. پریشبا بود که سر میز کلی آدم نشسته بودند چند نفر اصلا مجبور شدند برند یک گو شه دیگه بشینند چون جا نبود. یکهو نگاه کردم و دیدم صندلی جلوییم خالی هست همه از کنازش رد میشند و کسی نمیببیندش .خواستم یک چیزی بگم اما کور که نبودند. لابد کسی نمیخواست اونجا بشینه و یا شاید هم مثل همیشه چشمهای من آلبا لو گیلاس می چید. نمیدونم چرا همیشه وسط این شلوغیها چشمم میافته به یک صندلی خالی که هیچ کس رویش نمی نشیند.یک موقعی فکرمیکردم بالاخره پر میشه , اما حا لا می بینم که نه انگارهرکس جای خودش رو د ا ره .
جات خالیه که بیای بشینی و هی حرف بزنی و من مثل همیشه یک کلمه اش رو نفهمم. بعد یک نگاه به اون چمشات بکنم و توش ستاره ببینم.وتوی صورتت یک لبخند به اندازه تمام قشنگیهای دنیا. بعد تو بگی زل نزن بهم گوش بکن ببین چی میگم . من هم جواب بدم : نمی فهمم نمی خوام بفهمم .می خوام فقط نگاهت کنم. تو برگردی جواب بدی : مگه من نگاه کردن دارم؟ برو خدا روزیت رو یک جای دیگه بده. به حرفام گوش کن تو رو به هر کی و هر چی که می پرستی. گوش کن ببین براتون از چی میگم . نگاه کنی میبینی به خدا میبنی. من نگاه می کنم به اون دور دستها و بهت نمیگم که اون دنیایی رو که تو یک عمر هست که ازش حرف میزنی من سالها پیش تو چشمهات دیدم. یادته یک روز بهم گفتی که اگه آدمها واقعا می شناختندت میفهمیدند که اونقدرها هم آدم
دوستداشتنی نیستی؟.من هیچ وقت نفهمیدم این ترس از تحسین شدن رو از کجا پیدا کردی که از من و بقیه دوستات که هیچی حتی از برادرت هم دریغ کردی؟
نهفهمیدم که چرا همیشه خدا دنبا ل یکی میگشتی که حرفهات رو بفهمه ولی خودت رو نه؟ عادتت بو د که همه چیزهای ساده رو پیچیده کنی و همه چیزهای پیچیده رو ساده کنی. جنگیدی و جنگیدی با اون وجود قشنگ خودت بیشتر از همه. کاشکی یک باربه بقیه آدمها این اجازه رو میدادی که بیایند یک دوری بزنند تو دنیات بدون اینکه دستشون رو بگیری و راهنماییشون کنی. میومدی مینشستی روی صندلیت و فقط نگاه میکردی. نخواستی نشد نکردی نمیدونم .
شاید هم اگه برگردی دیگه روی اون صندلی جایت نشه . نه که دیگه تو برگشتنی باشی و یا کسی چشم براهت باشه.اما به هر حا ل صندلیهای خالی همیشه بوده و همیشه هم خواهد بود. بعضی آدمها جای خالیشون پر شدنی نیست. شایدهم این صندلیهای خالی باید باشند که به یادت بیارند که هر کسی جای خودش رو داره و توی زندگیت جای خالی هیچ کسی رو با هیچ کس و چیز دیگه ای نباید پر کرد .شاید این صندلیهای خالی باید باشند که هر از چتد گاهی به یادمون بیارند که کی بودیم و از کجا اومدیم.
Recently by lascala | Comments | Date |
---|---|---|
تانگوی تنهایی | 3 | Jul 11, 2008 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
I like
by Mazloom on Mon Jul 21, 2008 08:38 PM PDTI like empty chairs.