STORY

سینما آستارا

تیمسار درست یک هفته بعد از انتخابات یعنی 19 ژوئن به تهران رسید

06-Jul-2009 (5 comments)
تیمسار بعد از سالها فیلش یاد هندوستان افتاد. با علاقه اخبار مربوط به ایران را دنبال میکرد. از وقتی 2 سال مانده به پیروزی انقلاب به آمریکا آمد، اصلاً به اخبار سیاسی ایران و جهان علاقه ای نداشت. رویدادهای ورزشی به خصوص گلف را از نزدیک دنبال میکرد. با وجود آنکه از نسل اول ایرانیهایی بود که به آمریکا آمده بودند با اینحال چنان با محیط به اصطلاح خود را اداپته کرده بود که کسی فکر نمیکرد، وی ژنرال بازنشسته ایرانی است. قیافه اش مثل مربیان قدیمی ورزشی فعال در غرب آمریکا بود. مردی که کمتر حرف زده و بیشتر عمل میکرد. آنهایی که سعی داشتند ادعا های خود را در پایان فصل ثابت کنند تا اینکه رجز های بی خودی بخوانند. هیچکس نفهیمد که دقیقاًٌ از چه تاریخی به تماشای اخبار ایران علاقمند شد ولی از وقتی مناظره بین نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری شروع شد، تیمسار به دنبال شناسنامه و پاسپورتش می گشت تا رای دهد>>>

THE END

جشن های سالگرد انقلاب ایندولند

همه این بی نظمی ها شلوغی هایی پدید آورد که تا امروزه که من این سطور را می نویسم در کشور ایندولند ادامه داشته و پایانی بر آن متصور نیست

21-Jun-2009
همه حضار به مواضع اسب فرزند ملت که درارتفاع 20 متری بالاتر از سطح زمین نصب شده بود با چشمانی از حدقه در آمده نگاه میکردند. انگار همگی منتظر حادثه ای در سی امین سالگرد انقلاب بودند. سرانجام اسب فرزند ملت مثل کوه آتشفشانی به خروش آمد. از سوراخ زیر دم ، گلاب به رویتان، کثافتهای دقیقاً کوانتیزه شده و قالبی به بیرون می ریخت و در همان زمان، از همان آلتی که در زیر شکم قرار داشت، شاشیدن اسب فرزند ملت شروع گردید. باران کثافت و ادار اسب از ارتفاع بالا بر سر شرکت کنندگان میریخت و بوی گند آن همه فضای پایتخت و کشور را فرا گرفت. شبکه های خبری بین المللی ، به پخش مستقیم این رویداد پرداختند. مجسمه فرزند ملت وضعیت مضحکی یافته بود. همه اهالی پایتخت بعد از مدتها فرصتی برای خندیدن پیدا کرده بودند. فرزند ملت در جای خود میخکوب و همه یونیفرم شیک و براقش پر از کثافت اسب شده بود>>>

SIDELINES

The Blank Shenasnameh

"The foundation of the house is in ruins, why worry about the ornaments of the patio?"

18-Jun-2009 (one comment)
The first memories I recall of my life are snapshots of our home with the lights out after dusk, loud protests and demonstrations heard from the streets of Tehran, and the huddling around a light bulb with a makeshift cardboard shade plugged into the wall. These were the days that culminated in the 1979 revolution in Iran. The streets were unsafe for children due to violence and there was a relative period of lawlessness at the time of transition. As children, my sister and I sat in the glow of the small light bulb and heard the reassurances of our parents. I remember vividly the conversation that my father had with his childhood friend who was an assistant professor in a university in Isfahan>>>

RAFSANJANI

خاطرات اکبر شاه

و انتخابات ایران...

15-Jun-2009
در ایران جنجالی برپاست. مکتوب ها و مرقومه های متعددی رد و بدل شده و نقل است که در بلاد دیگر شب نامه هایی در این خصوص بر منازل مردم افکنده می شود. من که الان نزدیک به هفتاد سال است در کالبد اکبر حلول کرده ام، ایشان را تا این حد مضطرب و پریشان ندیده بودم. سایت ها و روزنامه ها و شبکه های تلویزیونی اجانب موضوع را بیش از حد بزرگ کرده و روغن داغش را زیاد می کنند. من که در این مدت اکبر را به خوبی شناخته ام ، گمانم ایشان در فکر لوس کردن خویش و تعزیز مجددش در پیش مقامات رده بالای کشور است. البته در غیر اهل بودن اولادش هم که هیچ جای تردید نیست. چرا راه دور برویم طبق اسنادی که شما همین الان به راحتی می توانید در اینترنت پیدا کنید، فرزند ناخلف من یعنی جهانگیر شاه، با انگلیسی ها در آمیخت و نرد غلامی باخت>>>

