کسی با بادبادک سفر کرده؟

خدایا نخ پاره نشه. خدایا تو رو خدا نخِ من پاره نشه. خدایا بادبادکم را بهم برگردان


Share/Save/Bookmark

کسی با بادبادک سفر کرده؟
by Fatemeh Zarei
09-Dec-2010
 

هزار تا بادبادک ساختم که هوا نرفت. هزارتا بادبادک ساختم که به اولین آنتن روی پشت بامهای دوروبر گیر کرد و پاره شد. هزارتا بادبادک ساختم که باد بُردشان و از همه چیز فقط نخی در دستم ماند. اما امروز آن خال سیاه تهِ آسمان هفتم که هی پیدا و ناپیدا می شود و مثل ماهی گیرکرده به قلاب، مال من است. بله مال من است.

نخش این جاست درست توی دستم. پیچیده امش دور انگشت هایم و از جایم تکان نمی خورم. اصلاً تکان نمی خورم. با آنکه چمن زمین تازه کوتاه شده و پس سرم را آزار می دهد و همین طور آب از گوشه چشمم راه افتاده و دارد می رود توی گوشم و قلقلکم می دهد اما اصلاً جم نمی خورم و چشم ازش بر نمی دارم. خدایا بادبادک من به خال رسیده است. این نقطۀ کوچک آرزویی است که یک بهار و تابستان برایش زحمت کشیدم.

تا خنکای عصر ازش غافل نشدم. و بعد از آن آرام آرام شروع کردم به جمع کردن نخ. هر نوبتی که نخ را دور دستم می پیچیدم به وضوح می دیدم که نقطه بزرگ و بزرگ تر می شود. کم کم دنباله ها نمایان می شوند. چه جالب، دارد سمت من می آید. من تا حالا بادبادک های زیادی توی آسمان دیده ام. اما همه در حال رفتن و دنباله ای که آن ها را بدرقه می کند و انگار برای شان دست تکان می دهد.

اما این بار از روبرو مثل سگی است که برای من دم تکان می دهد و خوشحال از این که استخوانی را که دور انداخته ام برایم پس می آورد. نزدیک که می شود تازه اُبهت پیدا می کند. می شود مثل یک کشتی که از دور دست دریا به ساحل می آید. نزدیک تر که می شود اصلاً به نظرم شبیه آن تکه کاغذی که به آسمان فرستاده بودم، نیست. مثل مسافری ست که  بعد از انتظارهای طولانی با یک بغل سوغات به سویم می آید. دل تو دلم نیست. دیگر دارد می رسد.

البته این جا جای سخت کار است. می رسد به شهر که پر از درخت است و پر از پشت‌بام هایی که هر کدام چندین آنتن روی سر خود دارند. پُر از کلاغ ها و پرندگانی که نزدیک پرواز می کنند و در پرواز بی خیالشان می توانند به راحتی فضله ای آبدار روی آرزوی من بیاندازند و از مسیر منحرفش کنند. سوای همه این ها پُر است از بادبادک های ریز و درشت که هنوز در منطقه آرزوهای برآورده نشده پرواز می کنند.

آن ها از همه خطرناک ترند. آن هایی که بد ساخته شده اند، سنگین هستند و بد حرکت می کنند. تازه کسی که بادبادک درست کردن را خوب بلد نباشد حتماً هوا کردن آن را هم خوب بلد نیست. بنابراین هر کدام از آن آرزوهای سرگردان مثل نهنگ بزرگی می تواند خطری جدی برای قایق کوچکِ من باشد. قایقی که تا ساحل راه زیادی ندارد. چنان با احتیاط نخ را جمع می کنم که نگو. نخش سنگین و بُرنده شده و از چند جا اگشتم را زخمی کرده اما اصلاً به آن فکر نمی کنم. فقط به این فکر می کنم که نخ پاره نشود. هرگز در عمرم به اندازه امروز دعا نکرده بودم، برای یک چیز ساده و کوچک.

- خدایا نخ پاره نشه. خدایا تو رو خدا نخِ من پاره نشه. خدایا بادبادکم را بهم برگردان.

هر چه دعا بود برای کارخانه نخ ریسی و قرقره سازی حواله کردم و برای حصیرهایی که سالها روی کولِر پشتبام آفتاب خورده و تُرد و سبک شده اند. هر چه دعا برای فرمول جدید ساختنِ سریش، که کاغذ را سنگین نمی کند و چسبندگی اش عالی است. و هر چه دعا برای تمام بچه های شهر که بادبادک شان از منطقه آرزوهای سرگردان بالاتر برود. هم آن ها خوشحال می شوند، هم من با امنیت بیشتری به آرزویم می رسم. ببخشید الآن دیگر ماجرا فرق می کند. آرزویم با امنیت بیشتری به من برسد.

