغاز شده بود. سرنوشتی که من ننوشته بودم اما نقش اول آن را بعهده داشتم. تا بیست سالگی خیال می کردم مادرم شوهری داشته و از او طلاق گرفته اما وقتی با سماجت تصمیم گرفتم پدر ناشناخته ام را پیدا کنم خاله ام با شجاعت برایم گفت بهتر است بدنبال پدرهایم بگردم. مادرم تا زنده بود مرا پسر یکی از هنرمندانی می دانست که بعد از انقلاب کشور را ترک کرد. خاله ام رابطه خواهرش با آن مرد را انکار نمی کرد اما می گفت خواهرش هیچوقت در یک هفته به یک مرد بسنده نمی کرد حتی اگر آن مرد شخص شاه بود.

الهه از جا بلند شد و بسوی بهرام رفت. بروی زانوان او نشست و بازوانش را بدور گردن او انداخت.

- عکسی از مادرت داری نشانم بدهی؟

- یک شب که زیادی خورده بودم همه را پاره کردم و سوزاندم. صبح پشیمان شدم اما چه سود. اگر بشود از روی عکس داوری کرد قاطعانه می گویم او خیلی زیبا بود.

الهه با لبخندی که از سر مهر بر لب آورده بود و در حالی که موهای مرد محبوب خود را نوازش می کرد گفت :

- دیگر هرگز در اینباره حرف نمی زنیم. امشب بیش از هر شب به تو نیاز دارم.

( 32 )

خبر بسیار شوم و وحشت انگیز بود. در حالی که همه داشتند خود را برای برگذاری مراسم چهلم عزیز آماده می کردند خبر خودکشی محسن آنان را در بهت و ناباوری فرو برد. چگونه ممکن بود جوان کامیاب و موفقی مانند محسن که پله های ترقی را یکایک شتابان پشت سر می گذاشت خود را بکشد؟ اما حقیقت با حیرت و ناباوری دیگران تغییر نمی کند. محسن خود را کشته بود. با اسلحه کمری خود درون حمام تیری به سر خود شلیک کرده بود. هیچ نامه ای بر جا نگذاشته بود و علت کارش را به کسی نگفته بود. اما همه می دانستند دلیل خودکشی کردن او چه بوده است.

الهه نیز کاملا غافلگیر شده بود. نخستین واکنش او بستن در اتاقش و پریدن روی تختخواب و سر دادن گریه بود. بدون شک همگان او را مقصر این پیشامد تلخ می دانستند. احساس بدی داشت. در واقع بدترین احساس زندگیش را تجربه می کرد. در مراسم سوکواری محسن با او رفتار بسیار زننده و دردناکی صورت گرفت. زن عمو و دختر عموهایش بمحض دیدن او در حضور جمع با بلندترین صدایی که ممکن بود از حنجره زنان داغ دیده و در حال شیون برخیزد بر سرش داد کشیدند و زشت ترین ناسزاها را نثارش کردند. الهه بشکلی شرم آور از مراسم سوکواری پسرعمویش رانده شد. او بهت زده در حال ترک کردن آنجا بود که با عمویش روبرو شد. سیلی محکم عمویش او را روی زمین پرت کرد. چند تنی دویدند و مرد خشمگین را نگهداشتند تا خشونت بیشتری بخرج ندهد. اما جلوی دهان او را کسی نمی توانست بگیرد. هر آن ناسزا و حرف زشتی که مادر و خواهران محسن فراموش کرده بودند پدر او خطاب به الهه بر زبان آورد. الهه به او نمی نگریست. آرام و ساکت بود. شاید هر کس دیگری بود از آن همه بی احترامی هق هق کنان به گریه می افتاد اما او حتی بغضی در گلو نداشت. در واقع بهت زده تر از آن بود که به آنچه می شنید بیندیشد یا درصدد پاسخ گویی برآید.

از روی زمین برخواست و مراسم سوکواری را ترک کرد.

( 33 )

در آن شرایط فقط به یکجا می توانست پناه ببرد. اما بهرام در خانه نبود. الهه پشت در آپارتمان او نشست و درحالی که پشتش را به دیوار تکیه داده بود سرش را بر زانوان خود گذاشت. از شدت ناراحتی در حالتی مانند خواب و بی هوشی فرو رفت و براستی کمی بعد بی هوش بروی زمین افتاده بود. هنگامی که چشم باز کرد خود را در رختخواب یافت. پیش از آنکه از جا برخیزد در اتاق باز شد و بهرام پا به درون آن نهاد. چون متوجه شد الهه قصد برخواستن دارد بتندی گفت :

- آه نه بلند نشو. تو ضعف کرده بودی. نمی دانم چه مدت جلوی در خانه ام افتاده بودی. سه ربع ساعت پیش که به خانه برگشتم از دیدنت در آن وضعیت شوکه شدم. بلندت کردم و داخل آوردمت. بهر صورتی بود کمی آب قند به خوردت دادم. حالا حالت چطور است؟ به پزشک نیاز نداری؟

الهه لبخند کمرنگی بر لب آورد و با تکان سر پاسخ منفی داد. بهرام کنار او بر لبه تخت نشست.

- سمت چپ صورتت بدجوری سرخ است. درست مثل آن است که کسی محکم کشیده ای به صورتت زده باشه.

در این جا بود که اشکهای الهه آرام و بی صدا از چشمانش سرازیر شدند. بهرام با تعجب گفت :

- هی دختر! چی شده؟ چرا اینقدر درهم ریخته ای؟

الهه ناگهان خیز برداشت و خود را به آغوش بهرام افکند و درحالی که سر بر شانه او گذاشته بود و می گریست همه چیز را برایش تعریف کرد.

- من قاتل او هستم. من او را کشتم. من سبب مرگ او شدم. اوه خدای بزرگ! خیلی وحشتناکه!

بهرام کوشید زن جوان پریشان حال را آرام کند.

- دیوانه شده ای؟! این به تو چه ربطی دارد؟ حماقت خودش بود. تو مسئول ضعف و اشتباه دیگران

نیستی.

الهه آرام شد اما پیدا بود هنوز هم احساس گناه می کند. بهرام یک قرص آرامبخش به او داد و از او خواست کمی بخوابد. سپس اتاق را ترک کرد و به پذیرایی رفت و خود را بروی مبلی انداخت. دلش برای دخترک بیچاره می سوخت. او هم احساس گناه می کرد. اما نه در مورد احمقی که خودکشی کرده بود بلکه در مورد زنی که بخش بزرگی از رنجهایش بخاطر رابطه داشتن با او بود.

( 34 )

هنگامی که الهه از خواب بیدار شد هوا تاریک شده بود. حالش خیلی بهتر از قبل بود. درحالی که دست بر پیشانی خود نهاده بود برخواست و از بستر خارج شد. اتاق را ترک کرد و به ایوان رفت. از سر و صدایی که از آشپزخانه به گوش می رسید معلوم بود بهرام آنجاست. با گامهای آهسته بطرف آشپزخانه رفت و وارد آنجا شد. بهرام داشت شام درست می کرد. با دیدن الهه لبخندی زد و گفت :

- حالت چطور است خانم کوچولو؟

- خوبم. فکر کنم خیلی بهتر از قبلم.

پس از شام بهرام قهوه درست کرد و در دو فنجان ریخت. نواری را در ضبط صوتی کهنه و درب و داغون

که کار کردنش عجیب بنظر می آمد گذاشت و آن را روشن کرد. موسیقی ملایم و دلپذیری بود. بهرام به شوخی گفت :

- شاید بهتر است دیگر پیشم نیایی. من برایت ایجاد خطر می کنم.

- نمیشه! تو به زن نیاز داری.

- من می توانم هر شب زنی را به جای زن شب پیش به رختخوابم بیاورم. باور کن کم نمی آورم!

الهه ابرو درهم کشید.

- حتما از آن نوع زنهایی که خوابیدن با آنها فرقی با خوابیدن با یک میمون ماده نداره.

- خوب بهرحال زن، زن است. می توانم چشمانم را ببندم و بقیه چیزها را فراموش کنم.

- تو نمی توانی، چون به من عادت کرده ای.

- من آن دخترهای زشت را به تو ترجیح می دهم چون عاشقشان نیستم و خطری هم برایشان ایجاد نمی کنم.

الهه لبخندی معنا دار بر لب آورد.

- دروغ می گویی.

سپس کمی از قهوه اش خورد و ادامه داد :

- اگر خطری هم در کار باشد این منم که آن را برای تو ایجاد می کنم. بی خطر یا با خطر بدون تو نمی توانم زندگی کنم.

الهه باز هم در خود فرو رفت. باز هم اندیشه اش آشفته و ذهنش پریشان شد.

- اگر با پوزش مشکل حل می شد حاضر بودم به پای عمویم بیفتم و از او بخشش بخواهم. اما می دانم کینه من دیگه هرگز از قلب او و زنش خارج نمی شه.

- فراموش کن. تو گناهی مرتکب نشده ای که بخاطرش پوزش خواهی کنی. ضمناً در برابر اینها هر گام به عقب برداشتن یک شکست است. اینها کسانی هستند که پوزش را نشانه ضعف می دانند نه بزرگواری.

الهه با غم گفت :

- پس چه باید بکنم؟

- هیچ. فقط خودت را گناهکار ندان.

یک ربع مانده به ساعت ده شب الهه خانه بهرام را ترک کرد. پنج دقیقه پس از ساعت ده او در خانه بود. خانه در خلوت و سکوتی محض قرار داشت. بی شک آقاجان تا پایان مراسم سوکواری به خانه برنمی گشت. مهستی نیز برای خدمت در مراسم سوکواری برای چند روزی خانه را ترک کرده بود. اما دو فرزندش را با خود نبرده و در خانه گذاشته بود. زن خدمتکار نگرانیی از بابت کودکانش نداشت. پسرش پسرکی زیرک و کاردان بود و می توانست تا بازگشت مادر از خودش و خواهر کوچکش مواظبت کند. فقط باید تا آمدن مادر از رفتن به مدرسه خودداری می کرد. به اندازه کافی غذای آماده در یخچال های خانه قرار داشت آنقدر که دو کودک برای تهیه خوراک دچار مشکل نشوند. الهه با این تصور که کودکان خواب هستند می خواست از پله ها بالا رفته و به اتاق خود برود. او شامش را با بهرام خورده بود و کار خاصی برای انجام دادن نداشت. اما پیش از آن که پایش را بر اولین پله بگذارد صدایی شبیه صدای گریه کودکی توجهش را جلب کرد. گوش تیز کرد و بطرف صدا رفت. صدا از اتاق تاریکی که در آن باز بود بگوش می رسید. الهه وارد اتاق شد و چراغ آنجا را روشن کرد. با دیدن پروین دخترک دوست داشتنی زن خدمتکار که در گوشه اتاق نشسته بود و گریه می کرد لبخندی بر لبش نشست. آرام به طرف دختر بچه رفت. خم شد و او را از روی زمین بلند کرد و در آغوش گرفت. الهه با لحنی که تقلید از لحن کودکان بود گفت :

- خانم قشنگه چرا گریه می کنه؟ گرسنشه یا از چیزی می ترسه؟

پروین البته گرسنه بود اما دلیل گریه کردنش آن بود که برادرش با او دعوا کرده بود و موهایش را کشیده

بود. الهه شروع کرد به نوازش کردن گونه دخترک و ور رفتن با صورت او.

