مرگ بر آمریکا

چه می شود کرد من مداح سلطانم نه مدیحه سرای بادمجان


Share/Save/Bookmark

مرگ بر آمریکا
by cyrous moradi
31-May-2009
 

الان ساعت یک بامداد در تهران است. از پنت هاوس مجللم ،در یکی از مجتع های لوکس در محله ای اعیان نشین تهران ، به دل تاریکی خیره شده ام. تراس اطراف آپارتمان شیکم که در طبقه آخر برج مسکونی آرامی قرار دارد، سیصد و شصت درجه به محیط احاطه دارد و می توانم دور از سرو صدای شهر آهسته قدم زده  و همه نقاط تهران را از نظر بگذرانم. از اینجا چراغ های جاده قم و بهشت زهرا را در ضلع جنوبی و کوههای شمال تهران را که در این موقع سال اندک برفی بر قله دارند، تماشا می کنم. قرار است مقاله ای برای یکی از روزنامه های صبح بنویسم و حداکثر تا ساعت سه بامداد باید آن را به سردبیر ایمیل کنم.

در این روزنامه مقالات مرا با امضاء پروفسور مرادی چاپ می کنند. به قولی آمریکایی ها من یک Columnist هستم. راستش  با وجود آنکه تحصیلات مرتبی ندارم ولی خیلی راحت خودم را پروفسور معرفی کردم وکسی هم ایرادی نگرفت. دراینجا پروفسور  رابیشتر به معنای بحرالعلوم عربی و یا Polymath انگلیسی میدانند. پیش خودمان بماند، نه سواد فارسی درستی داشته و با کلاسیک های ادبیات فارسی آشنا هستم و نه انگلیسی را خوب می فهمم. چندین بار سعی کردم درامتحانات تافل و یا آیلتز شرکت کنم ولی نتایج واقعاً افتضاحی گرفتم. شانس خود را با ترجمه متون انگلیسی به فارسی آزمودم ولی آن هم فایده نداشت. الان چندین سال  است که رمان هایی را که در آمریکا و اروپا منتشر می گردند، می خرم ولی آنقدر منتظر می مانم تا فیلمی از رویشان ساخته شوند و به تهران رسیده و به فارسی دوبله شوند. تازه آن وقت است که درک شخصی خودم را( که اغلب کاملاً اشتباه و غلط  است) با کلی آب قاطی کرده و به عنوان ترجمه رمان یاد شده روانه بازار می کنم. دوستانی هم دارم که در مقابل گرفتن پول از ترجمه من در روزنامه ها تعریف کرده و هر کسی هم که جرات کند و در مورد اصالت ترجمه من شک کند، دمار از روزگارش در می آورم. به کمک دوستانم تعداد زیادی لغت های قلمبه سلمبه ادبی یاد گرفته ام که به موقع از آنها استفاده می کنم. Plagiarism اولین و مهمترین واژه ای است که در این خصوص و به چندین زبان حفظم. راستش در همان اول کارم، کپی کاری ناشیانه ام از نمایشنامه معروف زارع شیکاگو مارک تواین کار دستم داد و در یکی از نشریات به دزدی ادبی و یا بلا نسبت شما همان Plagiarism متهم شدم که تا عمرم دارم فراموش نخواهم کرد.

یادم رفت بگویم ، من سفارشی مقاله می نویسم. مثلاً امشب قرار است طبق معمول در تقبیح اقدامات آمریکا و توطئه و اشنگتن برای ایجاد مشکلات در راه پیشرفت ایران مقاله ای بنویسم. اصطلاحاً  به این گونه مقالات می گویند : مرگ بر آمریکا. تازگی هم یاد گرفته ام که بر طبق استانداردAPAمراجعی را در طول مقاله اعلام کنم که هیچکدام سروته ندارند. اسم چند نویسنده مطرح را در آمریکاو کاناداو اروپا یاد گرفته و به صورتی کاملاً الله بختکی از کتابهایشان نقل قول میکنم. در طول سی سال گذشته مقالات من روند یکسانی داشته اند، اغلب به صورتی کاملاً کلیشه ای احزاب جمهوریخواه  و دموکرات را سر و ته یک کرباس تصویر کرده و هر دو را غلام حلقه به گوش کمپانی های نفتی معرفی میکنم. هر گونه انتخاباتی را در آمریکا امری صوری و به نوعی نمایش تحلیل کرده و سرنوشت هر انتخابی را از قبل تعیین شده برای خوانندگان ایرانی به تصویر میکشم. شاید اگر همه مقالات مرا جمع آوری کنند، تعداد واژه های آنها از یک هزار تا بیشتر نباشد که همانها را درهمه نوشته هایم تکرار می کنم. احتمالاً هم هیچ شعاری را هم به اندازه مرگ بر آمریکا طوطی وار بر قلمم جاری نمی کنم.

