بهارانه – دعوت به جنگ شعر و موسیقی و خاطره
همیشه این وقت سال که میشد، هر روز که از مدرسه بر می گشتیم با جلوه ای از استقبال بهار در خانه روبرو میشدیم. مادر
همیشه این وقت سال که میشد، هر روز که از مدرسه بر می گشتیم با جلوه ای از استقبال بهار در خانه روبرو میشدیم. مادر
I received a Farsi link from a friend containing a very funny true story which I would like to share with you. Apparently, the popular
یکی دو هفته پیش یک جعبه بنفشه’ رنگارنگ خریدم. یادم آمد آخرهای زمستان، باغبان می آمد و بنفشه ها و پامچال ها را در باغچه’
دوست عزیزم مجید دلتنگ ایرانه. دلش می خواد راجع به گذشته ها، بچگی هامون، جوانی هامون، حرف بزنیم. از وبلاگ مشاعره هم زود خسته شد
صبر کردم تا بلکه خلقم باز شود و نشد، الا در بلاگ مشاعره که رفتم و آمدم و خواندم و کیفور شدم. با تشکر از
از آنجا که قافیه’ دنیا تنگ شد و خلق ما هم همینطور و تا اطلاع ثانوی حوصله ای برای جنگ و جدالهای سیاسی، نظامی، ایدئولژیکی،
دوستی از ایران برایم چند تا جوک فرستاده بود. از لیست نزدیک به سی تا جوک، تقریبا تمامشان راجع به اقوام و مردم شهرهای مختلف ایران
Mahmoud Ahmadinejad gets cleverer and cleverer every single day. Remember his proposing that Israel be moved from the Middle East to Alaska a few years ago?
روزگار غریبی است. امروز که حالم کمی بهتره یاد یاد یک جوک قدیمی و یک قصه که خدا بیامرز پدرم می گفت افتادم. میگن یه
دوستان، فقط چند کلمه که بگویم چقدر قلبم از اینهمه تنفر که این روزها روی سایت موج میزند فشرده است. می خوانم و افسوس می
Israeli President Shimon Peres told Japan’s Kyodo News in Jerusalem yesterday that Barack Obama should wait to hold talks with Iran until after the presidential elections in
According to a New York Times report, Mahmoud Ahmadinejad is about to deliver an “alternative Christmas message” on Britain’s Channel 4 on Christmas Day. Members
خبر میرسد که دادسرای ویژه ای جهت رسیدگی به “جرایم” اینترنتی و اس.ام.اسی در تهران دایر شده است. اس. ام. اس. همان پیام کوتاه، پیامک،
Hey did you know what caused the 2003 6.6 Richter Bam Earthquake? Mohsen Gharaati, the Namaaz Promotion Organization’s Secretariat, recently explained it all with the following
بابای خدا بیامرزم میگفت یه روز یه بابایی یه مشت کاسه بشقاب و بلور بهش ارث رسیده بود. گفت خوبه اینا رو ببرم بازار بفروشم.
این یک قصهء تخیلی است. قسمت اول ————————– *تمام بدن مهدی خیس عرق شده بود. عرق سرد. لباسهایی که دیروز پوشیده بود مچاله و چروک
این یک قصه’ تخیلی است. ————————- *یکی بود چند صد هزارتای دیگر هم بود. یه شب صد و بیست و هفت نفر از اون چند