سرهنگ آریافر از اولش هم دوست نداشت به آمریکا برود. او فکر میکرد حالا که دوران سخت بعد از انقلاب را گذرانده و از احترام اجتماعی خوبی برخوردار شده و به نحوی می تواند با مشکلات اقتصادی دست و پنجه نرم کند، پس چه بهتر که در ایران بماند.با وجود آنکه با روحیه نظامی وی نمی خواند ولی همیشه شعر معروف دکتر حمیدی شیرازی را که عباس مهرپویا نیز سالها قبل آهنگ آن را خوانده بود زیر لب زمزمه میکرد:
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
....................
شب مرگ تنها نشنید به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
....................
گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد
....................
تو دریای من بودی آغوش بازکن
که میخواهد این قوی زیبا بمیرد
او می خواست در ایران بماند و اینجا بمیرد .فرزندانش استدلال پدر را فقط نشانه ای از پیری و اغتشاش ذهنی او دانسته و از اینکه سرهنگ خود را به قو تشبیه می کرد، زیر لب مسخره اش می کردند. الان سالها بود که وقتی مردم می فهمیدند او قبلاً در ارتش شاهنشاهی افسر ارشد بوده، احترام زیادی برایش قائل می شدند. احترامی نظیر دیدن و تحسین نوعی مدل قدیمی و زیبای اتومبیل که دیگر ساخته نخواهد شد. انگار قطعه ای از موزه پای درآورده و در خیابانها راه میرود. حالا دیگر کسی مسخره اش نمی کرد و بر عکس مشتاق شنیدن خاطراتش بودند.سرهنگ اصلاً حوصله صحبت نداشت. قیافه اش این اواخر شده بود مثل رهبران حزب کمونیست شوروی سابق که هیچ احساسی را نمی شد از آن خواند.مثل آخرین روزهای لئونید برژنف رئیس جمهور و رهبر حزب کمونیست شوروی بود. با آبروهائی پر پشت و پیشانی وسیع. بین دماغ کوتاه تا لبهای کلفتش کلی فضای خالی بود. دوستانش ، آن قدیم ها دستش انداخته و می گفتند که ایرباس می تواند در پیشانی و هلیکوپتر نیز در زیر دماغش فرود بیایند. آخرین سرگرمی سرهنگ در تهران، عرق خوری با تنها دوست باقی مانده برایش از دوران خدمت بود. سرگرد رحیمی آخرین معاون سرهنگ و تنها کسی بود که بعد از 30 سال هنوز با احترام واقعی با سرهنگ رفتار میکرد.آنها در دیدار های هفتگی اصلاً کلمه ای با هم رد وبدل نمی کردند. دقیقاً سرساعت 6 بعد از ظهر هر چهارشنبه سرهنگ در خانه سرگرد رحیمی را می زد. میز کوچک اطاق پذیرائی سرگرد همانگونه چیده می شد که در سی سال گذشته معمول بوده. آنها در سکوت کامل در فنجان های کمر باریک قدیمی عرق سگی خورده و بعداً با دقت تمام نظیر اجرای مراسمی رسمی در کلیسا ، با قاشق مربا خوری ، ماست خیار می خوردند. روی میز پر از میوه های فصل و آجیل بود ولی آنها طبق سنت معمول به آنها دست نمی زدند. با مرگ ناگهانی دوست و همقطار وفادارش ، سرهنگ دیگر هیچ سرگرمی در تهران نداشت.فرزندانش هم همه دارو ندارش را فروخته و به دلار تبدیل کردند . آخرین مرحله از این پروژه بلند ، بردن سرهنگ به لوس آنجلس بود. سرهنگ دیگر اراده ای از خود نداشت. در واقع او را مثل یک فرش قدیمی که یادآور برخی خاطرات خانواده بود ، بسته بندی کرده و به آمریکا بردند. در لوس آنجلس، فرزندانش شانس آوردند که سرهنگ به محض ورود به تصاویر تلویزیونی اعتیاد پیدا کرد و از مقابل آن تکان نمی خورد. البته نمی توانست ارتباطی منطقی بین تصاویری که پخش می شدند را کشف کند ولی بدون اینکه پلک بزند، به تماشایشان می نشست. سرهنگ بعد از آن دیگر زندگی گیاهی داشت. میخورد و میخوابید و می نوشید و البته هر هفته به آرایشگاه میرفت تا موهای سر و البته ابروهایش را به قولی " پیرایش" کند.