تمام روز چیزی نخورده ام. البته خیالی نیست. ابداً احساس گرسنگی نمی کنم. فقط یکهو صدای شکمم را شنیدم. تمام روز چشم از آسمان برنداشته ام و جز خدا با کس دیگری حرف نزده ام. اما تا دل تان بخواهد سرش را درد آورده ام. با تقاضاهای ریز و درشت.

- خدایا باد کم بشه. خدایا باد زیاد بشه. خدایا اون آنتن بلنده گیر نکنه به من و از این قبیل. و دمش گرم خدا هم کوتاهی نکرده. یعنی تا الآن که نکرده. از این به بعد هم به کرمش ببینیم چی پیش می آید. فقط با او حرف زده ام. با او و با شما که در جریان قرارتان بدهم. اصلاً نه اینکه فکر کنید سر پر چانگی و معاشرت، به جان خودم فقط برای این که در جریان قرار بگیرید.

شاید دیگر خطر رفع شده و می توانم راحت و سریع بیارمش پایین. آخ آخ نگفتم؟ نگفتم بدترین خطر، این پاره کاغذهای بدرد نخور هستند که هیچ وقت قرار نیست از پشتبام خانۀ خودشان بالاتر بروند. یکی از آن احمقانه هاش که با روزنامه سیاه سفید درست شده دارد آرزوی مرا نقش بر آب می کند. لامذهب دنباله اش پیچیده تو نخ بادبادک من. تکان نمی خورم. کمی حرکت بی جا می تواند به سادگی نخ را پاره کند و این تنها اتفاقی است که نباید بیافتد. نه اصلا نباید بیافتد. این دیگر انصاف نیست. یک صفحه از نیازمندی ها یا آگهی تسلیت یک روزنامه وسط زمین و آسمان گند بزند به زندگیِ من. به بادبادکی که از آسمان به سوی من می آید. بادبادک من باید فرود بیاید و می آید. حالا می بینید.

تمام هوش و مهارتم را به کار گرفتم و کاری ترین جمله عاجزانه را هم به خدا گفتم. طوری که رویم را زمین نیاندازد. چشمانم را بستم. تاب دیدن نداشتم. آرام نخ را که محکم تر از قبل شده بود کشیدم. و در یک لحظه طلایی دیدم که نخ دوباره سبک شده و بادبادک دارد آرام به سمت من می آید. وای خدای من! باورتان می شود؟ به همین صراحت که بهتان می گویم آزاد شده بود. آزاد آزاد و راهش را به سوی من پیدا می کرد. ای جان جانم، بیا. بیا ببینم چه آورده ای.

اِ. شوخی شوخی انگار یک چیزی بار بادبادک است. تکان می خورد. فهمیدم. دنباله آن بادبادک احمق کنده شده و گیر کرده به نخ من. تا به حال یک جنگ تن به تن بادبادکی ندیده بودم که این جور پیروزمندانه و با غنیمت جنگی به پایان برسد. معمولاً هر دو لت و پاره می شوند و سقوط می کنند. واقعاً این بادبادک من انگار جان دارد و زنده است. هیچ به یک تکه کاغذ الکی نمی ماند. توی آسمان که چرخ می زند انگار با آدم حرف می زند. باید ببینیدش. خیلی قشنگ است.

و بالاخره مثل یک پرندۀ باشکوه فرود می آید. نزدیک من که می رسد صدای پرپر کاغذی اش چه بی تاب شنیده می شود. آرام  و با احتیاط نخ را می کشم و نوک بالش را می گیرم. و حالا توی دستم است. طفلک یک جای چسبش باز شده، اما خوب دوام آورد. همین می توانست کار دستش بدهد و پاک از میان ببردش. اما خوب تاب آورد. خدایا ازت ممنونم. به سادگی می شود درستش کرد. فقط کافی ست اول این دنباله مسخره روزنامه ای را ازش بکنم. بله یک آگهی تسلیت است. عکس یک بیچاره فلک زده. چی؟ این بیچاره کیست؟ خدای نکرده چقدر شبیه من است. نه شبیه من نیست. خودِ من است. عکس من است. بله عکس من است. کِی؟ این روزنامه مال کِی است؟ تاریخش پیدا نیست.

کل دنباله را به سرعت باز می کنم و به زور بعضی از تکه های آگهی را بهم می چسبانم. نا مفهوم است. سعی می کنم نوشته های حذف شده را حدس بزنم. به دنبال تاریخش همۀ تکه ها را می خوانم. به آسمان شتافت.... شمعی برای بدرقه اش.... گرد هم می آییم در تاریخ.....

Fatemeh Zarei is an author currently living in the U.S. She lived in Iran until 2009. Her book «حرفه من خواب دیدن است» was published in Iran in 2008.


