وقتی نیستی همه جاده ها بسته می شوند و اتوبان های پیچ در پیچ در هم گم می شوند و طوفان! پایان روزهای آفتابی می شود. وقتی نیستی جزیره هوای بارانی اش را از دست میدهد. حتی نورهای گاه به گاه خوشی لحظه ها را بر نمی تابد.
از راه جنگلی که بر می گشتم سنجاب های بازیگوش گردو های اندوخته شان را به سویم پرتاب می کردند و عجله ای برای زمستان نداشتند. انگار می دانستند تو دیگر نیستی. انگار می دانستند امشب و فردا شب های دیگر در کنار بسترم نخواهی بود.
رناتا با دوچرخه اش در کنار دریاچه ایستاده بود با طنابی در گلو انگار نه انگار که همین چند روز پیش خودش را دار زده بود. عاشق رفتن به پاب با رناتا بودم چون بلافاصله تو هم می آمدی!
دوچرخه اش را به کناری انداخت و به طرفم دوید. دست هایم را باز کردم تا دوست از دست رفته ام را بغل کنم. در آغوشم که افتاد تنم پر از برگ های سبز تازه جوانه زده شد. آه! دوست جوان من! آخر در کجای محاسبه ی ضربان های زندگی ات اشتباه کردی که راه نفس کشیدن را به یک بار گم کردی. سر راه که می آمدم این اشک بی پایان بی مهابا می ریخت.
دوچرخه ی دوستم هنوز کنار فنس درختان افتاده است و هیچ کسی توان دست زدن به آن را ندارد حتی هوم لس هایی که در به در به دنبال دوچرخه ی بی صاحب هستند!
لعنت به این زندگی! همیشه کسی بود که زود هنگام از دستش بدهم. چه فرقی می کند در کنار جوخه تیرباران یا به درختی آویزان شده! بهترین رفیق هایم که جهان را بی دغدغه سبز می خواستند - پیر نشده مردند و چه آسان می گذرد این روزهای بی واهمه و نشان. هر کسی کار خودش را می کند. واسطه های فاحشگی وبیهوده گی بی مهابا دارند تلاش می کنند تا همه را از زندگی خالی کنند. چه آسان خیل عظیم آدم ها را از خود بیگانه می کنند.
شب ها که تو در بسترم دراز می کشیدی چقدر حرف برای گفتن داشتیم. چقدر صبح زود می رسید. چقدر شب کوتاه بود. و چه قدر مملو از خون و جوانی می شدیم. بیگانگی روزهای متمادی بود که از بایگانی ذهنم بیرون رفته بود و شور و هیجان در من ساده دل غوغا می کرد. عشق ورزی های بی پایان مرا به خود می آورد. بهانه های واقعی برای با خود بودنم را مهیا می کردند.
مدت های مدیدی بود که آدم ها را دیگر سیاه و سفید نمی دیدم. اسکن های مغزم همه را لخت نشان می داد حتی اگر آدمها هنرپیشه های ماهری بودند. نقش های تئاتر های خیابانی و خانگی طراوت خودشان را از دست داده بودند. لیوان لیوان ودکا دیگر مستم نمی کرد!
به تو که فکر می کردم همه سایه ها از میان می رفتند. به تو که فکر می کردم دیگر اجساد شبانگاهی از جلوی اتاق و تختم رژه نمی رفتند. لعنت! لعنت به این همه خاطره!
وقتی از جهار دیواری بیرون آمدم - همه رفته بودند و فاحشه های رنگارنگ در شهر جولان می دادند. سکس های بی هدف. شریک های تخت های دو نفره و هزاران عشق بازی دردی دوا نکرد گرچه مسکن بود ولی این همه درد بی کسی و تنهایی جایگاه واقعی خودش را پیدا نکرد که نکرد.
رفیق های به جا مانده از کشتار - الکلی و فاحشه ی زندگی شدند و چند تایی به سرمایه های مادی رسیدند. چند تایی نویسنده شدند و چند تایی شاعر. خیلی ها با سیاست و دولت آشتی کردند. خیلی ها در سالهای پنجاه و هفت و شصت در جا زدند و خیلی ها به آقای فتنه! دل بستند و خیلی ها به راحتی مردند بی هیچ دردی!
نسل سوخته به زندگی اش ادامه داد. همسری و بستری پیدا کرد و آب از آب تکان نخورد. اما تو که آمدی همه چیز فرق کرد دنیا قشنگ تر شد ولی کابوس ها پابرجا بودند. تکان هم نمی خوردند. پلاکاردهای سفید و رنگی و زرد همه جا تظاهرات می کردند و انباشته های مفر در رفته جولان می دادند. خوش بودیم ولی سایه مرگ از زندگی ما بیرون نمی رفت چه در هوای آفتابی و چه در هوای طوفانی. زمان گذشت و گذشت.
آمدنی ها آمدند و رفتنی ها رفتند. هیولای مانده در وطن به شکار لحظه - کولی های اسب سوار می رفت و شتر شتر بار در بازار مکاره به یغما می رفت و لام تا کام کسی حرف نمی زد چون مفرهای زمانه در چپر چوبی - راه گم کرده بود.
