نون بیار، کباب ببر

از ایستگاه شاه عبدالعظیم که رد شدیم، زنم فهمید که به سوی بهشت زهرا می رویم. اخمایش تو هم رفت


Share/Save/Bookmark

نون بیار، کباب ببر
by cyrous moradi
12-Oct-2009
 

نمیدانم از کی به موضوع طراحی روی سنگ قبرم علاقمند شدم. شاید از زمانی که رفته بودم مجلس ختم یک از آشنایان. خطیبی که صحبت میکرد در آخر اینگونه نتیجه گیری کرد که عزرائیل قبل از آنکه بر کسی ظاهر و وی را قبض روح کند،به اشکال مختلف با کاندیدای مورد نظر تماس گرفته و به وی تذکر میدهد که خود را آماده رفتن کند. از آن به بعد هر ناشناسی را که در کوچه و خیابان میدیدم و نگاهایمان اندکی به هم گره می خورد، به یاد حرفهایی می افتادم که آن روز در مسجد شنیده و طرف را عزرائیل در لباس مبدل تصور و به قیافه اش زل میزدم تا ببینم چه پیامی برایم دارد. با خودم فکر میکردم توصیه احتمالی ملک الموت کاملاً واضح باید باشد. مقدمات را فراهم کن. موضوع مهم، مراسم ختم و کفن و دفن و بالا تر از همه سنگ قبر و صد البته طراحی روی آن بود. برای دستگرمی و داشتن سابقه ای در این خصوص صفحات ترحیم روزنامه ها را از آن به بعد با دقت بیشتری می خواندم. به قول یکی از دوستان شاید صفحه آگهی های ترحیم روزنامه ها یکی از جدی ترین و حقیقی ترین بخش های آنها در ایران باشد. مثل همه مظاهر زندگی ایرانی در نگاه اول موضوع خیلی جدی و غم انگیز به نظر میرسد ولی در پشت الفاظ و عکس ها، طنزی تلخ و گزنده نهفته است. این صفحات گنجینه ای هستند در خصوص آداب و رسوم و اعتقادات مردم که هنوز به طور علمی مورد مطالعه قرار نگرفته اند. به نظر من بهترین راه روانشناسی ملی ایرانیان، مطالعه علمی آگهی های تسلیت و همچنین متنون و اشعار و عکس هایی است که ایرانیان با هزینه های گزاف بر روی سنگ قبر به یادگار می گذارند. بگذریم.

اگر محققی در آینده ای نه چندان دور نوشته های سنگ قبر در بهشت زهرای تهران را مطالعه و کلاسه بندی کند، به این نتیجه خواهد رسید که در تهران قدیم(فرض کنید این مطالعه دویست سال بعد روی دهد) فقط آدم های خوب میمردند. مردگان تهرانی پدرانی هستند مهربان و فداکار و یا مادرانی رنج کشیده و پا سوز فرزندان. طبق نوشته این روزنامه ها، 99 درصد مردگان تهرانی از دانشمندان و پزشکان و کاسبان خوشنام هستند که عمری را با عزت زیسته اند و عوام و خواص می دانند که ایشان چقدر به دستگیری فقراء شهره شهر بوده اند. منتها برای اینکه ریا نشود، هیچگونه سندی از بخشش ها و کمک های بلاعوض خود به ایتام و مستمندان باقی نگذاشته اند و صد البته پزشکانی که در همه عمر بیماران خود را مطابق آنچه در آگهی تسلیتشان می آید، رایگان درمان کرده و همه معماران هم در طول عمر پر برکتشان فقط برای فقراء خانه ساخته و خود در کلبه کوچکی به مساحت 2500 متر مربع مجهز به استخر های سرباز و سر پوشیده و زمین های چمن، تنیس و..... در شمال تهران زندگی میکردند.

به عنوان نمونه ای از ظریف کاری تهرانی ها در تحریر آگهی های ترحیم میتوان به موارد زیر اشاره کرد: در پائین عکس پیرزنی که شیرین 90 سال داشته و درگذشته، این شعر جلب توجه می کند: "شربتی از لب شهدش نچشیدیم و برفت". من نمیدانم چند سال لازم بود که فرزندان بتوانند از لب ایشان قند وانگبین بچشند و فرصتی را نیافته اند. برخی که هنوز خود را حتی در عالم مرگ تافته جدا بافته از دیگران تصور می کنند معمولاً از شعر: "از شمار دو چشم یک تن کم و از شمار خرد هزاران بیش را" در اول آگهی ترحیم روزنامه ای خود می آورند تا نشان بدهند که مردی حداقل در سطح ابوعلی سینا و یا زکریای رازی و انیشتین و اپنهایمر از دنیا رفته است.آگهی هایی هم که مربوط به افسران پلیس متوفی است، کلی خنده دار و باعث انبساط خاطر است. معمولاً عکسی در لباس فرم نظامی چاپ شده و زیر آن عبارت " عمری خوش نام زیست و خوش نام از دنیا رفت" آورده می شود تا نشان دهند که همه شایعات در خصوص رشوه گیریهایش، درست بودند و یارو تا آخرین لحظات زندگی هم به اختلاص و ارتشاء اهتمام داشته و نیازی به این تکذیب نامه ها نبوده است. معمولاً بیتی هم آورده می شود که دوستانش واقعاً بعد از رفتن ایشان کلی در انجام فعالیتهای مشروع خود دچار مشکل شده اند( غم زمانه خورم یا فراق یار کشم به طاقتی که ندارم کدام بار کشم).