اهل خانواده وی را گاهی چون سگی دست آموز با خود به رستوران می بردند. تقریباً هر غذائی برایش سفارش میدادند ، میخورد.انگار دیگر طعم غذاها را نمی فهمید و یا اصلاً برایش تفاوتی نداشت که غذایش چینی باشد یا مکزیکی و ایرانی. خانواده سرهنگ به این وضعیت عادت کرده بودند. سرهنگ همه جا با صورتی رنگ پریده و چشمانی که با پیرشدنش هر روز بیشتر از حدقه در می آمد مثل ناصرالدین شاه بود که از قبر به در آمده و محو تماشای محیط نا مانوس ینگه دنیا شده است. داستان زندگی سرهنگ با یکنواختی کسالت باری همچنان ادامه داشت تا اینکه روزی خانواده تصمیم گرفت که برای صرف شام به رستوران متفاوتی بروند. سرهنگ هم مثل همیشه با تانی و آرامش یک کودن مادر زاد، آنها را همراهی میکرد. رستوران دکوراسیون متفاوتی داشت ولی عمده ترین فرق آن با بقیه جاهائی که تاکنون رفته بودند، تابلوهائی بود که به دیوار زده شده بودند. سرهنگ طبق معمول هاج و واج و بدون هیچ عکس العمل خاصی و بیفاوت به تابلوها نگاه میکرد.
سرهنگ یک لحظه انگار آشنائی را بین تعداد زیادی غریبه تشخیص بدهد، چشمانش بر روی کپی تابلوئی از Ford Madox Brown(1825-65) میخکوب شد. تابلو مراسم شستن پاهای سن پیترز را توسط عیسی مسیح نشان میداد. نام رسمی تابلو همانگونه که بعداً فرزندانش دریافتند Christ washing St. Peter’s Feet نام داشت. سرهنگ بعد از سالها ، از تماشای تلاش خالصانه مسیح در شستن پاهای سن پیترز و لذتی را که میبرد در نظر مجسم و به حال سن پیترز غبطه میخورد. واقعاً چه کیفی داشت که یک نفر مثل مسیح پاهای آدم خسته ای را بشوید و چه بهتر از سرهنگ که به جای سن پیترز بنشیند! سرهنگ از وقتی تابلو را دید، آرزو کرد کاهش به جای سن پیترز می بود. این تابلو چنان به نظر سرهنگ طبیعی می آمد که خود را در بین حواریون مسیح و محو تماشای شستشوی پاهای مسیح می دید. سن پیترز کار مسیح را زیر نظر داشت و مسیح نیز با علاقه ای که نشان میداد از همه اطراف بریده و فقط به کاری که می کند دل بسته، به خشک کردن پاهای سن پیترز مشغول بود. سرهنگ از وقتی که به منزل برگشتند، به فکر آن تابلو و پیدا کردن شخصی بود که پاهایش را بشوید. از فرزندان سرهنگ هیچکس به این کار تمایلی نداشت. نه دختران ونه پسرانش. برای آنها چندش آور بود که مطابق تابلو لگنی فلزی و احتمالاً مسی را پر از آب کرده و پاهای پدر را در آن بشورند. دست آخر پسر کوچک سرهنگ داوطلب این فداکاری شد. سرهنگ اصرار داشت که همه چیز همانگونه باشد که در تابلو اتفاق می افتد و موضوع کاملاً جدی تلقی شود. بعد از اولین شستشو، سرهنگ دیگر احساس خوبی داشت. به آرامشی دست یافت که قبلاً آن را تجربه نکرده بود. یواش یواش سرهنگ با هر شستشو زبان باز میکرد و نگاهش به اطرافیان گرمتر میشد. انگار ضرب المثل ژاپنی " پای شما ، قلب دوم شماست" در مورد سرهنگ مصداق پیدا میکرد. سرهنگ بعد از شستشوی پاهایش که هر شب مرتباً انجام میشد، احساس خوش و جدیدی را پیدا و رازهائی را در اطرافش کشف میکرد.
