NOVEL

هوس ۲

سه نفر را برای دل خودت کشتی، سه نفر را هم باید برای دل من بکشی

10-Oct-2009
لجبازی موتور امشب از نوع دیگری بود. این وسیله که تا امشب بیمار بود گویا همین امشب هم مرده بود. یک لحظه بیاد اتومبیل حاج آقا افتاد که بی صاحب درون ویلا مانده بود. می توانست پانصد متر راه آمده را باز گردد و آن را تصاحب کند. حداقل تا رسیدن به شهر و رهایی از این مکان شوم. اما برای روشن کردن و به راه انداختن آن نیاز به سویچ داشت و سویچ ماشین یقینا نزد حاج آقا بود. حاضر بود هزار سال در آنجا بماند اما دوباره پا به درون آن اتاق نگذارد و آن جنازه ها را مجددا نبيند.>>>

NOVEL

هوس

بر کردار امشبش هر نامی می توانست بنهد مگر جنایت

08-Oct-2009
صدای پارس سگها، تاریکی شب، بیگانگی با محیط و بیشتر از همه خشم و سراسیمگی او را درمانده کرده بود. هرچه تلاش می کرد نمی توانست در آن فضای کم نور عقزبه های ساعت را ببیند اما می دانست چیزی به طلوع خورشید نمانده و بزودی شب شکسته و روز آغاز خواهد شد. نمی توانست پیش از برآمدن آفتاب خود را به شهر برساند و در روشنایی روز هم نمی شد با آن حال و روز و سر و وضع در برابر چشم مردم ظاهر شود. تازه فرضا هم که خود را به خانه می رساند مگر چقدر فرصت داشت در آنجا بماند و به سر و وضع خود برسد.>>>

STORY

The News

“It happened last night, in his sleep,” she said

06-Oct-2009 (21 comments)
There are good days and bad days, even good years and bad years. But then, there are years like the year my son was born. It was the same year my father died. Who knows how these years are supposed to be called? A simple ringtone started this all. It was my mother. Father’s stroke was two months behind us and everything, like in fairy tales, was going to work out just fine. Father was going to wake up one morning, remembering us and remembering who he was and we were going to talk about the past the same way we used to tell a story with happy ending>>>

OPIUM

پارک استقلال

کم کم داشتم ناامید می شدم که ناگهان در رحمت باز شد و چائی فروشی ظاهر گشت

02-Oct-2009 (6 comments)
من به عنوان یک تریاکی قدیمی و متعصب در اعتیاد خود، هرگز حاضر نیستم رفاهی را که در این شهر کویری جنوب شرقی ایران و نزدیک به مرزهای افغانستان دارم، با هیچ جای دیگری در دنیا عوض کنم. وقتی به دوستانم می گویم که من از دود و دم و آلودگی هوای تهران بدم می آید، اغلب به من می خندند و می گویند: تو که همیشه تو دودی، حالا چه فرقی می کند؟ یکی دو روزی هم دود تهران رابخور. البته من از صحبت با کسانی که واقعاً فواید کشیدن تریاک را درک نمی کنند و آن رابا دود اتومبیل و اتوبوس مقایسه می کنند، دیگر چه صنمی دارم و اتلاف وقت با این قشر، مثال انداختن جواهرات گرانبها در آب است و پیمودن بادیه جهالت با شتری چلاق و همراهی ناباب. >>>

DREAMS

دلتا های از شکل افتاده

با مادر بزرگم که حرف می زدم می گفت هنوز قطار چوبی را در انبار حیاط بزرگ خانه پدری مان نگه داشته

30-Sep-2009 (8 comments)
دلتاهای از شکل افتاده حجاری های فرسوده را با آب رودخانه ها در هم می آمیزند تا از سکوت، ترانه ای بسازند برای منی که، در انتهای این دشت پر ملال به انتظار رودخانه های تاریخ مصرف گذشته نشسته ام. پیچ های تو در تو را از هم باز می کنم مثل حرکت دو دستی که در شنا موج آب های دو طرف شناگر را به طرف مخالف سوق می دهد. شن های این جایی که هستم خیلی نرم و آسان برای کنده شدن نیستند. کمی آب لازم دارم تا مثل وقتی که موهای بلندت را قیچی می زدم آسان تر کارم را انجام بدهم. >>>

STORY

Coffee and Conversation (6)

“I said I can’t do morbid”

28-Sep-2009 (15 comments)
I smell the bacon and eggs and hear the mystic groan of his Cello. I roll towards the window and pull the curtain back a smidge. The blizzard of the night before has dumped at least two feet of snow. A pristine white blanket covers everything in sight, from the neighbor’s porch to the cars parked in the open space. I lazily get out of bed; wash, dress and tip toe up the stairs to the living area. His smile greets me. “Morning Sunshine.” He puts the instrument on its stand, gets up and comes toward me to place a sweet kiss on my cheek.>>>

TANZ

افطار با شیطان

رابطه حزب توده با خیانت و جمهوری اسلامی‌ با جنایت - قسمت سوم

28-Sep-2009 (19 comments)
تلفن چند بار زنگ زده بود، تا رینگ آخر مثل پتک بر سرم کوبید و بیدار شدم. دو بعد از نصف شب یکشنبه بود و بی‌ اختیار، گمان کردم از آمریکاست و لابد حال مادر بدتر شده. قلبم دیوانه وار به تپش افتاد و عرق سردی به تنم نشست. روی گوشی‌ شیرجه رفتم و با فریاد گفتم، الو الو ! از آنطرف، مهدی عرب با خنده جواب داد، "واسه چی‌ داد می‌زنی‌ شازده، مگه دختره تخمتو گاز گرفته؟" نفس راحتی‌ کشیدم و گفتم، خوار کسده اینم موقع تلفن زدنه؟!" ماه رم-از-آن بود و سال ۶۵. هنوز امام میفرمودند که صلح بین اسلام و کفر معنی‌ ندارد و هنوز راه قدس از کربلا میگذشت>>>

STORY

 انقلاب مخملی

گرفتاری من از وقتی شروع شد که یک ایرانی وارد معبد سرخپوستان بومی جزیره شد و بعد از مدتی به عنوان جادوگر بزرگ انتخاب گردید

21-Sep-2009 (one comment)
هر چه از حضور ایرانیها در جزیره می گذرد، با خود فکر می کنم که شاه ایران چقدر کار دشواری داشت که با جمع کردن ایرانیها در خود ایران و مشغول کردن آنها با رقص باباکرم و بازی نان بیار کباب ببر و کی بود کی بود من نبودم و قائم باشک... و جلوگیری از مهاجرت آنها به همه دنیا از گروئنلند و ایسلند در شمال تا تنگه ماژلان و دماغه امید نیک در جنوب، چه خدمت عظیمی به امنیت بین المللی میکرد. ایرانیها اول از همه اسامی خود را چه زن و چه مرد، به محض ورود به جزیره عوض کرده و نام های سرخپوستی بر گزیدند و در فرودگاه رقص خورشید برگزار کردند>>>

TANZ

مهمان آن آقایان

رابطه حزب توده با خیانت و جمهوری اسلامی‌ با جنایت - قسمت دوم

21-Sep-2009 (14 comments)
یه بعد از ظهر تابستون در شیراز، که هنوز تا فصل شکار خیلی‌ مونده بود، از بی‌ حوصلگی‌ تو آلاچیق باغ و رو کرسی‌ مخده لم داده بودم و با تفنگ بادی، سارهای روی سپیدار هشتی‌ رو میزدم. هر بار یکی‌ می‌ افتاد و بقیه فرار میکردند. ده پونزده دقیقه که میگذشت، چند تایی‌ دوباره مینشستند. باز، سینه سیاه و براقی‌ بود و صدای خفه 'پک' ، و ساری می افتاد . عمو جان که پیشم نشست، چون عاشق محبتش بودم، از جا جستم و گفتم، "شربت و میوه بیارم؟" لبخند گنگی‌ زد و جواب داد، "نه، فقط حرمت حیات رو نگهدار!" بیست سالی‌ طول کشید تا مطلب رو حس کردم. >>>

STORY

Coffee and Conversation (5)

Alas – life is but a one way street

18-Sep-2009 (7 comments)
Ideals? We all have them. Choices? We are all given. Values? Cherished by each. Dreams? Ours, without question. Destinies? Predetermined. Are they? What is life but an unknown journey through time and space? Play by the rules - we are told; walk along the well-trodden path. Then why the rebellious heart - the wild within? How to tame the untamable? Why reach for the skies? Aspire for the unattainable? Why gamble at the cruel game of chance? Why tempt fate? And play with fire? Why risk? But then one may as well ask - why live?>>>

LIFE

An Introduction

I am setting out to write a book that opens up like a flower

18-Sep-2009
I am uninterested in writing a book that introduces Iranians to Western audiences, because I think the need is greater for Western audiences to be introduced to themselves. This is not as offensive a statement as it might seem. Any writer has to be interested in introducing his or her readers to themselves. It is supposed to be an intimate relationship, not one in which a shared intellectual interest is the thing keeping it going. I would rather that Western audiences and I have all kinds of trouble, the kind in which I am saying that I know what is really going on inside them>>>

STORY

Coffee and Conversation (4)

“Reza: What’s wrong? Why are you so pale?”

12-Sep-2009 (14 comments)
Men come in all shapes and sizes. Yet there is something distinct about the Iranian man; for however ordinary his looks may be in his youth, the passage of time is kind to him. No matter what his shortcomings, philosophies or occupation, one thing is for certain; the Iranian man ages well. Nowhere is this more apparent than when he has been groomed throughout a long marriage to a woman who is a notch or two above him. It is as if she has taken an eraser and painstakingly softened the edges. Having carefully done away with the coarse language, the poor taste in clothing and the uncouth mannerisms; she has lovingly filled the void with refined sensibility>>>

STORY

The Ascension (3)

Whoosh! Whoosh! It was the sound of cymbals from the procession of mourners, commemorating Ashura

08-Sep-2009 (15 comments)
“No smiling today. It’s Ashura... First you have to tear your shirt.” He yanked off some of my buttons and put them in my shirt pocket. “Your mom can sew them back on later,” he said. Then he reached down and grabbed a fistful of dust and poured it on my head. Standing back to admire his work he said, “Excellent, now run all the way to the back of the dasteh with the other kids, and they’ll show you how to beat your chest and chant.” I thanked him for tearing my shirt and putting dirt on my head, then I ran back and joined the procession>>>

STORY

A Father is Bigger Than a King

I kept waiting for the Shah to become as big as my father

08-Sep-2009 (3 comments)
When I was seven years old, there were two men. There was my father and there was the Shah. Everyone else was waiting to see what would happen, even if they didn't know it. I knew it at least, and I considered myself an authority on the struggle between them. I knew the number-one rule, which was that you stayed humble in the face of the struggle. You didn't ask too many questions, and if you did, you asked third parties. You didn't ask my father because he was in it. It would be like asking Magic Johnson about basketball in the middle of a game>>>

STORY

Coffee and Conversation (3)

"Let’s face it, there are no decent unmarried men left.”

06-Sep-2009 (6 comments)
There is a red phone that sits on the countertop in my small kitchen. There are, precisely, three people who have access to the number. When it rings; which is not that often, I generally go into an immediate panic for the loud and rude bell can mean only one thing – an emergency. On this fateful Saturday morning; when I had hoped to lie in for a while; the red phone rings. I cover the space between my bed and the kitchen in a few seconds, all the while imagining the absolute worst. I pick up the phone to hear Mira’s jovial voice>>>