به در بزرگ جاده ی جنگلی که رسیدم رناتا با برگه های سبز تازه جوانه زده شده به میان درختان رفت و تو با کوله ی بزرگ ات سوار قطار شدی. تا تو بیایی در کنار در خانه منتظرت خواهم بود تا دوباره از آلاله ها حرف بزنیم
Read more: //hadikhojinian.blogspot.com
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
سایه
hadi khojinianSat Dec 18, 2010 01:32 AM PST
صبح که از خواب بیدار شدم داشتم به همین مرگ فکر می کردم . مرگ پروری در ذهنمان جا خوش کرده ولی باز هم خودمان را گول می زنیم و ادامه می دهیم . خب چاره ای هم نداریم . چند روزی شنگولیم و چند روزی منگول . خدا خودش کارمان را درست می کند و توفان خنده ها
Painfully true
by Shazde Asdola Mirza on Fri Dec 17, 2010 05:47 PM PSTسایه مرگ از زندگی ما بیرون نمی ره ... چه در هوای آفتابی و چه در هوای طوفانی
اوه
hadi khojinianThu Dec 16, 2010 12:05 PM PST
اجرت با آقا امام زمان گم شده در غبار زمان
Hadi Jaan
by ebi amirhosseini on Thu Dec 16, 2010 10:23 AM PSTMaa chaakerim
At work I don't have access to Farsi font,but when I'm home,I always try to use Farsi fonts.
Ebi aka Haaji
ابی جان
hadi khojinianThu Dec 16, 2010 09:54 AM PST
رفیق عزیزم . ممنون از کامنت ات . قبل از هر چیزی باید بگویم من به هیچ عنوان هیچ نوشته ام را ویرایش نمی کنم . یعنی همان لحظه ای که کارم را می نویسم در وبلاگم می گذارم مگر اینکه اشتباه املایی داشته باشم . در رابطه با فنس و هوم لس باید بگویم حق کاملن با توست ولی چون به خودم قول داده ام کلمه ای که از ذهنم می گذرد همان طور بنویسم ولی دفعه دیگر حتمن رعایت می کنم . این را هم بگویم که گاهی بعضی کلمات در مغزم راحت به مسبر انگشت هایم می روند تا تایپش بکنم . راستی چرا ایرانی های ایرانیان دات کام فارسی تایپ نمی کنند . بهانه ی نداشتن نرم افزار فارسی خیلی قدیمی شده . فارسی شکر است !!! راستی من تو رو خیلی دوست دارم رفیق شیطون و همیشه خندان کرمانی مننننننننننننننننننننننننننننننن .
Hadi Jaan
by ebi amirhosseini on Thu Dec 16, 2010 09:41 AM PSTنسل سوخته به زندگی اش ادامه داد. همسری و بستری پیدا کرد و آب از آب تکان نخورد.
I can't say which one is better,I love all your writings.One connects with them so easily & becomes a part of the story.
May I suggest that you use the Farsi equivalent for the English words you have used,since I believe it is all about us; Nasle Sookhteh!! correct me if I'm wrong please.
Parchin=Fence
Bi khaane maan=homeless
.......
Ebi aka Haaji
آذرین جانم
hadi khojinianTue Dec 14, 2010 08:11 PM PST
دقیقن من هم از این تکیه خوشم امده .بی هیچ تعارفی این کابوس ها حتی در وقت خوشی هم دست از سر ما بر نمی دارد . من همیشه به تو افتخار می کنم هم زبان مهربان من
Half true, half imagination!
by Azarin Sadegh on Tue Dec 14, 2010 07:42 PM PSTGreat piece of writing, dear Hadi, as always! I love the imaginative way you tell your stories ...and they move me because somehow, they are also part of the memories of a whole generation: ours.
My favorite lines:
به تو که فکر می کردم همه سایه ها از میان می رفتند. به تو که فکر می کردم دیگر اجساد شبانگاهی از جلوی اتاق و تختم رژه نمی رفتند. لعنت! لعنت به این همه خاطره!
Thank you for sharing!
نازی قشنگم
hadi khojinianTue Dec 14, 2010 07:07 PM PST
قربون تو برم من . حتمن می نویسم تا شررهایی که این نسل سوخته من و تو شاهدش بوده ایم را دوباره گویی کنم .
شیرین و غمناک
Nazy KavianiTue Dec 14, 2010 06:57 PM PST
هادی جان، پابه پایت آمدم و قصه ات شرر خاطرات عشق و جدایی و فراق را در جانم افکند. قصه گو، باز هم قصه بگو.