BRIBES

رشوه و رستگاری

پوستر انتخاباتی

09-Jun-2009 (2 comments)
در اداره ای که کار میکنم همه به خوبی می دانند که من اهل رشوه و حق و حساب گرفتن هستم. راستش تا حالا کلی مقاله و پژوهش های میدانی و خیابانی و میلانی در خصوص غیر قابل اجتناب بودن رشوه گیری انجام داده و حقانیت آن را به همه آدم و عالم ثابت کرده ام. رساله معروف بنده به نام " رشوه و ادبیات ایران" به چندین زبان زنده و مرده و نیمه جان دنیا ترجمه شده و هر روز از طریق تلفن و ایمیل سئوالات فراوانی در این خصوص به ویژه از هم میهنان مقیم خارج دریافت می کنم که خواستار توضیح این فن ظریف و تعمیم آن به همه ممالکی هستند که در حال حاضر به حضور رعایای ممالک محروسه ایران مزین شده است. سایتی نیز دراین مورد راه انداخته ام با عنوان : زیرمیزی.پول چایی دات کام که در خدمت همه علاقمندان است>>>

STORY

Rudi

Rudi fixed her glance at the rifle’s single barrel, then at its trigger

07-Jun-2009 (2 comments)
It was just another Sunday afternoon. Hot, quiet and weary. Father was sitting in a comfortable chair on the balcony in the sun, cleaning one of his many rifles. It was his only pleasure in life, taking out of his collection of empty antique rifles, one that pleased him the most, then spending many hours on the balcony caressing and shining it. Below the balcony and beside the vast green lawn, was standing the driver, dressed in his usual blue-dark uniform, shining father’s Mercedes. Rudi began looking at both men, as she relaxed in her tall tree house, snuggling her dolly in her arms>>>

DESIRE

هوس های سکسی مارسیا

فصلی از رمان

05-Jun-2009 (one comment)
مارسیا هر روز صبح که از خواب بیدار می شود پرده های کلفت اتاق را به کناری می زند تا آفتاب بی رمق جزیره تمام زورش را بزند تا کمی اتاق را گرم کند آنقدر که صورت در سایه مانده اش را روشن تر کند تا که چشم هایش رمق بگیرد. تصور کن نور درست ما بین چشم های سیاه و درشتش بتابد و مارسیا شروع به خندیدن کند. صدای ریزش آب چه از داخل حمام و چه از شیرهای دستشویی و آشپزخانه باید از خانه شنیده شود. به قول خودش حس جنسی غالبی دارد که روزش را می سازد. با حوله ی کوچکی که به رنگ شیره ای است از حمام بیرون می آید و آگاهانه سعی می کند سفت به کمرش بسته نباشد تا با تلنگری به پایین غلت بخورد و سعی هم می کند که حواس پرت نشان داده شود!>>>

STORY

An Identity Case

Part 3 (last)

03-Jun-2009
The secretary at Internal Affairs led Molson to Officer Davis’s office. He was rather old but still stood ramrod. He sported an out-dated moustache. “What can I do for you, sir?” the man asked. He was fair with brown eyes. He reminded Molson of his own father. Molson hoped his looks matched his personality. “I am here to complain about Officer Robert Campbell. Do you know him?” “Yes I do.” The man was quick in his response. “He is one of our finer policemen.” “I am afraid not, sir,” Molson said. “I’m here to file a complaint against him.” “On what account?” The man’s voice didn’t change. “He displayed racism in his encounter with me.” Molson repeated the sentence Kasra had taught him. >>>

STORY

مرگ بر آمریکا

چه می شود کرد من مداح سلطانم نه مدیحه سرای بادمجان

31-May-2009 (5 comments)
من سفارشی مقاله می نویسم. مثلاً امشب قرار است طبق معمول در تقبیح اقدامات آمریکا و توطئه و اشنگتن برای ایجاد مشکلات در راه پیشرفت ایران مقاله ای بنویسم. اصطلاحاً به این گونه مقالات می گویند : مرگ بر آمریکا. تازگی هم یاد گرفته ام که بر طبق استانداردAPAمراجعی را در طول مقاله اعلام کنم که هیچکدام سروته ندارند. اسم چند نویسنده مطرح را در آمریکاو کاناداو اروپا یاد گرفته و به صورتی کاملاً الله بختکی از کتابهایشان نقل قول میکنم. در طول سی سال گذشته مقالات من روند یکسانی داشته اند، اغلب به صورتی کاملاً کلیشه ای احزاب جمهوریخواه و دموکرات را سر و ته یک کرباس تصویر کرده و هر دو را غلام حلقه به گوش کمپانی های نفتی معرفی میکنم. شاید اگر همه مقالات مرا جمع آوری کنند، تعداد واژه های آنها از یک هزار تا بیشتر نباشد که همانها را درهمه نوشته هایم تکرار می کنم. احتمالاً هم هیچ شعاری را هم به اندازه مرگ بر آمریکا طوطی وار بر قلمم جاری نمی کنم>>>

STORY

A Very Short Love Story

A black hole, looking like an endless glacier crevice, swallowed both of us

31-May-2009 (10 comments)
“I don’t feel your arm anymore,” my coworker shouted. “Please! Don’t move. You’re killing me.” It was so cold that every one of his breaths made a frozen cloud in the air, but still his forehead looked so damp, and his eyes, so big. What if he really was tired? What if he could no longer hold on to me? Something moist dropped on my hair but it wasn’t a snowflake. I hate men who sweat, I thought. “Don’t scream,” I whispered back. Didn’t he know that his loud voice could've caused an avalanche? But, people don’t have any control over the way they panic; the same way they can’t stop their sweats>>>

STORY

An Identity Case

Part 2

31-May-2009 (one comment)
On Wednesday, Molson was at his office sooner than ever—at eight twenty five—sitting behind his desk, freshly shaved, in his brown silk shirt, a yellow tie, and shiny brown leather shoes, with a mug of coffee in his hand—waiting for Liz to show up. The beauty salon was still close, otherwise he would have checked it on his way to work. At eight thirty sharp when he heard the door open, he jumped up and ran to the other room. It was Henry. “Oh, hello Molson,” he said in a thick Chinese accent. “I worried. The office open.” “I decided to come early to see if you come on time,” Molson said. “Oh. Yeah yeah yeah. Sorry. Because I worried.” >>>

STORY

An Identity Case

Part 1

29-May-2009 (one comment)
The whole thing started in early June when Mohsen, whose Canadian name was Molson, bought a dog—a white Shih-tzu, only three months old. He had recently moved to a new apartment in downtown Vancouver after the separating from his wife. For ages his daughter Anahita had been asking him for a dog. In spite of the fact that it was not at all a good time to get her the puppy, Molson could not resist buying the Shih-tzu when a friend of his said he wanted to give away the puppies their dog had given birth to. Anahita couldn’t take care of a puppy by herself. Neither could his son, a two-year-old who moved around not much better than the puppy on all fours>>>

STORY

فراتر از باور

مردی پر از میلگرد

24-May-2009 (one comment)
شما هم «عجیب‌تر از علم» می‌خوانید؟ آن مطلب را درباره مردی که از کنار یک گودبرداری ساختمانی رد می‌شده خوانده‌اید؟ همان که ناگهان می‌افتد توی گودبرداری، روی میلگردها؟ میلگردها در تنش فرو می‌روند. یکی از زیر دنده‌هایش می‌رود تو و از طرف دیگر درمی‌آید. یکی هم از کنار رانش رد می‌شود. درست یادم نیست. چند میلگرد دیگر هم در تنش فرو می‌روند. ولی مرد نمرده است. صورت مرد رو به آسمان است. بین زمین و هوا. مرد لابد آسمان را نگاه می‌کرده که ابرهایش با سرعت رد می‌شدند. مرد شاید از ناهار برمی‌گشته است. سعی می‌کند ساعتش را نگاه کند. درد از زیر سینه می‌پیچد تا زیر گلو. کارگرها بالای گود برداری مرد را نگاه می‌کنند. سر کارگر با بی‌سیم با کسی حرف می‌زند. >>>

STORY

A Tourist in Iran

“Strange man!” said Farideh's father as he watched the Tourist walk away down the street

22-May-2009 (4 comments)
“I love the beards,” said the man at the internet cafe to the Tourist, stroking his chin ironically. “They are very good for people like me.”
“Why's that?” asked the Tourist.
“You must have a drink. Come inside. You want a coke? Please, I insist.” He beckoned the Tourist up the stairs to the door of his cafe.
“Yes, sure. Thanks. Sorry, what's your name?”
“I am called Roozbeh. You can call me Rooz.”
Inside the cafe the Tourist took a bottle of coke and sipped on it. The two of them sat beside a desk at one end of the internet cafe. Roozbeh fiddled purposefully with his mobile phone as he stuck a straw in his bottle, as though to imply he was taking time out of his busy schedule to talk to the Tourist. >>>

STORY

تعطیلات ساندویچ

تازه گرم شده بودم که احساس کردم منصور از شنیدن اشعار بند تنبانی من دارد حالش به هم می خورد

22-May-2009 (5 comments)
نمیدانم این خاطره ای که برایتان تعریف میکنم متعلق به کدام تعطیل ساندویچی است. منظورم اینه که اغلب روزهای سال در کشور ما تعطیل عمومی است، تا عادت میکنی بری سرکار یک دفعه می زنه و مثلاً یکشنبه تعطیل میشه و چون جمعه و پنجشنبه ها هم در ایران تعطیل است، دولت هم شنبه را که اصطلاحاً روز ساندویچی ( روز کاری گیر کرده بین دو روز تعطیل) نامیده می شود، تعطیل اعلام و یک دفعه می بینی که چهار روز متوالی تعطیل هستی. تقویم ما پر است از اینگونه تعطیلات ساندویچ. اغلب مردم از این تعطیلات برای مسافرت استفاده میکنند تا خستگی چند روزی را که به اصطلاح کار کرده اند در آورند.نمیدانم چرا من با خانواده ام به مسافرت نرفتم و عیالم به اتفاق بچه ها و همراه خانواده برادرش رهسپار شمال شدند و آن روز از خدا خواسته در منزل تنها شدم. معتادان گرامی خوب میدانند که وقتی خونه خلوت است جان میدهد برای تریاک کشی و عرق خوری و چرت و پرت گویی>>>