Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10
بخش نهم
(( ای روان انباشته از خطا، ذهن پلید، سرشت مجنون، که جسم و جانت هر دو علیل اند ))
( بنیتو گالدوس... نازارین )
(( سرنوشت از خدا هم سبقت می گیرد ))
( خانم معلم )
پیرمرد آرام، آرام داشت به ناجی نزدیک می شد. پایش می لنگید و لباسش ژنده و کثیف بود. ناجی متوجه او شده بود و انتظار داشت بزودی یک مهمان پیر ناخوانده مزاحم خلوت او شود و با چرندیاتی که برخواسته از تجربیات بدرد نخور یک بازنده بودند سرش را درد آورد. از ظاهرش معلوم بود او یکی از آن بازنشسته هایی نیست که ساحل کارون را برای گذراندن بخشی از اوقات فراغت خود برمی گزینند. حتماً یک ولگرد بی خانمان بود که یا همه عمرش بیهوده زیسته بود و یا همه چیزش را در راه زن یا قمار یا تریاک و یا همه با هم از دست داده بود. شاید برای دهمین بار ناجی قلابش را از آب بیرون کشید. مانند دفعات پیش قلاب بدون ماهی بود. دوباره آن را در هوا چرخاند و به درون آب انداخت. همانطور که حدس زده بود پیرمرد که به نزدیکی او رسیده بود ساکت نماند.
- اوه تو یک حرفه ای هستی. خیلی قشنگ قلاب می اندازی.
ناجی بی آنکه به او بنگرد گفت :
- قشنگ قلاب انداختن چه سودی داره ؟ فکر نمی کنم کسی از این کار لذت ببره. من ترجیح می دهم بد قلاب بیندازم اما وقتی آن را بیرون می کشم یک ماهی به آن گیر کرده باشه.
پیرمرد خود را به روی زمین ماسه ای آنجا رها کرد.
- این ربطی به مهارت تو نداره. اگر در گذشته برای ماهیگیری لب کارون می آمدی با هر قلاب یک ماهی از آب بیرون می کشیدی! من خودم این کاره بودم.
- این گذشته کی بود ؟
- خب زمان شاه!
ناجی به او نگاه کرده سری تکان داد.
- تاریخ برای شما مردم ایران فقط بدوره قبل از شاه و بعد از شاه بخش میشه.
پیرمرد در حال خاراندن پایش گفت :
- خوب این شاهکار خودمان است.
- بی خود به خودتان ننازید. طرح این شاهکار را دیگران ریختند شما هم مانند جن زدگان آن را اجرا کردید. حالا هم که یک مشت پیرمرد زوار در رفته بیشتر نیستید. نه صدایتان بلند است نه مشتهایتان کوبنده.
- آهای پسر جان مواظب باش! نباید با پیرمردها اینطوری حرف بزنی. خود تو هم روزی پیر خواهی
شد.
- من این شانس را ندارم که به سن و سال تو برسم. البته اگر بتوان اسمش را شانس گذاشت.
- تو چه فکر کرده ای ؟! من برای خودم کسی بودم! تمام این شهر مرا می شناختند! گول پای لنگم را
نخور.
ناجی به او نگریسته لبخندی بر لب آورد.
- بله می دانم باور نمی کنی. اما حقیقت داره. من شاهد رشد این شهر بودم. از زمانی که فقط دو پل داشت تا حالا که پنج پل داره. اما هر چه این شهر رشد کرد من کوچک و کوچکتر شدم. ببینم تو زیاد می آیی ماهی گیری؟
- احتمالاً آخرین باره.
پیرمرد سنگ ریزه ای از روی ماسه بلند کرده بدرون آب انداخت. اجازه داد مدتی سکوت میان او و ناجی ناجی برقرار بماند. سپس دوباره شروع به حرف زدن کرد.
