امروز هر چه به مغزم فشار آوردم چهار راه پس از خیابان ویلا را به یاد نیاوردم که نیاوردم .خنده ام گرفته بود منی که اسامی اکثر خیابان های تهران را از حفظ بودم خیابان به این مهمی! از یادم رفته بود .خب میدان بیست وپنج شهریور و میدان ولی عصر را خدا شکر از یادم نرفته. .طلا فروشی های سر خیابان و کتاب فروشی چشمه زیر پل کریم خان الحمداله از مرکز خاطره ام پاک نشده. تازه کلانتری پنج و خیابان نادر شاه و میدان سنایی و رستوران آقا ارمنی اوخ اسم رستورانش چی بود خدا؟ چه ماهی قزل آلایی داشت و چه کباب هایی! نه این جوری نمی شود باید به فرهاد زنگ بزنم اسم اون چهار راه را بگوید. .معنی ندارد مثل احمق ها به کند ذهنی افتاده باشم. .تهران اسمی نیست که به همین سادگی اسم کوچه پسکوچه هایش از یاد آدم برود.
خب باید سوار ماشین بشوم و از سر نادر شاه تا عباس آباد بروم و سری به کانون پرورش فکری بزنم. .چقدر خاطره از کتاب خانه اش دارم و تالار نمایش فیلمش. برای اولین بار باشو غربیه کوچک را آن جا بود که به همراه روشنک دیدم. .چه دختر خوبی بود این روشنک! دانشکده صدا و سیما درس می داد و چقدر فیلم با هم دیدیم. فکر کنم حالا دارد در دانشگاه میشیگان درس می دهد یا در همان حوالی! آها ! یادم آمد چهار راه حافظ! خدا را شکر که یادم آمد وگرنه تا خود صبح خوابم نمی برد! میدان سنایی یک ساندویچی بود که آدم تپلی صاحبش بود که خیلی مرا دوست داشت و با فرهاد و روشنک چقدر در آنجا می خوردیم. تازه کوچه ی روبرویی اش هم آقا ارمنی بود که اصلن اسمش را نمی توانم به یاد بیاورم! سوسیس خوک برای ما درست می کرد و با ودکای همیشه آماده اش خوراک عصرانه ی ما را مهیا می کرد. اوه شیرین فروشی یه آقا ارمنی دیگه هم بود که نگو و نپرس .خدا چقدر خوشمزه بود شیرینی هایش! اصلن می دانی امروز همش به یاد اون چهار راهه بودم و خیابان نادر شاه و میدان سنایی! نمی دانم چرا و به چه دلیل ولی خب در غربت زندگی کردن این چیزها را هم دارد.
اولین بار در مغازه ی آقا ارمنی بود که روشنک را دیدم و هفته ی بعدش با هم حسابی دوست شدیم و با فرهاد به درکه رفتیم و وقت برگشتن به خانه ی فرهاد در کوچه ساری رفتیم و سری به خمره زدیم .چقدر عرق خوری سه نفری حال داد. عاشق لهجه دارآبادی روشنک شده بودم. نسل در نسل در نیاوران و دارآباد بزرگ شده بودند. دختر ماه و خوش سر و زبانی بود که دل من و فرهاد را حسابی برده بود. یک دوست خوب و با حال که اصلن فکر نمی کردی دختر باشد مثل پسر بچه ها تخس و بازیگوش بود. باور می کنی یک بار دست و پاهای من و فرهاد را به تخت بسته بود و از خانه جیم شده بود. از خنده روده بر شده بودیم از دستش. پدر سوخته جوری بسته بود که دو ساعتی طول کشیده بود که دست وپایمان را باز کنیم. وقتی هم که به خانه برگشت از رستوران آقا ارمنی که حالا هم اسمش یادم نمی آید کلی غذا خریده بود. ما هم چون دوستش داشتیم بخشیدیم و شروع به خوردن کردیم!
