هوس ۳

شماها چرا اینقدر از پشم خوشتان می آید؟ این پایین هم مانند صورتتان باید با تیغ و تمیزی بیگانه باشد؟


Share/Save/Bookmark

هوس ۳
by Dariush Azadmanesh
12-Oct-2009
 

Part 3 -- 6 -- 5 -- 4 -- 2 -- 1

ستار قاب عکس را بر جای خود نهاد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه ای در فضای خانه گشت زد. آپارتمان بزرگی بود. از چهار اتاق خواب و یک سالن پذیرایی بزرگ و آشپزخانه و حمام و توالت و یک انباری جادار تشکیل شده بود. حقیقت آن بود که تا به آن روز هرگز پا به درون چنین آپارتمان بزرگ و مجللی نگذاشته بود. در کل خیلی کم و شاید فقط سالی دو، سه بار گذرش به این جور جاها می افتاد آنهم در صورتی که کاری برایش پیش می آمد

بی کار و بی حوصله خود را بروی مبلی رها کرد و تا نیم ساعت بعد که مریم با چندین بسته خوراکی که بیشتر کنسروهای گوناگون بودند از راه رسید از جای تکان نخورد. هنگام صرف نهار هر دو ساکت بودند. پیدا بود که هیچیک اشتهایی برای خوردن ندارند. با این حال سرانجام ستار سکوت را شکست و گفت:

- آپارتمان خیلی بزرگی است.

مریم بی آنکه به او نگاه کند تنها با تکان سر به او پاسخ داد. ستار ادمه داد:

- آنجا، در آن اتاق، روی آن میز، در آن عکس تو و سه نفر دیگر.

مریم ناگهان سر بلند کرد و با نگاهی سرشار از خشم به مرد جوان نگریست بطوری که او بی درنگ شروع کرد به توضیح دادن.

- منظورم این است که خوب این خانه بنظر نمی آید فقط بدرد یک آدم تنها بخورد. راستش بیش از حد لازم جادار است.

مریم کمی غذا در دهان گذاشت و پس از جویدن و بلعیدن آن شروع به حرف زدن کرد و گفت:

- پدرم، مادرم، برادرم. آنهایی که در عکس دیدی خانواده من بودند. هیچکدام آدمهای بدی نبودند. اما حالا دیگر وجود ندارند. ظرف دو سال گذشته مرگ هر کدامشان را بنوعی از من جدا کرد.

- کدام یک اول مرد؟

- پدرم. دو سال پیش. پنج روز بعد از آزاد شدن من از بازداشت. راستش همیشه از بابت مرگ او رنج می کشم. همیشه فکر می کنم او بخاطر من مرد. در واقع هم این درست است. پس از آگاهی از بلاهایی که سر من آمده بود دق کرد و مرد.

- برادرت چه شد؟

- ممتازترین دانشجوی دانشگاه بود. سال پیش وقتی به جرم بهایی بودن اخراج شد خودکشی کرد.

- و مادرت؟

- دو ماه پیش سکته قلبی او را از پا در آورد. من تنها تشیع کننده جنازه او بودم. همه ما را ترک کرده بودند. وقتی یک غیر مسلمان در میان این همه مسلملن انگ سیاسی بودن بخورد همه با او مانند یک جذامی رفتار می کنند. او محکوم است تنها بماند زیرا دیگران می ترسند به او نزدیک شوند.

ستار سری تکان داد و گفت:

- می فهمم. این را هم درک می کنم که در این دو ماه چقدر زجر کشیده ای. حقیقت آن است که تو خیلی شجاعی که با وجود این بدبختیهای بزرگ خیلی دیر تصمیم به خودکشی گرفتی. اگر من جایت بودم شاید بجای دو ماه پس از دو روز خودم را خلاص می کردم. ولی در یک مورد باور کن این فشارها مسلمان و غیر مسلمان نمی شناسد. این پست فطرتهای کثیف به همه ایرانیها ستم می کنند.

سپس کمی لحن خود را شادتر کرد و افزود:

- اما سوگند می خورم که بسیار خوشحالم که سرنوشت هر دو ما را زنده به هم رساند تا کاری که لازم است را با کمک هم و برای هم انجام دهیم.

      مریم نگاهی مهربانانه به ستار انداخت و به ادامه نهار خوردنش پرداخت. بدین ترتیب سه روز دیگر سپری شد. شب سوم در حالی که هر دو روی مبلی در برابر تلویزیون نشسته بودند و کاملا نیز خسته و مستاصل نشان می دادند ستار دست از تماشا کردن تلویزیون کشید و گفت:

- کی باید کار را شروع کنیم؟ من کاملا آماده ام اما در تو هیچ حرکت و انگیزه ای نمی بینم.

مریم روبرگرداند و به او خیره شد. چون نگاه او طولانی گشت ستار خشمگین شد و گفت:

- اگر پشیمان شده ای بگو تا من گورم را گم کنم.

مریم بسرعت به حرف آمد و گفت:

- نه هرگز. فقط دوست دارم از برنامه تو آگاه شوم.

ستار اظهار داشت:

- چیز پیچیده ای نیست. تو نشانی و مشخصات آنها را می دهی و باقی کار با من است.

مریم سری تکان داد و گفت:

- ولی من هم باید حضور داشته باشم.

ستار زد زیر خنده. خنده او براستی برای مریم دردناک بود.

- می خواهی بادیگاردم باشی.

- فکر می کنی نگران جان تو هستم؟

- پس دردت چیست؟

- اگر با چشمان خودم شاهد مردن آنها نباشم مرگشان هیچ لذتی برای من ندارد.

- تو با مرگ آنها انتقام خود را خواهی گرفت.

- اما این برای خاموش شدن آتش خشم و کینه من کافی نیست. من خودم شخصا باید درد کشیدن آنها را ببینم.

ستار سری تکان داد و گفت:

- اما این ممکن نیست.

- چرا؟ این حق من است.

      ستار سکوت کرد. بنظرش آمد مجاب کردن دختر جوان در مورد انصراف از عدم همراهی او کاری ناممکن است. او می خواست با تمام وجود خود انتقام گیریش را احساس کند و از شدت آن اطمینان یابد. با این وجود دوباره سعی در مجاب نمودن او کرد.

- ببین، امکان پیش آمدن هر اتفاقی وجود دارد. شاید پیش از آنکه دستم به آنها برسد گیر بیفتم. در آن صورت تو نیز با من خواهی بود آن وقت تکلیفت کاملا روشن است. شاید هم موفق شوم اما پس از آن ناچار گردم بسرعت پا به فرار بگذارم. ممکن است مجبور شوم از دیواری به دیوار دیگر بپرم و تارزان بازی درآورم. بپذیر که در این صورت تو بسیار دست و پا گیر خواهی بود.

مریم با اطمینان گفت:

- من هرگز دست و پا گیر تو یا هر کس دیگری نخواهم شد. هیچ نیازی هم به مراقبت کس دیگری ندارم. خودم به خوبی می توانم مواظب خود باشم. اطمینان می دهم هر یک از ما کار خود را خواهد کرد.

لحظاتی سکوت میان آن دو برقرار شد. ستار خواست به حرف بیاید و مطلبی ابراز نماید اما پیش از او مریم به حرف آمد و گفت:

- می توانم برایت یک کلت کمری تهیه کنم.

