STORY
When Nader stood up, his eyes glowed a wild red
This rare creature used to hang out at our house a lot. He wasn’t welcome anywhere else because he made other parents uncomfortable. And for good reason. When children played with him, someone always lost a shoe, fell off a bicycle, broke a tooth, or was stung by a scorpion. But my mother was impractically softhearted and couldn’t bear to see the child rejected like this. She felt sad to see Nader placed in the social outhouse from the very moment of his birth. I was born in a hospital, so instead of the outhouse, I was taken to a nursery. Yet even that wasn’t good enough for my mother
>>>
SIGHEH
مشدی کاملاً گیج شده بود. عطرتن دختره تمام فضای بقالی را پر کرده بود.
مشدی عباد اندکی در خود فرو رفت. 15 میلیون پول زیادی بود. ولی وقتی به یاد گل چهره افتاد، دوباره سینه اش آتش گرفت. سرش را پائین انداخت و چشمانش را بست. قباد منتظر ایستاد. مشدی عباد به روی خودش نیاورد. قباد این بار با متانت خاصی قدم پیش گذاشت و گفت: میروم با گل چهره بر گردم. یک تاکسی برایمان بگیر تا برویم منزل تو. البته من وسط راه پیاده می شوم. ولی ... سکوتی برقرار شد. مشدی خوب میدانست که قباد میخواهد موضوع پول حل و فصل شود. مشدی عباد با مهارت یک بازاری مکار از صحبت در باره پول واهمه داشت. خودش را به کوچه علی چپ زد
>>>
STORY
He nods, picks up his cup and walks inside the café. Before I know it he is at my table.
As soon as a nice coffee shop opens up around here, hordes of Gucci knock-offs and disaster nose jobs descend and take away the ambiance. August in LA is stifling. I need to get out. If you drive west on Highway 101 towards Santa Barbara and take the State Street exit, the road twists and turns through the mountains and eventually brings you, in the middle of nowhere, to a slice of Scandinavia – a place that goes by the name of Solvang. Patisseries, ice cream parlors and cafés abound. Once there, it is quite possible to think that one has died and gone to java heaven
>>>
STORY
Nader standing by itself just means rare and unusual. Applied to my cousin, it could just as easily mean “oddball.”
Aunt Tahmineh somehow knew she would remain barren until she had found a name for her future child. So for the first fifteen years of her marriage, she and her husband fought over what they would call their unconceived offspring. She liked authentic Iranian names, while her husband, a religious man, insisted on a character from the Koran. Finally they came to an agreement. If the child were a girl, they would name her Farangis, an ancient Iranian heroine. If it were a boy, they would name him Esma’il, a Koranic name which also appears in the Bible as Ishmael, the son of Abraham. Esma’il means “God listens.” Presumably, “God listens to us and has answered our prayer for a child.”
>>>
STORY
با مرگ ملا، دست کم مردمی که عمری بر گرده شان سوار بوده، به نیکویی از او یاد می کنند
در یک روز یکی از آن سال ها، هوشنگ دفترچه ای به من داد و گفت؛ این را بخوان و نظرت را بگو. نمایش نامه ای بود کوتاه، از کسی که نامش را نشنیده بودم؛ "محمد للری"! زنگ استراحت، دفترچه را به تفنن باز کردم؛ "درخت"! نام نمایش نامه چندان جذاب نبود. توضیح صحنه را خواندم؛ واقعه در اتاقی گلی در یک دهکده، که می توانست هر جای ایران باشد، اتفاق می افتاد. شخصیت ها تنها دو نفر بودند؛ ملای ده و مامور یا مهندس راهسازی! با خواندن اولین گفتگوها، به گمانم فراموش کردم کجا هستم. همانجا وسط چمن دانشکده ولو شدم تا نمایش تمام شد. ساعت بعد، هوشنگ پرسید؛ حاضری برای تله ویزیون آماده اش کنیم؟ حاضر بودم
>>>
STORY
You were young and stupid back then but you are not any more. Here you are saying you love this guy
