NOVEL

حرامزاده - 3

بستر با شکوهی که در اتاق بود نشان می داد بهرام به مسئله خوابیدن اهمیت زیادی می دهد

16-Jan-2010
دو ماه از آشنایی بهرام و الهه می گذشت. کمابیش یک روز در میان یکدیگر را می دیدند. آغاز ماه آذر سال هزار سیصد و هشتاد و یک خورشیدی برابر شده بود با نیمه رمضان سال هزار و چهارصد و بیست و سه قمری. الهه هفت روز نخست ماه رمضان را بسبب گرفتار شدن به عادت ماهانه اش نتوانست روزه بگیرد. اما پس از آن روزه گرفت و دوباره نماز خواندن را از سر گرفت. اما ماه رمضان امسال برایش آن حال و هوای رمضانهای سالهای گذشته را به همراه نداشت>>>

STORY

امامزاده مار

چوپان و همسرش عمر خود را در خدمت امامزاده مار گذاشتند

13-Jan-2010 (16 comments)
آفتاب نیمروز به داغی‌ میتابید ولی‌ زمین هنوز از بارانهای شبانه نم داشت. دخترک نجوا کنان به دنبال نوای دور نیلبک از جویی به جویی میجهید. پسرک چوپان بود و از این دنیا جز آن نی و عشق این دختر چیزی نداشت. آنچه که معشوق در نی میدمید دخترک همان زیر لب میخواند. مگر این دنیا زیر و رو میشد اگر پسر سر و سامانی داشت و یا زمانه طوری بود که کدخدا دخترش را به همسری چوپانی میداد. به پسرک که رسید دختر مات معشوق پایش به سنگی‌ گرفت و به زمین گل‌آلود افتاد. پسرک دوان دوان خودرا به او رسانید تا دستش را بگیرد و یاریش کند ولی‌ دید که دختر بر زمین نشسته و بر جوی آبی‌ خیره شده>>>

THIMBLE

انگشت دانه
13-Jan-2010 (4 comments)
پرده های بخار گرفته از آتش شومینه را به رخت آویز خیالم می آویزم تا از میان گرمای تن تو راهی به بیرون پیدا کنم.

صندلی را از پشت میز کنار تختم بر می دارم تا رویش بایستم.

گره ی پرده ی بخار گرفته را باز می کنم تا تو از میان وهم های داخل هیزم گر گرفته بیرون بیایی. >>>

STORY

اندیشه یک تصویر

باید می یافتمش و این عطش را برای همیشه می کشتم

11-Jan-2010 (7 comments)
و همه به دنبال یک تصویر بودیم. تصویری که بجای مانده از ناشناسی آشنا بود. شاید بیش از یک نفر آن را کشیده بود. شاید هر کس تنها نقطه ای از رنگ دلخواهش را بر آن نقش کرده بود. هر چه بود تک تک آنها نیز تصویر را در خیال خود نقش کرده بودند. گذاشتن نقطه ای اتفاقی نمی تواند پدید آور تصویری به زیبایی روح آزاد پرنده باشد. پرنده ای که یکی میگفت پروازش را به خاطر بسپار. پرنده ای که تجلی اش در پروازش بود و پروازی که فقط حس می شد. پرواز ارتباط پرنده و آسمان است ، و تصویر پرواز را در خود داشت>>>

STORY

جنگ جنگ تا پیروزی – فصل دو

عملیات‌ والفجر

09-Jan-2010 (11 comments)
"انسان گرگ انسان است." هر کی‌ گفته راست گفته، چون هشت سال جنگ جنون آمیز رو حتی گرگهای وحشی هم نمیتوانستند تحمل کنند، اما ما ایرونی‌‌ها و عراقی‌‌ها با جشن و پایکوبی پیش بردیم. در نیمه‌های جنگ، عملیات‌های والفجر نقطه اوج اون همایش دیوانه وار بود. محسن رضائی در یک مصاحبه گفت "برادران سپاه عملیات‌ها میکنند"، و صدا و سیمای جمهوری اسلامی اون عبارت رو به مرتبه اعلا رسوند. اما "والفجر" ساخته هاشمی‌ رفسنجانی‌ بود که تو نماز جمعه اعلام کرد که، آخرین حمله نهایی‌ ایران و منجر به سقوط صدام خواهد بود.>>>