یادم می آید که حزب توده در مدت کوتاهی که بعد از انقلاب در ایران فعالیت داشت ، یکی از شعارهایش ایجاد اتحاد بر مبنای شعار مرگ بر آمریکا بود، من هم عین آدم های فرصت طلب این شعار را چسبیدم و حتی بعد از انحلال این حزب نیز تبلیغ آن را ادامه داده و سی سال است که از قبل آن نان میخورم. به قول سهراب سپهری " روزگارم بد نیست" .اگر واقعیت رابخواهید  عملکرد حرفه ای من در روزنامه نگاری بر پایه قصه ای است که در کتابهای دوران دبستان خوانده ام. در آن قصه ، از سلطانی نقل می شد که حوصله اش از خوردن غذاهای تکراری  سلطنتی به سر آمده و از آشپزش خواست تا غذای متفاوتی را برایش آماده کند و  وی نیز خوراک کشک بادمجان را  برایش فراهم ساخت. سلطان چون آن روز خیلی گرسنه بود ، غذا را با ولع خورد و کلی از آن تعریف کرد . درباریان بادمجان دور قاب چین هم برای خوش آمد شاه ، شروع به تعریف از کشک بادمجان کردند و حسن سلیقه شاه را ستودند. چند صباحی دیرتر، سلطان باز هوس کشک بادمجان کرد و آشپز از خدا خواسته ، این غذا را برایش فراهم ساخت، این بار سلطان اشتهای خوبی  به غذا نداشت و آن را کلی تقبیح کرد. درباریان نیز به تاسی از شاه در مذمت کشک بادمجان کوشیدند و سخنها گقتند. شاه از این حرکت بر آشفت و گفت : من نمیدانم که شما چرا آن دفعه از بادمجان کلی تعریف کردید و الان از آن به بدی یاد می کنید. درباریان چاپلوس هم بلافاصله گفتند : " قربان ما نوکر شما هستیم نه خدمتکار ومرید بادمجان" اصل برای ما رضایت شماست. ما درپی جلب خوشحالی تو هستیم نه بادمجان.

در همه عمر حرفه ایم که در گیر فعالیتهای رسانه ای بودم، همواره در پی خدمت به صاحبان قدرت و سلاطین بوده  و هستم. برای من مهم این است که سلطان از چه چیزی خوشش می آید، از همان سوژه بسته به میل سلطان ، یک روز تعریف و روز دیگر بدگویی می کنم. من در همه زمینه ها خود را متخصص می دانم. شاید در این خصوص  پیرو مرحوم ذبیح الله منصوری  باشم که در عمرش 1200 کتاب بی مرجع و ماخذ نوشت. ازترانزیستور و سینوهه پزشک فرعون بگیر تا عشق صدر اعظم و صد البته خواجه تاجدار که یک از یکی بی سرو ته تر هستند . تازه چند پایان نامه پزشکی هم در حوزه های تخصصی مختلف نوشته که چاپ هم شده اند و هم اکنون که من این سطوررا می نویسم،  کتابهایش کلی خواننده دارند. شاید  از خواندن این سطور تعجب کنید ولی من شخصاً افراد معتبری را در کشور می شناسم که افتخارشان  نوشتن مقالات با دو محتوای کاملاً متضاد بوده که برای انتشار به دو نشریه متفاوت داده شده اند. مثلاً در یکی از مقالات از سرگیری و بهبود رابطه با آمریکا با نقل هزار و یک دلیل توصیه شده و دقیقاً در مقاله ای دیگر و به قلم همان نویسنده ولی با اسمی دیگربا آوردن دلایل بیشماری بهبود روابط با واشنگتن عملی خائنانه و تسلیم به استعمار و پشت کردن به ارزش های انقلاب و... معرفی شده است.

در اوایل شروع  همکاری با رسانه ها اصلاً از این کار خوشحال  و راضی نبودم. خیلی دوست داشتم که مرا به داشتن عقایدی ثابت و مصمم و پایدار در مواضعم بشناسند ولی با توجه به اوضاع ایران دیدم با این اوصاف کلاهم پس معرکه است. یادم می آید که دردوران دانشجویی ، افکار چپ در بین اغلب دانشجویان طرفدار داشت. نشانه عمده افراد به اصطلاح چپ در ایران، داشتن سبیلی کلفت به سبک استالین و صد البته کراواتی قرمز به رنگ انقلاب بود ، حالا داشتن سواد سیاسی دراین خصوص زیاد ملاک نبود. در آن سالها ترجمه فارسی ناقصی از مانیفست حزب کمونیست دست به دست می گشت که به طرز خنده داری ناقص و بی محتوا بود. رسمی قدیمی در بین مترجمان ایرانی برقرار است که آنها کتاب اصلی را میخوانند و آن وقت مثل کسانی که فیلمی رادیده اند، آن را با هزاران آب وتاب برای خوانندگان خود تعریف می کنند که در اکثر موارد مشخص میگردد که اصل قضیه را به درستی درک نکرده اند. من همیشه به مترجمی که مانیقست را از آلمانی به انگلیسی بر گرد انده حسودی می کنم. به نظر من این ترجمه یک شاهکار ادبی است. مترجم لحنی را دراین ترجمه اختراع کرده که قبل از آن در انگلیسی سابقه نداشت. هنوز بعد از سالها، فراز آهنگین اول آن که شور و حال چپ های اوایل قرن گذشته اروپا را به ذهن متبادر می سازد، در خاطرم است.

A spectre is haunting Europe- The spectre of communism. All powers of old Europe have entered into a holy alliance to exorcise this spectre : Pop and Tsar, Metternich and Guizot, French Radicals and German police spies.