عکس های پزشکان متوفی معمولاً خندان هستند. انگار تا دم مرگ به ریش مریض های خود می خندند و اینکه اشتباهات مدفون شده آنها در آن دنیا یقه دکتر را خواهند گرفت، اصلاً باکی ندارند. در آگهی های تسلیت پزشکان اغلب این بیت را درج می کنند ( الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم). قیافه خواربارفروشان دراین بین تماشائی است. شیطنت خاصی در آن به چشم میخورد. انگار رازهائی را ناگشوده برای همسر و فرزندانشان باقی گذاشته اند که تا عمر دارند نمی توانند آنها را کشف کنند. هنوز کسی نمی داند حاج آقا شب هائی که ادعا میکرد میرفته شاه عبدالعظیم برای سبک کردن استخوان کجا تشریف می بردند. اینجاست که زن عقدی مدتها سر قبر حاجی کشیک می دهد تا یقه هر زنی را که برای فاتحه خوانی می آید بگیرد. لابد حاجی هم از آن پائین نگاه کرده و هر و کر به درگیری آنها می خندد. تعدادی از تهرانی ها هم هنوز که هنوز است عین دوران شاه شهید، عکسی از متوفی چاپ کرده و درگذشت نام برده را در خارج از کشور به اطلاع دوستان و آشنایان میرسانند. همین. حالا کسی که میخواهد در مراسم ختم احتمالی شرکت کند، نمی داند چه خاکی تو سرش کند و به چه آدرسی مراجعه نماید.

اگر فردی از روسای اتحادیه های صنفی بمیرد که غوغائی در صفحات روزنامه ها بر پاست. با توجه به اینکه قرار است احتمالاً پسر بزرگ متوفی مدیریت بعدی شرکت را عهده دار شود، همه آگهی ها خطاب به وی نوشته می شوند:

" جناب آقای مهندس چاقو ساز دشنه پرور، مدیر عامل محترم شرکت چاقوی سازی گوزن نشان: درگذشت آقای بایرامقلی چاقو ساز دشنه پرور ابوی محترم را که عمری ساده زیست و ساده مرد و چاقو های دسته دار و بی دسته و ضامن دار ساخت و به مردم انداخت، خدمت جنابعالی و خانواده محترم تسلیت عرض می کنیم. جعفرقلی قدرت پرور: رئیس اتحادیه صنف دسته چاقو سازان ایران" همه صفحات روزنامه پر می شود از آگهی های تسلیت ریخته گران و آهن فروشان و قداره بندان و شمشیر تیزکنان و نعلبندان و.....

عکس هایی هم که از درگذشتگان چاپ می شود جالبند. اغلب آنها از شناسنامه طرف کنده شده و جای منگنه عکس به خوبی دیده می شود. بعضی نیز عکس هایی را چاپ کرده اند که به 20 سال قبل تعلق دارد وبا وجودیکه متوفی به لحاظ فهرست فرزندان و نواده ها باید مسن باشد، عکسی از دوران عروسی و جوانی طرف به چاپ رسیده است که شناسایی وی را برای آشنایانی که روزنامه می خوانند، مشکل میکند. برای خانم هایی که عکس با حجاب برای چاپ در روزنامه ندارند، عکس بی حجابشان را با قلم ماژیک مشکی روسری دار کرده و به همین ترتیب کروات آقایان نیز مشگی رنگ شده و چنین نشان میدهد که انگار همه مرده های تهرانی لحظاتی قبل از درگذشت، پیراهنهای یقه اسکی می پوشیدند. کاش همه مشکلات فقط در حد تهیه عکس بود. هر گاه صفحات ترحیم روزنامه ها را میبینم، به یاد مشکلات زیادی می افتم که در راه برگزاری مراسم کفن و دفن وجود دارد. تهیه قبر که روز به روز قیمتش بالا میرود، آگهی در روزنامه ها، نهار روز خاک سپاری، شب سوم، شب هفتم، شب چهلم، سالگرد و..... البته اینها فقط قسمتی از برنامه های فکاهی صفحات ترحیم و تسلیت روزنامه هاست. با نگاهی گذرا متوجه می شوید که برخی ها تا 20 و 30 سال بعد از فوت پدرشان در روزنامه آگهی داده و دست آخر برای اینکه آب پاکی بر دست همه مفتخورهایی بریزند که خود را برای خوردن یک پرس چلوکباب کوبیده با همه مخلفات در رستوران با پرستیژ نایب ساعی آماده کرده اند، بریزند این جمله کلیشه ای را می آورند: " هزینه برگزاری مراسم سی امین سال درگذشت حاج امین التجار گردکان مکان به آسایشگاه سالمندان کهریزک اهداء خواهد شد". خوانندگان روزنامه که این سطور را می خوانند معمولاً بعد از اتمام قرائت آن برخی اورادی را زیر لب زمزمه کرده و ارواح همه مردگان ( به ویژه خواهر و مادرش )را در قبر می لرزانند. انتشار این گونه آگهی ها نشان دهنده آن است که از متوفی برخی سهام زماندار مانده که فروش آنها قبل از تاریخ معینی به ضرر وراث است و لی نشر آگهی هشداری است به مدعیان که افکار طرح دعوی در دادگاهها را برای اثبات نسبت با متوفی از کله بیرون کنند که امور ارث و میراث از نظرات قانونی درست است و حاج آقا اگر احیاناً عیال دیگری داشته، بهتر است ماستها را کیسه کرده و ساکت شود.