NOVEL

حرامزاده - 2

چرا شعارهای مرگ بر زمین و زمانتان را نثار خودمان نمی کنید که درحال حاضر احمق ترین مردم دنیا هستیم؟

09-Jan-2010
شعار های گوناگونی بروی تابلوها و پارچه های رنگارنگ نوشته شده بود. مرگ بر آرژانتین، مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل، مرگ بر انگلیس، مرگ بر منافق، مرگ بر ضد انقلاب، زنده باد انقلاب، زنده باد رهبر و غیره. حدود پنجاه دانشجو که الهه نیز در میان آنان بود این اعلامیه ها را در دست گرفته و جلوی ساختمان ال ایتالیا در برابر سفارت آرژانتین تجمع کرده بودند. چند تن از دانشجویان در حال آتش زدن پرچمهای آمریکا و آرژانتین بودند و چند تن دیگر نیز با صدای بلند شعار می دادند. الهه اصلا حال و حوصله آن برنامه را نداشت و اگر قبلا وعده همراهی به دوستانش نداده بود هرگز حاضر نمی شد در تجمع امروز شرکت کند>>>

STORY

The Flower Shop

All she wanted from him just then was to walk down the street holding flowers

07-Jan-2010
At the beginning, they were like anybody else. They were wrestling with the notion of what a man and a woman together are supposed to be, and their respective notions were wrestling with each other, knowing that the best they could hope for was a light and gentle wrestling, which it was. You couldn't run from those notions, and you couldn't spend all your effort on trying to knock them down either. They went back to when you were a boy and a girl, and you might knock down that boy and girl in the process>>>

STORY

Leili and Kaveh

A tale by eight writers

04-Jan-2010 (25 comments)
Last November some Iranian.com writers began a collaborative project to write an experimental story. The premise was that someone would write the first paragraph of a story and then the next writer had to add his or her part and so on until the last person who had to write the ending. Order of the writers was determined randomly, except for the first writer. We had a lot of fun working together, but when it was finished we had to hold on to the story for a while in view of the sad events in Iran. We would like to share the finished story with you at this time in the hopes that you might enjoy reading it as much as we did writing it>>>

NOVEL

حرامزاده

دیر شده بود. شیطان سوار بر موتور جلوی او ترمز کرد.

04-Jan-2010 (one comment)
چشمهایش را به نرمی گشود و با نازی که ویژگی همه نازپروردگان بود از خواب بیدار شد. هنوز هوا تاریک بود. مطابق معمول برنامه روزانه اش پیش از هر کار به حمام رفت و دوش گرفت. آنگاه سجاده سبز رنگش را روی زمین پهن کرد، چادری سپید رنگ بر سر کرد و مشغول نماز خواندن شد. دعاهای رنگارنگ همیشه پایان نمازش را شکل می دادند. پس از نماز برخواست و سجاده و چادر را گوشه ای گذاشت و پنجره اتاقش را گشود>>>