ترجمه سال 1888، فردریک انگلز و ساموئل مور واقعاً معرکه بود و هنوز هست. طبق معمول من فقط دنبال رضایت سلطان بودم ونه بادمجان. به محض آنکه از دانشگاه آمدم بیرون ظاهر خود را مطابق روز عوض کردم. صورتم را سه تیغه می تراشیدم، هر جور کراواتی می زدم الا قرمز و دیگر به عنوان نویسنده ثابت ومورد تایید رژیم در همه نشریات مقالات به اصطلاح سیاسی  می نوشتم. بسته به موقعیت های مختلف، همه دشمنان منطقه ای شاه را دشمنان و اجیرشدگان آمریکا و انگلیس و روسیه شوروی تبلیغ می کردم. مدتی هم گیر داده بودم به جمال عبد الناصر. یادم می آمد که رژیم او را ادامه رژیم هیتلر معرفی کرده و  همکاران نزدیک او را از فراریان نازی قلمداد می کردم. این بار به کاهدان زدم.  حزب نازی و هیتلر بین ایرانیان محبوبیت داشت و بر خلاف مردم اروپا خوانندگان مقالات من درست عکس نتیجه گیری را که مورد نظر ما بود را گرفته و عبدالناصر را که توانسته بود، رضایت نازی ها را برای همکاری با خود جالب کند، می ستودند. البته زود دو هزاری افتاد و متن مقالات را عوض کردم.

خلاصه قبل از انقلاب آنقدر پاچه خواری کردم تا سرانجام بورسیه ای در رشته روزنامه نگاری که برای مقطع کارشناسی ارشد بود ولی تا دکتری نیز قابل تسری بود از طرف وزارت علوم به من داده شد. اولش خیلی خوشحال شدم. خیلی دلم می خواست که در یکی از دانشگاههای ساحل شرقی آمریکا به ویژه ماساچوست ، مشغول تحصیل شوم ولی دانشگاه من در آریزونا بود. من بیشتر مایل بودم در مدت اقامتم در آمریکا  با طبقه بالای تحصیل کرده ارتباط برقرار کنم ولی چند سالی که در آریزونا بودم، فقط یک لهجه دهاتی انگلیسی نصیبم شد که عین بیماری آسم و سرفه های مزمن هیچگاه در طول زندگی رهایم  نکرده است. خیلی دلم می خواست در سمینارهای علمی و سخنرانی های دانشگاه معتبری نظیر ام آی تی و یا هاروارد شرکت کنم ولی هزینه رفت و آمد از آریزونا تا مناطق مطلوب من خیلی زیاد بود و توان پرداخت آن را نداشتم.

در اوایل دهه هفتاد میلادی که من وارد فینیکس (Phoenix) مرکز آریزونا شدم تادر دانشکده روزنامه نگاری دانشگاه دولتی ایالت شروع به تحصیل کنم، همه چیز رنگ غبار گرفته بود. البته  از سال 1984 وضع با پشتبانی مالی Walter Cronkite از روسای سابق CBS بهتر شده و رسماً به نام :

School of Walter Cronkite Journalism and mass communication

خوانده میشود. آن موقع وضع فرق میکرد. به نظر من اگر کسی می خواست دراحوال سرخپوستان مطالعه کند، بهتر بود ( و فکر میکنم هنوز است) به این ایالت برود ، نه شخصی مثل من که دلم میخواست از آخرین فنون تبلیغات و به قول قدما، پروپاگاندا و لفظ آبرومندانه تر یعنی رسانه ها سردربیاورم. در آن سالها هیئت علمی و به قول خود آمریکایی ها کالج استف مناسبی هم نداشتند یا خیلی جوان بودند با صورتهایی به سفیدی برف و موهایی حنایی و یا پیرمردانی بودند با گردن های ستبر و چانه هایی چند طبقه که زود زود شاششان می گرفت و هر ده دقیقه یک بار به دستشویی می رفتند. چندین بار به این در و آن در زدم که بورسیه خود را عوض کنم ولی خیلی سریع  فهماندند که مهم گرفتن دکتری در رشته روزنامه نگاری است و در بازگشت به ایران هم انگلیسیم خوب شده و هم اینکه ترفیعات بعدی را بر پایه مدرک دکتری خواهم گرفت و در یک کلام یعنی زر نزن و بتمرگ ! دوره راحتی برای من بود. تز دکتری من نقش روزنامه های طرفدار سلطنت در آماده سازی اذهان عمومی برای کودتای 28 مرداد بود. البته در عنوان رسمی حق پاچه خواری را کاملاً ادا کرده و به جای واژه کودتا همچنان که در آن دوران رسم بود از عبارت " قیام ملی " استفاده کرده بودم. به همین سادگی شدم دکتر و به عبارت پروفسور سالهای آینده !

این دانشکده در اوایل دهه 1930 میلادی  توسط دانشگاه دولتی آریزونا ASUتاسیس شده بود وقتی من به آنجا رسیدم ،به نظرم رسید که در مدت چهل سالی که از راه اندازی آن گذشته ، تغییری نکرده است. بیشتر به مدارس حزبی بلوک شرق شبیه بود تا دانشکده ای در خور اعتناء در رشته روزنامه نگاری.