مراسم شستشوی پاهای سرهنگ، یواش یواش به صورت مراسمی شبه مذهبی در می آمد که با شرکت همه اعضای خانواده در نقش حواریون کنجکاو و سرهنگ در نقش سن پیترز و پسر کوچکش در نقش مسیح هر شب بعد از شام اجرا می شد. وقتی آب ولرم روی پاهای سرهنگ میریخت، احساس عجیبی به وی دست میداد. پسر سرهنگ با حوصله آب را دور پاها و مخصوصاً روی قوزک هر دو پا به خوبی می چرخاند.سرهنگ بر خلاف سن پیترز که در تابلوی نقاشی به دست های مسیح زل زده بود، سرش را به عقب برده و احساس خلسه عجیبی را داشت. گوئی گرمای مطبوعی از پاها وارد بدنش شده و بعد از طی طول تنه اش از سرش خارج می شود. سرهنگ از وقتی مراسم پاشوئی شروع شد، دیگر ریش خود را اصلاح نمیکرد و یواش یواش چهره اش مثل سن پیترز میشد، انبوه و جوگندمی.
هر داستان خوشی روزی به پایان خواهد رسید و پاشوئی سرهنگ نیز دیری نپائید. نه پسرش و نه هیچکس دیگر حوصله شستن پاهای سرهنگ را نداشتند. همه اهل خانه به وی توصیه میکردند که اگر واقعاً دلش میخواهد کسی پاهایش را بشورد چرا خودش اینکار را نمی کند. آنها ادعا میکردند که هر روز موقع دوش گرفتن ، پاهایشان را هم می شویند. چرا سرهنگ خودش اینکار را نمی کند. دقیقاً مثل بقیه. سرهنگ هر قدر سعی کرد نتوانست به فرزندانش شیرفهم کند که قضیه در اینجا صرفاً نظافت نیست. موضوع تیمار کشیدن است. وضعیت روحی سرهنگ ظرف مدت کوتاهی از بد به بدتر گرائید. سرساعت معینی که پاهایش را می شستند، بیو کلاک بدنش فعال شده و پاهایش طلب ماساژ و آب ولرم میکرد. سرش درد میگرفت و حالت معتادی را داشت که موعد مناسب مصرف مواد مخدرش گذشته بود. حالا دیگر ساعتها به کپی تابلوی مورد علاقه اش خیره شده و هر دفعه هم نکته جدیدی را در آن کشف میکرد. شستن پای سن پیترز آنقدر مهم بوده که نقاش از نگاه شوینده موضوع را دیده و به تصویر کشیده بود. بعد از مدتی متوجه هاله نورانی دور سر مسیح شد و تعجب میکرد که چرا از اول آن را ندیده است. روی صورت همه کسانی که در تابلو مشغول تماشای شستشوی پاهای مسیح بودند خیره شده و سعی میکرد حتی صدای تنفس آنها را بشنود. چند بار سعی کرد وارد کلیسا ها شده و تابلوهائی نظیر تابلوی مورد علاقه خود را ببیند ولی هر بار از اینکار منصرف شده بود. سرهنگ مشکل زبان داشت ونمی دانست پاسخ سئوالات احتمالی را چگونه بدهد.سرهنگ فکر میکرد در همه کلیسا ها، جوانانی نظیر عیسی مسیح نشسته اند تا پاهای زائران را بشویند.از هیبت و عظمت کلیسا ها وحشت زده شده و عطای شستشوی پاهایش را به لقایش می بخشید. سرهنگ دیگر آرام و قرار نداشت و بیشتر وقت خود را در خارج از منزل می گذرانید. تازه پا برهنه راه رفتن را تجربه میکرد. تماس کف پا با چمن ، چه کیفی داشت و از آن مهمتر راه رفتن روی اسفالت داغ، ناراحت کننده ولی در عین حال تحریک کننده بود. کم کم هیبت بی خانمان ها و کارتون خواب ها را پیدا میکرد. اولین تجربه خارج از منزل خوابیدن برایش دشوار بود ولی خیلی زود به آن عادت کرد. یاد گرفت که بی خانمانها بیشترارتباط غیر کلامی با هم دارند تا مکالمه های طولانی . ظاهر هر بی خانمانی به اندازه یک دائره المعارف اطلاعات داشت و لزومی نداشت کلمه ای ردو بدل بشود.
