زیر ملافه های سفید، صورت معصوم ات را در کف دست چپم می گذارم تا ترانه ی هم آغوشی من و تو در حالی شروع شود که من امروز حال خوشی ندارم. به قول ساناز، صدای شهلا در سرم زوزه می کشد. حالا که از ساعت پنج صبح، ساعاتی گذشته، شاید تنها یک عشق بازی بتواند خاطره ی مرگ و طناب دار را از سرم بیاندازد و کاری کند که برای بیست و هشت دقیقه به خوابی بروم که تعبیرش را دلم نمی خواهد حتی به آب رودخانه ی پشت پنجره بگویم. راستی رودخانه ی بیرون پنجره یخ زده. نگاه کن ملافه های سفید چروک شده.
در کنارم نشسته ای. تکیه به بالش پر مرغابی داده ای! به نخ ملافه ها نگاه می کنم که شبیه ی طناب دار شده. می بینی تصور مرگ برای ثانیه ای از یادم نمی رود فقط برای اینکه ترا آرام بکنم، دم گوش ات می گویم نه مهرک نازنین من، نگران کابوس های من نباش. می ببینی حتی با تو هم صادق نیستم، چون دلم نمی خواهد برای ثانیه ای صورت معصوم ترا غرق اشک ببینم.
مهرک شرقی من، با اینکه می دانم داری به انگشت های من نگاه می کنی که با سرعت به روی کبیرد می چرخند ولی چشم هایم را می بندم. باور کن که با چشمان بسته می نویسم. پس از سالها انگشت های من بی اختیار می نویسند و جای همه حروف را حفظ هستند.
راستی مواظب استکان قهوه ای باش که برایت درست کرده ام. دلم نمی خواهد ملافه های سفید رنگی به جز اشک های من به خود رنگ دیگری بگیرند.
سکوت خیابان آدمیرال رختخواب تنهایی من و ترا پر از اواز کرده. بی اختیار دلم می خواهد پر مرغابی های بالش ات را در بیاورم و مثل پازل دور هم جمع کنم تا با مداد رنگی ام روح و جسم به مرغابی هایی بدهم که دلم می خواهد همین حالا در اتاق شروع به پرواز کنند. آخ که چقدر دلم می خواهد سوار بال یکی از ده ها مرغابی هایی بشوم که خودم خالق شان بوده ام.
راستی می شود بدون اینکه از تو بخواهم محکم بغلم کنی. امروز روز تولد من است و دلم نمی خواهد بی آغوش تو، ثانیه و دقیقه هایم را بگذرانم.
اوه دارد برف می بارد. ساعت سه و سیزده دقیقه است. مه پشت پنجره، پی کار خودش رفته. حتمن کار واجبی داشته که بی آنکه حتی خداحافظی بکند پاورچین پاورچین از دیدرس نگاه من و تو رفته. نگرانی ام از این است که خدای نکرده آدرس خیابان آدمیرال از یادش برود. پنجره را باز می کنم تا تکه ی کوچکی از برف را داخل کاسه ی کوچک کنار پا تختی بگذارم. شهلا کنار در ایستاده. گردنش را می مالد. به سمتش می روم. گردنش از شدت فشار طناب کلفت دار، قرمز نیست، سیاه و کبود است. سوتین ات را تنت می کنی. ملافه را دور سینه و کمرت می بندی. شهلا را دعوت به نشستن می کنی.
کتری برقی را روشن می کنم. با صدای گرومپ بلندی پس از چند لحظه اعلام داغ شدن می کند و از سر و صدا می افتد. شهلا با چشمان خمار و قشنگش به موهای بلند تو دست می کشد. قهوه ی بی شکر برایش درست می کنم. از شکر زیاد خوشش نمی آید.
