چراغ پیرزن

او از گونه های نادری بود که برزوال خود واقف بود. مردی بود متعلق به دورانی سپری شده


Share/Save/Bookmark

چراغ پیرزن
by cyrous moradi
24-Jun-2008
 

سرهنگ پیرزاد، اساساً فرد آرامی بود و از وقتی بازنشست شد، آرامتر گشت. اعضای خانواده اش به این وضعیت عادت کرده بودند. گاهی اوقات طی روزها فقط چند کلمه بیشتر نمی گفت. برنامه زندگی روزانه مرتبی داشت. پیاده روی و دیدار با دوستان در پارک. نهار، خواب، مطالعه و سرانجام خواب. به سبک دوران خدمت هر روز زود از خواب بیدار شده و به ورزش های سبک می پرداخت. آنقدر آرام بود که گاهی اوقات اعضای خانواده اش فراموش می کردند که سرهنگ با آنها زندگی می کند. حتی سر میز نهار و شام هم کمتر داخل بحث ها میشد.

یونیفرم های دوران خدمت را مرتب در کمد لباسهایش چیده بود و هر از چند گاهی آنها را از کاور هایشان بیرون آورده و تماشا میکرد.برخی اوقات هم وقتی ساعتها محو تماشای آلبوم عکس های قدیمی میشد، بر می خواست ولباسهای نظامیش را می پوشید. سرهنگ دیگر آن هیکل ستبر دوران جوانی را نداشت و به همین دلیل لباسها به تنش زار می زدند. او مثل دلقک های تاتر اندکی در اطاق بالا و پائین میرفت و بعد چشم هایش به نقطه ای خیره شده و در همان حال سرود های نظامی دوران قبل از انقلاب را زیر لب زمزمه می کرد.

سرهنگ کتاب های محدودی داشت. زندگی پر ماجرای نادر، شاهنامه، دیوان حافظ و .... چند کتاب کلاسیک دیگر فارسی. در داخل پوشه ای هم همه تشویق هائی را که از دبیرستان نظام تا آخرین روزهای خدمت از فرماندهانش دریافت کرده بود، نگهداری می کرد. برخی اوقات برای هزارمین بار آنها را ورانداز می کرد. حالا دیگر با جزئی ترین نکات آنها هم آشنا شده و تقریباً همه آنها را از حفظ می خواند. بعضی وقتها هم در حالی که به آنها خیره می شد، سرش را به آرامی از روی نامه بلند و در حالی که چشمانش را تنگ می کرد ، سعی داشت شرایطی را که به دریافت آن تشویق نامه ها منجر گردیدند، در نظرش مجسم کند.بعد بر می گشت به شیر و خورشید هائی که بر روی دگمه های لباس فرنجش نقش بسته بودند خیره میشد. بعضی وقتها خواب می دید که شیرهای دگمه ها از روی لباسها پائین پریده و در حالی که می غریدند و شمشیرهایشان را در هوا تکان می دادند، سعی داشتند به سرهنگ حمله کنند، سرهنگ ابتداء سعی می کرد خونسردیش را حفظ کند ولی سرانجام مقاومتش در هم  میشکست و فریاد می کشید. از خواب بیدار شده و عرق سردی را بر پیشانی و بدنش احساس می نمود.

با وجود همه این حرکات و عادات غیر معمول سرهنگ پیرزاد،اعضای خانواده به ویژه زنش از وی ناراضی نبودند. در مقایسه با بازنشستگان دیگر وی بی آزار و دچار آلزایمر نبود و وقتی بیرون می رفت دوباره به منزل بازمی گشت و از همه بالاتر هنوز با پای خود به توالت رفته و سالم بر می گشت. در منزل  را با کلید بلد بود باز کند و نظیر خیلی از همسالان خود، کلید خانه را گم نمی کرد. همه اینها جای شکر داشت. از اینها گذشته سرهنگ با کسی در کوچه و خیابان درگیر نمی شد.