خانواده سرهنگ هم دیگر وی را فراموش کرده بودند. آنها از اینکه وی بدون کفش و جوراب و با آستین های بالا زده شلوارش در جمع حاضر میشد، خجالت می کشیدند.سرهنگ هر گاه بیکار می شد با خیالی آسوده نظیر تصاویر مردانی که در تابلوهای تبلیغات بیمه عمر می آیند، به تصویر پاشویان سن پیترز خیره میشد. هر چه پیرتر و فرتوت تر می شد، بیشتر دنبال کشف رازی از آن عکس بر می آمد ولی عملاً چیزی دستگیرش نمی شد.از تماشای تابلو لذت می برد. لذتی مثل نشستن زیر درختی در ظهر تابستان. سرهنگ اندک اندک در سراتشیبی سقوط افتاد. سلامت اش زایل شده و سرفه های تند امانش را بردیده بود. گاهی اوقات تب می کرد ولی با گذاشتن پاهایش توی هر آبی که گیر می آورد و نگاه به تابلوی نقاشی دلخواهش آرام میگرفت. دیگر در عبور از خیابانها متوجه چراغ قرمز ها نبود. چند بار کم مانده بود با ماشینهای عبوری تصادف کند ولی به خیر گذشته بود. سرهنگ گاهی اوقات که خوابش می گرفت، یاد دانشکده افسری و پازدن های سر صبحگاه افتاده بود. دلش می خواست قبل از اینکه بمیرد یکباردیگر با دوستان قدیمش پا بزند.تازگی همه اش دراین فکر بود که ممکن است ماشینی به او بزند و از روی پاهایش رد شود و نتواند راه برود. سرهنگ در چنان کابوسی فرو میرفت که سریع از خواب بیدار شده و خود را غرق عرق و خیس می دید.در این جور مواقع بیشتر نگران تابلوی سشتشوی پای سن پیترز بود تا سلامتی خود.
سرانجام حادثه ای را که می ترسید، به سراغش آمد. در گرگ و میش روز یکشنبه ای، میخواست از عرض خیابان بگذرد که نوک سپر ماشینی سواری به لباسش گرفت و او را روی فنس های کنار جاده پرت کرد. سرهنگ بلافاصله فهمید که نمی تواند از جایش بلند شود. راننده ماشین به راه خود ادامه داد و رفت. سرهنگ بیشتر از همه نگران پاهایش و تابلوی مورد علاقه اش بود. با خود فکر کرد که اگر نتواند حرکت کرده و پاهایش را بر زمین بگذارد دیگر زندگی چه ارزشی دارد. سینه خیز سرش را به جدول های بتونی کنار جاده چسبانید و پاهایش را به هر زحمتی بود به سمت جاده دراز کرد. اولین ماشین که از روی پاهایش گذشت، درد جانگاهی را حس کرد ولی عبور ماشینهای بعدی را اصلاً نفهمید. آسمانی که روشن شده بود، کم کم چون دایره ای که در اول بزرگ بود اندک اندک کوچک شده و از نظرش محو گردید.تابلوی شستشوی پاهای سن پیترز را باد تا کنار جاده برد. سن پیترز این بار عوض اینکه به صورت مسیح زل بزند، جسد سرهنگ را می پائید.
سیروس مرادی 29 ژوئن 2008
Recently by cyrous moradi | Comments | Date |
---|---|---|
به صندوق رای ایمان آوریم | 3 | Nov 04, 2012 |
چه باید کرد؟ | 9 | Oct 02, 2012 |
سازش تاریخی | 2 | Sep 03, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
You are a gifted writer
by Ario Barzan (not verified) on Fri Jul 25, 2008 07:48 AM PDTYour writing is eloquent. But, your grasp on your writing subject cuts deep into the soul, blending morality and all its conflicts onto a fresh look at the conscience.
Please write more.
داستانی خواندنی
Jeesh DaramWed Jul 23, 2008 07:19 PM PDT
صحنه عرق خوری سرهنگ با دوست قدیمی بسیار زیبا و به سبک مرسوم بود.
شعر "مرگ قو" که مهرپویا که آنرا سالها پیش خواند نیز بسیار زیباست و وقتی بچه بودم در منزل اقوام در شمیران جمع میشدیم و مهرپویا از دوستان خانواده بود و این شعر را قبل از آنکه در رادیو ایران پخش شود در آن میهمانی ها میخواند. جالب آنکه، قبل از اجرای این ترانه با گیتار او ابتدا آنرا با عود اجرا میکرد.
اینهم متن کامل شعر:
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش باز کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد
(شعر از حمیدی شیرازی)
Why do you write about old Sarhangs?
by hazratee on Wed Jul 23, 2008 06:43 PM PDTAnd it seems he had the same fate of dying as the other sarhang in Karte Manzelat. Interesting.
beautifully written
by IRANdokht on Wed Jul 23, 2008 03:02 PM PDTNext time I see him, if I do see him again, I will give my father a big hug. Who knows I might even ask him if he wants me to wash his feet...
IRANdokht