STORY

خورشیدگرفتگی

مهم این بود که مشخصات قوم جدیدی که قرار است حاکم شوند چیست؟

02-Aug-2010 (one comment)
تحقیقات دریانی نشان میداد که تنها چند ماه قبل از ترور ناصرالدین شاه، در 28 فوریه سال 1896 کسوفی کلی روی داده بود و منجمان به شاه اخطار کرده بودند که روزهای خوشی در انتظارش نیست. در دوم ماه می همان سال ناصرالدین شاه در شاه عبدالعظیم ترور شد و پیشبینی منجمان به حقیقت پیوست. عمده مشغولیت ذهنی دریانی این بود که بعد از کسوف تابستان ، چه قومی به حکومت خواهند رسید و چه کار ها خواهند کرد>>>

STORY

سرزمین مردم نیک (2)

سرت را بکوب به سنگی و آن دنیا را جستجو کن

27-Jul-2010 (8 comments)
شب به پایان می رسد. سپیده دم و دروازۀ شهری. مرد به شهر در آمد و تماشا گرفت. کوچه و بازار لخت و خالی و خاموش. از روبرو یک رهگذر سر را خراب از باده بسیار نوشیده نجوا کنان آهنگ بی رنگی قدم می زد. مرد گوش فرا داد. هر باده ای با بوسه ای، هر بوسه ای با باده ای. و چه زیر خندی بر لبهای مست نشسته بود. مرد راه خود گرفت؛ او چه می داند از آن ارزشهای زیبای زندگی>>>

STORY

Sunday in the Park

It was something about the way Iranians looked

27-Jul-2010
There were Iranians for as far as the eye could see, if those eyes were those of 13-year-old Bahman Sohrabi, and the first thing he felt when he arrived at the park was that he was a blank piece of paper, and in this place he could be what he showed himself to be, nobody had any expectations of him except for the expectations they had of themselves - to be a speaker of the language, an appreciator of the food and the music and of nature, and a general participator in the whole thing. At school he found the spaces for a guy who did not want to be a participator in the whole thing right away. He found them in himself and in the school>>>

THE END

Sherlock Holmes' Daughter (10)

My heart believed her, but my mind knew better

19-Jul-2010 (11 comments)
Katayoon and I spent the night together at her house the night before her business trip with Paul. Tradition be damned, I didn’t want to waste the last few hours of our romance yelling futile accusations and hearing pointless denials. But I felt justified in being irked at her for what she had pulled on me in front of Paul. That morning while he and I were huddled over a project, she came from behind and hugged me around the neck. She had thrown down the gauntlet, and there was nothing I could do but let my feelings do the reacting>>>

STORY

سلول

این وری ها همه آزاد و اون وری ها همه اعدام

19-Jul-2010 (one comment)
قاضی محمدی در سلول راه می رود و مدام با خود حرف می زند. می نشیند، بلند می شود، می نشیند، دوباره بلند می شود. بوی دلزننده ی معده اش توی دهانش پیچیده و کلافه اش کرده است. مدورانه قدم می زند، می ایستد، دوباره قدم می زند. خودش را روی تخت آهنی و درب و داغون توی سلول می اندازد. صدای قژقژ تخت اعصابش را بیشتر خورد می کند>>>

STORY

Nobody thanked me

A little scene from my second novel in progress

17-Jul-2010 (24 comments)
I turned on the radio, and dreamed of beating up Tehran’s anti-god semi-intellectuals, smart asses who wore farangi brands, who grew up in Suisse, who knew French and Italian, laughed in English, and spoke Persian with an accent. I was appalled at the sight of Tehrani girls who wore tight dresses, short pants and small scarves just to show off their bodies and their immodest bareness. They all looked the same. The same makeup, the same cut face, the same sinful glare>>>

STORY

سرزمین مردم نیک

هی چوپان سرت سلامت، راه سرزمین مردم نیک کدام است؟

17-Jul-2010 (10 comments)
مرد در خود اندیشه می پرورد. نمی توان. نمی توان بدینگونه زیست. نباید چنین باشد. این نیست آنچه از افسانه ها فرا گرفته ام. باید یافت. خواهم یافت سرزمینی که مردمانش عشق را باور داشته باشند. گذشت را بدانند چیست. دروغ و ریا را نیاموخته باشند. مرد با خود اندیشه می کرد. راهواری پر از اندیشه های شیرین. پر از امید. راه به کدام سوی باید برد؟ کدامین راه به سرزمین مردمان نیک می انجامد؟ چوپانی در پی چند گوسفند چوب بر دوش گام می زد. >>>

