گفتم دلم را از قفسه ی سینه ام در بیاورم تا شاید اشک های انباشته ام سرریز بشود ولی نشد. گفتم از هم پاشیده شوم تا شاید فرجی شود ولی نشد.
آلیسون نگاهم کرد و گفت؛ بهترین کار این است که وقتی از هم متلاشی می شوی به سمت رودخانه ی مرزی بروی و چهار پاره تن ات را به چهار سوق پرت کنی و از فکر همه ی کوچه های بن بست بیرون بیایی چون بهترین کار همینی است که من پیشنهاد کرده ام.
دست راستم را یله به دیوار دادم و فکرم را بلند کردم تا به سقف برسد.همان طور که فکر بالا و بالاتر می رفت ارتفاع دیوار بالاتر می رفت از این بازیگوشی اش خنده ام گرفته بود ولی چون آلیسون کنارم بود جرات بیشتری به خودم دادم و تا زاویه های منفرجه هم پیش رفتم. خواب های دیوار را از پیشانی اش پاک کردم تا جرات رویا پردازی به خودش ندهد.
پنجره های عقبی خانه باز شده بودند و باد بیست و دوم اکتبر دو هزار و نه سرما را به خانه هل می داد و دیوار و من زاویه های خودمان را کج و مج می کردیم تا به قائمه ای قاطع برسیم. انگشت وسطم را به طرف سقف هل می دادم تا کمی دلش به رحم بیاید و باز و بازتر بشود.
گاهگل روی سقف از هم وا می رفت و به جایش فضای کافی برای آهن های پوسیده ی سقف باز می شد. بوی آهن و کاهگل و باران مترصد باریدن در هم قاطی شده بود. جرات باز کردن سقف را به خودم دادم و از دیوار رد شدم. فکرم در هوا شروع به نقاشی کرد. هر آن چیزی که سالها در سینه و فکرم داشتم شروع به نقاشی کردن شان کردم. اول از همه شکل مادرم را کشیدم تا قبل از آنکه فکرم کوتاه بشود صورتش را در میان پستان های درشت و آویخته ی آسمان ببینم. فکرش را که می کنم می بیینم فکر درستی بود که صورت همه ی کسانی را که در زندگانی ام دوست داشته بودم بکشم. صورت ناز هلنا و مگی ومارسیا و حتی خود آرمینا و حتی آذر رفیق همیشه رفیقم!
با اینکه صورت ابرها را خط خطی کردم تا باران شروع بشود ولی نبارید که نبارید. به جایش نقاشی پیانو را کشیدم و به شوپن که عکسش را قبلش کشیده بودم گفتم برایم از عشق بنوازد ولی حال خوشی نداشت و خیلی زود از بتهون و موتزارت تقاضا کردم زحمت نواختن را بکشند با اینکه می دانستم موتزارت سفلیس دارد و بتهون گوشش دیگر نمی شنود! هر دو شروع به نواختن کردند و مادر مثل همیشه صورت هلنا را نوازش می کرد و چشم های همیشه تر مگی را با دستمال پاک می کرد، حتی مارسیا قشنگم را فراموش نکرد و به دستش شانه ای داد تا موهای بلندش را شانه بزند و آرمینا و آذر جان پیش پای فکرم نشستند تا همه ی نقاشی هایم تمام بشود.
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
آذرین عزیز
hadi khojinianTue Oct 27, 2009 03:24 AM PDT
در دنیایی که از مرگ حرف می زنند و از وحشت و میرایی می نویسند باید فرصتی پیدا کرد تا از عشق به همنوع و زیبایی نوشت .خودت بهتر از هر کسی می دانی ما متعلق به نسلی هستیم که فرصت سوزی کرده ایم ولی هنوز نسوخته ایم .شاید ماهها قبل فکر می کردم سوخته شده ایم ولی خودمان خبر نداریم ولی من تجربه گریز از مرگ را دارم و به خوبی می دانم نه این رژيم منحط بر جا خواهد ماند و نه میرایی های پیوسته در هم . وقتی از مارسیا یا هلنا می نویسم حس قشنگی تمام وجودم را آکنده از مهر و زیبایی می کند .دلم نمی خواهد از سیاستی بنویسم که تاریخ مصرف دارد . دلم می خواهد از کسانی بنویسم که روزها و شب های تنهایی ام را پر کرده اند و به خوبی می فهم و می دانم کسانی هستند که نوشته های مرا می خوانند و برای لحظه ای غم دنیا را فراموش می کنند تا درست مثل در سرزمین رویاها زندگی کنند .خدای خودم را شکر می کنم که هنوز نفس می کشم و دیوانه وار عاشق زندگی هستم گرچه در خیلی از اوقات با من مهربان نبوده ولی اصلن مهم نیست . مهم این است که مارسیا با موهای سیاهش دور و برم وجود دارد حتی اگر نتوانم لمسش بکنم ولی در درونم زندگی اش را ادامه می دهد .روز خوبی برای آرزو می کنم دوست اذری مهربان من
In the midst of so many darkness...
by Azarin Sadegh on Tue Oct 27, 2009 12:41 AM PDTDear Hadi,
In the midst of so many darkness nearby (politics, news from Iran, people being arrested, or waiting to be executed, bad economy, everyone feeling down and depressed, and my boys's terrible report cards -or maybe just their hormons -...etc, etc) your lovely writing was like a little breeze that reminded me of the beauties of this world!
Priceless!
thank you!
آذرین عزیز
hadi khojinianTue Oct 27, 2009 12:17 AM PDT
به خوبی می دانم که لطف های تو آرامش قشنگی در من ایجاد می کند و این در دنیایی که آدم ها برای بذل و بخشش مهربانی خساست می کنند نایاب است . درست همین حالا خورشید از خواب بیدار شده ، آسمان جزیره را روشن کرده و باد بیست و ششم اکتبر نرم و اهسته پرده ی اتاقم را نوازش می دهد تا به یاد بیاورم در ورای این همه سکوت و دلهره های بی پایان دوستی است که نگاهت می کند و این خیلی قشنگ است آذرین جان .شاد باشی رفیق جانم
Amazing imagery!
by Azarin Sadegh on Tue Oct 27, 2009 12:03 AM PDTSuch a breathtaking piece! My favorite image was the wind of the oct. 22nd pushing in the cold:
باد بیست و دوم اکتبر دو هزار و نه سرما را به خانه هل می داد
Thank you so much for sharing! Azarin