چه روزهایی بود! خانه خودش در دار آباد یک قصر کوچک چوبی بود که از دیدنش آدم سیر نمی شد .پدر و مادرش امریکا زندگی می کردند و روشنک جان که کلی هم پول از پاپا و مامان داشت حسابی خوش می گذراند. سه سالی با هم رفیق بودیم و خوش ترین ایام زندگی ام وقتی بود که با فرهاد و روشنک بودم. دنیا را فراموش کرده بودم و تازه یادم امده بود که چقدر لامصب این زندگی قشنگ هست! نشر پنجره و کتاب فروشی چشمه که بعدان نشر چشمه شد پاتوق ما بود و چقدر از عمو کیاییان خوشمان می آمد. از لهجه ی مازندرانی اش خیلی خوشم میآمد. مرد بدی هم نبود گرچه این دهباشی همیشه پشت سرش حرف می زد .بگذریم بابا! از خودمان حرف بزنیم بهتر است.
روشنک یادم داد چه طور فیلم کوتاه بسازم و چند تایی هم با هم ساختیم ولی وزارت همه رو بعدان از من گرفت! عاشق خواندن جان شیفته رومن رولان بود و مخم درد می گرفت از بس از این کتاب حرف می زد. نه اینکه من بدم بیاید ها نه دیگه زیادی حرف می زد ولی خب روشنک جان ماه بود و قرار نبود ما از هم ناراحت بشویم. تفاوت سنی ما پنج سال بود ولی اصلن مهم نبود .سن یک عدد هست! روشنک همیشه این را گوشزد می کرد.
هیچ باور می کنی اسم اون چهار راهه باعث شد امروز به یاد روشنک جان بیافتم. اخ چقدر دلم می خواهد روشنک را پیدا کنم. خیلی دنبالش گشتم ولی می دانم که تو طرف های میشیگان درس می دهد و بس .خدا را چه دیدی یک وقت دیدی پیدایش کردم و حداقل اینکه دوباره یک ودکایی با هم بخوریم! امشب دعا می کنم که روشنک جان هر جا که هست خدا پشت وپناهش باشد و زندگی خوشگلی داشته باشد.
شب به خیر روشنک جان رفیق قدیمی من.
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
جان شیفته رومن رولان
MondaFri Oct 29, 2010 08:16 AM PDT
هادی جان... این خیلی چسبید! صد سال است جان شیفته رولان را نخوندم و اصن ندیدم! ولی به سلامتی تو و روشنک همین الان تا کتابخونه سر کوچه باز بشه، میرم سراغش.
ضمنا، اون آقا ارمنیه اسمش موسیو نبود؟
i enjoyed it and now I am curious
by simin khanum (not verified) on Thu Apr 16, 2009 11:17 PM PDTI enjoyed your piece it and now I am curious! You should try to find Roshanak!
Or maybe not, some good memories should stay untouched and in the past where they were because we may get disappointed as I did once. In high school I had a great English teacher and he had a German wife and two little kids. I was very interested in learning English and then comparing to other kids and high school level I did pretty well .once he even gave a dictionary as a prize in front of all students. After a few years he went to Germany with his family. Few years later I got my diploma got married and came to United States that was around 1968. Every now and then I would remember him or talk about him to others. Until about 10 years ago I was in an Iranian book store and I saw a tape package for self teaching language and I saw my teacher’s name on the package. I asked the owner to give me his phone number in California. I called him after a while and couple of emails was exchanged. He told me that he taught German in a local college and had divorced his wife, he did not say nice thing about her, something like she was too big !. She also asked me if I know a nice pretty lady so he can get married. He was about 70 something then. I told him I know someone nice but I can give her your phone number if she wants and then I am out of it. Anyway, my friend talked to him and when she was going to her yearly trip to visit her brother she saw him too. She later told me that he seemed very selfish and stingy. And he called me and said that she was very thin and her skin was dark! But what made me not to return his calls anymore was that he said without the college permission he has been taping taped those self teaching tapes in the lab and are selling them outside. He sent me one and I told him the quality of the tapes were very poor.
Anyway, He was very different from that knowledgeable and respectable person and teacher that I knew and had admiringly kept the memories for long. I wish I should have left it alone and never tried to find him!
Good luck to you if you decided to find Roshanak!
I loved this story. It
by bunny (not verified) on Wed Apr 15, 2009 06:59 PM PDTI loved this story. It flowed very nicely. Good introduction, and enjoyed the nostlagic theme.