- این روزها اصلا حالم خوش نیست. هر چند از آخرین باری که خوش بودم بیست سالی می گذره. مردم مثل دیوانه ها به آدم نگاه می کنند. مثل اینکه هر کس کت و شلوار نو تنش نباشه آدم نیست. نمی دانم اگر قرار است سرنوشت آدم مثل من بشه چرا باید به دنیا بیاید؟
- همیشه یک چیزی برای دلخوشی وجود داره. ببینم، تو تریاک می کشی ؟
- گدا بودن معنایش معتاد بودن نیست.
- می دانم. خب با چی می کشی؟!
- چه فرقی می کنه ؟ مواد را با یک اسکناس لوله شده هم میشه کشید. حالا چه یک ده تومانی باشه چه یک برگه چک سفید. در این مورد اندازه حال کردن را رقمها افزایش نمی دهند.
ناجی لبخندی زده گفت :
- رستاخیزی دارد کشور ما!
- چه انتظاری داری ؟ وقتی می خواهم جنس بخرم می روم سمت خانه ای که درش بیست و چهار ساعته بازه. اول زنگ خانه را می زنم و بعد داخل حیاط میشم. بعد سمت یکی از دو پنجره خانه می روم. پنجره باز میشه و یک دختر بچه تقریبا ده ساله و بد اخلاق جلوی چشمهایم ظاهر میشه. می پرسه چه جنسی می خواهی و پولم را می گیره. بعد هم چیزی را که خواسته ام تحویلم می دهد. برای کشوری که فروشندگان مواد مخدرش دختر بچه های ده ساله هستند باید سوکواری کرد.
ناجی نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت دو بعد از ظهر بود.
- خوب دیگه بابا بزرگ. وقتشه که بروی.
پیرمرد به سختی از روی زمین بلند شد. ناجی رو بسوی او برگرداند و دست در جیب خود کرد. یک اسکناس دو هزار تومانی درآورد و بطرف او گرفت. پیرمرد که کار تکاندن ماسه از لباسهای کهنه و
ژنده اش را تمام کرده بود در حال رفتن سری تکان داد و با ناتوانی گفت :
- پولی از تو نمی خواهم.
ناجی شانه بالا انداخت و دوباره رو بسوی رودخانه کرد. اسکناس را در دستش مچاله کرد و درون آب انداخت. سپس موبایلش را درآورد و به سولماز زنگ زد. ناجی می خواست سولماز همانجا بدیدارش
بیاید. واکنش سولماز آمیخته به تعجب بود. قرار بود شب ناجی بدیدار او برود نه این که او برای دیدن
ناجی لب رودخانه بیاید. سرانجام توانست او را مجاب کند همان هنگام حرکت کند و به آدرسی که گرفته
بود بیاید. ناجی پس از پایان تماس گوشی را به درون جیبش برگرداند و بی آنکه نگاهش را از آب روان
برگیرد گفت :
- کارون با شکوهترین شاهدست برای جدایی ما.
یک ساعت بعد صدایی او را از پشت سر خطاب قرار داد :
- امروز وضع ماهی گیری چطوره؟ چند تا ماهی گرفتی ؟
ناجی رو برگرداند و سولماز را دید که لبخند بر لب به او نزدیک می شد.
- هیچ، ماهی ها هم ما را تحویل نمی گیرند! پیدا کردن من که سخت نبود ؟
سولماز کنار او ایستاد.
- نه اصلاً. همانطور که گفته بودی از پل سیاه به این سمت آمدم و در حال حرکت کنار رودخانه را
می پاییدم.
ناجی نگاهی به آسمان انداخت.
- هوا آفتابی و دلپذیره. امروز روز قشنگی یه.
- چرا خواستی بیایم اینجا ؟ قرار بود شب همدیگه را ببینیم.
- شب یا روز، اینجا یا آنجا، دیگه چه فرقی می کنه ؟
ناجی شروع به بیرون کشیدن قلاب از آب کرد. در آن حال او نخ را بدور قرقره می پیچید. پیدا بود دیگر قصد ماهیگیری ندارد. پس از جمع کردن قلاب آن را درون کیف گذاشت اما هر آن چه بعنوان طعمه همراهش بود را داخل رودخانه پرت کرد. سپس در برابر سولماز ایستاده چشم در چشمان او دوخت.