با اینحال من آرامشی را در Phoenixیافتم که در هیچ جایی تجربه نکرده ام.دانشگاه دارای کتابخانه ای بود که همه کتاب های کلاسیک ادبیات آمریکا را داشت و این یعنی فرصت طلایی برای من. هر روز ابعاد جدیدی از روح نویسندگان آمریکایی و سبک نگارش آنها را کشف میکردم. برای اولین بار آثار مارک تواین را تمام و کمال خواندم . در پنت هاوسی هم که الان زندگی می کنم، تلاش کرده ام که اندکی از آرامشی را که در آریزونا از دست داده ام دوباره احیاء کنم. خیلی صادقانه بگویم که هنوز بعد از چهل سال که از تحصیلاتم در دانشگاه ایالتی آریزونا می گذرد، از اینکه توانستم فرصتی پیدا کرده و با زوایای فرهنگ آمریکایی آشنا بشوم، خوشحالم ولی هیچگاه فرصت بروز احساسات خود را به صورت کتبی و یا شفاهی نداشتم. آخر همانگونه که گفتم برای تمام عمرم مداح سلطان باقی ماندم. قبل از انقلاب به ایران برگشتم. شاید باورتان نشود که همان موقع هم مقالات  به اصطلاح ضد استعماری و در حقیقت بر ضد دولتهای غربی به ویژه آمریکا و انگلیس در رسانه های چاپی ایران مشتری فراوان داشت. با وجود آنکه بین دولتهای غربی وحکومت شاه روابط دوستانه زیادی حکم فرما بود ولی این احساسات در رسانه ها نمود چندان و بهتر بگویم مستقیمی نداشت.

بگذریم از این همه پرگویی و بر گردیم به پنت هاوس گرانقیمت من در تهران. یادم رفت بگویم که به همه امکانات ارتباطی از اینترنت پر سرعت گرفته تا اغلب کانال های معتبر خبری بین المللی دسترسی دارم. بعلاوه فضای سبز وسیعی که در اینجا فراهم شده و مخصوصاً شب بوهایی که با شروع کار من در شب ها شروع به عطرافشانی کرده و هر جنبده ای را مست می کنند، نوعی  آرامش شاعرانه و عرفانی را القاء می کند. در طی سالها هنوز هم معتقدم که خوردن قهوه خوب در ساعات اولیه بامداد در تهران و در جایی نظیر پنت هاوس من واقعاً آرامش بخش است. مخصوصاً اگربه سمت شمال بنشینی و در تاریکی شب به سفیدی های مبهم برفی که در دورستهاست  بنگری. هر روز با بالا آمدن آفتاب برف های بیشتری آب می شوند و نمی توان حدس زد که هاشورهای سفید بالای کوه ها تا چه ماهی و چه روزی دوام خواهند آورد. به آرامی جرعه ای از قهوه  خالص را هورتی بالا می کشم و آنقدر در دهانم نگه میدارم که کاملاً تلخی را احساس کنم و آن وقت آرام آرام قهوه ام را که حالا دیگر سرد شده می بلعم. عجله دارم که هر چه زود تر مقاله کذایی را تمام کرده و به مطالعات مورد علاقه ام بپردازم. راستش خیلی مایلم که رمان های نویسندگان آمریکای لاتین را به زبان اصلی خودشان بخوانم ولی در یادگیری اسپانیایی مثل هر هنر دیگری اصلاً استعداد ندارم. منتظر می شوم تا ترجمه انگلیسی آنها به بازار بیاید. از مترجمان به اصطلاح بریتانیایی خوشم نمی آید. به نظر من مترجمان ایالات جنوبی آمریکا که در برخی از آنها، زبان و ادبیات اسپانیایی نفوذ زیادی دارد، دیلماج های خوبی برای اینگونه آثار هستند.

اندکی روی مقاله مرگ بر آمریکایی که باید تا دقایق دیگری تحویل بدهم کار می کنم. بلافاصله از دانیل اورتگا رئیس جمهور ساندینیست نیکاراگوا نقل می کنم که گفته تفاوت جرج بوش و باراک اوباما فقط در رنگ پوست آنهاست. گاهی با خودم فکر می کنم که اگر این چند نفر به اصطلاح چپ از آمریکای جنوبی به کمک من نمی آمدند ، چطور می توانستم مقالاتم را ببندم.  من این هنر را دارم که هر چیز بی ربطی را به آمریکا بدوزم و چنان ارتباط پنهان و آشکاری بین واشنگتن و میخچه پای مش رمضان پیدا کنم که نگو و نپرس. یادم می آید که چند سال پیش در قالب هیئتی مطبوعاتی به کوبا سفر کردم خیلی عجیب بود که روزنامه نگاران آنجا را هم مثل خودم مداح سلطان یافتم. آنها هیچ گونه نظری در خصوص بادمجان نداشتند. روزنامه گرانما ، اورگان حزب کمونیست کوبا دقیقاً مثل روزنامه های دولتی در ایران بود. همه عناوین و مقالات و نقل قولها کلیشه ای و کاملاً مشخص بود که قبلاً به تایید نهاد واحدی رسیده اند. مقاله ام را با ملغمه ای از شعارهای همیشگی و نقل قول هایی از همه ایل و تبار یاجوج و ماجوج به نحوی سرهم می آورم. خیلی دلم می خواهد وقتی آفتاب می زند ، در اوین و درکه باشم. باد صبحگاهی در عبور از لای درختان خنکی خاصی دارد که به سرعت با با آمدن آفتاب، هوا یک دفعه گرم می شود. می خواهم تا آن موقع دیگر به خانه برگشته باشم. فردا روزی مخصوی برای من است. قرار است از یک عمر نویسندگی من قدر دانی بشود. من که پاسپورت آمریکائیم را چهل سال پیش دریافت کرده و رسماً یک آمریکایی به حساب می آیم، جایزه  ای را به خاطر نوشتن یک عمر مقالات ضد آمریکای دریافت خواهم کرد. خودم را آماده می کنم که بازهم از کشک بادمجان دلخواهم صحبتی نکرده و همچنان مداح سلطان باقی بمانم.  

