STORY
گرسنگی بد جوری به هر دو فشار می آورد
آفتاب کم جان زمستان تهران افتاد تو چشم های بسته امیر. یک آن مثل آدم های برق گرفته از جا پرید و از اینکه پسرلندهوری در کارتنش خوابیده کلی تعجب کرد. چندین بار چشمانش را مالید. دیشب خودش تنهائی رفته بود داخل کارتن خالی یخچال. داشت فکر میکرد که این گنده بگ از کجا پیدایش شده. راستش از هیکل پسره ترسیده بود. اصلاً فکر نمیکرد اگر دعوائی در بگیرد، حریفش شود. از وقتی شش ماه قبل از خانه خود در رشت فرار کرده بود، یک شب آرام و قرار نداشت. تازه فکر میکرد تو پارک المهدی در ضلع جنوب شرقی میدان آزادی تهران دارد آرام میگیرد و سری تو سرها در می آورد
>>>
NOVEL
ناجی این بار دریافت در این طپش و لرزش دلپسند چیزی نهفته است و آن هیجان است
پاییز آغاز شده بود. اما شهر اهواز همانگونه که با بهار بیگانه بود پاییز را هم نمی شناخت. مردم این شهر تنها در سالنامه های خود نام بهار و پاییز را داشتند اما در محیط جغرافیایی و طبیعت محل زندگی با این دو فصل غریبه بودند. یک هفته از بازگشت ناجی به اهواز می گذشت. پس از قطع همکاری و رها کردن سایت او حتی یک تماس تلفنی هم با شرکت نگرفته بود. هر چند سه هفته برای شرکت کار کرده و مبلغی طلبکار بود اما این مبلغ برای او ارزشی نداشت. می دانست برای کار و پول درآوردن رنج سفر و حضور مجدد در یک پروژه را به جان نخریده بود
>>>
STORY
سمیه به شوهرش سرکوفت میزد که آدم بهتر از مرغ فروش سراغ نداشتی؟
وقتی صدیقه گفته بود اِلا و بِلا زن مرغ فروش نمیشود، پدرش چند مشت و لگد به او زده و گفته بود: "غلط میکنی." وقتی گفته بود اگر مجبورش کنند، خودش را آتش میزند، پدر با شلاق به جانش افتاده و گفته بود: "مگه شهرِ هِرته که بالای حرف بابات حرف بزنی؟ اگه زنش نشی، خودم آتیشت میزنم." مادرِ صدیقه، برادرِ بیمارش اسماعیل که همیشه چسبیده به مادر حرکت میکرد و ملیحه خواهر کوچکتر هم که خواسته بودند جلوی پدر را، در یورش با کمربند بگیرند، چند ضربۀ شلاق نوشِ جان کرده و تا یکی دو روز جای شلاق را مالش میدادند
>>>
NOVEL
ناجی نگاهی به صورتش انداخت و با خود می گفت این شاید آخرین نگاه بود
جلسه دوم خانم معلم روسریی آبی بر سر داشت و جلسه سوم روسریی سرخ. اما در جلسه چهارم که در اولین روز هفته برگذار شد مقنعه ای سیاه به سر داشت هر چند تا حد ممکن آن را عقب کشیده بود و موهای سیاهش کاملا از سرپوش سیاهش متمایز بودند. خانم معلم در این چهار جلسه نشان داده بود کارش را خیلی خوب بلد است و مهارتی کامل و ستایش انگیز در تدریس زبان انگلیسی دارد. از همان ابتدا گفته بود که انگلیسی را با لهجه آمریکن تدریس خواهد کرد که لهجه مورد علاقه اش بود و آن را زیباتر از لهجه بریتیش می دانست
>>>
NOVEL
خانم کریمی! حتماً او یکی از بازنشسته های آموزش و پرورش بود
با کف دست محکم روی کاپوت ماشینی که در یک قدمی او ترمز کرده بود کوبید و نگاهی خشم آلود به راننده انداخت. اما سپس بی درنگ و بی توجه به اعتراض های راننده راه خود را پیش گرفت و از اتومبیل دور شد. در تقاطع دو خیابان سی متری و نادری که چهار راه بزرگ نادری را در مرکز شهر اهواز ایجاد می کردند سر و صدا و شلوغی بیداد می کرد. شهرت این چهار راه بزرگ تا آن اندازه بود که نامش بطور عام بر تمام مناطق ریز و درشت مرکز شهر اطلاق می شد