به کله ام زده که تا آنجائی که امکان دارد، قبل از فوت، همه سورو سات مرگ را فراهم و قبل از همه در خصوص پیش خرید قبر در بهشت زهرا اقدام کنم. رفتن تا بهشت زهرا با مترو مناسب تر است. در روی نقشه ای که بر بالای در ورودی واگن ها نصب شده، قرار است در مرحله توسعه، مترو تا کهریزک هم برود. خطوط سرخ نقطه چینی رابطه بهشت زهرا را تا کهریزک مشخص می کند. از محسنات پیری همین دوربین شدن است که می توانم نقشه را از همین جائی که نشسته ام، خوب بخوانم. با کمترین هزینه به غسالخانه می روم. دفتر بهشت زهرا جدی ترین محل کار در تمام کشور است. استفاده از فن آوری های نوین در اوج است. صاحبان متوفی ها لزومی ندارد سرگردان شوند. کافی است آرام در سالن انتظار باشکوه آن بنشینند و به مونیتورهای بزرگی که اسامی مرده ها بعلاوه قطعه و ردیف و شماره قبر آنها را خیلی مرتب می آورند، خیره شوند. در این بین می توانند نوشابه و یا چائی و قهوه هم برای خود تدارک ببینند تا تحمل مشقت از دست دادن عزیزان برایشان خیلی هم سخت نباشد. هیچکس را آشنا نمی بینم تا سئوالاتم را مطرح کنم. کانتر اطلاعات هم طبق معمول خالی است.

قبل از هر اقدامی، خواندن اطلاعیه هایی که بر در و دیوار قسمت اداری زده بودند، آه از نهادم بلند کرد: "هیچگونه پیش فروش قبر نداریم." خیلی ناراحت شدم. داشتم آگهی دیگری را که در خصوص حضور و فعالیت جیب بر ها هشدار میداد مطالعه می کردم که دیدم مرد بلند قامتی از دور به من لبخند زد. فکر کردم که شاید مرا با یارآشناهایش اشتباه گرفته و موضوع را زیاد جدی نگرفتم. در بهترین جای سالن آگهی بلند بالای هم بود که به مراجعین هشدار میداد که فریب کسانی را که ادعا دارند می توانند قبر هایی را پیش فروش کنند، نخورند و مواظب کلاه بردارها باشند. داشتم با نا امیدی از روی صندلی انتظار سالن اداری بهشت زهرا بلند می شدم تا به منزل بروم که دیدم همان آقای سرو قد که قبلاً برایم لبخند زده بود با عجله دوید تا در را برای خروج من باز نگه دارد. از ادبش خوشم آمد و تشکر کردم. به محض اینکه از سالن خارج شدم، همان مرد خوش تیپ را دیدم که با ملاحت خاصی به من نزدیک شد. راستش به قول انگلیسی ها محو کاریزما و به گفته ایرانی ها نور فرهیش شدم. قیافه اش مثل هنرپیشه هایی بود که در فیلم های پلیسی دهه 40 و 50 هولیوود به تعقیب تبهکاران پرداخته و سرانجام از همه دسیسه ها جان سالم به در برده و جنایتکاران و قاچاقچان را دستگیر کرده و سرانجام در سکانس انتهایی فیلم در جاده ای بی انتهاء به سوی نور رفته و به طرز باشکوهی از انظار ناپدید می شدند. کت و شلوار گرانقیمت و در عین حال گیرائی پوشیده بود. بیشتر از همه کفش هایش نظرم را جلب کرد. می توانم بگویم پای افزارهایش با شکوه بودند. مدتها بود که چنین کفش های دست دوز ایرانی ندیده بودم. کفش هائی از چرم خالص. درست مثل آنهائی که خدا بیامرز ابولحسن خان ابتهاج رئیس مقتدر سازمان برنامه و بودجه در دهه 1340 می پوشید و در تهران آن روزگار شهره عام و خاص بود. نگاه ملایمی داشت. در کشوری که کسی موقع صحبت به مخاطبش نگاه نمی کند، نجیب زاده مورد نظر، نگاه ملایمی به سمت من داشت. ریش کاملاً اصلاح کرده و خط ریش مرتبی داشت. فرم اصلاح موهای سرش با وجود آنکه اندکی قدیمی می نمود ولی کاملاً مرتب و حساب شده بود. انگار آرایشگرش روی تک تک تارهای مویش کار کرده بود.دماغش خیلی به صورتش نمیخورد ولی فاصله بین پائین بینی تا لب بالایش عین کویر لوت صاف و سفید و بی دست انداز بود. چانه اش عین همفری بوگارت چاه ملموسی داشت و کلاً مخاطب خود را جلب میکرد. موقع صحبت، سیب گلویش مثل پیستون موتور های تک زمانه به دقت بالا و پائین میرفت. دلت می خواست که باور کنی آدم مهم و صادقی است. در حالی که دقایقی در سکوت همراه بودیم، با ملایمت رو به من کرد و گفت: این راهی است که همه باید بروند. خیلی سریع پسر خاله شدیم. فکر کردم که سالهاست می شناسمش. با نگاه مهربانی رو به من کرد و گفت: شما فرهنگی هستید؟ گفتم آره ولی شما از کجا فهمیدید؟ با لبخند ملایمی گفت: من از نور پاکی که از چهره شما ساطع می شود متوجه این نکته شدم، کار سختی نیست. راستی من خرسند هستم. عبدالرضا خرسند. شغلم صادرات و واردات است. بیشتر با تجار آمریکایی طرف معامله و 9 ماه سال در لوس انجلس اقامت دارم. سه ماه هم برای دیدن دوستان و سرکشی به دفتر تجاریم می آیم اینجا.منهم خودم را معرفی کردم. سیروس مرادی ، استاد بازنشسته دانشگاه. با مهربانی از من پرسید مقصدم کجاست. با ادب فراوان مرا تا ایستگاه مترو برد. اصرارداشت که تا دم در منزل برساند که قبول نکردم.در مدت چند دقیقه ای که تا ایستگاه رفتیم از هر دری سخن گفتیم. خرسند از مراسم سوگواری در ایران تمجید کرده و آمریکائیان وهمه ایرانیان مقیم لوس آنجلس را مشتی عناصر مادی خواند که فقط برای امروز زندگی می کنند و.... ایران و مردمش و همه آدابشان خوب است و.... ایرانیان مقیم لوس انجلس اصلاً نمی دانند که خیرات دادن به درگذشتگان یعنی چه و چهلم و سالگرد حالیشان نمی شود و.... و سرانجام اینکه تهران هنوز بهترین جای دنیاست با آدم های نازنینی مثل شما و.... چو ایران نباشد تن من نباد.... درود بر روح پر فتوح آرش کمانگیر....