سرانجام  مقاله را تمام کرده و سریع به سردبیر نشریه ایمیل کرده و از آپارتمانم بیرون میزنم. معمولاً وقتی 3 ساعت بعد بر می گشتم، نسخه ای از روزنامه که مقاله من را در جای همیشگی چاپ کرده ، روی میزم خواهد بود. عادت داشتم که بعد از گرفتن دوش و صرف صبحانه نگاهی به روزنامه و مقاله خودم انداخته و برای استراحت مختصری روی تخت دراز بکشم. این بار ترک عادت کرده و بلافاصله بعد از رسیدن به تراس ، به سراغ روزنامه  رفتم. در جا خشکم زد. برای اولین بار در چند دهه گذشته، مقاله ضد آمریکایی من در جای همیشگی چاپ نشده بود. فکر نمی کردم اشتباه به این بزرگی روی داده باشد. با احتیاط شماره تلفن همراه سردبیر را گرفتم. خیلی خلاصه و خشک برایم توضیح داد که در آخرین لحظه دستورداده اند که مقاله من چاپ نشود. به جای آن در خصوص زندگی عقاب های کله طاس آمریکایی که سمبل ملی ایالات متحده به حساب می آید، در روزنامه قلم فرسایی شده بود.

در تمام طول زندگیم سعی داشتم که ذائقه سلطان را خیلی زودتر از بقیه بادمجان دور قاب چینان و پاچه خواران درک کنم. خوب میدانم که هر مداحی دراین باره اشتباه کند، دیگر تا ته اسفل السافلین سقوط خواهد کرد. شروع کردم به خواندن کلمه به کلمه مقاله ای که در باره عقاب کله طاس به جای مقاله به اصطلاح ضد آمریکایی من چاپ شده بود. عقاب کله طاس در مناطقی که به غذای فراوان  و درختان بلند و کهنسال برای لانه سازی دسترسی داشته باشد، زندگی می کند. به طور متوسط 6 تا 7 کیلو وزن داشته و ماده ها 25درصد چاق تراز نر ها هستند.در این لحظات مثل حشره ای هستم که شاخک های حساسش را از دست داده و نمی تواند جهت یابی کند و احتمالاً به سمت خطر پیش می رود. یاد انشای به یاد ماندنی اعلامیه قوام در 30 تیر ماه سال 1331 افتادم: " کشتی بان را سیاستی دگر آمد" خیلی دلم می خواهد بدانم که بعد از این در برروی کدام پاشنه خواهد چرخید و سلطان از چه نوع خوراکی خوشش خواهد آمد.راستش خیلی وقتها دلم برای یک پرس خوراک کشک بادمجان با پیاز داغ فراوان که کشک عالی بر  روی آن پخش شده و قطعات به دقت بریده شده نان سنگک خشخاشی در کنارش بر روی سفره ترمه قرار گرفته و ماست پر چرب در پیاله های سرامیکی لاله جین همدان همراه با دوغ آبعلی در تنگ  بلور که ذرات نعنا و گل سرخ خرد شده در آن به راحتی قابل مشاهده هست، همراه لیوانی که عکس همیشگی ناصرالدین شاه با آن سبیل های چخماقی بر آن نقش بسته، تنگ می شود، ولی چه می شود کرد من مداح سلطانم نه مدیحه سرای بادمجان. قبلاً هم با چنین مشکلی روبرو شده بودم. یاد می آید که در دی و بهمن ماه سال 1353 ، مقالات زیادی در خصوص فضای سیاسی چند صدایی و تکثر احزاب نوشتم. نمونه موفقی که ذکر میکردم هندوستان و مقایسه آن با پاکستان بود که نشان دهنده بالاتر بودن پرستیژ بین المللی دهلی نو نسبت به همسایه مسلمان غربی خود محسوب میشد. هنوز جوهر قلمم خشک نشده بود که در اسفند همان سال در ایران نظام تک حزبی اعلام گردید. این بار دیگر واقعاً خجالت می کشیدم که در ظرف تنها چند هفته مقاله دیگر نوشته و از اصل تک حزبی بودن در کشور دفاع کنم. سرانجام به هر ترفندی بود اینکار  را کردم و گرنه رقباء و پاچه خوران دیگر من را کنار می گذاشتند. البته این بار محکم کاری کرده و جناح های متعددی را که در داخل یک حزب با هم رقابت می کنند، در حقیقت نوعی تنازع فکری اعضاء آن و با هزار من ماست و دوغاب و سریش و مومیایی، بین عقاید قبلی و حال حاضر خود پلی ساختم.