STORY

تق‌تق ... تتق تق ... دوداسکادن

بند ما بند بی خدایان بود

17-Jul-2010 (3 comments)
دو روز به عید مانده بود. باران ریز بی امان می‌بارید. درها بی رمق بسته می‌شد. پارس سگ ها، آوای غوکان سبز در انبوه درختان، هجوم بی نتیجه پرندگان وحشی به امنیت خشک جنگل و دیوار محلات قدیمی همه در انبوه ریز باران از نفس افتاده بودند. در این میان ریشه‌های درختان گردو، تیرهای کپک زده برق و حتی آدم‌ها خیس بودند. این همه ارمغان خیس‌ترین بهاری بود که می‌رفت برای خیلی ها تکرار نشود. اما، بند ٥٠ نفره ما خیس نبود>>>

STORY

خالی بندان

تاریخ اخیر ایندولند را می توان چکیده تاریخ مستند خالیبندی در همه جهان دانست

15-Jul-2010 (5 comments)
مسافرانی که از فلات ایندولند میگذشتند آوازه خالیبندی ایندولندی ها را به سراسر جهان می بردند. خالی بندی درایندولند تبدیل به روش موفقی در ارتباطات گردید. پادشاهان ایندولندی بر سنگ نوشته های زیادی داستان هایی از پیروزیهای خود را نوشتند که بعد ها ثابت گردید هیچکدام درست نبوده و بیشتر خالی بندی شاهانه اند تا حقیقت. برخی از این سنگ نوشته ها هم بعد از شکست های موهن بوده و پادشاهان ایندولندی برای اینکه ایز گم کنند، خود را پیروز میدان معرفی میکردند>>>

FANTASY

فاصله های بعید

این روزها گربه ی خانم میشیگان بیشتر حرف می زند تا من

15-Jul-2010 (3 comments)
زیر سیگاری را از روی میز بغلی ام برداشتم و با کبریت سیگار گربه را روشن کردم. همان طور که دود بالای سرش درست می کرد رو به من کرد و گفت: رفیق جان باید فکری به حال سقف خانه بکنیم چند روز است که چکه می کند. اگر مارسیا بود به کمک پرنده ها حتما چکه اش را درست می کرد.>>>

STORY

برگ چغندر

بحران مجسمه هر روز عمیق تر می شد

02-Jul-2010
تنها یک روز بعد از نصب مجسمه، شایعات زیادی در شهر پیچید. قیمت همه زمین هائی که سمت دم اسب بود(debajo de la cola de caballo)، ناگهان سقوط کرد. بورس بازان و دلالان زمین شایع کردند که از ماتحت اسب بوهای نامطبوعی متصاعد می شود و همه منطقه زیر دم را مسموم میکند. ظرف تنها 48 ساعت بعد از نصب مجسمه واژه های زیادی وارد ادبیات زبان اسپانیائی شده و آهنگ های مستهجنی ورد زبان همه ساکنان محله بدنام شهر گردید. شهر ناگهان به دو منطقه مهم زیر دم و بالای چشم (منظور چشم اسب) تقسیم ش>>>

STORY

Honey

When I had an Iranian boyfriend, I was going to call him Asal

02-Jul-2010 (4 comments)
My brother had a girlfriend, the first real girlfriend he had ever had. They had met at the end of his first year of college. He showed me her picture. She was pretty, and everybody was happy for him. Just having her picture in his room made our whole house seem different. I didn't know if it made us more American, but it was exciting to think about. There was a lot happening on television with boyfriends and girlfriends, and it felt like some of that had come into our house>>>

STORY

Sherlock Holmes Daughter (9)

It has to be as huge as Death

27-Jun-2010 (5 comments)
Fall was approaching and Kataayoon’s next overseas business trip with Paul was only two weeks away. Why couldn’t our romance end some other time of year? I kept thinking. Now every dying leaf, every wistful sunset, would remind me of how much I missed her in my life. Of course, the increasing tenderness in her voice and the escalating admiration in her eyes when she looked at me felt as though she was reciting her wedding vows to me. But her ramping up her fondness for me seemed timed for her upcoming business trip with Paul>>>

DREAM

شال نارنجی

رفیق جان از اینکه از زندگی همین لحظه ات لذت می بری خوشحالم

27-Jun-2010
چه کسی بود که از کوچه پشتی خانه صدایم کرد؟ از روی تخت بلند شدم. پرده را کنار زدم. سرم را بیرون پنجره انداختم تا صاحب صدا را ببینم. گوستاو زودتر از من از پنجره بیرون رفت تا سر و گوشی آب بدهد. گربه هم بی آنکه عجله ای بکند در را باز کرد تا از پله ها پایین برود و برایم خبری تازه از صدا بیاورد. ملافه های شسته شده ام را در حیاط دیدم که باد گرم جزیره به رقص شان در آورده بود>>>

STORY

The Big Picture and the Small

We can't even talk about disagreeing without disagreeing

25-Jun-2010
"Why do we disagree so much?" He laughed.
"Is it funny?" she said.
"The question is funny. Because any two people are going to disagree. By virtue of being two different people."
"We aren't any two people."
"Okay," he said. 'But sometimes it's good to disagree a lot. It shows that we're being honest."
"I don't want to get good at disagreeing with you. I want us to not disagree so much." >>>