ستار به نشانه رد سری تکان داد و گفت:

- نیازی به آتش ندارم. آهن گرم سر و صدا تولید می کند. کار را در سکوت با آهن سرد بهتر می توان انجام داد.

- دزدها را باید آتش زد.

- اینان که اکنون بر ایران حاکمند بیشتر از آن که دزد باشند گدا هستند. صد رحمت به دزد! لااقل به تن خود تکانی می دهد و برای به دست آوردن روزی یک کاری انجام می دهد و زحمتی می کشد. این مفت خورها فقط نشسته اند و از آنچه گدایی می کنند می خورند. من دزد را شریف تر از گدا می دانم زیرا حداقل تن به یک کاری می دهد.

دو روز دیگر نیز سپری شد. ستار تمام بعد از ظهر را در گوشه ای نشسته بود و به در و دیوار خیره شده بود. سرانجام حوالی عصر ناگهان برخواست و گفت:

- اینطوری نمی شود. پیش از آن که شروع کنیم من حداقل یکبار باید سری به خانه ام بزنم. هیچ خبری از من ندارند. این موضوع دارد دیوانه ام می کند.

مریم در مخالفت با او گفت:

- خطرناک است. اگر تا حالا شناسایی شده باشی حتما برایت کمین کرده اند. ممکن است گیر بیفتی.

ستار قاطعانه اظهار داشت:

- راه ورود و خروج از خانه تنها در آن نیست. می دانم باید چکار کنم. اما اگر تا شب برنگشتم آن وقت بدان گرفتار شده ام.

      و پس از این حرف خانه را ترک کرد. یک ساعت بعد او در محله خود بود و در حول و حوش خیابان محل سکونتش پرسه می زد. هوا تاریک شده بود و سرمای کشنده دی ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج شمسی موجب شده بود همه جا ساکت و خلوت باشد و جز معدودی رهگذر اشخاص دیگری در خیابانها دیده نشوند. مقابل در خانه ای در خیابانی که بعد از خیابان محل سکونت او بود ایستاد و در آن را کوبید. اندکی بعد جوانی که تقریبا هم سن و سال او بود در را برایش گشود. مرد جوان از دیدن او بسیار تعجب کرد و خواست چیزی بگوید. اما پیش از آن که زبان بگشاید ستار به درون خانه پرید و پس از بستن در گفت:

- بگو ببینم مادرت اینجاست؟

      پاسخ جوان به این پرسش منفی بود. پیدا بود که پرسشهای زیادی در سر دارد اما ستار زمانی برای پاسخ دادن به او نداشت. در حالی که آرام به شانه او می کوبید و به پشت بام خیره شده بود گفت:

- خوبه! اینطور بهتر است. گوش کن ببین چه می گویم رفیق. من باید از راه پشت بام خودم را به خانه برسانم. آنجا هم ده دقیقه بیشتر کار ندارم. بعد بر می گردم و از همین جا بیرون می روم در را قفل نکن و منتظرم هم نمان. شاید باز هم همدیگر را ببینیم. خوب، خداحافظ.

مرد جوان پرسید:

- تو کجایی ستار؟ چرا این روزها پیدایت نیست؟

      اما ستار در حال رفتن بسوی نردبان بود و پاسخی به او نداد. پس از بالا رفتن از نردبان و رسیدن به پشت بام بسرعت شروع به حرکت کرد. یک دقیقه بعد بالای پشت بام خانه خودشان بود. این بار شروع به پایین آمدن از نردبانی دیگر نمود. هنگامی که ناگهان در خانه را گشود و وارد شد نامادری و برادرانش را که سر سفره شام بودند بسختی غافلگیر کرد. تقریبا هر سه برخواستند و فریاد کشیدند. اما ستار خیلی زود بر اوضاع مسلط شد و آنها را آرام نمود. سپس آنها را به نشستن دعوت کرد و خود نیز پیش آنها کنار سفره نشست. نامادری غذای ساده ای از بادمجان درست کرده بود و همراه با فرزندانش در حال خوردن بود. با دیدن ستار اشک او سرازیر شده بود و کوشش مرد جوان برای ممانعت از گریه کردن او بی هوده مانده بود.

ستار برای خود لقمه ای گرفت و در دهان گذاشت. تا آن لحظه به هیچ یک از پرسشهای پیاپی نامادری مهربان و نگرانش پاسخ نداده بود. سرانجام زن بیچاره که از جواب گرفتن نا امید شده بود شروع به شرح دادن ماجرایی که شب گذشته روی داده بود کرد.

- دیشب مثل یک گله سگ وحشی ریختند اینجا. همه خانه را به هم ریختند و مدام سراغ تو را می گرفتند. همین جا جلوی چشمهای من این دو تا بدبخت را کتک زدند و بدون توجه به التماسهایم هر دو را با خود بردند. امروز صبح دایی شان رفت و با هزار بدبختی آزادشان کرد.

ستار نگاهی به دقلوها انداخت و پرسید:

- خیلی آزارتان دادند؟

هیچیک به او پاسخی ندادند. اما او خود می توانست تصور کند تا صبح چقدر هر دو جوان بدبخت را شکنجه داده بودند. سپس به نامادری نگاه کرد و گفت:

- من یک مدتی باید از اینجا بروم. شاید خیلی طولانی بشه اما در هر حال به سود همه ماست. درباره من با هیچ کس صحبت نکنید. فردا، پس فردا یک خانمی می آید اینجا و یک چند ملیون تومانی به شما می دهد. فکر می کنم در نبود من با این پول بتوانید یک چند ماهی را بگذرانید. حق ندارید به او گیر بدهید و سوال و جواب بی مورد بپرسید. فقط پول را بگیرید و تشکر کنید. احتمالا مجبورم از کشور خارج شوم. همین که جاگیر شدم و کاری بدست آوردم شروع می کنم برایتان پول فرستادن. تا آن هنگام هر جوری است با این زندگی نکبت کنار بیایید.

یکی از دو قلوها به حرف آمد و گفت:

- پس مغازه چی میشه داداش؟

ستار نگاهی تند به او افکند و پاسخ داد:

- مغازه بی مغازه. همه چیز تمام شد. دیگر حتی طرفش هم نروید. همه چیز را فراموش کنید.

آنگاه رو به نامادریش کرد و گفت:

- پاشو برو تمام مدارک شناسایی همراه با دفتر چه حساب بانکیم را برایم بیاور.

زن سری تکان داد و با اندوه گفت:

- دیشب همه را با خود بردند. حتی آلبومها و دفترچه های تلفن را هم با خود بردند.

ستار از جا برخواست. نامادری و دوقلوها هم با دیدن برخواستن او بی درنگ از جا برخواستند. پیش از رفتن دوقلوها را در آغوش گرفت و گفت:

- دیگه شما مانده اید و زندگی. دوست دارم مانند مرد با آن بجنگید. به از آن بترسید و به جلویش گستاخ بیستید. مادر ستون زندگیه، همیشه به او تکیه کنید.

آنگاه آن دو را رها کرد و نامادری مهربانش را در آغوش کشید. شدت تاثر و گریه نامادری ستار را هم سرانجام به گریه انداخت. زن او را به خود فشر و با لحنی دردناک گفت:

- بدون تو ما نابود می شویم. چطور با این زندگی بسازیم.

- قوی باشید. من هیچگاه شما را بی پناه نمی گذارم. باید با دنیا کنار آمد.

- هرچه سن آدم بالاتر می رود آدم بیشتر با دنیا کنار می آید ولی این دنیاست که با تو کنار نمی آید.