داشتیم به ایستگاه نزدیک می شدیم که خرسند درست مثل هنرپیشه های کار کشته آمریکائی رو به من کرد و گفت: ببخشید ! می تونم بپرسم چه کاری دربهشت زهراداشتید؟ منظورم اینه که همه جا آشنا دارم. اگر موردی است بگو تا حلش کنم. راستش من محو شخصیت شما شده ام. اصلاً به یاد نمی آورم فرهنگی چنین وارسته ای را در همه عمرم دیده باشم. شما مرا به یاد روشنفکران دهه 40 تهران می اندازید. انگار همین الان از کافه فردوسی و یا شاید هم کافه نادری بیرون آمده اید. اصلاً شما بوی مهدی اخوان ثالث و شاملو را می دهید. شما در حقیقت نمایانگر سنت روشنفکری ایران هستید. تا شما ها راداریم.... دیگه یواش یواش داشتم سرسام می گرفتم. مثل همه ایرانیها( چه زن وچه مرد) از پاچه خواری خرسند در آسمانها سیر میکردم.

گفتم، راستش کار مهمی نداشتم. میخواستم اگر امکان داشته باشد، قبری را پیش خرید کنم. خرسند اندکی قیافه اش تو هم رفت که داشت نگرانم میکرد که خدای ناکرده حرف بدی زده باشم ولی به خیر گذشت و با همان قیافه با نشاط سابق رو به من کرد و گفت: گفتم که در زمینه های مختلف دوستان فراوانی دارم. یکی از بستگانم آژانس خدمات این چنینی دارد. شما اسم شرکت "عروج به ملکوت" را نشنیده اید؟ با من و من گفتم: نه ! نشنیدم. با ملایمت نیم نگاهی به من کرد و گفت: حق هم دارید. آنها در خصوص فعالیتهایشان اصلاً تبلیغ نمی کنند. داشتیم خدا حافظی می کردیم که با ظرافت خاصی دو انگشت شصت و نشان دست راستش را کرد توی جیب جلیقه اش و کارت ویزیتی به رنگ طلائی به من داد که بر روی آن عنوان شرکت عروج به ملکوت با آبی خوش رنگی حک شده بود. با احترام کارت را گرفتم. رو به من کرد و گفت: فکرهایت را بکن. من روزهای شنبه برای دیدار دوستم می روم به این شرکت. اگر خواستی بیا تا در باره جزئیات آن بیشتربا هم صحبت کنیم. من سفارش تو را می کنم. از دیدنت خیلی خوشحال شدم. آمدنی چند جلد از کتابهایت رابرایم بیاور. راستی آن کتاب " بررسی تمدنهای از سند تا بین النهرین" را که آنقدر در باره اش شنیده ام، فراموش نکن. یادت باشه در مورد این موضوعات با کسی اصلاً صحبت نکن. متوجه که هستی؟ اینها صحبتهای مردانه اند. با خودم فکر کردم لزومی ندارد در این خصوص حرفی به همسرم بزنم. منظور خرسند هم همین بود. از اینکه خرسند گفته بود هاله نوری دور سرم می بیند، کیفور شدم. من هیچگاه در آئینه متوجه آن نشده بودم.