Mira called the other day and wanted to get together. We drove to Aroma Café on Tujunga – a sort of avant-garde hangout in Studio City where the brain of Hollywood converges. Mira had a story to tell and wanted me to give her my opinion. Those who have met me know only too well that I don’t mince words. Clearly Mira was ready for some candid talk. One big mug in each hand, she emerges from the shop gingerly making her way over to the table where I am perched on a rickety chair under the one and only maple tree. She sits across from me intent to lock eyes. I stare at this beauty who is gracefully gliding through her forties
>>>
STORY
راستش بهتر است با همه شما رک و پوست کنده صحبت کنم. من از ایرانیها متنفرم
یادم می آید وقتی در ایران بودیم، زنی روستائی در انجام کارهای منزل به مادرم کمک میکرد. اسم قشنگی داشت. گل اندام. صورتی معصوم و صدائی آرام و مهربان. می گفت 45 روز از تابستان رفته، گرمای هوا شروع می کند به کاستن و این یعنی آغاز فصل سرد. غریزه طبیعی وی حکم میکرد که باید برای فصل زمستان آماده شد. هم اکنون که 15 مرداد را پشت سر گذاشته ایم، به یاد شمیران می افتم. گل اندام حق داشت، بعد از 15 مرداد دم دم های غروب بادی از کوهستان می آمد، سوزی در خود داشت. باید بعد از 15 مرداد انتظار زالزالک های زرد( نارنجی؟) و عنابی( سرخ؟) را می داشتیم و اندکی دورتر هم شروع فصل مدارس با طعم گس به های گلاب دره که با وجود آنکه در گلو گیر میکرد ولی باز فردا هوس میکردی دوباره به بخوری
>>>
STORY
زنم با حالتی تمسخر آمیز لبهایش را غنچه کرد و گفت: با سفر دو هفته ای به آسیای جنوب شرقی چطوری؟
تا آقای زنگنه را دیدم زود فهمیدم که حالش خوش نیست. زنگنه بنگاهدار محلمان است. مردی جاافتاده که در کار جوش دادن معاملات خرید و فروش و رهن و اجاره املاک ید طولانی دارد. همیشه اورکت سبز آمریکایی که 25 سال پیش در تهران مد بود، می پوشد. سبیل هایی به سبک چارلی چاپلین دارد با قدی کوتاه، چشمانی زنده و قهوه ای و پر از شیطنت ، همواره پر جنب و جوش. مدیریت خوبی دارد. کارها را خیلی راحت تقسیم بندی کرده و هر مشتری تازه واردی را به مسئول مربوطه ارجاع میدهد.آپارتمان های اجاره ایی، فروشی، خانه، مغازه ، ویلایی، زمین بایر، زیر پله، اطاق دانشجویی ، مجردی ... هر کدام تحت مباشرت فردی که زنگنه با توجه به خصوصیاتشان گزینش کرده است
>>>
POLICE
مادر بزرگ احساس کرد مامور جوانی در وسط خیابان افتاده و پسران و دختران خشمگین بر سر و تنش می کوبند
مادر بزرگ با علاقه وی را به داخل خواند و در حالی که پلیس جوان نا نداشت قدم از قدم بردارد، یقه کت نظامیش را گرفت و تمام هیکل جوان را به داخل کشید. در مقابل اعتراض بقیه که می گفتند : مادر! مواظب باش ! خطرناکه ! اصلاً توجهی نکرد. خانم طباطبایی دوباره اعتماد به نفسش را باز یافت. دست انداخت گردن پلیس و او را که نمی توانست راه برود تا پای آسانسور برد. با مهربانی و مهارت یک پرستار وی را از آسانسور پیاده کرده و داخل آپارتمان برد. داخل اطاق پذیرایی ، روی کاناپه خوابانید. برای روحیه دادن به پلیس شروع به حرافی کرد. اول از همه اسمش را پرسید. گفتی که هوشنگی چه خوب من هم یک نوه دارم هم اسم تو. راستی چند ماه خدمتی؟ کی ترخیص می شوی؟ از این بالا نگاه میکردم ، خیلی دست و پا چلفتی هستی. اینها چیه به خودت آویزان کرده ای؟
>>>
FAIRY TALE
"The Thousand and One Nights" adapted for our times
A hundred noblemen and their ladies froze in admiration when she entered the ballroom. The orchestra stopped playing; a violin bow clattered to the floor. Prince Iran let go his waltz partner in the middle of a twirl, causing a screaming heap of satin, hairdo, and shiny baubles to spiral undignified into the crowd. What dazzling beauty stood at the door? Prince Iran bowed, inviting her to dance. The couple was the talk of the party until midnight--even more so at exactly midnight. But in the end he didn’t marry her, as is the custom with princes and Cinderellas. You see, her name wasn’t Cinderella. Her name was Democracy.