این بار وظیفه دشواری در پیش دارم. شاید اصلاً به من رو ندهند تا مقاله ای در مدح توسعه روابط با آمریکا بنویسم. شاید هم بقیه عمرم را بروم مرداب های فلوریدا و با دوربین های پیشرفته ، تنازع بقای کروکودیل های مرداب را تماشا کنم.چه می دانم؟ شاید هم به آلاسکا رفته و رفتار خرس قطبی را موقع مهاجرت ماهی هابه محل تخم ریزی هایشان از نزدیک ببینم. خیلی دوست دارم تا از نزدیک شاهد شکار ماهی، خرس ها باشم و از مهمتر دیدن ماهی خوردن توله های خرس سفید خیلی برایم جالب است. من دیگر فنون نوین پاچه خواری را بلد نیستم.


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
KamRan201

شعار " مرگ بر امریکا" توسط چه کسانی آغاز شده است؟

KamRan201


نیمچه اظهار نظری که ملاحظه می کنید را من در مکانی دیگر به کسانی داده ام
که هرگز " مرگ بر امریکا" از دهان آن ها نمی افتد. در این "فوروم ها" که
جای انتقاد خوانندگان در آن ها باز است غالبا هر بی ربطی را به ج ا ا می
چسبانند و یا دیگرانی با مرگ بر امریکا قضیه را جمع بندی می کنند . مثلا
اگر عکسی از یک قورباغه دو سر چاپ بشود به یقین در ده ها اظهار نظر عده ای
دو سر قورباغه را به خمینی و خامنه ای نسبت میدهند و عده ای دیگر به سر
امریکا و اسرائیل بعد هم یک مقدار شعار پوچ (بیشتر برای خنده و تفریح) و
بدنبالش نتیجه هیچ.

پاسخی را که در زیر ملاحظه میکنید من به جوان نا آگاهی
داده ام که اصلا نمیداند معنای " مرگ بر امریکا" چیست. این اظهار نظر اصلا
جامع و کامل نیست و من مخصوصا آنرا در این دریچه عنوان کرده ام تا جوانان
عزیزم دنباله مطلب را بگیرند. ایرادات را مشخص نمایند. اگر اطلاعاتی دارند
به آن اضافه کنند تا بلکه مقاله مستدل و جامعی فراهم آید . لطفا در ادامه
مقاله از موضوع اصلی خارج نشوید سعی نکنید که بمن جوابی بدهید بلکه کمک
کنیم که موضوع را بیشتر گسترش بدهیم تا شاید نتیجه ای نسبتا مطلوب حاصل
آید . خوشبختانه دوستان من در این صفحات اهل پزوهش هستند و سوادشان دو
برابر من است. اگر عقیده ای دارند دیگر برگرفته از پدرانشان نیست چون
میدانند که دین ارثی هست و پدران ما هم از ما کمتر میدانند همانطوریکه شما
از من بیشتر میدانید. بنابر این شروع این بحث نه برای به محاکمه کشاندن "
فاش" بلکه آنرا شروع مقدمه ای بسیار ناقص برای طرح یک سئوال بدانید تا با
کوشش شما دانش پزوهان عزیز فقط باندازه یک قدم به حقیقت نزدیک تر شویم.

و اما اصل مقاله در جائی دیگر که می تواند طرح اولیه برای آغاز یک پزوهش سازنده باشد

چقدر خوب بود که جوانان برومند ایرانی قبل از
طوطی وار تکرار کردن شعارها ، بدنبال منبع اولیه و اصلی (بوجود آورنده
شعار) و یا معنای واقعی کلمه مورد دلخواهشان میرفتند تا درک بهتری از
مفهوم شعار بدست میاوردند و دیگر به آسانی آنرا به لب نمی آوردند. و از
این جمله هست "مرگ بر امریکا" "مرگ بر اسرائیل" "دموکراسی" و "انقلاب
مخملی و یا نرم" و شعار هائی کم و بیش مشابه

من 40 سال یکی از موفق ترین سازمان های تبلیغاتی ایران را اداره میکردم و
هم اکنون هم ده ها محصول تجارتی که به آنها ایمان دارید و بدنبال آن ها
میدوید توسط من در مغزها فرو رفته اند. اساس کار بسیار ساده است . با
تبلیغات آنقدر یک سوژه را (در اینجا خریدار) برای سوم شخص ثالث تکرار
میکنند که آهسته آهسته آن اسم در ذهن ملکه شده و مغز با پالس های غلط فکر
میکند که باور های او حاصل اندیشه خودش هستند و نه یک بمباران تبلیغاتی!
البته این اساس تسخیر فکر افراد توسط تبلیغات می باشد و در عمل بقدری
پیچیده هست که مهارت های خاصی را می طلبد.

در مورد سیاست هم این روش کاربرد بیشتری دارد. متخصصینی بدنبال اهداف خاصی
مطابق سلیقه و عقیده زورمندان زمانه به کلمات شکل میدهند تا جامعه ، معنای
مورد نظر خودشان را از آن استخراج کند و کاری میکنند که یک جامعه بدون
کوچکترین اطلاعاتی از مفهوم واقعی کلمات، با نهایت اطمینان و تعصب آنرا
تکرار کند.