فکر کردم حالا محض سرگرمی هم شده سری به شرکت عروج به ملکوت بزنم. هم فال است، هم تماشا. روز شنبه اول وقت شال و کلاه کرده و پاشنه گیوه هایم را کشیده به سمت شرکت که آدرسش آنطوریکه روی کارت ویزیتی که خرسند به من داده، در خیابان میرداماد، میدان محسنی قرار داشت، راه افتادم. با مترو رفتم. ساختمان شیکی بود که آمد و رفت زیادی در آن به چشم نمی خورد. شرکت عروج به ملکوت در طبقه آخر آن بود. زنگ در را زده و منتظر ماندم. پسر جوانی که ادب و کمالات از سرو رویش می بارید و ته ریشی به سبک فوتبالیستها و خط ریشی مدلی ماهواره ای و مثل ساسی مانکن لباس پوشیده بود، در را به رویم باز کرد. همه چیز مرتب و به جا بود. محو تماشای مبلمان و پرده های باشکوه و گران قیمت شرکت شده بودم که دختر خدمتکاری( قیافه اش تا حدودی مثل کوزت بود) که نظیر فیلم های فرانسوی خیلی مرتب و اطو کشیده بود و اصلاً فکر نمیکردی خدمتکار است، فنجانی لب طلائی را با ادب فراوان جلوی رویم گذاشت که عطرش مشامم را یک لحظه مست کرد. همه چیز به جا بود. در حدود 15 دقیقه بعد، خرسند را دیدم که از یکی از اطاقها بیرون آمد و با من چنان سلام و علیک کرد که انگار از بچگی با هم بزرگ شده ایم و 50 سال است رفیقیم. پاک شرمنده اش شدم. همراهش آقای دیگری بود از خودش جوانتر. خرسند خیلی خودمانی همراهش را جوانشیر معرفی کرد و عذر خواست که باید برای انجام کاری برود وانشاء الله همدیگر را ببینیم و.....

جوانشیر مرا به دفترش که از سالن انتظار هم شیک تر بود برد.عکس هایی از مراکز زیارتی مورد علاقه ایرانیها به دیوار زده شده بود. با جوانشیر دقایقی آسمون ریسمون بافتیم و سرانجام ایشان رفت سر اصل مطالب که بعله ! تعدادی مقبره های خصوصی دراختیار این شرکت است که مختص آدمهای خوبی مثل من است. یک لحظه به فکرم خطور کرد که از جنابشان بپرسم که چگونه خوبیت من به ایشان ثابت شده و بنده چگونه مشمول الطاف ایشان شده ام که یادم رفت اصلاً طرحش کنم. بلافاصله شصتم خبردار شد که اولاً نزدیک سی سال است که چنین مقابری در بهشت زهرا برای عرضه وجود ندارند و آنهایی هم که هستند خصوصی بوده و قابل خرید و فروش نیستند. جوانشیر برایم توضیح داد که می توانم تا نیم ساعت دیگر برای بازدید محل بروم و بعداً در خصوص همه چیز می توانیم صحبت کنیم.

با احترم مجدداً به سالن پذیرائی راهنمائی شده و این بار قهوه همراه کیک شکلاتی برای پذیرائی آوردند. درست سر نیم ساعت، همان پسر با ادبی که در ورود دیده بودم به من فهماند که می توانیم برای بازدید محل برویم.با هزار سلام و صلوات با آسانسور آمدیم پائین و در آنجا نیز یک پرادوی مشگی رنگ با راننده ای به مراتب مودب تر از مامور پذیرائی، منتظر بود تا ما را ببرد بهشت زهرا برای بازدید مقبره موصوف.

راننده با مهارت از اتوبان راه افتاد و ظرف مدت کوتاهی ایستاده بودیم در درگاهی مقبره خصوصی. مقابر خصوصی بهشت زهرا در اضلاع کناری و برخی نیز در نزدیکی غسالخانه قراردارند. همه آنها از یک ورودی و یک اطاق بزرگ که حدوداً 36 مترمربع مساحت دارد، تشکیل شده اند. در بنای اصلی از آجرهای پخته خاکی رنگ استفاده شده که خیلی چشم نواز و آرامش بخشند و لی در مقبره مورد نظر مجدداً با آجر های سه سانتی و با دقت کامل نما سازی شده و جداً آدم دلش می خواست همان جا دراز کشیده و بمیرد.ضمناً در انتهای اطاق پنجره ای بود که وقتی در اصلی باز می شد کوران هوا ایجاد کرده و مرده و زنده هر دو خنک میشدند. با دقت روی کف سالن را نگاه کردم، هیچ آثاری از قبر نبود. انگار کسی تا حالا آنجا دفن نشده بود. سقف مقبره بلند بود و وقی دستهایم اتفاقی به هم خوردند، عین صحن مسجد شاه اصفهان انعکاس عجیبی پیدا کرد. با خودم فکر کردم که اینجا حال میدهد برای بازی نون بیار، کباب ببر. چندین بار دستهایم را محکم به هم زدم.بعد از مرگ می توانستم اوقات کسل کننده خود را با مرده های کنار دستم همین بازی بکنم.تصور اینکه دستهای استخوانی ما اگر محکم به هم بخورند امکان دارد بند هایش از هم جدا شوند، ناراحت کننده بود.نیازی به متخصص اورتوپدی نخواهد بود. فکر میکنم همه مرده ها کارشناس ارشد استخوانند و بلدند چطوری انگشتان در رفته خود را مجدداٌ ترمیم کنند. یک آن دیدم که دارم با حریفی خیالی نون بیار کباب ببر بازی می کنم و میزبان من دارد با تعجب مرا نگاه می کند. حالا دیگر مطمئن شده که من کمی تا قسمتی دیوانه هستم.

راستش خیلی خوشم آمده بود و لی آن جوان رعنا که راهنمایم بود به من فهماند که صلاحیت پاسخگوئی به سئوالات مرا ندارد و بهتر است از جوانشیر دراین خصوص بپرسم. در حالی که چشم به مقبره داشتم که در کاشیکاری بالای سر در آن اسم خانواده متوفی خالی گذاشته بود، با اشتیاق به میدان مادر در میر داماد بر گشتیم.دوباره بعد از آن تشریفاتی که قبلاً گفتم به حضور جوانشیر رسیدم. ایشان با دیدن چشمان مشتاق من، امیدوار و خوشحال به نظر می رسید. سئوالات زیادی داشتم. چگونه این مقبره سی سال است که خالیه؟ مالکش کیه؟ با وجودآنکه خرید و فروش ممنوع است، مالک چطوری میخواهد بفروشد. جوانشیر گذاشت تا همه حرفهایم را بزنم. بعد ازآنکه واقعاً مرا مشتاق دید رو به من کرد و گفت: اینها چند تا مقبره هستند که اساساً از همان روز اول فروخته نشده و شهرداری برای خودش نگهداشته بود ولی الان تصمیم گرفته آنها را رسماً واگذار کند. همه کار های ثبتی این مقبره در ثبت اسنادی شماره 110 که طبقه پائین همین ساختمان است، انجام خواهد گرفت. خیالت تخت تخت باشد.

آخرین سئوال راجع به قیمت بود. جواشیر در حالی که وانمود می کرد می خواهد مبلغ اندکی را بگیرد، با بی خیالی خاصی گفت: با آستانه ورودی مقبره که جزوی از زیر بنا و در سند به اسم تو زده می شود می شود حدود 40 متر مربع. تو می توانی حد اقل 10 نفر را در این مساحت خاک کنی. مطمئن باش که خانمت هم نزدیک تو به خاک سپرده خواهد شد. می خواستم بگویم که بابا بی خیال زنم. همین قدر که در این دنیا پیش هم بودیم کافی است، بگذار آن دنیا راحت تر باشم،دیدم عنوان کردنش صورت خوشی ندارد. موضوع را درز گرفتم. جوانشیر ادامه داد: از قرار متری 2 تومن می شود کلاً 80 میلیون تومان. گفتم جناب جوانشیر مگر ساختمان در نیاوران و تجریش متری چند است که اینجا متری دو میلیون حساب می کنی؟ جوانشیر که دید رم کرده ام و ممکن است معامله جوش نخورد، گفت تو می توانی فقط 15 درصد یعنی 12 میلیون بدهی. ما سند را به اسمت می زنیم و بعد هر ماه سیصد هزار تومان قسط باید بدهی. ضمناً به عنوان اشانتیون، انجام کل مراسم ترحیم جنابعالی هم با شرکت ماست. خیالت راحت باشد. میتوانی از آلبوم طراحی سنگ قبر ما که به دست ماهر ترین هنرمندان آشنا به فوتو شاپ صورت می گیرد، هر طرح و عکسی را انتخاب کنی. کلیه پذیرائی های مربوط به مراسم ترحیم تو در رستوران معروف سنبل سبز روبروی پارک زعفرانیه که مجهز به پارکینگ هم است، انجام خواهد گرفت. ما برای انجام این تعهدات رسماً در محضر اسناد متعهد خواهیم شد. فکرش را بکن چه تاج گلهایی را نثار قبرت خواهیم کرد. بهترین کافورها و خلعت بغدادی را برای تو درنظر گرفته ایم. بهترین حلوای زعفرانی را برای سر خاک تو خواهیم پخت. شرط می بندم که مرده های دیگر از دیدن جلال و جبروت مراسم سوگواری باشکوه تو از حسادت بر خود خواهند لرزید و برای هفته ها دیگر گرگم به هوا و قایم باشک بازی نخواهند کرد.

دیدم نزدیک نهار است و گرسنه ام. خواستم خدا حافظی کنم که جوانشیر اشاره کرد که این درست نیست موقع نهار ما را ترک کنی. دراطاق نهار خوری نان و پنیری آماده است. با راهنمائی همان پسره مودب، رفتم که نان و پنیر بخورم که خدا قسمت شما هم بکند، جوجه کباب با همه مخلفاتش بود. دلی از عزا در آوردم و بعد از صرف یک فنجان از چائی معطر صبحی، از جوانشیر خداحافظی و قول دادم که در طول هفته آینده حتماً مزاحمش خواهم شد.

بعد از آن فکرم این بود که چطوری زنم را راضی کنم تا اجازه دهد من 12 میلیون تومان از پس انداز مشترکمان که با اشگ چشم و آب دماغ جمع کرده بودیم، برداشت بکنم. زنم هر قدر پرسید که این پول رابرای چه می خواهی؟ نگفتم که نگفتم. برایش توضیح دادم که قرار است قسط اول ملکی را بدهم که تو و من سالها در آنجا آرامش خواهیم یافت.دلش رضایت نمیداد ولی سرانجام من به پول رسیدم. به جوانشیر زنگ زدم و در یکی از آخرین روزهای کاری هفته به محضر اسناد رسمی در همان ساختمان رفتم. با کپی شناسنامه و کارت ملی و.... و البته چکی به مبلغ 12 میلیون تومان.

سند مقبره دقیقاً سند منقوله داری بود که آرزویش را داشتم. همه چیز خیلی سریع پیش رفت و دفتر دار گفت که اگر فقط یک ساعت بنشینی، همه کارهای سند نویسی تمام خواهد شد و دیگر لزومی ندارد برای بردنش مجدداً به آنجا بروم. دراین بین جوانشیر چک را از من گرفت و دفترچه قسط را که هر ماه باید 157هزار و 234تومان به حساب شرکت بریزم به من داد. آخرین جمله جوانشیر را که برایم آرزوی 120 سال عمر کرد را فراموش نخواهم کرد. جوری در چشمانم نگاه کرد و این حرفها را گفت که انگار قرار است 120 سال نه یک سال کمتر و نه بیشتر عمر کنم.

با بدرقه یک رئیس کشور از دفتر خانه بیرون آمدم در حالی که با پرداخت تنها 12 میلیون تومان عملاً صاحب یک مقبره خانوادگی شده بودم. خیلی دلم می خواست قیافه زنم را بعد از شنیدن این شاهکار ببینم. همیشه مرا سرزنش میکرد که معلمان در جامعه ارج و قربی ندارند و اینکه ثروت بهتراز علم است و همه مدارکت رابگذاردر کوزه و آبش را بخور و....

تا چندین روز ذوق زده بودم. زنم هر قدر التماس میکرد که پول بی نوا را چکار کردی، می گفتم که با یک سورپرایز جوابش را خواهم داد.درست یک هفته از رفتمان به محضر و گرفتن سند گذشته بود که یک دفعه به خاطرم رسید کلید در آرمگاه خانوادگیمان را از فروشندگان نگرفته ام. برای تجدید دیدار با جوانشیر هم که بود تصمیم گرفتم سری به شرکت بزنم. طبق معمول در جلوی ساختمان از اتوبوس واحد پیاده شده و راه شرکت را در پیش گرفتم. وقتی زنگ در را زدم با تاخیری طولانی در راباز کردند. این معطلی آنقدر زیاد بود که فکر کردم شرکت تعطیل است. سرانجام همان پیشخدمت مودب در را گشود. با بی میلی مرا به داخل دعوت نمود. دیگر کسی مرا به نشستن دعوت نکرد. جوانشیر با دستپاچگی از اطاقش بیرون آمد و لبخندی زوری زد و علت آمدنم را جویا شد. توضیح دادم که دنبال کلید آمده ام. بلافاصله کلید سویچی بزرگی را از روی میز برداشت و به طرف من دراز کرد. داشتم خداحافظی میکردم که جوانشیر یک آن انگار موضوع بی اهمیتی را میخواهد به من گوشزد کند، به صورتم خیره شد و گفت: ما داریم همه آرامگاههایی را که قصد واگذاری داریم، نظافت کلی کرده و برخی تعمیرات کوچک انجام میدهیم. لطفاً تا دو هفته آنجا نروید. سری تکان دادم و گفتم: هرچی شما بفرمائید.

از شرکت که خارج شدم، باد پائیزی خنکی به صورتم خورد. با خودم فکر کردم، بعد از مرگ جای راحتی داشته و قبرم از تابش آفتاب و باد و باران در امان خواهد ماند. یک آن داشتم پشیمان میشدم. بد هم نیست، قبر آدم در محوطه باشد تا بر خورد دانه های باران و تگرگ را بر روی سنگ قبرش بشنود و بعد اگر کسی پایش سر خورده و زمین بخورد، از پائین او را دیده و بخندد. تازه اگر قبر زنم هم در کنارم باشد باید برایش توضیح دهم که چرا خندیدم مخصوصاً اگر کسی که زمین می خورد خانم جوانی باشد. با خودم فکر میکردم که هفته آینده زنم با دیدن سورپریز من چقدر خوشحال خواهد شد. از دیدن درختان بید مجنون در مقابل مقبره و پنجره برای کوران هوا در طرف دیگر ذوق خواهد کرد. نزدیکی به ایستگاه مترو را بگو! چه آرامشی! عین کودکی که به اسباب بازی جدیدی که قرار است داشته باشد، فکر میکند، من هم یک آن از تصور لحظه رویت مقبره توسط همسرم غافل نمی شدم.

روز موعود بدون اینکه در مورد جزئیات موضوع چیزی به زنم بگویم ازش خواستم که با من بیاید تا براش توضیح دهم که چگونه با پس انداز تمام زندگیمان ملکی خریده ام که حتی نوه و نبیره و ندیده هایمان به ما به خاطر این سرمایه گذاری مدبرانه تبریک و تهنیت خواهند گفت. همه مرده های فامیل دور هم خواهیم بود. فقط بگو و بخند. دیگر کسی هم نمی تواند قهر کند و برود.

از ایستگاه شاه عبدالعظیم که رد شدیم، زنم فهمید که به سوی بهشت زهرا می رویم. اخمایش تو هم رفت. ازم پرسید واسه چی میریم سر خاک؟ سرم رابردم در گوشش و نجوا کردم: میریم آنجا نون بیار کباب ببر بازی کنیم. خیال کردم که گفتن این جمله باعث انبساط خاطرش شده و به یاد روزگار جوانیمان بیندازد. فکر کرد که دارم سربه سرش می گذارم. پشت چشمانش را برایم نازک کرد و طوری نگاهم کرد که: خیلی احمق و لوسی. با سر اشاره کردم که تامل کند. با اشاره سر، نقشه به زنم فهماندم که به زودی با مترو می شود تا کهریزک هم رفت، فکر کردم به خاطر این کشف، تشویقم کند ولی بر عکس، این دفعه مطمئن شد که زده به سرم و مزخرف می گویم. در ایستگاه بهشت زهرا از قطار پیاده شده و با سرویس های داخلی به غسالخانه رفتیم. قیافه زنم لحظه به لحظه گرفته تر می شد. از غسالخانه به سمت مقبره با شکوه خانوادگی که حالا دیگر نام فامیلی من در کاشیهای فیروزه ای بر بالای تارک آن نقش بسته بود، راه افتادیم. حدود ده قدم مانده به مقصد، احساس کردم ازدحامی نزدیک آرامگاه خانوادگی است. ماشین پلیس و تعدادی مردان و زنان سیاه پوش را دیدم که دارند طبق معمول همه ایرانیها سرهم داد می زنند. حیرت زنم از همه این چیزهائی که میدید تمامی نداشت. درست در ورودی مقبره که رسیدیم، جنازه ای را هم که کفن پیچ شده و بوی کافور تندش بلند بود روی زمین دیدم.مردی داشت در را باز میکرد ولی کلیدش نمی خورد و مرد دیگری وی را از پشت گرفته و او را قبردزد می نامید. پلیس هم با بهت و حیرت سعی میکرد آنها را از هم جدا کند. درست مثل مدیران دبیرستانی که 2000 دانش آموز پسر شیطان داشته باشد، با عصبانیت رفتم در آرامگاه و درحالی که کلید را ز جیب جلیقه ام در می آوردم، رو به همه کردم و گفتم: صاحبش آمد. جمع کنید بساطتان را. خلوت کنید اینجا را. خانمم می خواهد مقداری دعا بخواند. با اعتماد به نفس کلید را در سوراخ قفل گذاشتم ولی هر قدر پیچاندم، کار نکرد. همه خندیدند حتی صاحبان مرده. داشتم فکر میکردم که جنازه ای هم که روی زمین ولو شده، الان داره ما را نگاه کرده و به ریش همه مامی خندد. چند نفر از مردان سیاه پوش، اسنادی را از جیبشان درآوردند که درست مثل سند من بود. استوار پلیس داشت اس. ام. اسی را روی مبایلش خوانده و در حالی که آن را به همکارش نشان میداد ریز ریز میخندید. یک دفعه قیافه اش جدی شده و رو به همه کرد و گفت: چند کلاهبردار سند سازی کرده و اینجا را به ده بیست نفر فروخته و الان هم متواری هستند. با صدای بلندی گفتم: ولی من سند دارم. سند محضری. پاسبان خندید. با انگشت وسط دست راست ریشش را خاراند و انگار برای چند ابله دارد مسئله ساده ای را توضیح می دهد در حالی که به طرف دیگری نگاه میکرد، با صدای زیرش گفت: آن محضر اسناد هم جعلی و ساخته خودشان بوده. پاسبان برای اینکه کاملاً به ما بفهماند چقدر از مرحله پرتیم اضافه کرد که باند جوانشیر ظرف فقط یک ماه این مقبره را به 20 نفر فروخته اند. یعنی 240 میلیون تومان فقط از یک آرامگاه. حالا یکی که نیست، تعداد اینها سی تاست. آنها حدود 7 میلیارد تومان ظرف یک ماه کاسب شده اند. صدای پلیس زنگی داشت که انگار آدم های زرنگی بوده اند و ما چقدر پخمه و ساده ایم و اینکه حقمان بود که کلاه سرمان برود. استوار پلیس با احترام یک راهب بودائی که از دالائی لاما حرف میزند، از جوانشیر یاد کرده و مثل برنده جایزه نوبل ذکر خیرش را میگفت. زن بر خلاف من آنقدر با هوش بود که همه چیز را فهمید. داشتم از پا می افتادم. بعد از 30 سال خدمت صادقانه، همه پس اندازمان را به باد دادم. روی زمین دراز کشیدم. درختان بید مجنون دور سرم می گشتند. کلاغی داشت به جوجه هایش پرواز یاد می داد. زنم سرم را بلند کرد و کیفش را مثل بالش گذاشت زیر سرم و خاک کتم را تکان داد. مرده هنوز روی زمین مانده و از زیر کفن دزدکی مرا نگاه میکرد. روحانی افغانی که با عجله از بالای سرم رد شد تا برای مرده ای نماز بخواند، برای لحظه ای با دقت به صورتم خیره شد. صورت زنم هر لحظه از چشمانم دورتر میشد.قیافه زنم مثل تابلوی فریاد Edward Munch بود. زنم ناگهان آرام شد. لبخند رضایتی بر لبانش نقش بست. احساس شادی و سبکی بر من غلبه کرد. ادرارم راه افتاد. شلوارم خیس شد. احساس کردم که از جسمم جدا شده و در فضای بهشت زهرا به پرواز در آمده ام. از آن بالا میدیدم که مردی درست در روبروی در غربی بهشت زهرا هندوانه و خیار چنبر می فروشد. زنده ها با ولع می خریدند و مرده ها فقط تماشا کرده و می خندیدند. اندکی که بالاتر رفتم، دیدم همه مرده ها دو به دو دارند" نون بیار کباب ببر بازی می کنند" فکر می کنم، برنده به جا بازی میکردند چون بازنده ها با دلخوری میرفتند توی قبر و کفنهایشان را می کشیدند روی سرشان و تا بازی بعدی می خوابیدند. پلیس داشت ماشینها را که در هم گره خورده بودند راهنمائی میکرد تا از مقابل اداره پزشک قانونی کهریزک که اندکی جلوتر از در شرقی بهشت زهرا است، دور بزنند. راننده ها داشتند مرتب بوق زده و خواب مرده ها را آشفته میکردند.


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
Datis

Excellent as usual.

by Datis on

Your stories are simply great; well done!