      ستار نامادری پریشان را از خود جدا نمود و آخرین نگاه را به چهره تک تک آنها انداخت. قلبش به او می گفت که دیگر هر گز آنها را نخواهد دید. این سه تن که خانواده او بودند و او با خود عهد کرده بود حتما خوشبختشان کند. دستی به چشمها و سر و گردن خود کشید و با اندوهی بی کران با گامهایی تند از آنجا بیرون زد. از نردبان بالا رفت و خود را به خانه دوستش رساند. هنگامی که از خانه خارج شد ایستاد و با چشمانی بسته نفسی عمیق کشید. اکنون دیگر می دانست که شناسایی شده است. در شرایط فعلی کشور جرم او بسیار سنگین تر از کشتن دو، سه انسان بود. انبوهی از افکار به ذهنش هجوم آورده بودند. شاید اگر آن شب آن زن را نیز کشته بود هر گز شناسایی نمی شد. اما در آن صورت با خودش و حقیقت درونش چه باید می کرد؟ او با وجود لاتی و الواتی همیشه کوشش کرده بود ناجوانمرد نباشد. هنوز هم از نابود کردن و به درک فرستادن آن سه مرد زالو صفت پشیمان نشده بود. اگر آن زالو ها را از بین نمی برد یک خائن بود و پیش از از همه یک خائن به خود. قلبا حتی از زنده گذاشتن آن زن هم ناراحت و متاسف نبود. اکنون تصمیم داشت به این بازی شگفتی که سرنوشت برایش و در برابرش قرار داده بود با تمام توانش ادامه دهد. همانطور که یک ساعته آمده بود یک ساعته هم برگشت. هنگام ورود به آپارتمان بخوبی احساس کرد که مریم تا چه حد نگران است و سعی می کند این نگرانی را از او پنهان سازد. کمی بعد دختر جوان او را به خوردن شامی که تهیه کرده بود دعوت کرد. حین شام ناگهان دست از خوردن کشید و بی مقدمه گفت:

- تو به من در برابر کاری که قرار است انجام دهم وعده ده ملیون تومان داده بودی.

مریم با تایید حرف او گفت:

- درست است. من این پول را به تو می دهم.

- من به کمی پیش پرداخت نیاز دارم.

- چقدر؟

- سه ملیون تومان.

دختر جوان با اندکی مکث و درنگ پرسید:

- کی این پول را می خواهی؟

- همین فردا.

- باشه مهم نیست. فردا این پول را دریافت می کنی.

- دریافت کننده من نیستم.

مریم ابرو درهم کشید و با تعجب گفت:

- منظورت چیست؟

- آدرس خانه ام را به تو می دهم. پول را یکراست به آنجا می بری و تحویل می دهی. در ضمن حتما باید از یکی از برادرهایم در برابر پرداخت پول رسید بگیری و برایم بیاوری.

      روز بعد حوالی ظهر مریم وارد خانه شد و یکراست بسمت ستار رفت و یک تکه کاغذ به دست او داد. ستار با نگاهی گذرا آن را مطالعه کرد و به کناری انداخت. آنگاه رو به دختر جوان نمود و گفت:

- حالا می توانیم کار را شروع کنیم. اولین سوژه را انتخاب کن و بگو کی و کجا باید شرش کنده شود.

دختر جوان اظهار داشت:

- کی و کجا و چطور. کیفیت انجام کار را فراموش نکن.

- کی و کجایش با تو اما چگونگیش را من انتخاب می کنم.

مریم روسری و مانتو را از تن درآورده بود و در حال آویزان کردن آنها بود. هنگامی که روبرگرداند متوجه شد که ستار با نگاهی متفاوت با همیشه در حال دید زدن اندام او است. دختر جوان خندید و گفت:

- آهای! چشم چرانی در این خانه ممنوع است.

ستار برای نوشیدن آب بسوی آشپزخانه رفت. در آن حال در پاسخ او اظهار داشت:

- وای به حال جایی که در آنجا حق نگاه کردن هم نداشته باشی.

مریم به خنده افتاد. شاید برای نخستین بار پس از ماه ها بود که یک لحظه شاد در این خانه برای او ایجاد شده بود. با این وجود می دانست بزودی کارهای بزرگی در پیش رو دارد. کارهایی که به انجام رساندن آنها براستی تنها انگیزه زندگی کردنش بودند.

      مریم اصرار داشت هنگام اجرای برنامه حتما ستار را همراهی کند. کوششهای مرد جوان برای منصرف کردن او از تصمیمش کاملا بیهوده بودند. سرانجام با مشورت و هماهنگی با هم نخستین هدف که یکی از دو بازجوی مورد نظر بود را انتخاب کردند. مریم از قبل نشانی خانه او را که آپارتمانی در غرب تهران بود شناسایی کرده بود. با این وجود برای اطمینان بیشتر سه روز دیگر دورادور و محتاطانه به تعقیب او پرداخت.

      ستار بخاطر ترس از شناسایی شدن و گیر افتادن نمی توانست در این کار به یارش کمک کند. در واقع مریم او را تنها برای زدن ضربه نهایی نیاز داشت. مریم پیشاپیش ستار را مطمئن ساخته بود که بازجو که مرد جوانی بود مجرد است و یا این که حداقل فعلا یک زندگی مجردانه دارد. بدین ترتیب ستار خانه مرد جوان را برای پیاده کردن برنامه ای که برای او ریخته بودند برگزیده بود. در یکی از شبهای آواخر دی ماه حدود ساعت یک و نیم بامداد در حالی که هوا بشدت بارانی بود آن دو خانه را ترک کردند و بسوی هدف خود حرکت نمودند. کما بیش نیم ساعت بعد به مقصد رسیدند. هر دو از اتومبیل پیاده شدند و بطرف مجتمع مسکونی رفتند. در ورودی مجتمع باز بود اما سرایدار که یک پسر جوان افغانی بود هنوز بیدار بود و پس از ورود جلوی آنها را گرفت. مریم با گفتن اینکه مهمان یکی از خانواده های ساکن طبقه سوم هستند او را کنار زد و همراه با ستار بسوی آسانسور رفت. اما توقفگاه آنها طبقه چهارم بود. بی درنگ از آسانسور خارج شدند و بسمت در آپارتمان مورد نظرشان رفتند. ستار روبروی در روی زمین زانو زد و دست بسوی مریم دراز نمود. مریم کیف زنانه خود را بدست او داد و گامی به عقب رفت. پیدا بود که بسیار مصطرب و عصبی است.

      ستار از درون کیف یک پیچ گوشتی کوچک و چند ابزار ظریف دیگر درآورد و کنار خود روی زمین گذاشت. آنگاه بسیار ماهرانه و با ظرافتی ویژه شروع به کار کردن روی قفل آپارتمان کرد. پنج دقیقه بعد بی آنکه هیچ صدایی برخواسته باشد در خانه گشوده شد و راه ورود آنها باز گشت. ستار دوباره ابزارها را به داخل کیف برگرداند و آن را به سمت مریم داد. نخست خودش و در کمال آرامش و احتیاط وارد آپارتمان شد و پس از او مریم داخل شد. هر دو از دیدن فضای درون خانه تعجب کردند.