سرهنگ بعد از بازنشستگی شنیده بود که برخی از همکاران سابقش بعد از ترک ارتش به کارهای مختلفی برای کسب در آمد دست می زنند. ابتداء شنیده هایش راباور نمی کرد تا اینکه یک روز سرهنگ قدرتی از همقطاران سابقش را دید که در خط سواری توپخانه – آزادی سر گرفتن مسافر با راننده دیگری درگیر شده است. از تعجب دهانش باز مانده بود. آنها فحشهای رکیکی به هم می دادند ولی سرهنگ قدرتی بازنده این دعوا بود. او دیگر انرژی لازم برای کتک کاری با جوانان را نداشت. سرانجام برخی از رانندگان خط آنها را از هم جدا کردند و با لحن مخصوص به سرهنگ قدرتی می گفتند: " سرهنگ ..... تو دیگه چرا؟" از صحبت های آنها احساس نفرت می کرد. آنها واژه " سرهنگ" را طوری تلفظ می کردند که انگار دارند سرهنگ قدرتی را مسخره می کنند. باز خوشحال بود که این دعوا قبل از آنکه به سرهنگ قدرتی آشنائی بدهد شروع شده بود. سرهنگ پیرزاد این فرصت راداشت که بدون آنکه به چشم سرهنگ قدرتی بیاید، صحنه را ترک کند. پیرزاد اندک اندک داشت آب می شد. او مثل گونه ای بود که با تغییرات محیط ، دیگرنه قدرت تطبیق با شرایط جدید را داشت ونه می توانست اوضاع را به نفع شرایط مطلوب تغییر دهد، در نتیجه محکوم به زوال بود. او از گونه های نادری بود که برزوال خود واقف بود. مردی بود متعلق به دورانی سپری شده.

او قبلاً داستانهائی را خوانده بود که برخی از بیماران در حال مرگ، هنوز ارتباطی حسی خود را با محیط حفظ و در نتیجه شاهد لحظه به لحظه مرگ خود هستند. سرهنگ خاطرات قطب نورد نروژی و یا انگلیسی را از لحظات سختی که داشتند و اینکه با نوشتن خاطراتشان نسل های آینده را متوجه این نکته کنند که آنها در چه شرایط سختی برای اثبات ارزش های انسانی قیام کردند و یاد داشت هایی رابرای آیندگان به یادگار گذاشتند، با علاقه می خواند. سرهنگ پیرزاد به خواندن خاطرات Roald Amundsenنروژی و کاپیتانRobert Falcon Scott انگلیسی علاقه وافر داشت.سرهنگ مخصوصاً با کاپیتان اسکات انگلیسی که جانش را در راه انجام ماموریتش از دست داد، قرابت بیشتری را حس می کرد. سرهنگ سردی مرگ را هر روز بیش از پیش احساس می کرد. دست به قلم نداشت ولی بدش نمی آمد خود را با کتابهائی در این مورد مشغول کند.

پیرزاد این اواخرا دیگر خواب راحت نداشت.گاهی خود را همراه اسکات و در سرمای شدید قطب جنوب احساس میکرد و گاهی نیز تعداد زیادی خرس قطبی را در اطرافش می دید. با دقت سعی میکرد احساساتش را بر کاغذ بیاورد ولی سرمای شدید اجازه این کار را نمی داد. انگشتانش کرخت شده و قلم از دستش می افتاد. گاهی از خواب می پرید و حتی وسط تابستان هم سرمای شدیدی را احساس میکرد. دقایقی انگشتانش را بر هم می مالید تا اندکی گرم شده وخون در آنها جریان یابد.این اواخر کمتر از اطاقش خارج میشد و انگار کتابهائی را که سالها داشت و نخوانده بود، دوباره کشفشان میکرد. سعی میکرد به مغز خود فشار آورده و به یاد بیاورد آن کتابها را از کجا خریده و یا از چه کسانی هدیه گرفته است. گاه ساعتها  به دوردست ها زل میزد ولی اسم هیچ کس به یادش نمی آمد.یک شب که بی خوابی به سرش زده بود لای کتابی شعری از سعدی را که دوستی با خط درشت خوش برایش نوشته بود، پیدا کرد:

فرشته ای که وکیل است بر خزائن باد                    چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی

اصلاً نتوانست به خاطر بیاورد چه زمانی و چه کسی این شعر را به وی هدیه داده است ولی برای اولین بار از اینکه به معنای آن فکر میکرد بر خود لرزید. راستی چراغ پیرزن اگر بمیرد کی مسئول آن است؟بعد از آن سرهنگ درست عین گرامافونی که سوزنش گیر کرده باشد شروع به خوانده این شعر کرد. فردا صبح بر خلاف معمول اولین کسی بود که بر سر میز صبحانه حاضر شد. هیچ کس توقع نداشت که وی صحبتی بکند. وقتی دید همه در اطاق حاضرند، سینه خود را صاف کرد و با تانی شروع به خوانده این شعر کرد: فرشته ای که وکیل.............. همه با بهت و حیرت به سرعنگ نگاه میکردند و با هر کلمه ای که از دهنش بیرون می آمد بر تعجب حضار افزوده می شد.بچه های سرهنگ چنان دهنشان از دکلمه جالب وی باز مانده بود که نگار روباتی دارد حرف می زند. سرهنگ " چراغ پیرزن" را با تاکید خاصی تلفظ کرد. بعد از چند دقیقه سکوت و بهت سرانجام دختر کوچک سرهنگ شروع کرد به دست زدن و به دنبال وی سایرین هم دست زدند . سرانجام به تدریج همه به حالت عادی بر گشتند و جریان امور به شکلی عادی ادامه یافت. بعد از حدود 10 دقیقه که به تدریج اثرات دکلمه سرهنگ محو می شد، وی مجدداً به قول انگلیسی های " فلور" را در دست گرفت و مجدداً همان شعر را خواهند: فرشته ای که وکیل است بر خزائن باد........................ چراغ پیرزنی.

این دفعه دیگر همه با چشمانی از حدقه در آمده به سرهنگ پیرزاد خیره شده بودند. سرهنگ که بعد از قرائت شعر ، انگار ماموریت دشواری را به پایان رسانیده، چشم به دهان همه دوخته بود تا عکس العمل آنها را بشوند ولی این باردیگر کسی کف نزد و همه طوری به او خیره شدند که انگار همگی در دیوانه شدن سرهنگ به توافق رسیده بودند. همه حضار با هماهنگی کامل آب دهان خود را قورت دادند و یکی یکی بعد از نگاه طولانی به سرهنگ، چشم بر زمین دوخته و به تدریج از اطاق خارج شدند. آن روز شروع روندی بود که آرامش همه را به هم زد. سرهنگ دیگر به هر کسی می رسید، این شعر سعدی را برایش می خواند. در خوابارفروشی، اتوبوس، تاکسی و حتی دیدن برخی همقطاران بازنشسته که سالها بود با آنها حتی یک کلمه هم حرف نزده بود و لی حالا تا آنها را می دید بلافاصله این شعر را می خواهند: فرشته ای که وکیل است................

شنیدن این شعر تکراری واقعاً اعصاب همه و به خصوص اعضای خانواده اش را به هم ریخته و آنها را به دیوانگانی واقعی تبدیل کرده بود. کلمات این بیت به صورت واژه های کلیدی برای سرهنگ در آمده بود. انگار در قاموسش غیر فرشته ، وکیل، خزائن، باد، غم و مرگ چیز دیگری یافت نمیشد. بارها در ذهن خود مجسم میکرد که چگونه باد تندی بر پنجره کوچک کلبه پیرزنی در جنگلی خیالی می کوبد و شیشه آن را شکسته و نهایتاً چراغ پیرزن را خاموش می کند. با خود فکر می کرد که پیرزن چگونه می توانست در آن شب ظلمانی به کبریت دسترسی داشته و چراغ خاموش خود را روشن کند.

سرهنگ بعد از مدتی به جمع آوری کبریت پرداخت. این موضوع کاسه صبر فامیلش را لبریز کرد. سرهنگ به هر مغازه خواربارفروشی که می رفت، اول بیت معروف خود را که حالا دیگر همه آن را حفظ کرده بودند می خواند و بعد تقاضای کبریت میکرد. به تدریج خانه سرهنگ تبدیل به انبار بزرگی از جعبه های کبریت می شد. در این میان تنها خدمتکار قدیمی آنها، یعنی مش رمضان سرهنگ را باور داشت. این دو سر پیری به دنبال روشن کردن چراغ همه پیرزن هائی بودند که چراغشان در اثر وزش باد خاموش شده بود. حالا دیگر ، سرهنگ هدف بزرگی در زندگی داشت. هر هفته صبر میکرد تا روز جمعه فرابرسد تا به پارکینگ بزرگ خیابان استانبول که روزهای تعطیل اختصاص به عتیقه فروش ها داشت برود و چراغ های قدیم نفتی را به بهای گزافی بخرد. ظرف کمتر از سه ماه ، سرهنگ همه پس انداز خود را صرف خرید چراغ های گرد سوز نفتی قدیمی کرد. دوست داشت آنقدر چراغ بخرد تا چراغ پیرزن در میان آنها باشد. مش رمضان که هنوز به اندازه سرهنگ دیوانه نشده بود، چندین بار برایش توضیح داد که سعدی این شعر را در صد ها سال قبل گفته و مسلماً تاکنون چراغ پیرزنی که وی از آن حرف زده پوسیده ولی گوش سرهنگ به این حرفها بدهکار نبود.