از شعار "مرگ بر امریکا" شروع میکنیم. اگر از هزار نفر پرسش کنید که چرا
"مرگ بر امریکا" در پاسخ شعارهائی را که از تریبون های سخن پراکنی بیرون
آمده اند تکرار میکنند...مصدق را از مسند به زیر انداخت...کودتای ننگین 28
مرداد را بوجود آورد...مهمترین عامل استعمار است...منابع مالی دیگر کشور
ها را می بلعد...جنایت کارترین دولت روی زمین است...با ایجاد ساواک خون
جوانان ایرانی را به خاک ریخته است ...و صد ها شعار دیگر و وقتی مبنای
منطقی اینگونه شعار ها را می پرسی یا شما را به سخنان امام و هم پالگی
هایش حواله میدهند ( که آنها هم خودشان معنای این شعار را نمیدانند)... یا
دلایل کمونیست ها را تکرار میکنند...و یا بدون جواب خاموش میمانند...
برگردیم به اصل مطلب تا مسائل را یک به یک شکافته تا شاید معنای صحیح
اینگونه کلمات را پیدا کنیم.

گفته اید که: (منقول از هموطن عزیز دیگری هست که این جوابیه را برای او وچند نفر دیگر نوشته ام)

سياست قطعي آمريكا عدم حل مشكلات امنيتي منطقه
ايست و از اين طريق مي تواند به حضور نظامي خود در مناطق مختلف جهان ادامه
دهد فلذا بديهي است در مورد كره شمالي نيز همين سياست تداوم يابد . و
نتيجه اينكه زنده باد احمدي نژاد .

با این نتیجه گیری که امریکا خودش بحران می افریند. یعنی خودش به کره
شمالی بمب اتم میدهد (مقاله در مورد بمب اتمی کره شمالی بود) تا دیگرانی
مثل ژاپن و تایوان و کره جنوبی از ترس اژدها به دهان افعی که همان امریکا
باشد پناه ببرند. اما آیا اول دکتر و دارو و بیمارستان درست شده و بعد
بیماری ها را بر ای رونق گرفتن کار دکتر ها ساخته اند و یا نه برعکس،
بیماری و میکروب از اول وجود داشته است و دکتر ها با نیتی انسان دوستانه
با امراض به مقابله بر خواسته اند؟ به عبارت دیگر آیا در منطقه ای بحران
وجود داشته و امریکا بخاطر منافع ملی اش به آنجا رفته است و یا بر عکس
اصلا ماجرائی وجود نداشته و امریکا آنرا برای بسط نفوذ خود آفریده است؟

چون اطلاعات تاریخی کاملی ندارید می خواهم قدری شما را روشن تر کنم. در
زمانیکه کبک کمونیست ها خروس می خواند (در حدود نیم قرن پیش) و روشنفکران
دنیا مثل پروانه دور آن آرمان میگردیدند و با تصورات واهی (من هم یک زمان
کمونیست بودم ولی خیلی زود با مشاهده مدینه فاضله دروغین آن ها پا پس
کشیدم. آنزمان حتی گورباچفی نبود و یا ملت روس بعد از رنجی 70 ساله خودش
را از بهشت کمونیست بیرون نکشیده بود) . کمونیست ها با سر کشیدن جام های
پیروزی با توطئه و زور و خیانت نوکران داخلی، تمام دنیا را به آشوب کشیده
بودند و در این میان ملتی شجاع و آزادیخواه بنام امریکا یک تنه به مقابله
اهداف مخرب کمونیست ها ایستاد و برای نجات دنیای آزاد تا سرزمین کره هم
پیش رفت و هزاران کشته داد تا جلوی تجاوز کمونیست ها را بدیگر سرزمین ها
بگیرد و این آغاز سر دادن شعار "مرگ بر امریکا" توسط مزدوران دیکتاتوری
کمونیستی بود که برای اولین بار ملتی شجاع و آزادیخواه در مقابل آن ها
ایستاده و از او سیلی خورده بودند. سیر آغاز این شعار و علت بوجود آمدن
آنرا بطور اجمال به شما گفتم ولی ادامه آن مثنوی صد من کاغذ می طلبد. زیرا
این شروع شعار بود و نه دامنه آن ، هر چقدر امریکا محکم تر در مقابل
متجاوزین کمونیست ایستادگی میکرد با تبلیغات کمونیستی این شعار ابعاد تازه
تری می یافت.

کسانیکه امریکا را بخاطر ماجرای شیرین 28 مرداد مورد هجمه قرار میدهند از
قماش همان کمونیست هائی هستند که توسط امریکا بور شده بودند. قضیه دو ضربد
دو است ساده و روشن. در باور کمونیستی وطن فروشی نه تنها قبیح نیست بلکه
یک اصل است. کمونیست های ایران با ایده های منحرفشان هر زمان می خواستند
ایران عزیر را تسلیم استالین خونخوار نمایند. عاقبت هم شوروی طاقت نیاورد
و با همکاری وطن فروشان کمونیست پاره جگر مردم ایران ، یعنی آذربایجان را
اشغال ومستقل (در اصل مستعمره استالین) اعلام کرد و حتی در نقشه های جدید
مرزبندی جدیدی را چاپ نمود. مطمئن باشید که اگر تهدیدات دائمی ملت امریکا
و رئیس جمهور شجاع آن نبود ،که امریکا با قبول امکان شروع جنگ اتمی، کار
را به تهدید اتمی کشانید و روس ها وقتی عزم امریکائیان را جزم دیدند ، جل
و پلاس خود را از ایران جمع کردند و آذربایجان عزیز به کمک ملت شجاع
امریکا به دامن مهربان ایران باز گشت و گر نه اکنون آذربایجانی هم وجود
نداشت.