      چراغها همه روشن بودند و بوی سیگار همه جا را فرا گرفته بود. آنها مردی را می دیدند که در برابر تلویزیون روشن با حالتی تقریبا بیهوش روی مبلی افتاده و خرناسه می کشید. ستار با دیدن حال و روز او تا حدود زیادی خیالش از بابت سختی کار آسوده شد. چند قوطی مشروب کنار مرد در خواب روی زمین افتاده بود و یکی دیگر هم در برابرش روی میزی پایه کوتاه نیمه استفاده شده قرار داشت. معلوم بود در نوشیدن بسیار افراط کرده و تا پایان کار حالت طبیعی نخواهد یافت.

      با اشاره ستار مریم در را بست. اما چون قفل آن دستکاری شده بود ستار بناچار جا کفشی کنار دیوار را بلند کرد و پشت آن قرار داد. صدای غرش سهمگین رعد و بارش تند و شلاقی باران لحظه ای بریده نمی شد. ستار دست به جیب برد و چاقویش را درآورد. اما پیش از آنکه حتی ضامن آن را بزند مریم با لمس بازویش او را متوجه خود کرد. دختر جوان با تکان سر از او می خواست فعلا دست به چاقو نبرد. آنگاه به جا لباسیی که لباسهای مرد بازجو بر آن آویخته بودند اشاره کرد.

      ستار متوجه منظور او نمی شد و با حرکات گوناگون سر و صورت عدم درک خود را ابراز می کرد. مریم بسوی لباسهای آویخته بر جا لباسی رفت و به جستجوی درون آنها پرداخت. سرانجام آنچه را که می خواست یافت. یک کلت کمری خوش دست. آن را از غلاف خود بیرون کشید و بی توجه به اشاره های اعتراض آمیز ستار به سمت مرد بازجو رفت و در برابر او ایستاد. ستار دیگر فقط یک تماشاچی بود و واکنشی از خود نشان نمی داد. مریم که دیگر بنظر نمی آمد خشم و اصطراب داشته باشد قاطعانه در برابر مردی که در خواب بود ایستاده بود و درحالی که با دو دست اسلحه را گرفته و بسوی او نشانه رفته بود با نگاهی خیره و سرد به او می نگریست. آرام زمزمه کرد:

- هیچ خوکی نمی تواند آسمان را ببیند.

سپس گامی به جلو برداشت و لگدی به پای مرد بازجو کوبید. درد بی درنگ مرد را هوشیار کرد و مریم دوباره به عقب برگشت. چشمان مرد بازجو از تعجب و شاید هم بیشتر از شدت ترس گشاد شده بودند. مریم بی آنکه پشم از او بردارد خطاب به ستار گفت:

- حالا می توانی چاقویت را روی گردنش بگذاری اما مواظب باش شاهرگش را نزنی. فعلا می خواهم زنده بماند.

مرد بتندی رو برگرداند و به پشت سرش نگاه کرد. با دیدن ستار خیلی بیشتر جا خورد. خواست واکنشی نشان دهد و از روی مبل برخیزد اما ستار با یک تهدید ساده او را از برخواستن یا انجام هر کار دیگری منع کرد.

- آیایایایایایا، حتی فکرش را نکن.

مرد دوباره روی مبل ولو شد. سرانجام پذیرفته بود آنچه می بیند واقعیت است نه خواب و خیال. در حالی که سر تکان می داد و لبخند می زد گفت:

- شما دیگه کی هستید؟ اینجا چه می خواهید؟ زودتر گورتان را گم کنید.

از لحنش پیدا بود که سعی دارد خود را نبازد و ترس خود را بروز ندهد در هر حال او یک حرفه ای بود.

مریم سرش را به سمت شانه چپش متمایل کرد و گفت:

- فقط دستور می دهید. دستور دادن تنها کاری است که در این بیست و هشت سال انجام داده اید بشین، پاشو، بخواب، بخور، بپوش، بمیر. کشور را تبدیل به یک پادگان کرده اید. هفتاد ملیون سرباز، هفتاد ملیون برده، هفتاد ملیون اسیر.

مرد دوباره خواست از جا برخیزد اما ستار که اکنون درست پشت سر و بالای سر او ایستاده بود با فشار دست بر شانه او بار دیگر مانع از برخواستنش شد. مرد نگاهی به او و سپس به مریم که اسلحه را بطرف او نشانه گرفته بود انداخت و گفت:

- تو حالا خشمگین هستی. نمی دانم کی هستی و نمی دانم این خشم بخاطر چیست.

مریم لبخندی بر لب آورد و گفت:

- خشم مال پیش از مبارزه است. هرچه بیشتر باشد بهتر است. هنگام مبارزه آنچه نیاز است آرامش است، هرچه بیشتر، بهتر.

- کدام مبارزه؟ دستان من خالی هستند.

- آن روز هم دستان من خالی بودند. با این حال تو ناجوانمرد رحم نکردی.

- کدام روز؟ چه داری می گویی؟ من اصلا نمی فهمم از چه داری حرف می زنی.

      اکنون دیگر خود را کاملا باخته بود و آثار ترس در لرزش لبها و صدایش مشهود بودند. اما بر خلاف او هرچه که بیشتر پیش می رفت تسلط مریم بر رفتار و گفتار خود افزایش می یافت. با اشاره از او خواست از جا برخیزد. این بار بدون ممانعت ستار از جا برخواست. از او خواست به آرامی گام بردارد و به داخل اتاق خواب برود. مرد عقب، عقب و خیلی آهسته شروع به گام برداشتن کرد. مریم نیز با حفظ فاصله ای کمابیش دو متری در حالی که همچنان اسلحه اش را بسوی او نشانه رفته بود همراهیش می کرد. آن دو وارد اتاق خواب شدند و ستار نیز بدنبالشان داخل شد. مریم خطاب به مرد بازجو گفت:

- داراز بکش روی تخت خواب.

- برای چه؟ می خواهی چکار کنی؟ اصلا تو کی هستی؟ من تو را نمی شناسم.

مریم سری تکان داد و اظهار داشت:

- تقصیری نداری، هیچ قصابی نمی تواند همه گاوهایی که سلاخی می کند را به خاطر بسپارد. حالا تا نکشتمت بگیر بخواب روی تخت.

مرد بازجو ناچارا روی تخت داراز کشید. مریم خیلی قاطع به ستار گفت:

- حالا آن چاقویت را بکار بینداز.

مرد بازجو مانند شخصی برق گرفته ناگهان به خود لرزید و نیم خیز شد. مریم خندید و گفت:

- نترس، نمی خواهم سرت را ببرد.

آنگاه نیم نگاهی به ستار افکند و ادامه داد:

- آن ملحفه را پاره کن و دست و پایش را محکم به تخت ببند.

ستار معترضانه گفت:

- از موش و گربه بازی خوشم نمی آید.

مریم به او نیز با خنده ای عصبی پاسخ داد:

- اگر موش باشی حق داری، اما فعلا گربه ای. کاری را که گفتم بکن.

ستار ملحفه را با چاقو پاره کرد تا از آن بعنوان بند استفاده کند. هنگامی که کار بستن دست و پای مرد به پایان رسید مریم از او خواست دهان بازجو را هم محکم ببندد. در این جا مرد بازجو براستی احساس خطر کرد و با صدایی لرزان و ملتمسانه گفت:

- خواهش می کنم این کار را نکن. دست از سرتان برنمی دارند. پیدایتان می کنند. حداقل تو عاقل باش. فکر می کنم امثال ما را خوب می شناسی.