سرهنگ پیرزاد و خدمتکارش مثل دون کیشون و سانچو میخواستند همه چراغ هائی را که خریده بودند به یاد چراغ پیرزن روشن کنند. مشکل اصلی آنها تهیه نفت بود. با وجود لوله کشی گاز دیگر نفتی در شهر توزیع نمی شد و آنها نمی دانستند که چگونه چراغ های خود را روشن کنند. دست آخر یک شیرپاک خورده ای در همان پارکینگ استانبول آنها را نصیحت کرد که به جای نفت از الکل صنعتی استفاده کنند. سرهنگ مثل فیثاغورث که نا خالصی تاج پادشاه را کشف کرده باشد، فریاد شادی کشید و چندین شیشه الکل صنعتی تهیه کرد. حالا دیگر مانده بود که الکل را در چراغ ها ریخته و آنها را به یاد چراغ پیرزن روشن کنند. آنقدر منتظر فرصت ماندند تا اطمینان حاصل کنند که در روز موعود کسی در خانه نباشد. دست آخر همه چیز مهیا و خانه خالی از اغیار گشت. سرهنگ پیرزاد و مش رمضان همه چراغ ها را پر الکل کردند و منتظر شدند تا با آغاز شب ، آن ها را روشن سازند و به قول خود چراغ پیرزن را علیرغم بی توجهی فرشته باد، همچنان پر نور نگهدارند. سرهنگ پیرزاد نظیر فرمانده ای که بعد از بازدید سنگرها به مقر خود بازمی گردد ، پیروزمندانه وارد زیر زمین شد و به مش رمضان فرمان آتش را صادر کرد. مش رمضان با دقت چوب کبریت را بر روی کاغذ گوگردی آن کشید و در یک لحظه شعله ء کوچکی روشن و اولین فتیله روشن شد. سرهنگ و مش رمضان نگاهی حاکی از پیروزی به هم انداختند. مش رمضان طبق عادت این بار دیگر کبریت نیمه مشتعل را فوت نکرد. سرهنگ در مقابل چشمان خود می دید که دست مش رمضان همراه با کبریت روشن پائین آمده و به الکلی که روی زمین ریخته بود نزدیک می شود. سرهنگ هر چقدر تلاش کرد تا فریادی بزند، دهانش باز نشد. در یک لحظه شعله نارنجی زبانه کشید و همه اشیای قدیمی زیر زمین را در بر گرفت. سرهنگ به سوی مش رمضان خیز برداشت تا نجاتش دهد ولی هر دو در میان شعله ها افتادند. شعله ها از پنجره های کوچک زیر زمین به بیرون زبانه می کشید، سرهنگ  و مش رمضان در میان شعله های آتش سوختند. وقتی آتش سرانجام مهار و خاموش شد، از اجساد سرهنگ و مش رمضان چیزی باقی نمانده بود. بر روی دیوار زیر زمین تنها کلمات انتهائی شعری که سرهنگ  همواره آن را تکرار می کرد، باقی مانده بود. .......... چراغ پیر زنی.

سیروس مرادی ،3 تیرماه 87
 


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
Jahanshah Javid

Fan

by Jahanshah Javid on

Hi Cyrous, all these years I have been following your writings on iranian.com. I always read your stories (believe me, there's a lot I don't read even when I publish them!). The characters are often slightly (or very) odd, eccentric men. They don't really fit with their surroundings. I enjoy the contrast and tension and fight for survival and being whoever they are no matter what society thinks of them.


default

I loved it

by Arteshi (not verified) on

Thanks for your wonderful story.
This is it, life and its wonderful cycle.