>>>
STORY
Gentlemen, I have just been appointed interim commander
Inside a small briefing room six officers of the Iranian Air Force, dressed in flight suits, are awaiting the arrival of a senior officer. The room is messy and unkempt, as if no one has paid it any particular attention for a few days. Two officers are scribbling data next to a crudely drawn map on the whiteboard. A few others are looking out the window at the light snow falling on the runway. In a corner, and away from everyone else, sits Maj. Reza Ahangar, a tall, dark haired man in his early 40’s. His head is resting on his crossed arms on a small writing chair that he is sitting on
>>>
STORY
All of my life I have wanted you to tell me how it was for you in prison
Ali Farhang was walking back from the park with his grandson Payman. They had gone to the playground, where Payman had shown his grandfather the many things he could do with monkey bars and slides and swings.
"Baba bozorg," Payman said. "Why were you in jail?"
"I was in prison because our people were not free and I thought that they should be."
>>>
ANGELS
هی رفیق جان باور کن ما هنوز زنده ایم
نردبان چوبی آسمان را نگاه کردم که خیس از آب باران شده بود و فرشته ها بی آنکه نام مرا بدانند به نام صدایم کردند و من خوب که نگاهشان کردم آرش و محمد رضا را شناختم. کمی از مستی ام کاستم تا خدای نکرده حمل بر بی ادبی ام نکنند. آخر می دانید همین دو روز پیش خبرش را شنیده بودم که با طناب به دار آویخته شده بودند ولی بیشتر که نگاه کردم نه به گردن شان سرخی پیچیده بود و نه حتی رد تیری بر سینه شان ماسیده مانده بود
>>>
NOVEL
اینجا ایران است. هم خنده دار و هم گریه دار. غرق در رویا و اوهام و خیال.
حال و روز آقاجان خیلی بد بود. روحیه اش آنچنان خراب و پریشان بود که چندان به آدمهای عاقل نمی ماند. راه می رفت و با خود حرف می زد. بی دلیل می خندید و بی دلیل گریه می کرد. چون خیلی کم غذا می خورد وزن زیادی از دست داده بود. حتی به حمام هم نمی رفت. پیرمرد کارهای تجاریش را تعطیل کرده بود و در خانه نشسته بود. الهه سعی می کرد او را تر و خشک کند و به هر ترتیب ممکن از شدت رنجش بکاهد. آقاجان به او لبخند می زد اما خیلی کم با او سخن می گفت. همه چیز نشان از آن داشت که پیرمرد براستـــــی از زندگی خسته است
>>>
STORY
تا آمدن آمبولانس برایم سرود اینترناسیونال را پخش کن
مهندس افتخاری، شیرین 80 سال را داشت ولی هنوز قبراق و سرپا بود. جزو اولین ایرانی هایی بود که در اواسط دهه 1950 میلادی به آمریکا آمد و از همان ابتدا در لوس آنجلس مستقر شد. روزی را که برای نخستین بار وارد آمریکا شد، کاملاً یادش مانده، 4 ژوئیه 1955 . روز استقلال. ژنرال آیزنهاور داشت دور اول ریاست جمهوریش را طی میکرد و ریچارد نیکسون پر شر و شور معاونش بود. چند ماه دیگر چهار ژوئیه 2010 ،درست 55 سال از ورود افتخاری به آمریکا خواهد گذشت
>>>
NOVEL
اگر قرار بود حرامزداه ای به دنیا نیاید که نسل بشر همان هنگام منقرض می شد