      ستار روی سینه او قرار گرفت و در حالی که کوشش می کرد دهان مرد را تا حد ممکن محکم ببندد با نفرت گفت:

- من ماهیگیر نیستم تا در این دریای مزخرف همه ماهی ها را بشناسم. بویژه ماهی های گندیده را.

      پس از بستن دهان مرد از روی تخت پایین آمد و کناری ایستاد و منتظر واکنش بعدی مریم شد. مریم روبروی مرد بازجو ایستاد و در چشمان او خیره شد. ستار آنچنان او را محکم به تخت بسته بود که محال بود بتواند تکان بخورد. مریم اسلحه را روی زمین انداخت و در حالی که دستانش را از هم باز کرده بود گفت:

- همینطوری دخترهای مردم را به تخت می بندید، مگر نه؟ بعد از آن هم همه چیز حلال است. خوب حق دارید. زنان هم جز غنایم هستند.

مریم کنار تخت آمد و روی لبه آن نشست. چشمان مرد بازجو از وحشت بیرون زده بودند. دختر جوان لبخندی بر لب آورد و گفت:

- خوب، بگذار یک حالی به حضرت آقا بدهیم. شاید آخرین خوشی زندگیش باشد.

در برابر چشمان شگفت زده ستار مریم پیژامه و لباس زیر مرد بازجو را پایین کشید و پایین تنه او را کاملا عریان نمود. ستار با ترس و شگفتی گفت:

- می خواهی چکار کنی مریم؟

مریم بی آنکه پاسخ او را دهد به چشمان هراس زده مرد بازجو نگریست و اظهار داشت:

- شماها چرا اینقدر از پشم خوشتان می آید؟ این پایین هم مانند صورتتان باید با تیغ و تمیزی بیگانه باشد؟ خوب بگذار ببینیم طعمش چطور است.

      مرد بازجو سرش را بی وقفه و خیلی تند به چپ و راست تکان می داد. اشک از چشمانش سرازیر شده بود و بشدت گریه می کرد. دل ستار داشت برای او می سوخت. از نظر او مردک واقعا حال و روز رقت انگیزی پیدا کرده بود. با لحنی آمیخته به ترحم گفت:

- خواهش می کنم مریم. کافی است دیگر.

مریم سر بلند کرد و نگاهی به او انداخت و گفت:

- مزه اش زیاد بد نیست.

      سپس دوباره سر خود را پایین برد و به کار خود ادامه داد. ستار مانده بود که این چگونه کینه ای است که دختر جوان را به چنین کاری واداشته بود. سرانجام مریم سرش را بلند کرد و در حالی که با آستین خود سعی می کرد دهانش را پاک کند خطاب به مرد نگونبخت که اکنون سستی مانع از تقلایش شده بود گفت:

- خوب چطور بود؟ تو حالت را کردی حالا نوبت من است. می گویند شماها مردید و این هم نشان مردانگی است. خوب پس اگر نباشد حتما دیگر مرد هم نیستید.

مریم دست بسوی ستار داراز کرد و گفت:

- حالا آن چاقو را به من بده.

ستار با کمی درنگ و تردید ضامن چاقو را زد و آن را در دست مریم گذاشت. لحظاتی بعد خون از پایین تنه مرد بازجو به بالا فوران زد. ستار فریاد زد:

- آه نه خدایا، کافی است دیگر.

و روی خود را بسویی دیگر برگرداند. اما مریم با خونسردی گفت:

- هنوز یک چیزهایی اضافه دارد.

مرد بازجو با تمام توان سر خود را بلند می کرد و بر تخت می کوبید. تقلاهایش تمام ارکان تخت را به لرزش درآورده بود. سرانجام مریم از روی تخت بلند شد و لحظاتی به او و حال و روزش خیره شد. آنگاه رو به ستار کرد و گفت:

- تمامش کن.

      ستار براستی فقط از روی ترحم بسرعت بسوی مرد بدبخت رفت و بالشتی را از کنار سر او برداشت و روی صورت او گذاشت و فشار داد. تا چند دقیقه بعد او دیگر کاملا آرام شده بود و کمترین تقلایی هم نمی کرد. ستار بالشت را از روی صورت او برداشت. چهره مرد بازجو با آن دهان باز و چشمانی که تا حد ممکن گشاد شده بودند اصلا دیدنی نبود. ستار چشم از جسم بی جان مرد برداشت و به مریم نگریست. مریم هم چنان به مرد بازجو خیره شده بود. ستار او را به حال خود رها کرد. اسلحه و چاقو را از روی زمین برداشت و درون کیف نهاد. سپس کیف را بطرف مریم گرفت و گفت:

- زود باش، باید برویم.

       مریم گویی تازه به خود آمده بود. کیف را از دست ستار گرفت و بسرعت اتاق را ترک کرد. آثار جنایت آنقدر گسترده بودند که ستار هرگونه کوششی را در محو کردن آنها بیهوده و دردسر آفرین می دانست. اگر پیش از آمدن می توانست تصور کند چه روی خواهد داد و مریم چگونه رفتار خواهد کرد حداقل او را وادار می کرد قبل از ورود به خانه دستکش بدست کند. اما او گمان می کرد دختر جوان تنها یک بیننده خواهد بود.

      هنگام خروج از مجتمع دیگر آن نگهبان افغانی را در برابر خود ندیدند. پس از بیرون رفتن با شتاب و زیر بارانی که بارش آن حتی شدید تر هم شده بود بسمت اتومبیل رفتند. ستار اجازه نداد مریم رانندگی کند و برخلاف همیشه خودش پشت فرمان نشست. پس از رسیدن به خانه مریم یکراست به درون اتاقش رفت و ستار برای شستن دستهایش به دستشویی. هر چند دستان مریم آلوده تر از دستهای او بودند. در حالی که شیر آب را باز کرده و دستان خود را زیر آب گرفته بود هر آنچه را که امشب گذشته بود در ذهن مرور کرد. هرگز انتظار نداشت شاهد چنان صحنه هایی باشد. بنظرش می آمد خشونتی که امشب بکار رفته بود بسیار افراطی بود. پس از خروج از دستشویی تصمیم گرفت با مریم صحبت کند. بسمت اتاق او رفت و چند ضربه به در کوبید. آنگاه بی آنکه منتظر دعوت شدن بماند در را باز کرد و بدرون اتاق رفت. مریم آرام و بی حرکت روی تخت نشسته و سر به زیر افکنده بود. ستار آهسته به او نزدیک شد. پس از کمی پا به پا کردن و سرخاراندن گفت:

- باید بروی حمام. دستهایت، دهانت و تمام صورتت را باید بشویی. فکر می کنم امشب خیلی زیاده روی شد

نیازی به آن همه تند روی نبود.