>>>
STORY
چاره ای نبود. جانورها باید می زدند سیم آخر. و زدند به سیم آخر
هوای بیشه بدجوری خفه بود. هیچکس حال وحوصله نداشت. میمون که همیشه از بالای درخت عناب برای اهل بیشه داستان بیشه های آن دوردست را تعریف می کرد و درباره خاطرات سفرش روده درازی می کرد، بی حوصله تر ازهروقتی خودش را با دانه های خشک عناب مشغول کرده بود. از وسطشان نخ رد می کرد. طاووس هم حال بهتری نداشت. او که بعضی عصرها با بازکردن چتررنگارنگ پرهایش برای بقیه هنرنمایی می کرد و همه را سرحال می آورد آنقدر بی حوصله بود که حال تمیز کردن پرهایش را هم نداشت... با اینحال بیشه کم وبیش سبز بود. برکه کم آب شده بود اما خشک نشده بود. خوردنی برای همه پیدا می شد. اما هیچ کی دل ودماغ هیچ کاری را نداشت. انگار دیگه همه داشتند به این وضع عادت می کردن
>>>
STORY
مثل اینکه همه جا رسم است تا آدم نفس مرگ را پشت گوشش احساس کند به یاد دوران کودکی بیفتد
من کیم جونگ ایل Kim Jong Il هستم. رهبر کره شمالی. در حقیقت دیکتاتور و همه کاره این کشور. لابد می دانید که تازگی ها هم دوباره با شلیک موشک و آزمایش های هسته ای متعدد نظر همه را به کره شمالی و از همه بیشتر به خودم جلب کرده ام. همین چند دقیقه پیش بود که گزارشی از آخرین آزمایشان پزشکی را درباره پیشرفت سرطان لوزالمعده ام دریافت کردم. گواینکه همه پزشکان اطرافم سعی دارند با گفتن کلمات شیرین مرا دلداری دهند ولی می دانم که حد اکثر تا 3 سال دیگر، تازه اگر خوش شانس باشم بتوانم به این زندگی نکبت بار ادامه دهم. خیلی مسخره است ولی آینده جهان به تصمیمات من بستگی دارد.یعنی اگر روزی از زور عصبانیت به دلیل ورم معده و باد فتق و یبوست مزمن و هزار کوفت و زهر مار دیگر، همین جور شانسکی دستور حمله به کره جنوبی را صادر کنم، جان هزاران نفر در اثر این سوء تصمیم من گرفته خواهد شد
>>>
LITERATURE
Women in Sadegh Hedayat’s fiction
There is dualism in the portrayal of women in Hedayat’s psycho-fictions, on the one hand as an ideal, unattainable angel, on the other, as a harlot. This corresponds to the portrayal of men: the lonely, misplaced, misunderstood, well-meaning, honest, sincere and moral narrators and anti-heroes who fail in every aspect of their living; and the rabble, who succeed in every aspect of theirs. His critical realist fiction about the lives of ordinary townsfolk is different: both men and women are shown as they normally are, even though their vices often seem to outnumber their virtues.
>>>
STORY
May I change the course of their fate?
Here comes I, Mother Simorq, primordial bird-woman, with wisdom without death, whence of life within and out. Solar essence of Great Goddess, True Healer of body and mind, paladin of the ancient Persian Mysteries and paragon of free-thinking, self-knowledge and transformation, I am likewise a Persian phoenix of ceaseless radiance, formerly known as rainbow-coloured Senmurv. Composite and woman-faced, I have the head of a snarling dog representing the angel Surush, voice of conscience. My fragrance of musk wafts on the world, reviving hearts. Towering as thirty birds and armed with three-clawed paws, I hold my grip on preys as big as gorillas and bear them away
>>>
STORY
Guide us along the straight path
The call to noon prayer beats down from the sun. A laborer mutters his devotion in the scant shade of a sapling. Enough playing and sightseeing at the marketplace. Time to go home for lunch. I had spent the day watching the grape flies at the fruit seller's shade. They float silently in the fragrant air, their wings blurred around them like halos. They read your mind. Try to grab one and it has already drifted serenely out of the way. No hurry, no panic. They know the future. On the short walk home, the sun is already bleaching memories of the fruit seller's paradise. Guide us along the straight path ...Why do we need guiding along the straight path? I wonder.
>>>