Share/Save/Bookmark

Recently by Fatemeh ZareiCommentsDate
فردا قرار است شما بمیرید
-
Aug 20, 2012
Goodbaye Party
-
Aug 10, 2012
جیگر جون
-
Aug 03, 2012
more from Fatemeh Zarei
 
Fatemeh Zarei

سلام

Fatemeh Zarei


دوستان هر دو داستان سال ها ‍پیش نوشته شده. تنها چیزی که تغییر کرده موضوع است که همیشه متغییر است.

وگرنه لحن و کلام و سبک نوشتار همان است که هست و شبیه به همین زبانی است که اینجا دارم یا شما حرف می زنم.

 جایی عاشقم ومخاطبم یک مرد است. در دیگری آرزویی دارم و از دنیا چیزی می خواهم و مخاطبم جهان هستی است. 


Multiple Personality Disorder

Well written

by Multiple Personality Disorder on

I read it.


Souri

Majid jon

by Souri on

The feedback of the readership is important for the writer and it should be so, if she/he wants to progress.

Although a writer who has a specific style, might want to keep it, but also it is important for them to know how the people perceive their stories and what difference it will make in the public's mind.

Otherwise, keeping one's own style regardless of the public opinion, might be good but it will be only an isolated action.

We write for the people and we want the feedback. A simple exemple of this, is existing in this same site. There are 3/4 people who writes their 2 blogs/day without paying attention to the needs and interests of the public. They only write for themselves. Of course they exist and will continue doing this, but does it have any point ?

Ms Zarei has a great talent. She wrote some powerful stories which gathered lots of good readers attention. The public who feel interested to a specific style, will feel betrayed when they come to read another new story, and get surprised by viewing something completely different.

While I'm absolutely for the freedom of opinion and style, but I think this is of the responsibility of a writer to drive the fans in her/his own way. Otherwise, she will go alone in the way, leaving the public where they were standing. It's all a matter of the choice.

It is not about following the public, but it's all  about catching their attention and their taste and lead it toward something interesting. 

Finally, I wanted to add that if a writer decide to break the taboos, they already know that what they are doing might crash to a hard reaction. A taboo breaker, knows well what they have to expect from the people, so they are strong enough to stand it.

I don't think Ms Zarei is so vulnerable and sensitive to the negative reaction of the readers about her last story. But this is the other people who got more irritated about it, not Ms Zarei herself.

As a very good and engaged writer, she is aware of her responsibility and the importance of the public opinion.

The good behavior of the people, warms our heart and make us thankful.....  And the bad ones, just make us to recognize and appreciate the good ones!


Majid

خانم زارعی

Majid


 

 

امیدوارم تعویض فرم و محتوا در این داستان  واکنشی به نظر های مختلف راجع به بلاگ قبلیت نباشه، نویسنده مردم رو دنبال سبک و سلیقهء خودش میکشه نه بالعکس!

من واهمه ای از خلاف جریان شنا کردن ندارم، تا جائیکه شنا کردن هست حرکت هم هست (اگه بقیه دارن بر خلاف مسیر من شنا میکنن اشکال از شنا کردن من نیست، اختلاف جهت هست،  مزار ابوی شون!)

من از صداقت گفتار، بیان آسان و بی شائبگی تصوّرات  تو در «مسواکتو میدی من ؟» خوشم اومد و امیدوارم بیشتر ازت بخونم.

خودت باش (-:

 


Flying Solo

لطیف

Flying Solo


 

بسیار لطیف و زیبا.


Monda

طبیعی و بانشاط...

Monda


dastet dard nakoneh fatemeh jan, in ghesseh khaili chasbid

man baa badbaadak in joori safar nakarded boodam.. 

 


Souri

I liked this one very much

by Souri on

:Nice, simple and meaningful. I love those parts

هزار تا بادبادک ساختم که هوا نرفت. هزارتا بادبادک ساختم که به اولین آنتن
روی پشت بامهای دوروبر گیر کرد و پاره شد. هزارتا بادبادک ساختم که باد
بُردشان و از همه چیز فقط نخی در دستم ماند

.......................

..................................

آن ها از همه خطرناک ترند. آن هایی که بد ساخته شده اند، سنگین هستند و بد
حرکت می کنند. تازه کسی که بادبادک درست کردن را خوب بلد نباشد حتماً هوا
کردن آن را هم خوب بلد نیست. بنابراین هر کدام از آن آرزوهای سرگردان مثل
نهنگ بزرگی می تواند خطری جدی برای قایق کوچکِ من باشد

And sorry for my harsh comment, last time. It's a bad habit that I've got from the French. They are very open to the critic and they make very sharp critics too, and nobody care!

But I must pay attention to the sensitivity of the Iranian society.

I know :0) The good behavior of the people, warms our heart and make us thankful.....  And the bad ones, just make us to recognize and appreciate the good ones!