      مریم شاید برای نخستین بار نگاهی به دستان خون آلودش انداخت. شاید هم برای نخستین بار آن چه روی داده بود را بخاطر آورد زیرا بی اختیار حالت تهوع به او دست داد و دستان خون آلودش را جلوی دهانش گرفت. اندکی بعد سربلند کرد و به ستار نگریست. ستار چشمان او را تهی از هر گونه احساسی یافت. گویا او امشب از همه چیز تهی شده بود. اما این مدت کوتاه بود. اشک در چشمانش حلقه زد و بغض گلویش را فشرد. ستار بهتر دید او را تنها بگذارد و نتیجتا اتاق را ترک کرد. می دانست در آن شرایط هر گونه تلاشی برای خوابیدن بی هوده است. قبلا در سرزدن هایش به یخچالی که در آن آشپزخانه قرار داشت متوجه انبوهی از قرصها و داروهای گوناگون شده بود. به امید یافتن دارویی خواب آور به آشپزخانه رفت و در یخچال را گشود. بعد از زیر و رو کردن داروها یک بسته قرص دیازپام یافت. بی درنگ چهار عدد قرص را یکجا در دهان انداخت و با کمک نیم لیوان آب بلعید. سپس از آشپزخانه بیرون زد و بدرون یکی دیگر از اتاقهای خانه رفت. این اتاق گویا قبلا در اختیار برادر مریم بود. ستار خود را روی تخت انداخت و دقایقی بعد به خواب رفت. قرصهای خواب آور مانع از بیدار شدن او تا ساعت سه بعد از ظهر شدند. پس از بیداری هم ربع ساعتی را در بستر باقی ماند و به سقف اتاق خیره ماند. اما صدای افتادن و شکستن چیزی که بنظر می امد یک ظرف شیشه ای بود سبب شد از بستر برخیزد و اتاق را ترک کند. هنوز هم از آشپزخانه صداهایی بر می خواست. به آنجا رفت و مریم را دید که در حال برداشتن تکه های یک لیوان خرد شده است. دختر جوان با دیدن او دست از کار کشید و لبخندی بر لب آورد. آنگاه گفت:

- تو همیشه این قدر راحت می خوابی؟

از حالت چشمانش پیدا بود که او اصلا نتوانسته بود بخوابد. ستار کنارش نشست و در حال که در جمع کردن تکه های شکسته و پراکنده لیوان به ا. کمک می کرد گفت:

- فقط باید دنبال راهش بگردی، همین.

مریم از جا برخواست و آنچه را جمع کرده بود در سطل زباله ریخت. آنگاه لیوانی دیگر برداشت و شراب خوش رنگی در آن ریخت و یکباره سر کشید. ستار که از همان ابتدا متوجه مست بودن او شده بود گفت:

- چه مشروبی می خوری؟

- مگر فرقی می کند؟ مهم تاثیرش است. تو چه نوع مشروبی دوست داری؟

- تنها مشروبی که من تا حالا خورده ام عرق سگی است.

دختر جوان خندید و گفت:

- این تنها چیزیه که من نخوردم.

- چیزهایی که شما می خورید گیر ما نمی آید، چیزهایی هم که ما می خوریم گیر شما نمی آید.

- این یعنی چی؟

- فکر می کنم روشنفکرها به آن می گویند فاصله طبقاتی.

دختر جوان خود را روی زمین رها کرد و زد زیر خنده. آنگاه که آرام شد به ستار گفت:

- پاشو از توی آن کابینت زرد رنگ یک جعبه کوچک آبی در بیاور بده به من.

ستار جعبه مزبور را در کابینت یافت و آن را به دست مریم داد. مریم در جعبه را برداشت و از درون آن دو عدد قرص نامتعارف درآورد و یکی را به ستار تعارف کرد. اما ستار هم جعبه و هم قرص را با هم از دست او ربود و گفت:

- بتو نمی آید اکس مصرف کنی.

مریم در پاسخ او با لحنی که اکنون سنگین شده بود اظهار داشت:

- تو را می برد به آسمان. با مشروب خیلی حال می دهد.

ستار لبخندی زد و گفت:

- من نمی خواهم بروم به آسمان. می خواهم روی زمین بمانم. تو هم بدجوری نیاز به خواب داری. اگر اکس بزنی نمی توانی بخوابی و با این حال و روزی که داری اگر نخوابی فکر نمی کنم تا دوازده ساعت دیگر هم دوام بیاوری.

مریم با اخم گفت:

- من گرسنه ام. نهار نخورده ام. هیچ چیز نخورده ام.

ستار نگاهی به ساعت خود انداخت و گفت:

- من هم گرسنه ام. بگذار ببینم تو یخچال چیز بدرد بخوری هست.

- نه ولش کن. دو کوچه بالاتر یک خوراک پزی است. گوشت و مرغ و کوبیده و از این جور آشغالها. برو بخر و بیا.

      ستار در حالی که همه قرصهای اکستازی را در جیب می نهاد تا از دسترس دختر جوان دور کند گام برداشت تا برای تهیه خوراک خانه را ترک کند. پیش از آنکه دور شود مریم خندید و گفت:

- مواظب خودت باش. ممکن است عکست را در روزنامه ها انداخته باشند. اینها عادت دارند برای سر مردم جایزه تعیین کنند.

ستار پاسخ داد:

- سر ما ارزشی ندارد. آن بی پدرها هم عادت دارند اول برنده شوند بعد هورا بکشند.

      هوا هنوز ابری بود. اما برخلاف دیشب باران نمی بارید. ستار خود را به خیابان اصلی رساند و رو به بالا شروع به رفتن کرد. اما او چیزی جز دو، سه ساندویچ فروشی نمی دید. از آن خوراک پزی که مریم یاد کرده بود اثری یافت نمی شد. شاید آنقدر حالش خراب بود که نشانی را اشتباه داده بود. در آن حال صدایی از پشت سر خطاب به او گفت:

- دنبال جایی می گردی؟

برگشت و به عقب نگریست. یک جفت پسر و دختر جوان بودند. از این که این پرسش را از او پرسیده بودند تعجب نکرد زیرا مدام بدنبال یافتن خورک پزی به این ور و آن ور سرک می کشید و هر کسی که به او دقت می کرد می توانست بفهمد دنبال چیزی می گردد. اما مسئله این بود که او خود ختم این بازیها بود و می دانست کسی در این مملکت مفلوک برای کمک به کس دیگری پیش قدم نخواهد شد، آن هم بدون درخواست کمک. ستار شاید فقط از روی عادت به گیر دادن و تفریح کردن در پاسخ به پسر جوان که از او پرسش کرده بود گفت:

- دنبال بیت رهبری می گردم. می دانی کجاست؟

پسر جوان کوتاه نیامد و گفت:

- از آن جا چه می خواهی؟

- یک بطر ویسکی!

- چه مارکی؟

- گرنس.

- خوب نیازی نیست بروی بیت رهبری، پول بده خودم برایت می آورم.

در این هنگام دختر جوان به میان حرف آنها دوید و با حالتی مصطربانه گفت:

- دروغ می گوید آقا! حتی یک بطر آب لیمو هم برایتان جور نمی کند. اما من می توانم.. .

پسرک به او نهیب زد:

- تو خفه شو. تو اگر راست می گوی پنچ هزار تومان پول دراگی را که بردی پس بده.

ستار از اول تا آخر آن بازی را خوانده بود اما حاضر نشد خود را از آن بازی بیرون بکشد. هنوز هم سرش برای این جور بازیها درد می کرد. با شیطنت بازی خود را ادامه داد و گفت:

- حالا بخاطر آن پنج هزار تومان داری او را کجا می بری؟

دخترک زد زیر گریه و بجای پسر جواب داد:

- به خانه اش. جز این یکی، دو نفر دیگر هم آنجا هستند.

ستار در برابر گریه او زد زیر خند و گفت:

- و حالا من باید جوانمردی شهرستانی خود را ثابت کنم. و تو دختر خانم حتما یک دختر فراری هستی که مانند من از شهرستان به تهران گریخته ای و مانند من هم در این جا گیر افتاده ای. درست است؟

دخترک با چشمان گرد شده سری فقط سری تکان داد و گفت:

- درست است.