STORY

جنگ جنگ تا پیروزی

فصل یک - لب کارون

31-Dec-2009 (15 comments)
"جنگ پدر همه چیز است!" یکی‌ از فلاسفه یونانی گفته یعنی‌، تقریبا تمام پیشرفتها صنعتی، ابداعات و اختراعات بشر به جنگ بر میگردد. شخصاً معتقدم که، بشر هم موجود خبیثی است! شش ماه قبل از حمله گسترده صدام، ایران عملا با عراق در حال مخاصمه بود. مذهبی‌‌ها شورش و انقلابی مشابه را در بغداد با حمایت خمینی برنامه ریزی کرده بودند، که لو رفت و گروه امام موسی صدر تار و مار شدند. دوباره یک مشت ایرانی‌ تبار را از عراق اخراج کردند و به لحاظ اون، عملیات توپخانه‌ای بین دو طرف بطور پراکنده سر گرفت. دو هفته قبل از حمله، صدام مادر قحبه جلوی صد تا خبرنگار، قرار داد ترک مخاصمه‌ای را که پنج سال قبل با شاه بسته بود، پاره کرد>>>

STORY

The Conversation

Sometimes at night I felt like Tehran and San Francisco would speak to each other

24-Dec-2009
The dream was a moment, as best as I can remember. It was at Pike Place Market in Seattle. It was late in the evening, around closing time. The cobblestone streets were wet but it had stopped raining, and the day's crowd had thinned out to the market workers and a few last shoppers. The lights of the shops and stalls lit up the night, and I was saying my goodbyes after work, with a little bag of groceries in my hand. In the dream I was vaguely Italian, in the way that Iranians find themselves vaguely Italian when they try to find themselves in American stories>>>

STORY

عروسی مارسیا

مارسیا با بادبادک های رنگی اش از راه می رسد

20-Dec-2009 (4 comments)
گاهی اوقات پروانه های نشسته به روی نوک انگشتانم را به سمت پایین دست رودخانه ام پرت می کنم تا شاید دست از سرم بردارند. کمی خیس بشوند تا طعم ماهی شدن را بچشند. تکه پرهای یاس سفیدم را بو می کشم تا بوی تنهایی را که در جان و دلم نشسته را از دلم دور کنم. فانوس های پر نور را از سقف آویزان می کنم تا بی هیچ ترس و واهمه ای سایه هایی که به خانه ام هجوم آورده اند را از در خانه ام به بیرون بیاندازم. >>>

STORY

Dogs

He knew that he liked dogs a lot more than he liked dogs on leashes

16-Dec-2009
The boy had been in America for a year, but still every time he saw a dog being walked on a leash by his master, he thought, 'How do you stand for this? How come you don't rise up? Nobody deserves to be pulled around by a leash.' He would look at the dog and the dog wouldn't seem to care. But from his bed at night he would hear the neighborhood dogs barking and it seemed like they were calling for their freedom. He didn't know about this place, where tyranny was not as close at hand as it had been in Iran, but the tyranny that was there seemed to go unseen>>>

STORY

Madam Elephant

(For H, Q, A and little D)

11-Dec-2009 (4 comments)
We got a huge one this year – an enormous Christmas tree. It took three people to haul it all the way up the stairs into the living room. And we placed it by the window – right where it can get plenty of fresh air and a view of the other trees in the park. My goodness – it is enormous. How are we going to decorate it? Look. All those boxes of decoration, magically appear. All year they have been sitting patiently in the basement, waiting, waiting for this wonderful December day. Let’s open them – shall we? One at a time?>>>

STORY

راگو

راگو همه جا بود. ولم نمی کرد

11-Dec-2009
خودم هم نمی دانم راگو چیست. نه این که نمی دانم، یک چیزهایی شنیده ام. ولی این که دقیقا بدانم، نه. همین قدر می دانم که با شنیدن اسمش زندانی می شوم. همین که به آن فکر می کنم چنین اتفاقی می افتد. یاد زندان هایی می افتم که هرگز نرفته ام. دیوار سلول ها یکی یکی که نه، که با هم می آیند بالا و دور و برم را می گیرند. یک در فلزی هم می آید با یک دریچه ی کوچک که بعضی وقت ها بسته است و بعضی وقت ها فقط چند تا میله ی گرد فلزی دارد و می شود آن طرفش را دید. همین چند سلول روبرویی و مقداری از راهرو پیداست>>>