از پله های رستوران که بالا میرفتیم بوی غذا یکدفعه زد زیر دماغم و حالت تهوع عارضم شد. بعد از سه روز غذای چینی دیدن و ناخنک زدن و عاقبت هم چیزی نخوردن، دیگر حالم حتی از بوی غذاهایشان هم بهم میخورد.
صبحانه ای را که در هتل میدادند قابل خوردن بود. همان نان و کره و تخم مرغ و چای و مخلفات معمول. بومی ها البته صبحانة خودشان را داشتند که عبارت بود از سوپ برنج و بعضی چاشنی که به آن میزدند و با بادام زمینی میخوردند.
ما خارجیها سر صبحانه حسابی بار میزدیم چون میدانستیم نهار و شام را نمیتوانیم بخوریم. تا بعد از ظهر هم با آن بارگیری دوام می آوردیم ولی حوالی عصرشکمهایمان از گرسنگی به سر و صدا می افتاد.
آن شب هم حدود ساعت 8 بود که خسته و مرده به رستوران رسیدیم. با هتل 2 کیلومتر فاصله داشتیم. در شهر هانجو بودیم نزدیک شانگهای.
من از پنجرۀ اتوبوس تابلوی یک رستوران مکدونالد را در همان نزدیکی دیده بودم. فکر غذای مزخرف آن در مقایسه با غذای چینی برایم همچون تصویری از مائدۀ بهشتی مینمود.
پس از اینکه به راهنمایمان اطمینلن دادم که راه هتل را بلدم و پیاده به آنجا باز خواهم گشت، از وسط پله های رستوران راهم را کج کردم و بطرف مکدونالد روانه شدم.
خیابان خلوت و تاریک بود و من آهسته قدم بر میداشتم.
در چند قدمی مکدونالد زنی جلوی راهم ایستاد و چیزی گفت. اول فکر کردم گدایی میکند ولی سر ووضعش به گداها نمی خورد. سر تکان دادم که زبانت را نمیدانم ولی میدانست که نمیدانم. قبافه ام داد میزد که غریبم. او کماکان چیزهایی میگفت و بطرفی اشاره میکرد. کنجکاو او شده بودم که کیست و چه میخواهد.
وقتی عکس العملم را دید که ایستاده ام و به او گوش میدهم، دستم را گرفت و شروع کرد به کشیدن. میخواست همراهش بروم. بدون مقاومت با او براه افتادم. متصل حرف میزد. میدانست هیچ نمیفهمم ولی انگار برایش مهم نبود. درددل میکرد.
از چند پس کوچه گذشتیم و بعد جلوی دری ایستاد و کلید به قفل انداخت. وارد راهروی تاریکی شدیم و بعد در دیگری و حالا درون خانۀ او بودیم. خانه که نه، اتاقی نه چندان بزرگ با تختی در گوشه ای و یک میز و چند صندلی و بعضی خرت و پرت و گهواره ای هم در کناری.
اول به طرف گهواره رفتم. بچه ای یک ساله در آن در خواب بود.
نگاهی پرسشگرانه به زن انداختم که مرا برای چه به اینجا آورده ای. او پرسش بزبان نیامدۀ مرا ندیده گرفت و بچه را از گهواره بیرون آورد و بمن داد. بچه در این حیص و بیص بیدار شده بود و بدون اینکه غریبی کرده و یا گریه کند، با چشمهای موربش به من خیره شده بود. بوی شیر ترشیده میداد.
زن به آشپزخانه رفت و با دو کاسۀ کوچک برنج برگشت و آنها را روی میز گذاشت. من، بچه در آغوش، با او سر میز نشستم و هر دو به خوردن غذایمان مشغول شدیم.
زن حالا ساکت بود و مثل کودکش، که در بغل من دوباره خوابش برده بود، بمن خیره شده بود. هنوز نمیدانستم از من چه میخواهد ولی انگار دیگر اهمیت نمیدادم. احساس راحتی میکردم.
ساعتی، شاید هم بیشتر، همینطور پشت میز نشستیم.
خوابم گرفته بود. خمیازه ها یکی بعد از دیگری می آمدند و دیگر نمیتوانستم چشمهایم را باز نگاه دارم.
زن از پشت میز بر خاست، دستم را کرفت و بطرف تخت برد. کنار تخت نشستم و او کفشهایم را در آورد و بچه را از من گرفت و من روی تخت دراز کشیدم. او بچه را هم کنار من روی تخت گذاشت. دیگر نفهمیدم.
صبح خیلی زود بود که از خواب بیدار شدم. بچه در کنارم بود و زن هم آنطرف اتاق، روی صندلی نشسته، سر روی میز، در خواب بود. کفشهایم را بغل زدم و پاورچین پاورچین و در سکوت کامل از خانه خارج شدم.
هوای صبحگاهی هانجو آنروز لطافتی بخصوص داشت و در خیابان پرنده پر نمیزد. قدم های بلند برمیداشتم و سوت زنان بسوی هتل میرفتم.
Recently by Shahriar Zahedi | Comments | Date |
---|---|---|
In Southern Russia | - | Apr 08, 2012 |
Long live the Shah(s of Sunset) | - | Mar 12, 2012 |
نادر قلی خان افشار | 8 | Jul 19, 2011 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
aan naghola hatman bachehe
by Anonymouswww (not verified) on Wed Oct 31, 2007 10:33 PM PDTaan naghola hatman bachehe dovom raa kasht va dar raft. haalaa zane bichareh bayad beravad gedaaii.
kos kashhaye arab va torkieyee niz haminjoor kardand keh tokhme kasife khod ra ravaaj dahand.
Agar zan shohar dasshteh shoharash dar shahre digari karegari mikonad va baraye khaanevaadeh pool miferestand. dar aansoorat in aghaye shahriar zena kaar ast.
ey nagholaa
by hamvatan (not verified) on Tue Oct 30, 2007 11:04 PM PDTakharesh sikho zadi yaa na?
I love Hanjgju
by Miz-abdol-azim khaneh Ghareeb (not verified) on Tue Oct 30, 2007 04:53 PM PDTThe Hangju region is mostly tea plantation. A very beautiful area similar to Mazandaran. But most importantly the women are among the most beautiful in China, with no make up and sculptured faces.
Good story. I wish the ending was a bit more interactive. It makes the reader feel that perhaps the woman wanted to give away her child (most likely a girl) for adoption. It shows the woman needs a man, which is very common among single mothers in China.
I guess the author decides that he wants no headache and leaves early in the morning....
I know you were short in time due to tours restriction, but it would have been nice to spend a few days with her, I would anyway....
Great Story
by Anonymous327 (not verified) on Tue Oct 30, 2007 04:40 PM PDTGreat story. I liked it, this is human connection at its most basic. Bravo.
ay khasis..
by Persian_Trooper on Tue Oct 30, 2007 03:09 PM PDTaghalan ye pooli chizi mizashtee vasash...haminjoor felengo bastee...ay nakes... be shomaha migand "bokon darro" !!! ;)
khob!?????????!!!!!!!!!!!!!
by Geej (not verified) on Tue Oct 30, 2007 11:47 AM PDTBadesh chi shod? cehra inkaro mikoni? man haajovaaj mondam jarian chieh? jaane madaret bogo chi shod.