ستار در حالی که کیف تو جیبی خود را از جیبش درمی آورد اظهار داشت:

- چه می توان کرد؟ ایران فعلا بهشت روسپیان است.

ستار پنج هزار تومان پول به پسر جوان داد و گفت:

- بیا بگیر برو دنبال کارت.

پسر پنج هزار تومان را از او گرفت و ظاهرا دختر جوان را بحال خود رها کرد و از آنها دور شد. ستار سپس به دختر جوان گفت:

- اول بیا یک خوراک پزی بدرد بخور که بجز ساندویچ هم چیزی داشته باشد نشانم بده.

پنج دقیقه بعد دختر جوان او را به روبروی یک رستوران بزرگ رسانده بود. معلوم بود که آن اطراف را کاملا می شناسد. ستار همراه او وارد شد و سفارش دو دست کباب کوبیده داد و ضمنا یادآور شد که غذا را با خود خواهد برد. تا غذا آماده شود همراه با دخترک از رستوران بیرون زد و گفت:

- حالا کو ویسکی؟

- چند تا خیابان آن ورتر است. پولتان را آماده کنید تا برویم.

ستار دوباره زد زیر خنده و گفت:

- عجب رویی داری تو دختر. حتما بعد از آن باید کرایه برگشتنت به شهرستان را هم بدهم. راستش را بگو ببینم. آن بچه قرتی چه نسبتی با تو داشت؟ دوست پسرت بود؟

دختر لبخندی زد و با شرمساری گفت:

- از اولش هم همه چیز را فهمیدی، درسته؟

ستار پاسخی نداد. دخترک ادامه داد:

- برادرمه. این هم راه پول درآوردنمان است. بلاخره ما هم باید نان بخوریم و کرایه خانه بدهیم.

- ساکن همین طرفها هستید؟

- نه بابا دیوانه ای؟ ! این جور جاها محل کسب و کارمان است. خراب شده ای که هر ماه باید برایش کلی پول به صاحبخانه پرداخت کنیم تو نازی آباده.

- روزانه چقدر درآمد دارید؟

- بیشتر روزها هیچ. اما بعضی روزها تا چهل هزار تومان پول گیرمان می آید. اینجا این کلکمان خیلی بهتر از جاهای دیگه می گیره چون واقعا یک مشروب فروشی پنهانی سراغ داریم و می توانیم این جوری برای او هم مشتری ببریم. یک چیزی هم گیر خودمان می آید.

ستار سری تکان داد و گفت:

- خوب دیگه، می توانی بروی. برادرت حتما همین گوشه کنارها منتظرت است.

- پس ویسکی گرنس که خواسته بودی چه می شود؟ مگر مشروب نمی خواهی؟

- خودم روی انبار مشروب نشسته ام. حالا دیگه برو. کمی هم به کارتان تنوع بدهید بد نیست.

      ستار سپس بی درنگ رو برگرداند و بداخل رستوران برگشت. غذایی که سفارش داده بود آماده شده بود و تحویل او داده شد. در راه برگشت باران دوباره بشکل نم نم شروع به بارش کرد. بر سرعت گامهایش افزود و پیش از آن که نم نم باران تبدیل به رگبار شود خود را به مقصد رساند. پس از ورود به خانه غذا را روی میز وسط سالن گذاشت و خود به سوی آشپزخانه رفت. حدسش بر آن بود که مریم هنوز هم در آشپزخانه است.

      براستی هم مریم همچنان در آنجا بود. اما ستار او را در وضعی بسیار نامطلوب یافت. گویا رفت و برگشتش کمی بیش از حد طول کشیده بود. مریم بی هوش روی کف آشپزخانه افتاده بود. ستار کوشش کرد او را بیدار کند اما نوشیدن بیش از حد دختر جوان را از پا انداخته بود. ناگزیر پذیرفت که فعلا نخواهد توانست او را بهوش آورد. شاید هم اینطور برایش بهتر بود. او واقعا به خواب و آرامش نیاز داشت. ستار لحظه ای برگشت تا آشپزخانه را ترک کند و دختر جوان را به حال خود رها سازد. اما بی درنگ پشیمان شد. رها کردن او بروی کف آشپزخانه آنهم با آن شرایط نامساعدی که داشت دلسختی بود. بر زمین زانو زد و دستی را به زیر پاها و دست دیگر را زیر شانه های او برد و با یک حرکت توانمدانه با فشاری سنگین بر زانوهایش از روی زمین برخواست. مریم چندان هم سبک نبود. با این حال بازوان ستار توانایی نگهداشتن او را داشتند

در حالی که سر و دست راست دختر جوان آویزان بودند و گلوی خوش تراشش حالتی بسیار زیبا یافته بود گام برداشت و از آشپزخانه خارج شد.

      بسوی اتاق خواب رفت و وارد آن شد و آن جسم دلپسند که آفرینش تمام عضوهایش را زیبا تراشیده و در حد کمال به هم ترکیب داده بود را در بستر خود قرار داد. ستار سپس کمر راست کرد و سعی کرد با کمی نرمش آرام گرفتگی ماهیچه هایش را رفع کند. آنگاه نگاهی به سراپای مریم افکند. براستی دختری زیبا بود. اندام کشیده و خوش ترکیبی داشت. موهایش بلند و سیاه و کاملا آزاد بودند. در آن هنگام دامنی سیاه و پیراهنی سرخ بر تنش بود. ستار شنیده بود که اقلیت های مذهبی به شعائر دینی خود بیشتر پایبندند اما این دختر گویا از این قاعده مستثنی بود. به یاد یکی از ارامنه که در همسایگی مغازه از دست رفته او مغازه ای داشت و بسیار هم در دیانت خود متعصب بود افتاد. روزی که آن مرد در حضور او سخت در حال دفاع از مسیح بود ستار بی منظور و فقط از روی شوخ طبعی سرشتی خود او و حرفهایش را دست انداخت. مرد عصبانی شد و گفت آیا تو می دانی پدر عیسی کیست؟ و او پاسخ داده بود من نمی دانم پدر عیسی که بود اما می دانم مادرش که بود. این سخن بقدری بر آن مرد گران آمد که تا چند روز حتی جواب سلام ستار را هم نمی داد. ستار لحاف صورتی رنگ بستر دختر جوان را روی او کشید و پس از آن اتاق را ترک کرد.

      چون واقعا احساس گرسنگی می کرد پیش از هر چیز سهم خود را از غذایی که خریده بود خورد. سپس تلویزیون را روشن کرد و در برابر آن نشست. اما او هیچ توجه ای به برنامه ای که در حال پخش بود نداشت. فکر او معطوف به آینده و ادامه کارهایی بود که باید انجام می شدند. تصمیم داشت دیگر اجازه ندهد رفتارهایی را که دیشب مریم انجام داد تکرار گردند. شدت خشم و کینه او را درک می کرد اما بکار بردن آن همه خشونت در انتقام گیری آن هم در این شرایط حاد و خفقان آور با چنان اشخاص خطرناکی بسیار بی جا و ابلهانه بود.

      مریم تا صبح روز بعد در بستر باقی ماند. هنگامی که سرانجام برخواست و اتاق را ترک کرد ساعت هشت صبح بود. او ستار را صدا زد و پاسخی از پشت سر دریافت کرد. روبرگرداند و لبخند زنان صبح بخیر گفت

ستار از کنار او گذشت و گفت:

- پیشنهاد می کنم هر چه زودتر صبحانه بخوری. امروز را هم اگر بی غذا سپری کنی فردا را نخواهـــــــــی دید.