- من تصمیم گرفته ام شروع به شیمی درمانی کنم.
آثار تعجب کاملاً در صورت سولماز آشکار شد. با این حال لبخندی بر لب آورده گفت :
- خیلی خوبه. همیشه باید با امیدواری به همه جنبه های زندگی نگاه کرد.
ناجی سری تکان داده گفت :
- فکر نمی کنم زیاد هم خوب باشه. تمام موهایم خواهند ریخت و قیافه ام از این که هست وحشتناکتر خواهد
شد.
- منظورت چیه ؟ چه می خواهی بگویی؟
- نمی خواهم تو مرا کچل و بدون ابرو ببینی.
- اینطوری شاید خواستنی تر هم بشی.
- شاید! اما من نمی خواهم. بهتره دیگر همدیگر را نبینیم.
سولماز سر به زیر افکند. لحظاتی در سکوت سپری شد. ناجی در انتظار شنیدن نظر او بود. سرانجام سولماز سربلند کرد و با لحنی آرام گفت :
- این یک بهانه است. می دانم که تو هرگز تن به شیمی درمانی نمی دهی.
بر لب ناجی لبخندی مهر آمیز نشست.
- درسته، هرگز.
- دیگه نمی خواهی مرا ببینی؟
- نه، نمی خواهم.
- چرا؟
ناجی پاسخی نداد. در چشمان ملتهب سولماز می نگریست اما ساکت بود. سولماز دوباره پرسید :
- چرا ؟ چرا نمی خواهی ؟
ناجی گفت :
- من زیاد فرصت ندارم. تا پایان امسال فقط چند روز باقی مانده اما من شاید نتوانم حتی این سال را به پایان برسانم. هر چند دوست دارم در بهار بمیرم.
سولماز با لحنی بغض آلود گفت :
- اما من می توانم... بگذار با هم بیشتر صحبت کنیم. من می توانم...
ناجی حرف او را برید.
- این آواخر هر دو خیلی رنج کشیدیم. رنجی که همراه با لذت بود. اما اگه ادامه دهیم دیگر فقط رنج خواهد بود و رنج. هر دو ما باید خود را آماده رفتن کنیم. فکر می کنم اگر همین حالا از هم جدا بشیم و از هم دور بمانیم کار کنار آمدنمان با واقعیت ساده تر میشه.
سولماز بی تابانه به هر سو نظر انداخت و در نهایت دوباره به ناجی نگریسته گفت :
- من حتی یک عکس هم از تو ندارم.
- خوب من هم هیچ عکسی از تو ندارم. شاید بهتره تصویر من فقط در ذهنت باقی بماند.
ناجی خم شد و کیفش را از روی زمین برداشت. آنگاه لبخندی بر لب آورده گفت :
- تالار عروسیت کجاست؟
سولماز نام تالاری که جشن عروسیش قرار بود در آن برگذار شود و نشانی آن را به ناجی گفت. سکوتی که در پی آن میان آن دو برقرار شد تا حدودی طولانی بود. هیچ یک از آن دو به دیگری نمی نگریست. این تلخترین خداحافظی ای بود که آن دو در طول زندگی خود داشتند تجربه می کردند. چیزی که می دانستند دیگر نظیرش را هرگز با کس دیگری تجربه نخواهند کرد. سرانجام ناجی نگاهش را به صورت سولماز دوخت و گفت :
- چیزی هست که بخواهی بگویی ؟ البته بعنوان آخرین حرف.
سولماز نیز به او نگریست. دوست داشت به اندازه یک کتاب حرف بزند اما در آن هنگام چیزی به ذهنش
نمی رسید. نهایتاً تنها توانست بگوید :
- دوستت دارم.
ناجی سری تکان داد و گفت :
- من هم همینطور.
آنگاه گامی به عقب برداشت و آخرین سخن خود را بر زبان آورد.
- خدا نگهدار خانم معلم.
