دلتاهای از شکل افتاده حجاری های فرسوده را با آب رودخانه ها در هم می آمیزند تا از سکوت، ترانه ای بسازند برای منی که، در انتهای این دشت پر ملال به انتظار رودخانه های تاریخ مصرف گذشته نشسته ام.
پیچ های تو در تو را از هم باز می کنم مثل حرکت دو دستی که در شنا موج آب های دو طرف شناگر را به طرف مخالف سوق می دهد.
شن های این جایی که هستم خیلی نرم و آسان برای کنده شدن نیستند. کمی آب لازم دارم تا مثل وقتی که موهای بلندت را قیچی می زدم آسان تر کارم را انجام بدهم.
یادت نرفته که هنوز؟ من یازده سالم بود و تو شش ساله بودی. دیوارهای زمان ما را از هم دور نکرده بود و عصرها با شانه و قیچی موهای بلندت را مرتب می کردم بی آنکه هوسی در کار باشد، عشق از لابه لای موهایت به کف حیاط باغچه ی خانه مان می ریخت.
روی قطار چوبی که پدر بزرگم درست کرده بود می نشستیم و با اسلایدهای سرزمین های دور ماجراجویی می کردیم. بیشتر دلمان می خواست در کوهپایه های نپال کلبه ای داشته باشیم چون می دانستیم مرتفع ترین نقطه ی دنیاست و دست احدی به ما نمی رسد.
تورهای ماهیگیری پدر بزرگ را به روی سنگ ریزه های حیاط می انداختیم تا به خیال خودمان ماهی صید کنیم.
فکرش را که می کنم می بینم چه زود گذشت این همه سالهای قشنگ و در عین ترسناک زندگی خودم و گاه زندگی تو!
با مادر بزرگم که حرف می زدم می گفت هنوز قطار چوبی را در انبار حیاط بزرگ خانه پدری مان نگه داشته و هر سال با جلا و رنگ نونوارش می کند. البته این را در خواب دیشبم به من گفت وگرنه خودت می دانی مادر بزرگ وقتی مرد که ما دو نفر به چهارده سالگی رسیده بودیم. نمی دانم چرا همیشه خودم را هم سن تو می دانم!!
مادر بزرگ دیشب در میان باران شمالی با میخ های ریز، پلاستیک به پنجره های خانه می چسباند و با اینکه صدایش کردم که کمکش کنم ولی انگار صدای من در میان باد و باران شمالی گم شده بود.
به انبار خانه سر زدم تا از وجود قطار چوبی مطمئن شوم. هنوز هم مثل آن سالها محکم و سفت به روی ریل چوبی میخ کوب شده بود و نقاشی های دورو برش سرجای همیشگی شان بود.
زیر باران از در خانه خارج شدم تا به کنار دریا بروم.
هنوز فاصله مابین خانه تا دریا ده متر بود. دمپایی لاانگشتی ام را از پا در آوردم تا موج کف آلود دریا خیسم بکند. ماه شهریور مثل همیشه سرد و بارانی بود انگار زمستان سر زده به هوا هجوم آورده باشد.
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
thelostchildhood
by hadi khojinian on Sat Oct 03, 2009 02:33 AM PDTMany thanks Jey And Arash Jaan !
Emerson's River
by Arash Monzavi-Kia on Fri Oct 02, 2009 10:17 PM PDTAnd I behold once more
My old familiar haunts; here the blue river,
The same blue wonder that my infant eye
Admired, sage doubting whence the traveller came,--
Whence brought his sunny bubbles ere he washed
The fragrant flag-roots in my father's fields,
And where thereafter in the world he went.
Look, here he is, unaltered, save that now
He hath broke his banks and flooded all the vales
With his redundant waves.
Here is the rock where, yet a simple child,
I caught with bended pin my earliest fish,
Much triumphing,--and these the fields
Over whose flowers I chased the butterfly,
A blooming hunter of a fairy fine.
They are not of our race, they seem to say,
And yet have knowledge of our moral race,
And somewhat of majestic sympathy,
Something of pity for the puny clay,
That holds and boasts the immeasurable mind.
I feel as I were welcome to these trees
After long months of weary wandering,
Acknowledged by their hospitable boughs;
They know me as their son, for side by side,
They were coeval with my ancestors,
Adorned with them my country's primitive times,
And soon may give my dust their funeral shade.
Sweet
by Jahanshah Javid on Fri Oct 02, 2009 05:43 AM PDTDelightful read.
زندگی ادامه دارد
hadi khojinianFri Oct 02, 2009 12:19 AM PDT
ابی و آزاده جانم ممنون از حس و مهربانی تان
Hadi aziz
by ebi amirhosseini on Thu Oct 01, 2009 04:04 PM PDTRefigh you took me back to Shomaal.
Sepaas
Ebi aka Haaji
Delightful read
by Azadeh Azad on Thu Oct 01, 2009 02:51 PM PDTFresh and nostalgic. Thanks, Hadi Jan.
Azadeh
ممنون رفیق جانم
hadi khojinianThu Oct 01, 2009 12:00 PM PDT
مرسی آذرین جان ! خودم هم این قسمتش را دوست دارم .تصویرش انگار همین حالا جلوی چشم هایم هست
Lovely!
by Azarin Sadegh on Thu Oct 01, 2009 10:16 AM PDTSo poetic...Thank you for sharing!
My favorite part:دیوارهای زمان ما را از هم دور نکرده بود و عصرها با شانه و قیچی موهای بلندت را مرتب می کردم بی آنکه هوسی در کار باشد، عشق از لابه لای موهایت به کف حیاط باغچه ی خانه مان می ریخت.
Beautiful! Azarin