فرصت کوتاه است و مطلب بسیار . در زمان مصدق هم وضع بهمین گونه بود
کمونیست ها در تمام ارکان ارتش نفوذ کرده و منتظر تائید رفیق استالین
بودند تا این بار تمام کشور ایران را به آن خرس شمالی بدهند. مصدق هم دیگر
قدرت چندانی نداشت . در بحرانی ترین وضعیت حاکم ملت آزادیخواه امریکا به
کمک مردم ایران در آمد و با سازمان دهی عناصر وطن پرست ولی متفرق ایران به
آن ها یارا داد تا جرات پیدا کنند و در مقابل دیو ایستاده و انقلاب کنند .
مگر شوروی علنا به وطن فروشان ایرانی کمک نمی کرد که حالا دم از دخالت
امریکا می زنند . مطمئن با پشید که اگر توطئه های مستمر خائنین کمونیست
نبود هرگز امریکا وارد این ماجراها نمیشد. شوروی آمده بود که ایران
راببلعد و امریکا هم به کمک میهن پرستان ایران آمده بود تا وطن بر جای
بماند.

و از همین لحظه ابعاد شعار مرگ بر امریکا توسط ساده لوحان جبهه ملی و وطن
فروشان حزب توده نسج گرفت تا تبدیل به یک شعار مثلا روشنفکری گردید!!! و
جالب است بدانید که تمام مذهبیون ایران در آنزمان یا منفعل بودند و یا
طرفدار پر و پا قرص انقلاب 28 مرداد 1332. حالا چگونه این شعار غیر واقعی
را کمونیست ها در دهان مذهبی های امروز گذاشتند بماند برای بعد که باز هم
سر کمونیست های وطن فروش در همان دامی که خود گسترده بودند گرفتار آمد
وقطع گردید ولی خوشبختانه ایران عزیز حتی بصورت محتضر فعلی باقی مانده است
تا روزی فرزندان برومند وطن، دوباره آنرا از نو بسازند.

البته خمینی هم در بسط ای شعار بی تاثیر نبود. خمینی که در اثر اصلاحات
ارضی املاکش را از دست داده بود کینه شاه را بدل گرفت وایذا امریکا را که
این آخری را ارباب اصلی شاه میشناخت!


Ari Siletz

Wondeful read, thank you.

by Ari Siletz on

Cyrous, Your narrator is a beautifully crafted tragic character. His pragmatic intellect puts Sultan and Bademjaan on the same analytical scale to measure which is more useful to him, the vegetable or the crowned animal. He checks his answer over and over again for flaws in reasoning, and there aren't any. Yet he comes across as a deeply dissatisfied soul. There are many points in the story well worth discussing. For example, on carefully studying the famed authors the narrator wishes he had the time and talent to read, he may begin to see a sense in which they too were plagued by the eggplant/Sultan dilemma. Not every wordsmith is fortunate enough to write in circumstances where the Sultan is weak and eggplants are in high demand.

hamsade ghadimi

کشکی‌ کشکی‌ بهت بد نمیگذره

hamsade ghadimi


ایول دادا، از داستانت خوشم آمد. یک نکته که من را گیج کرد این بود که اول داستان به نظر میاد که جاهلی و خود را پروفسور جلوه میدی، ولی‌ بعدش میگی‌ که رفته بودی به امریکا و دکترا گرفتی‌. برای من جاهلی بهتر کار می‌کنه. شاید هم جریان دکتر شدنت طعنه‌امیز بود و من نگرفتم. چندی از اشارات فرنگیت اشکال داشت: لغت polymath تو زبان انگلیسی‌ رایج نیست، بجاش renaissance man را استفاده کن، یعنی‌ کسی‌ که خبرهٔ حرفه‌های مختلف هست، خرسهای قهوای (brown bear یا grizzly bear) هستند که تو آلاسکا تو رودخانه‌ها ماهیگیری میکنند نه خرسهای قطبی که در دایرهٔ قطبی هستند.  روهمرفته از شیوه و محتوی داستانت خیلی‌ لذت بردم و موضوع برای هر دور و زمانی‌ مناسب است. منتظر نوشته‌های بعدیت هستم. قربانت.


Nasrin Sasanpour

Superb writing. Thank you

by Nasrin Sasanpour on

Superb writing. Thank you for sharing your engaging style; I have enjoyed reading all your "stories" here.

Looking forward to hearing more often from you on this site.


default

پاچه ها و میان پا چه ها.

Kasra Joon (not verified)


ملت ما چه ها کشیده و می کشد از مداحان و نویسندگان و شاعرانی که پاچه ها ومیان پاچه های حاکمین و شاهان و حالا هم ملایان را با نوشته های خود مالانده و می مالانند. این قشر غلام صفت به عناوین مختلف وزیر و وکیل و داروغه و غیره وغیره وطن را فروخته و می فروشند. در واقع حرفه و عملشان همانند زنان و مردان خود فروشی است که برایشان اهمیت ندارد که صاحب بادمجان چه کسی است و هدفشان فقط دریافت پول و ثروت است و بس.