سر میز صبحانه ستار نیز به مریم پیوست. در حالی که برای خود چایی می ریخت گفت:

- کی برویم سراغ نفر بعدی؟

مریم بی آنکه به او بنگرد پاسخ داد:

- بازجوی دوم نفر بعد است. این یکی در یک خانه ویلایی در کرج زندگی می کند. حسابی هم عیالوار است

فکر نمی کنم بتوان توی خانه اش بحسابش رسید.

ستار تا حدودی از این که برنامه بعدی باید در کرج و خارج از تهران پیاده گردد ناخشنود شد. اما در هر حال چاره ای نبود. چایی را یکضرب نوشید و اظهار داشت:

- کی بسراغش برویم؟

- زمانش را خودت تعیین کن.

- پس نحوه ترتیب به شهادت رساندنش را هم بر عهده من بگذار.

مریم با انزجار گفت:

- از واژه شهادت بیزارم. از تمامی واژه های ساخت آخوندها نفرت دارم.

ستار لبخندی بر لب آورد و گفت:

- خوب پس با خدا چه می کنی؟ می گویند خدا را هم آخوندها درست کردند.

دختر جوان باز هم با بیزاری اظهار داشت:

- ما همه از ترس خدا می جوییم. اما دو جور آدمند که از هیچ چیز نمی ترسند. آدمهایی که به وجود خدا سخت معتقدند و آدمهایی که به وجود خدا کاملا بی عقیده اند. آدمهای ترسو آدمهایی هستند که یک روز شک می کنند و یک روز ایمان می آورند.

- من همیشه این پرسش را از خودم داشتم که خدا اول انسان را آفرید یا انسان اول خدا را آفرید؟

- بخدا خدا دروغه.

- این یعنی ما خر خدا شدیم.

- چی؟ !

- گفتم ما خر خدا شدیم.

- نمی توانی واضحتر صحبت کنی؟

- من واضح صحبت کردم.

- اما نه به روشنی گفتار من.

- من تفاوتی نمی بینم.

- ولی من یک نتیجه متفاوت می بینم.

- تفاوت نتیجه میان حرف من و تو مانند این است که تو بگویی دو ضربدر دو می شود چهار و من بگویم نه هرگز! دو به اضافه دو می شود چهار.

- همین؟

- فقط همین.

      ستار در چند جای خانه تابلوهای نقاشی بسیار زیبایی دیده بود که بر دیوارها نصب شده بودند. هنگامی که بعد از ظهر همان روز مریم را در یکی از اتاقها قلم و آبرنگ در دست ایستاده در برابر یک بوم نقاشی دیــــــــــد

دانست این آثار همگی نقاشی های خود او هستند. لب به ستایش گشود و گفت:

- تو وکیل هستی یا هنرمند؟

مریم لبخندی بر لب آورد و گفت:

- از بچگی استعداد نقاشیم خیلی عالی بود. پدرم همیشه می گفت من می توانم یکی از نقاشان بزرگ کشور شوم. او مرا تشویق می کرد و فکر می کنم قلبا ترجیح می داد بجای حقوق دنبال هنر بروم.

      ستار به او نزدیک شد و نظری به بوم افکند. اما حتی یک خط ساده هم روی آن کشیده نشده بود. مریم متوجه شگفتی او شد و پیش از آن که پرسشی بشنود اظهار داشت:

- حالا نزدیک یک سال است که نمی توانم نقاشی کنم. هیچ چیز نمی توانم بکشم. فقط روبروی این بوم می ایستم و به آن خیره می شوم. نه از ذهنم چیزی می گذرد و نه دستانم فرمانبردار مغزم هستند. ذهنی پریشان و دستانی لرزان.

- اگر قبلا می توانستی بکشی پس حالا هم قطعا می توانی. او اکنون درست پشت سر دختر جوان قرار گرفته بود. مریم با اندوه گفت:

- نه دیگر نمی توانم. ستار احساس کرد اکنون او به کمک نیاز دارد. بیشتر به او نزدیک شد و دهانش را تا نزدیکی گوش او برد و گفت:

- فرض کن روبروی آینه ای ایستاده ای. چه می بینی؟

- خودم را.

- همان را بکش. هر طور که می بینی.

- نمی توانم. استعدادم تباه شده.

ستار به مغز خود فشار آورد و از اندک دانش تاریخی که هر ایرانی از آن برخوردار بود استفاده نمود و

گفت:

- در بعضی فیلم های مستند نقشهای زیبایی بر دیواره غارها دیده ام که آدمهای ده هزار سال پیش آنها را کشیده اند. بسیار خوب شروع کن. تو که از آدمهای چند هزار سال پیش کم استعدادتر نیستی.

      مریم قلم را به رنگ آغشته کرد و بسوی بوم برد. اما دستش نرسیده به بوم متوقف شد. ستار دست پیش برد و دست او را در دست گرفت و آن را بسوی بوم هدایت کرد. او از نقاشی هیچ چیز نمی دانست اما در آن لحظه وظیفه خود احساس می کرد که دختر جوان را بهر صورت ممکن دوباره به نقاشی کردن وادارد. مریم در برابر او مقاومتی نمی کرد. ستار دست لرزان او را در دست گرفته بود و بر بوم حرکت می داد. آنگاه دست او را رها کرد اما همچنان نزدیک به او ماند. تمام وجود مریم سرشار از احساساتی متضاد بـود.

خنده ای کاملا عصبی کرد و با لحنی لرزان گفت:

- مدتهاست که نقاشی نکرده ام. آیا این براستی آینه است؟ جز من تو را هم دارد نشان می دهد.

ستار آماده شد تا چیزی بگوید اما پیش از آن که دهان بگشاید مریم در یک حرکت شگفت آور و پیش بینی نشده قلم و آبرنگ را بر زمین انداخت و با یک چرخش سریع رو در روی او قرار گرفت. این چیزی نبود

که ستار با آن بیگانه باشد. اما زنی هم که در برابر او ایستاده بود با تمام زنهای دیگری که پیش از این با

آنها همبازی شده بود فرق داشت. ستار سخت گرفتار تردید بود. بدون شک هیچ یک عاشق دیگری نبودند

اگر چه جوانی و رعنایی و شجاعت یکدیگر را قلبا ستایش می کردند. آنچه در طرف مقابل می دید نیاز به

آرامش بود و گویی برآوردن این نیاز جز با نوازش امکانپذیر نبود. ستار بخوبی سرشت زنها را می شناخت.

این یکی هم با وجود تمام جسارت و سرسختیش نهایتا یک زن بود. هنگامی که دهان به دهان یکدیگـر

چسباندند دانست که بازی آغاز شده و دیگر تردیدی در ادامه آن نداشت.

      درون اتاق تختخواب یا بستری نرم وجود نداشت. هر آنچه انجام شد روی فرش بود و در آن میان تن کاملا برهنه مریم بیشتر آزار دید. سرانجام ستار را از خود جدا کرد و بی آنکه کلامی سخن بگوید برخواست و عریان اتاق را ترک کرد. ستار بر روی کف اتاق داراز کش باقی ماند و چشم به سقف دوخت.

Part 3 -- 6 -- 5 -- 4 -- 2 -- 1


Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh