پیرمرد کنار دست راننده جا به جا شد. به دقت نگاهی به صورت شوفر جوان انداخت و گفت:
"من پل مدیریت پیاده می شوم."
راننده با بی حوصلگی اصلاً نگاهش هم نکرد و زیر لب غرغر کرد:
"باشه!"
پیرمرد بدن نحیفی داشت با کله ای به اندازه توماس مان. دماغش مثل بینی مجسمه های جزیره آستر بود. راننده قیافه مچاله شده ای مثل ادگار آلن پو داشت. به همان عنقی. چشمان تنگ که انگار بعد از اتمام خلقت با تیغ ژیلت درست زیر پیشانیش ایجاد کرده اند. سبیل باریکش سالها بود که از مد افتاده بود.
صندلی عقب پراید زرد رنگ خط میدان آریاشهر- تجریش غیر از من، دو نفر دیگر هم نشسته بودند که لام تا کام حرف نمی زدند. همه تو خودشان بودند. هنوز به تقاطع مرزداران نرسیده بودیم که باز پیرمرد، اولش نگاه مشکوک و دقیقی به راننده که غرق تفکراتش بود انداخت و آب دهنش را قورت داد و سرفه ای کرد که معمولاً در دستشویی های بین راه برای اطمینان از خالی بودن سرویس بهداشتی انجام میدهند و با تحکم گفت:
"یادت نره، من پل مدیریت پیاده می شوم. میخواهم بروم دانشگاه امام صادق."
پیرمرد فکر کرد که راننده با شنیدن این پیام بر خود خواهد لرزید. اصلاً ککش نگزید و جواب پیرمرد را نداد.
افتادند توی بزرگراه پارک وی (چمران). کنار اتوبان مردانی چوب های بلندی در دست داشته و روی مقوایی نوشته بودند "گوسفند زنده". پیرمرد همه مسافران و راننده را خطاب قرار داد و گفت:
"درآمدشان از یک استاد دانشگاه بیشتر است."
انتظار داشت حد اقل یک نفر تشخیص بدهد که ایشان استاد هستند. همه ساکت بودند. بعد از دقایقی راننده گفت:
"تو این مملکت کافیه پول داشته باشی. کسی از شغلت نخواهد پرسید. من استادانی را می شناسم که لنگ نان شبشان هستند."
راننده ساکت شد و رفت تو لک. پیرمرد چانه اش گرم شد و شروع کرد حرافی در خصوص تهاجم فرهنگی و تفوق ناجوانمردانه ثروت بر علم و هزاران تاسف بر ذلالت علم و هنر در بین نسل جوان و ترویج آهنگ های مستهجن و لباسهای بچه مزلف و.... و گفته هایی از استاد فروزانمهر و بهمنیار و فروغی و دکتر لطفعلی صورتگر و ملک الشعرای بهار در خصوص برتری علم بر ثروت که کسی توجهی نکرد. راننده همچنان غرق در افکارش خاموش ماند. داشت به گوسفند فکر میکرد و اینکه چقدر پرورش گوسفند سود آور است.
از پل مدیریت رد شدند. بیلبورد بزرگی جوجه کباب های آماده ای را تبلیغ میکرد که ظرف تنها چند دقیقه برای خوردن حاضر میشوند. درست نبش پل مدیریت آگهی تبلیغاتی بلند بالایی هم در مورد فرش ماشینی تو چشم میزد و یک هنرپیشه جوان که چهره اش درست شبیه شاهزادگان چوگان باز نقاشی های مینیاتوری دوران صفوی بود به خریداران توصیه میکرد که این فرش ماشینی را که قابل مقایسه با فرش های دست باف دوران شاه عباس است بخرند. روی فرش طرحی از تخت جمشید بود که شیری پریده بود پشت گاو و تا آنجایی که زور داشت دندانهایش را در گردن گاو فرو کرده بود. از همین فاصله دور هم میشد دردی را که گاو تحمل میکرد، تشخیص داد. پیرمرد از اینکه کسی حضورش را جدی نمیگرفت خیلی ناراحت شد و عین رادیو بدون اینکه کسی چیزی بگوید شروع کرد به انتقاد از اشاعه تزویر و دوروئی و حقه بازی در تبلیغات تجاری. بازهم کسی محلش نگذاشت. راننده یادش نمانده بود که پیرمرد میخواهد پل مدیریت پیاده شود. به ترافیک مقابل هتل اوین که رسیدند، راننده ناگهان یادش آمد و به پیرمرد گفت:
"مگه تو نمیخواستی پل مدیریت پیاده بشوی؟"
"چرا؟ می خواستم. مگه رد شدیم؟"
"آره که رد شدیم. از بس مشغول حرافی هستی. در باره همه چیز صحبت میکنی. خوب بلدی گوز و شقیقه را به هم بدوزی. مرده شور تو را ببرد با آن استاد دانشگاه بودنت. تو قاچاقی زنده ای. آدم راننده نعش کش باشه بهتر از کار روی تاکسی های خطی. مرده ها حرف نمیزنند."
همه مسافران یک لحظه احساس کردند که مرده اند. همگی همزمان آب گلویشان را قورت دادند و با چشمانی از حدقه در آمده به بیرون خیره شدند. پیرمرد ه داد زد:
"نگه دار پیاده شوم!"
"کرایه ات را بده بعد."
"بیا. سگ خور. این مملکت کی میخواهد درست بشود؟"
راننده اسکناس هزار تومانی را که پیرمرد به داخل ماشین پرت کرده بود برداشت وداد زد:
"بقیه اش کو؟"
پیرمرد کر شد و محلش نگذاشت.
پیرمرد دنبال راهی بود تا از مقابل هتل اوین برگردد، پل مدیریت. پی کسی می گشت تا راهنمائیش کند. همه تو خودشان بودند. کسی حوصله نداشت. سمت راست، خرابه های شهر بازی قدیم تهران بود با مجسمه سنجابی بزرگ که از شکمش تونلی بیرون زده بود که در روزگار رونق، قطاری از آن رد میشد.کنار دست سنجاب گنده، ساختمان نیمکره بزرگی بود که روزهای اوج شهر بازی در آن فیلم های ترسناک پخش میشد و تماشاگران در حالی که ایستاده بودند از وحشت در جای خود میخکوب می شدند. حالا بر بالایش تابلوی مرکز تحقیقات سرطان نقش بسته بود. از پل عابر بالا رفت و از آن طرف پائین آمد. درست مقابل ساختمان های آتی ساز، پسر جوانی را دید که چوب بلندی را در هوا تکان میدهد. عین یک مربی کلاس آمادگی از پسره پرسید:
"می خوام بروم پل مدیریت. راه را درست میروم؟"
پسره چشمانش را تنگ کرد و گفت:
"گوسفند نمی خواهی؟ سرمایه گذاری خوبیه. ببین! در ظرف 9 ماه یعنی از بهار تا اول زمستان شش برابر سرمایه ات برمیگردد. تو اصلاً میدونی گوشت گوسفند همین الان کیلو چند است؟"
پیرمرد در حالی که به زحمت عصبانیتش را کنترل میکرد گفت: "چه میدونم 15000 و یا 16000 تومان هر کیلو. شاید هم 18000 تومان."
قربون آدم چیز فهم. من حساب همه چیز را کرده ام. کف سرمایه گذاری 50 میلیون تومان است. پیرمرد دیگر داشت عنان از کف میداد. همه انرژی را در صدایش جمع کرد و گفت:
"من میخواهم بروم پل مدیریت. استاد دانشگاهم. نه گوسفند چران."
پسره نگاه تحقیر آمیزی به پیرمرد محترم که انگار لای پاهایش پوشک ایزی لایف گذاشته بود انداخت و گفت:
"خیره سرت برو جان بکن. نون توی گوسفند است. الان دو هزار سال است که مردم عاشق گوسفندند. هیچ چیزش حرام نمیشود."
بعد صدایش را پائین آوردو به حال نجوا گفت:
"یک دست مغز و زبان و گوشت بناگوش در یک کله پزی خوب می شود به عبارت 12000 تومان. مردم چرا اینها را نمی فهمند."
پیرمرد دو دل شد. برگشت به سمت پسر جوان. خوب حالا اگر خواستم بروم گوسفند پروری، از کجا باید شروع کنم؟
"بیا با هم برویم روستای اوین. درست پشت زندان اوین."
پیرمرد اندکی ترسید و این پا و آن پا کرد.
جوانک خندید. "نترس. نمی برمت زندان. گوسفند داری ما درست پشت اوینه. آنجا می توانی با بابام صحبت کنی. آنها دنبال سرمایه گذار می گردند."
پیرمرد از دور بوی گوسفند را تشخیص داد. از روی پل بلندی گذاشتند که ورودی زندان اوین را به راحتی می دیدند روز تابلوی زندان لاتین و با فونت Arialنوشته بودند "Evin House of Detention". پیرمرد ظرف چند دقیقه دل به گوسفند داری بست.با سودی که کسب میکرد، همه رویاهایش را تعبیر شده میافت. قبل از هر چیز باید یک دست دندان مصنوعی خوب می گذاشت. باد فتق و پروستاتش را عمل و شاید هم تجدید فراش میکرد. از زندان اوین به اندازه کافی دور و کنار رودخانه وارد گوسفند داری بزرگی شدند. زندگی دو باره به پیرمرد لبخند میزد. با خودش فکر میکرد که با پول هایی که به دست می آورد میتواند برود کانادا و شاید هم آمریکا. دربهترین دانشگاه های انگلیسی زبان، روی هر سوژه ای که خواست کار کند. چرا قبلاً به پرورش گوسفند فکر نکرده بود. از دور خیره شده بود به شیب تندی که درست در ورودی زندان قرار داشت. شریک آینده اش لیوان کثیفی را که چای غلیظی داخلش بود با چند حبه قند سیاه به دستش داد و در حالیکه همه دندانها کرم خورده اش را نشان میداد گفت:
"گوسفند داری همه اش خیره! می بینی! جناب استاد!! صد در صد سوده! فقط ظرف 9 ماه. عالیه؟ مگه نه؟ میدونی حتی پشگلش هم پر سوده. بهترین کوده! حالا چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ مطمئن باش از شراکت با من پشیمان نخواهی شد. هر اتفاقی تو این مملکت بیفتد، پرورش گوسفند تجارت پر سودی باقی خواهد ماند."
پیرمرد دیگر به سخنرانی خسته کننده شریک آینده اش گوش نمیداد. داشت عکس های دسته جمعی روی دیوار های دفتر رئیس گوسفندداری را تماشا میکرد. اندکی که عینکش را جا به جا کرده و به عکس ها زل زد تازه کشف کرد که تصاویر Stereogram هستند. شریکش یک برگ کاغذ A4 به دستش داد که طرز دیدن این گونه تصاویر دقیقاً توضیح داده شده بود. باید از فاصله معینی به عکس مورد نظر خیره شده و پلک نمیزد ناگهان تصاویری که تا چند لحظه پیش تخت به نظر میرسیدند سه بعدی شده و جان می گرفتند. پیرمرد با دقت در عکس هایی که تمام دیوارها را پوشانیده بودند و دقیقاً مثل عکس هایی بودند که در پایان جلسات سالیانه هیئت مدیره شرکت های تجاری برداشته می شد و اعضاء با لبخند های استانداردی بر روی صندلی های دسته بلند نشسته و حضور خود را برای یک سال آینده در تصمیمات شرکت، مسجل میکردند، از تعجب شاخ در آورد.
پیرمرد وقتی از فاصله معینی دقیقاً حدود 4 دقیقه به عکس ها زل زد، همکارانش را بین گوسفندها به خوبی شناخت. همه استادان و دانشجویان دوره های دکتری را به خوبی بین گوسفند ها تشخیص داد. داشت تازه دوزاریش می افتاد. پس قضیه اینه. حالا می فهمید که چرا وضع مالی برخی از همکارانش اینقدر خوب بود. آنها وارد کار گوسفند داری شده بودند. تدریس در دانشگاه شغل دومشان بود. چرا زود تر به این موضوع فکر نکرده بود. روی دیوارهای گوسفند داری پر از تصاویر و گفته های قصار بزرگان در باره گوسفند بود. در چکیده یک تحقیق علمی مزایای پرورش گوسفند به گاو آورده شده بود. گوسفند ها در مقابل امراض و میکروب ها بهتر از گاوها مقاومت می کنند. در تصویر بزرگ دیگری همه بدن گوسفند عین نقشه های جهان نما توضیح داده شده و با فلش هایی دقیقاً مشخص شده بود که گردن برای قورمه سبزی، قلم برای آبگوشت، ران برای کوفته و گوشت بین دنده ها برای کباب کوبیده بهترین گزینه ها هستند.
پیرمرد داشت دنبال خواص کباب دنبلان می گشت که شریکش سر رسید و گفت:
"اقلیت های مذهبی که نوشیدن نوشابه های الکلی برایشان منع نشده، دنبلان را کباب کرده و با نون تازه و مشروب نوش جان می کنند. لازم نیست نگران باشی. من که عرض کردم، گوسفنذ دور ریز ندارد."
پیرمرد داشت حوصله اش از دست توضیحات شریکش سر میرفت. یک دفعه به خودش آمد و دید دارد در مورد محسنات پشگل گوسفند سخنرانی میکند:
"آره داشتم میگفتم، پشگل گوسفندان درست مثل بیزنس کارتشان است. برای ما آدم ها همه آنها یکی هستند ولی واقعاً اینطور نیست. شما با داشتن نمونه ای از پشگل هر گوسفندی می توانید در مورد جنسیت، سن، وزن و بیماریهای احتمالیش با قاطعیت اظهار نظر کنید. جمع آوری پشگل گوسفندان عین پاک کردن تابلوی اعلانات عمومی است. هر گوسفندی تنها با بوئیدن پشگل هم نوعانش می تواند می تواند طرف را شناسایی کرده و از همین طریق برایش پیام بگذارد."
پیرمرد نای ایستادن نداشت. همه رویاهایش رنگ واقعیت می یافت. دلش می خواست از محل اولین سود دو هفته به استراحت پرداخته و همچنان در خصوص برتری علم بر ثروت مقاله بنویسد.
Recently by cyrous moradi | Comments | Date |
---|---|---|
به صندوق رای ایمان آوریم | 3 | Nov 04, 2012 |
چه باید کرد؟ | 9 | Oct 02, 2012 |
سازش تاریخی | 2 | Sep 03, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Strategic Bussines Advice for the Iranian Market
by Mash Ghasem on Mon Apr 04, 2011 12:42 AM PDT