مرگ عزیز باعث شده بود از شدت فشارها بر الهه کاسته شود. برای آقاجان مرگ همسرش نامنتظره و دردناک بود. خفته ای را می ماند که بر اثر شوکی سخت از خواب بیدار شده باشد. بلافاصله پس از پایان مراسم سوکواری و خاکسپاری عزیز تغییر رفتار آقاجان آشکار شد. بسیار بی حوصله و عصبی شده بود. کمتر سر کار می رفت و بیشتر در خانه می خوابید. کم غذا و کم حرف شده بود. او که پیش از این چندان به سروصدای محیط اهمیتی نمی داد اکنون با کمترین بازیگوشی و سروصدای بچه های مهستی خشمگین می شد و آنها را سرزنش می کرد
>>>
STORY
what does an American think of an Iranian who tries to squeeze every drop of poetry out of their encounter
I don't know what the American man on the street thinks of an Iranian who is trying to squeeze every drop of poetry out of their encounter, who doesn't know what else there is for him to squeeze, because he came at age six and began an American moment which always placed the man on the street at its center, which found that center more precisely the more the man wore how lost and trembling he was, before an Iranian had even walked by. Before an Iranian had even walked by, it was the world that had him looking like that, and I'd walk by and want to tell him - you can make a country out of that, you know
>>>
NOVEL
من آزادی را دوست دارم الهه، و عزیزم این چیزی است که حکومت شوم فعلی از انسان سلب کرده
لحظه ای کنترل فرمان موتور از دست بهرام خارج شد اما با مهارت زود آن مهار کرد و به حالت عادی برگرداند. دلیل این پیشامد الهه بود که در آن هنگام از سر جوانی شوخیش گرفته بود درحالی که پشت بهرام نشسته بود دو طرف کمر او را قلقلک داد. راننده اتومبیل مسافرکشی که عقب آنها حرکت می کرد و نزدیک بود آن دو را زیر بگیرد با خشم روی بوق کوبید و با صدای بلند انواع ناسزاها را نثارشان کرد. بهرام بمحض متعادل کردن موتور بر سرعت آن افزود و بتندی از آن اتومبیل دور شد. در طی دو روز گذشته یک بارش سنگین برف زمستانی همه جا را سپید پوش کرده بود
>>>
STORY
سبزه ها را کنار زد. در چادر گندم، کنارم دراز کشید
آفتاب به ملایمت ملافه ی نورش را به روی ما کشید و در سایه روشن باد خنک هر دو به خواب رفتیم. مورچه ها از سر و روی ما بالا می رفتند. پاهای کوچک شان رد پا بر جا نمی گذاشت. همه چیز روال عادی خودش را طی می کرد. سالی و من در رویای خوش زندگی فرو رفته بودیم. تلنگرهای باد و دست های گیاه کنار دستمان خوابمان را آشفته نمی کرد. ثانیه ها و دقیقه ها می گذشتند. در معبر نور خورشید به بالا می رفتیم. دست های یکدیگر را گرفته بودیم. هیچ فشاری در کار نبود. فقط لمس بود و لمس!
>>>
STORY
سال ۶۷ با موشک باران شهرها آغاز شد. واحد شیمیایی- موشکی- هستهای سپاه تو اسفند ماه و از سر خریت، سه فروند به سمت بغداد شلیک کرده بود؛ که صدام طی ماه بعد، با سیصد تا اسکاد پاسخ داد! گل بود، به سبزه نیز آراسته شد. به ناچار، منیژه و پدر و مادر عیال رو فرستادم شیراز منزل دایی جان، ولی خودم بخاطر مدیریت شرکت دارویی، تهران نشین شدم. از سرپرستی بنیاد مستضعفان هم بخشنامه آمد که، "اگر هر روز هم موشک از آسمان ببارد، حق ندارید تعطیل کنید!"
>>>