تکنیک
hadi khojinianTue Dec 14, 2010 06:47 PM PST
سرور خوب و مهربانم ، خیلی ممنون که همیشه با دقت نوشته های مرا می خوانی . من هم این نوشته ام را دوست دارم .چون وقتی داشتم می نوشتم سیل اشک صفحه ی کیبردم را پر کرده بود و من در لا به لای آب کلمات را کورمال کورمال پیدا می کردم تا هجوم تصویرها مجالی برای نوشتن به من بدهد . این روزها به این فکر می کنم که به قول کوندرا باید انچنان نوشت که انبانی از شعر و موسیقی کلام و عمق اندیشه بر سر خواننده اوار شود . نمی خواهم مثل احمق ها از خودم تعریف بکنم ولی این را با خیال راحت می نویسم . من این روزها آنی را می نویسم که با پوست و خون تجربه اش کرده ام . من آنی هستم که دوست داشتم سالها باشم . از این همه شخصیت متضادی که در ایران داشتم حالم داشت به هم می خورد . پنهان کاری در همه ی زمینه ها . پرهیز از دشمنی . دقیقن یک مامور اطلاعاتی شده بودم که حتی از سایه ی خودش هم می ترسید . ولی زمانی فرا رسید که به جزیره ام آمدم و پس از چند ماه حس کردم ای وای چه قدر پتاسیل دارم برای رها شدننش . شروع به دوباره نوشتن کردم . از شکل بستن کلمات نترسیدم . درست مثل کودکی شدم که به هیچ چیز قابل نیست . تنها خودش است و دنیای دور و برش . برای خودم هیچ ایستی قایل نشدم . راستی چرا باید می شدم . دیگر به هیچ تشکیلاتی دلبسته نشدم . خواندم و خواندم . از سانسور درون خودن نترسیدم و حالا دارم آدمی می شوم که می داند دارد چه غلطی می کند . می داند دارد به کجا می رود . حتی عشق بازی کردن هم برایم تمرینی شده برای کامل شدنم ولی باز هم تشنه هستم . با اینکه بطری آب معندن همیشه کنارم است ولی تشنه تر به خود زندگی نگاه می کنم .
خانم مهربان
hadi khojinianTue Dec 14, 2010 06:36 PM PST
ماندای مهربانم برایت شادی پاینده در همه لحظه هایت آرزو می کنم
حتما
MondaTue Dec 14, 2010 05:25 PM PST
... در اولین فرصتی که آماده باشم برای اون نوشته ها.
هادی جان، امروز خیلی دلگیر بودم و دیدم لازم دارم کمی خوش و بی خیال باشم. نوشتههای مهم رو باید در مود جدی خوند که احساساتت حروم نشن. فعلا حبابهای خوشیم کمی ترکیده اند و فکر کنم تا چند ساعت دیگه بتونم کاملا دوباره به موضوعات جدی زندگی فکر کنم.
This is the most beautiful story I've ever read from you.
by Souri on Tue Dec 14, 2010 05:10 PM PSTThis one is the most beautiful story I've ever read from you.
Amazingly beautiful, dear Hadi.
I have always read all your stories from the beginning, and am really very impressed by this one.
Not only the content but also the technique is something completely unarguably splendid.
Actually I'd read it this morning right after it was posted, but wanted to read it again before making a comment.
That one really touched my heart.
More power to you.
The good behavior of the people, warms our heart and make us thankful..... And the bad ones, just make us to recognize and appreciate the good ones!
بهانه های زندگی
hadi khojinianTue Dec 14, 2010 03:31 PM PST
ممنون رفیق جانم . کلمات ردیف شده ی تو دلگرمم می کند که باز هم بنویسم . گرچه نسل ما بدون نوشتن از پا خواهد افتاد . راستی بی تعارف شعر خودت در باره ی شهلا بهتر و محشر بود . به سامان باشی رفیق
Outstanding
by divaneh on Tue Dec 14, 2010 02:59 PM PSTI also found it a beautiful and sincere writing, and agree with Monda that this brief reflection on life is one of your outstanding writings. I also very much liked your last story about Shahla and found it as moving.
همه رفیق هایم
hadi khojinianTue Dec 14, 2010 08:39 AM PST
عزیزک نازنین من این نوشته ام را دوست دارم چون به قول خودت آگاهانه نوشته شده . بی جهت واژه خرج نکرده ام . سعی کردم خود خودم باشم . حسابش را که می کنم می بینم که چه جان سخت بوده ام من . در کشوری زندگی کردم که شاهد مرگ بهترین رفیق هایم بوده ام . شاهد وا زدگی رفیق های دیگرم . مصالحه با همه چیز و همه کس . آخ که چقدر خوب است که من زنده ام تا کتاب خاطراتم را بنویسم . زنده بودنم را دوست دارم چون می توانم از خودم و از نسل سوخته ای بنویسم که در هیاهوی پرچم ها و پلاکاردهای زنده باد و مرده باد زندگی اش را به یغما بردند . راستی من فیس بوکم بلاک شده . می توانی به اسم پایین ادم بکنی و مرگ بر استکبار جهانییییییییییی .
Pari pirahanpush
بهانه های واقعی برای با خود بودن
MondaTue Dec 14, 2010 08:28 AM PST
هادی جان این یکی از بهترین نوشتههات بود که من تا الان خوندم. چون بدون هیچ سعی، خود آگاهی واضعی در بر داشت، حتا از نوشتههای قبلیت هم صادقانه تر بود. خسته نباشی.