- تو دختر خیلی شجاعی هستی. من حتی وقتی دو برابر تو سن داشتم از تاریکی می ترسیدم ولی تو بدون هیچ ترسی در این اتاق تاریک نشسته بودی و بخاطر کار یک پسر شیطانتر از خودت گریه می کردی.

الهه دخترک را در آغوش نگهداشت و همراه با او به اتاق خدمتکار رفت. پسرک مهستی روی تخت داراز کشیده بود. الهه ابتدا خیال کرد او خوابیده است اما پسرک بیدار بود. الهه روی کناره تخت نشست و دختر بچه را کنار خود نشاند.

- چرا خواهرت را اذیت می کنی؟

- او دیوانه است. فقط بلد است بهانه بگیرد.

- او خیلی کوچیکه. مادرتان هم که اینجا نیست. خوب حالا موضوع چیه؟

- غذایش را نمی خوره. بجای نان و کره و عسل دلش تخم مرغ می خواهد.

الهه به خنده افتاد. براستی دنیای کودکان زیباترین و ساده ترین دنیاها بود.

- فقط بخاطر همین دعوایش کردی؟

- من نمی توانم برایش تخم مرغ درست کنم. حوصله اش را ندارم.

- خودت چی خوردی؟

- هیچ. البته اگه غصه غذا نباشه.

الهه باز هم به خنده افتاد.

- بسیار خوب بچه ها. بلند شوید و دنبالم بیایید.

الهه برای پروین تخم مرغ درست کرد و یک ساندویچ همبرگر هم برای برادر او آماده کرد. از زمان آشنایی با بهرام و رفت و آمد به خانه او کمی آشپزی یاد گرفته بود و حالا می توانست نیازهای اولیه خود را در زمینه آشپزی برطرف کند. پس از شام خوراندن به آن دو کودک الهه می خواست آنها را بخواباند اما لگد زدن ناگهانی دختر بچه به پای پسرک و گریختن او که دنبال کردنش توسط برادرش را در پی داشت سبب شد الهه نیز بدنبال آن دو بدود و بدین ترتیب بازی کودکانه ای میان آن سه آغاز شد. الهه از بچگی بازی قایم موشک را دوست داشت اما پیدا کردن دو کودک بازیگوش در خانه ای وسیع و آن هم در شب کار سختی بود. بی آنکه متوجه گذر زمان باشد دو ساعت تمام با آن دو کودک جست و خیز کرد. در پایان هنگامی که بدنبال آن دو می دوید به زمین افتاد اما موفق شد پای یکی و پاچه شلوار دیگری را بگیرد. صدای خنده هر سه فضای خانه را پر کرده بود. الهه هر دو بچه را در آغوش کشید و سر هر یک را بر یکی از شانه هایش گذاشت و نوازش کرد. خنده ها و سروصداها فروکش کردند. اندکی بعد دخترک با لحن کودکانه خود به او گفت خوابش می آید. پسرک هم خسته و خواب آلود بود. الهه دختر بچه را بلند کرد و در بغل گرفت و بسوی اتاق خدمتکار برد. پسرک نیز درحالی که چشمهایش را می مالید بدنبال آنها به را افتاد. الهه بچه ها را روی تختخواب خواباند و خود در میانشان داراز کشید. اندکی بعد صدای تنفس دو کودک به او فهماند که هر دو به خواب رفته اند. این دو کودک شب شادی را برای او درست کرده بودند. الهه لحظه ای اندیشید ای کاش گناه در بین بزرگسالان همان معنایی را داشت که در بین کودکان داشت.

Part 1 -- Part 2 -- Part 3 -- Part 4 -- Part 5 -- Part 6

Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh
 
Sinibaldi

Los suspiros del viento.

by Sinibaldi on

Como una flor  en la calma  de la eternidad siento un ruido, un triste gorrión  que canta en el viento la brillante ternura y la dulce  pasión.  Francesco Sinibaldi