قبلا به سولماز گفته بود که وقتی پشت به زیباییها می کند دیگر برنمی گردد دوباره به آنها نگاه کند و سولماز این گفته او را به یاد داشت. با این حال امیدوار بود که او این بار آیین خود را نادیده بگیرد و در حال رفتن حداقل یکبار برگردد و به پشت سر خود نگاهی اندازد. اما چنین نشد. ناجی تا زمانی که از برابر چشمان سولماز ناپدید شد روبرنگرداند و نگاهی به پشت سر خود نینداخت.
در تمام طول مسیر بازگشت اشک از چشمان سولماز سرازیر بود. احساسات او از کنترل اراده اش خارج شده بود. اشکهای روان در بینایی او اختلال ایجاد کرده بودند و این سبب شده بود رانندگی برایش مشکل شود. هنگامی که به خانه رسید دیگر گریه نمی کرد اما پس از داخل شدن با مادرش روبرو شد که شگفت
زده از او پرسید :
- چه بلایی سر چشمهایت آمده؟
بی آن که پاسخی به او دهد به درون اتاقش رفت و چون می دانست مادر به دنبالش خواهد آمد در اتاق را قفل کرد. آنگاه بسوی تختخواب رفت و خود را روی آن انداخت و دوباره گریه را آغاز کرد. مادر که هرگز این حالت را در دختر همیشه شاد و خندان خود ندیده بود نزدیک به یک ساعت با نگرانی به در اتاق او می کوبید
و التماس می کرد در را گشوده و با او صحبت کند اما سولماز به در خواستـهای ملتمسانه او بی اعتنا
بود.
صبح روز بعد ناجی از خانه بیرون رفت و به یک آژانس مسافرتی سر زد. قصد داشت به یک مسافرت اقدام کند. پس از مدتها این نیاز را دوباره در خود احساس می کرد که مدتی از اهواز دور باشد. اطمینان داشت این آخرین مسافرتش خواهد بود و پس از آن دیگر هرگز مسافر نخواهد شد. ناجی امیدوار بود بتواند بدون دردسر یک بلیط برای سفر گیر آورد. مقصد او تهران بود که از هر جای دیگری برای یک سفر تفریحی مناسبتر بنظر می آمد. اول تصمیم داشت با هواپیما سفر کند اما سپس تغییر عقیده داده قطار را برگزید. سفر باید تنوع داشته باشد. او با این عقیده به آژانسی مسافرتی رفته از متصدی فروش بلیط یک بلیط قطار درجه درخواست کرد. شانس یارش بود و توانست بدون آنکه به مشکلی بربخورد برای روز بعد یک بلیط بمقصد تهران تهیه کند. اما می دانست که این مقطعی است و تا چند روز دیگر با آغازتعطیلات نوروز بلیط های قطار وهواپیما کاملا نایاب می شوند و تنها کسانی که از ماه پیش برای روزهای نوروز جا ذخیره کرده و یا آنهایی که بهرشکلی با اشخاص صاحب نفوذ در راه آهن یا هواپیمایی کشور آشنایی دارند شانس سفرهای هوایی و مسافرت با قطار را خواهند داشت. پس از خروج از آژانس سری به بانک زد و با بستن حساب بانکی خود تمام موجودیش را بیرون کشید. آنگاه یکراست به خانه برگشته سرگرم بستن ساک مسافرتی
خود شد.