لباس تن اش را در می آوری. به زیر ملافه ها، شهلا را می بری. بی آنکه حرفی بزند. بالش پر مرغابی ترا پشت سرش جا به جا می کند. بوی خوش آسمان را می دهد. با اینکه گلویش می سوزد استکان قهوه اش را جرعه جرعه سر می کشد. به گوستاو تکث می کنم تا از داروخانه ی جزیره، پمادی برای گلوی سیاه شده شهلا جان بیاورد.
کنارش دراز می کشی. سرت را به روی سینه اش می گذارد. اجازه می دهی اشک های تو، آرام ملافه ی چروکیده و مچاله شده را خیس کند. از صندلی زیر پایش می پرسم که چطور باعث شده بود نفس کشیدن فراموشش بشود. با صدای خفه ای می خندد و می گوید؛ خودت بهتر از من می دانی خیلی وقت بود که من مرده بودم ولی صدای حرکت صندلی به یادم آورد که باید دوباره سری به آسمان بزنم.
موهای بلند سیاهش را دست می کشم. با صدای آرام می گویم: آخ شهلا جان چقدر پیر شدی از بس مردی!
بخار قهوه ی داغ، اتاق را پر می کند، انگار صدها فنجان قهوه در اتاق صف کشیده اند تا جای مه رمیده از پشت پنجره را پر کنند. کلید برق حمام را می زنم. وان را پر از آب داغ می کنم تا رفیق برگشته از آسمانم برای دقیقه های طولانی، تن اش را زیر آب بکند. نگرانی ام فقط گلوی سیاه شده اش است. گوستاو حتمن پماد مناسبی پیدا خواهد کرد.
از روی تخت بلندش می کنی. با نرمی و آرامش به سمت حمام می بری. شمع ها را روشن می کنم. پرده ها را می کشم تا به جز نور شمع هیچ نوری شهلا را نرنجاند. اوه تا یادم نرفته صابون فا ی آبی را برایش ببرم. شهلا عاشق بوی سیب این صابون است. تازه محلول آبی سیری را که از قبرس خریده ام را داخل وان می کنم تا رفیقم با آرامش کامل در آب وان سفید، خودش را غرق کند.
اوه نباید از غرق شدن حرفی بزنم. لطفن به حمام برو و مواظب باش که خدای نکرده سرش را داخل آب نکند. چون این روزها حواسش اصلن سر جای خودش نیست. امکان دارد یادش برود سر وقت سرش را بلند بکند.
آخ برف همه جا را سفید کرده. پنجره را باز می کنم و گلدان شمعدانی را بیرون می گذارم تا گوستاو راه اتاق ما را گم نکند. شهلا در حمام دارد آواز می خواند. داخل وان را نگاه می کنی. کف بلندی همه بدنش را پوشانده. گلوی سیاه شده شهلا در کف وان به رنگ پوست تن اش شده. گوستاو از پنجره داخل می شود. پمادش را کناری می گذارد. دور سر شهلا می گردد. با صدای نرمش می گوید آخ رفیق جان شهلا دوباره مرده.
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
ذهنیت
hadi khojinianSun Dec 05, 2010 11:18 AM PST
رفیق جان من . برف جزیره آب شده ولی وقتی برای دوچرخه سواری به پارک جنگلی میرم خودمو خوب می پوشونم . آخ چقدر این جمله ات را دوست داشتم . مرسی با مهربانی همیشگی ات خانم مهربان دوست داشتنی
کابوس عشقی
MondaSun Dec 05, 2010 08:48 AM PST
هادی جان، این نوشته ات توی ذهنم عین فیلم نوآر شد.
خودتو گرم نگهدار عزیز.
واقعیت
hadi khojinianSat Dec 04, 2010 12:58 AM PST
ممنون سوری جانم
لطف
hadi khojinianSat Dec 04, 2010 12:56 AM PST
ممنون رفیق جان
Very touching
by Souri on Fri Dec 03, 2010 06:52 PM PSTThanks for the beautiful writing.
Beautiful story
by divaneh on Fri Dec 03, 2010 05:12 PM PSTA beautiful description of the flight of your imagination. Thanks for sharing Hadi jaan.