عصر روز بعد یک ساعت پیش از حرکت قطار به ایستگاه راه آهن رفت و کمی بعد سوار قطار شد. بلیطی که به او فروخته شده بود به کوپه ای در واگن یک قطار که واگن مردان مجرد بود تعلق داشت. هم سفرهایش در آن کوپه دو مرد میانسال و یک مرد جوان بودند که بی درنگ پس از راه افتادن قطار شروع به حرف زدن در مورد سیاست کردند. ناجی دانست حداقل تا فرا رسیدن شب و زمان خواب در آن کوپه حتی دقیقه ای سکوت برقرار نخواهد بود. چاره ای نبود! صحبت در مورد سیاست پرطرفدارترین گفتگو میان مردم در تاکسی ها و اتوبوس ها و قطارها و بسیاری مکانهای عمومی دیگر بود. ناجی در واکنش به تزهای سیاسی همسفرانش تنها با خود گفت اگر ما این همه سیاستمدار نخبه در میان توده مردم داریم پس چرا وضع سیاسیمان چنین وخیم است ؟ او خود را از بحثهای آنها کنار نگهداشته و بیشتر ترجیح می داد از پنجره واگن مناظر زیبای طبیعت را تماشا کند. اما هنگامی که قطار وارد پیچ و خم کوه ها شد هوا دیگر تاریک شده بود و تاریکی اجازه دیدن مناظر بیرون و لذت بردن از زیباییهای محیط وحشی را نمی داد. در این هنگام توجه او ناگزیر معطوف به درون کوپه بود. آن سه مرد همچنان در حال گفتگو با هم بودند اما این بار موضوع بحث از سیاست به زنها تغییر کرده بود. محال بود چند مرد حتی اگر با هم بیگانه باشند در جایی گرد آیند و در لابه لای حرفهایشان از زنان یادی نشود. غالبا همه نیز از سرکشی و ناسازگاری آنها شکایت داشتند. اما وقتی بحث از روابط جنسی پیش می آمد هر کدام از آقایان سعی می کرد خود را یک شیر شرزه نمایانده که زنان را مانند بره هایی رام و لرزان تسلیم ابهت و جذابیت خود می کند. ناجی شگفت زده می شد وقتی به یاد می آورد چه بسیار مردانی که با او هم صحبت شده و با چه لذت و هیجانی ماجراهای سکسی خود را تعریف کرده و می کوشیدند شاخ و برگهای بسیار بر آن افزوده و احتمالاً یک بوسه ساده و یک طرفه را که در یک غافلگیری از طرف مقابل ربوده بودند به یک همخوابگی گرم و پر شور و آتشین تبدیل کرده و این چنین بی هوده کوشیده تا شاید انبوه مشکلات روانی خود را تخلیه کنند. او خود هرگز از چنین فرافکنی هایی استفاده نمی کرد. ناجی روابط جنسی هر مردی را در زمره شخصی ترین مسائل زندگی او می دانست و هنگام گفتگو با مردی دیگر هیچگاه به معشرتهای سکسی خود اشاره نمی کرد و اگر هم پرسشی می شد آن را بی پاسخ می گذاشت.
صبح روز بعد پس از یک مسافرت شانزده ساعته ناجی در راه آهن تهران از قطار پیاده شد. اینجا شهری بود که زادگاه او بود. آیا سرنوشت که همیشه خواسته های هوس آلود دارد او را وسوسه نکرده بود که برخواسته به این ابرشهر با شکوه آمده تا زندگیش همانجا پایان گیرد که آغاز شده بود ؟ ناجی درحالی که در میان انبوه مسافران رنگارنگ و پر سر صدا برای خروج به طرف پله های برقی راه آهن می رفت به این پرسش که از ذهنش گذشته بود تنها با لبخندی کمرنگ پاسخ داد. ازدحام جمعیت نزدیک پله بسیار زیاد بود و مردم برای پا نهادن روی اولین پله متحرک با هم رقابت می کردند. ناجی می دید که قرار گرفتن روی پله های پله برقی برای بسیاری مشکل و سخت است. در شهرستانها خیلی کم از این نوع پله ها استفاده می شد در نتیجه توده مردمی که ساکن تهران نبودند به این پله عادت نداشتند و هنگام استفاده از آن گرفتار دردسر و ترسی خنده دار می شدند. ایرانیان براستی رقابت را دوست دارند. ناجی در حال تماشا کردن یک نمونه دیگر از این رقابتها بود. اما در باور او همیشه این پرسش وجود داشت که چرا آنها معمولاً فقط دوست دارند با خودشان رقابت کنند و چندان به رقابت با بیگانگان تمایل نشان نمی دهند ؟ گاه به خود پاسخ می داد که آه! بله اینها ملتی هستند که همیشه شتابانند و می خواهند نفر اول باشند! نفر اول در سوارشدن به اتوبوس، مترو، تاکسی و هر چیز دیگر! اینها مردمی جنگجو هستند! بزرگترین جنگها را در صف نان و گوشت و روغن با دلاوری پشت سر می گذاشتند! توان آن را داشتند که در گرسنگی کشیدن رکورد دار شوند و جیک هم نزنند و در مقابل این هم ممکن بود که در اوج سیری فریاد وای مردیم از گرسنگی سر دهند! در دروغ گفتن به یکدیگر پیش دستی کنند و آنچنان همدیگر را فریب دهند که خودشان هم باورشان نشود! عاشق آزادی هستند اما آن را فقط حق بیگانگان می دانند! هر چقدر بدبختر و سیاه روزتر شوند خود را از ملل دیگر برتر و پیشرفته تر می دانند
و اگر شعار می دهند همه اقوام و مردمان با هم برابرند ولی در گوشه دهنشان خود را بالاتر می پندارند
و از نژاد پرستی پنهانی که در سرشتشان است لذت می برند! وقت خواب بیدارند و وقت بیداری خواب!
دو، دو تا هنگامی می شود چهار تا که حتما یک ارباب آن را تایید کند! براستی که عجب آشی پخته شده
بنام ایران!
ناجی پس از خروج از راه آهن یک تاکسی را که از قیافه راننده آن خوشش آمده بود کرایه کرد و آدرس یک
هتل درجه دو را به راننده داد و گفت او را به آنجا ببرد. شب گذشته در قطار نتوانسته بود درست بخوابد
و اکنون می خواست پیش از هر کار خوب استراحت کند.
برخلاف انتظار گردش و گشتن در خیابانهای بزرگ و زیبای تهران برایش تفریحی ملال آور از آب درآمد. هیچ چیز دلچسبی در تهران نمی یافت. این حس تازه ای نبود. معمولاً همیشه پیش از سفر به تهران به خود اطمینان می داد سفری کم نظیر در پیش خواهد داشت زیرا به شهری می رود که در ایران بی نظیر است.
اما پس از ورود به شهر گرفتار دلتنگی و پریشانی شده تمایل پیدا می کرد هر چه زدوتر آنجا را ترک کند. از تهران برای دوازده ساعت به شمال رفت. اینجا حس بهتری داشت. باز هم لب دریا بود اما این بار کنار دریای مازندران. برای او که در طول زندگی کوتاهش بسیار سفر کرده بود درک این نکته که گفته می شد ایران سرزمین چهار فصل است آسان بود. ناجی مردم چادر نشین ساکن در کوهپایه های جنوب استان پارس را با مردم ساکن در تهران مقایسه می کرد. چقدر از لحاظ پوشش و رفتار و گفتار و در کل زندگی ظاهری با هم تفاوت داشتند. دشوارترین زندگیها با کمک فقط چند بز، یک سگ و یک سیاه چادر و آسوده ترین زیستنها با یاری اشیاء و وسایل لازم و غیر لازم بی شمار. او این شانس را داشت که شاهد این دو نوع زندگی که چند صد کیلومتر با هم فاصله داشتند باشد، شانسی که بیشتر آن چادرنشینها و پایتخت نشینها از آن برخوردار نمی شدند. اما این تفاوت شگفت فقط تفاوتی در ظاهر زندگی بود. ناجی باور داشت که در اعماق اندیشه و روش تفکر، هر دو گروه مانند هم هستند. اینجا ایران است، پل پیروزی! و در اینجا همه چیز به احمقها ختم می شود!
پس از یک هفته ناجی دوباره در اهواز بود. از زمان بازگشت تا آغاز سال جدید خود را در خانه زندانی کرد. هنگام تحویل سال که حوالی ساعت ده شب رخ داد در خانه تنها بود. در خانه اش نه سفره ای پهن شده و نه هفت سینی چیده شده بود. می دانست این برایش آخرین تحویل سال است. آین آخرین بهار زندگی او بود. بهاری که قطعا آن را به پایان نمی رساند و این او بود که در این بهار به پایان می رسید. با این حال نه متاسف بود و نه می ترسید. هر چه خود را به مرگ نزدیکتر احساس می کرد حس ترس در او بی معنا تر می شد. اگر چه دیر زمانی بود که او با ترس بیگانه بود. شاید این پیامد کار و حرفه پرتونگاری او بود که اساساً ماهیت آن با ترس ناسازگاری داشت. ناجی ستایشگر شجاعت بود و شاید همین ویژگی مشترک میان او و سولماز بود که او را چنان سخت شیفته سولماز کرد. یک شیفتگی شیدا کننده که سرانجامش تصاحب جسم و روح آن دختر زیبا و بی همتا توسط او بود.
سومین روز از سال نو آغاز شده و می رفت تا چند ساعت دیگر پایان گیرد. امروز برای ناجی یک روز طولانی همراه با لحظاتی دردناک بود که از احساسات متناقض او سرچشمه می گرفت. حوالی ساعت هشت بعد از ظهر خانه را ترک کرد. شب فرا رسیده و هوا تاریک بود. ناجی سوار تاکسی شده به مرکز شهر رفت. خیابانها برخلاف همیشه خلوت بودند. این روزها مردم یا مهمان بودند و یا میزبان و دیگر مجال چندانی برای خیابانگردی پیدا نمی شد. کمی در حوالی خیابان نادری قدم زد اما ضعف شدید خیلی زود توانایی راهپیمایی را از او گرفت. ناگزیر زودتر از زمانی که در نظر داشت یک تاکسی کرایه کرد و سوار آن شد. ناجی از راننده خواست بسمت کیانپارس حرکت کند و پس از راه افتادن ماشین آدرس دقیق مقصدش را به او گفت. او بسوی تالاری می رفت که می دانست امشب یک جشن عروسی در آن برگذار می شود. جشن عروسی سولماز.
تاکسی مقابل تالار توقف کرد و ناجی پس از پرداخت کرایه از آن پیاده شد. تعداد ماشین هایی که جلوی تالار پارک شده بودند زیاد بـــود. در آنسوی خیابان و درست در برابر تالار یک رستوران بزرگ و کنار آن یک فروشگاه بزرگ قرار داشت. ناجی ابتدا به درون فروشگاه رفته یک پاکت سیگار خرید. در آن حال چشم از در تالار برنمی داشت. خانواده ای شامل یک زن و مرد میانسال و دو دختر جوان و هر چهار نفر بسیار شیک پوش بودند به داخل تالار رفتند. ناجی نمی توانست زمان زیادی را در فروشگاه بگذراند. به این خاطر آنجا را ترک کرده به درون رستوران رفت. در آنجا میزی را برای نشستن انتخاب کرد که کنار شیشه بود و براحتی می توانست بیرون را زیر نظر داشته باشد. گارسن به او نزدیک شد تا سفارش غذا بگیرد. اشتهایی به غذا خوردن نداشت اما نشستن طولانی مدت در آنجا بدون سفارش غذا دادن ناممکن بود. ابتدا یک پیش غذا سفارش داد و نیم ساعتی را با آن گذراند. توجهی به غذا نداشت و تمام کوششش این بود که لحظه ای از در تالار غافل نشود. آنگاه گارسن را صدا زد و سفارش شام داد. ربع ساعتی طول کشید تا ظروف غذا را روی میز چیدند. غذای این رستوران طعم خوش و کیفیت بالایی داشت. ناجی بیاد غذاهایی افتاد که در بعضی از پروژه ها به کارکنان می دادند و با خود گفت پس همیشه هم غذاهای بیرون از خانه بد از آب در نمی آیند. بعضی از آن غذاها بقدری مزخرف و اشغال بودندکه بتنهایی برای فراری دادن بسیاری از کارکنان از پروژه های صنعتی کافی بودند. مرد جوان و خوش اندامی که کت و شلوار سرمه ای رنگی پوشیده و کرواتی سرخ با خال های سفید بسته بود از تالار خارج شد و نگاهی به ساعتش انداخت. اندکی بعد زنی جوان نیز به او پیوست و هر دو در کنار هم به راه افتادند و از آنجا دور شدند. کم کم رفتن مهمانها داشت آغاز می شد.
گدایی وارد رستوران شد و درخواست کمی پسمانده غذا کرد. اکنون در مجلل ترین مناطق شهر هم گدایی رواج یافته و پای گداها باز شده بود. همان طور که انتظار می رفت تقاضایش رد شد و خودش نیز در حال رانده شدن از رستوران بود. ناجی به گارسنی که داشت مرد گدا را به بیرون هدایت می کرد اشاره کرد و گفت :
- بگذار به حساب من غذا بخوره.
گارسن ابرو درهم کشیده گفت :
- وضع اینها از من و شما بهتر است آقا! اینها مفت خورند!
ناجی با بی تفاوتی شانه بالا انداخت.
- مهم نیست!
گارسن باز هم سماجت کرد.
- اینجا نمی توانیم از این مرد پذیرایی کنیم.
ناجی قاطعانه آخرین سخن را بیان کرد.
- غذا را بدهید با خودش ببرد و هر چه زودتر صورت حساب را برای من بیاورید.
گارسن گدا را به حال خود رها کرد و بدنبال انجام دستور ناجی رفت. گدا به میز ناجی نزدیک شد و
گفت :
- خدا به شما عمر طولانی بدهد.
ناجی نگاهی به او انداخت و گفت :
- سرنوشت از خدا هم سبقت می گیرد.
آنگاه به آرامی و با اشاره دست از گدا خواست از کنار میز او دور شود و پس از آن دوباره به در تالار نگریست. مدتی بعد یک اتومبیل سمند سپید رنگ آراسته با انواع گلها و وسایل تزیینی رنگارنگ جلوی در تالار توقف کرد. ناجی مبلغ صورتحساب را پرداخت کرده بود اما هنوز برای بیرون رفتن از رستوران زود بود. برای آن که کمی دیگر وقت بگذرد یک آبجو سفارش داد و آرام و جرعه، جرعه سرگرم خوردن آن شد. هنگامی که تعداد زیادی از مهمانان ناگهان از در تالار خارج شدند و با شادمانی بدرون خیابان آمدند دانست که سرانجام لحظه ای که در انتظارش بود فرا رسیده است. بسرعت برخواسته کیف پولیش را از جیب درآورده یک اسکناس پانصد تومانی بیرون کشیده روی میز انداخته رستوران را ترک کرد. بیرون از رستوران دو درخت چنار سر برافراشته بودند. ناجی پشت یکی از آنها قرار گرفت و سعی کرد تا حد ممکن کمتر دیده شود. چشمانش به در تالار خیره بودند و دستش بی اختیار روی سینه اش قرار داشت تا شاید بتواند طپش بی امان قلبش را آرامتر کند. از میان انبوه جمعیت او تنها خواهان دیدن یک تن بود و سرانجام نیز او را به هنگام بیرون آمدن از تالار و سراپا سپید پوش دید. این لحظه ای زیبا اما دردناک بود. ناجی نه مردی که بازو در بازوی او حلقه کرده بود و گام به گام در کنار او از پله های جلوی در تالار پایین می آمد را می دید و نه آن همه انسانی را که اطراف آنها بودند و شادی می کردند. ناجی فقط خود او را می دید که حالتی آرام داشت و مانند همیشه لبخندی بر لبش بود. آرام با خود زمزمه کرد :
- آه ای عشق! درود بر آغاز تو و نفرین بر پایان تو.
Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10
Recently by Dariush Azadmanesh | Comments | Date |
---|---|---|
برده (6) | 1 | Aug 25, 2010 |
برده (5) | - | Aug 20, 2010 |
برده (4) | - | Aug 16, 2010 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |