خانم معلم

خانم کریمی! حتماً او یکی از بازنشسته های آموزش و پرورش بود


Share/Save/Bookmark

خانم معلم
by Dariush Azadmanesh
19-Feb-2010
 

Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10

بخش یکم

((بپرهیز از عشق زنان، این آب زهر آلود))

(ایوان تورگنیف... نخستین عشق)

((چشمانش گیراتر از شرابی که در پس شبی بی خوابی در صبحگاه نوشیده شود))

(خانم معلم)

با کف دست محکم روی کاپوت ماشینی که در یک قدمی او ترمز کرده بود کوبید و نگاهی خشم آلود به راننده انداخت. اما سپس بی درنگ و بی توجه به اعتراض های راننده راه خود را پیش گرفت و از اتومبیل دور شد. در تقاطع دو خیابان سی متری و نادری که چهار راه بزرگ نادری را در مرکز شهر اهواز ایجاد می کردند سر و صدا و شلوغی بیداد می کرد. شهرت این چهار راه بزرگ تا آن اندازه بود که نامش بطور عام بر تمام مناطق ریز و درشت مرکز شهر اطلاق می شد. آدمها و ماشینها در آن آشفتگی در هم می لولیدند و هر کدام بنوعی کوشش می کردند راه را برای خود بگشایند. در آن میان بیش از همه رانندگانی جلب توجه می کردند که از فرط بی حوصلگی و خستگی اعصاب هر لحظه بر بوق خودرویشان می کوبیدند و با اینکاربرصداهای گوشخراش آن محیط پرآشوب می افزودند. از کنار ایستگاه تاکسی و انبوه مسافرکشهایی که بدنبال مسافر می گشتند اما تعداد خودشان از شمار مسافران بیشتر شده بود گذشت در حالی که ناگزیر شده بود پیاپی به پیشنهاد آنها برای کرایه کردن تاکسی پاسخ منفی دهد. گرمای نفسگیر و تهوع آور اواسط خرداد ماه اهواز که دیگر جز نام نشانی از بهار نداشت او را نیز مانند بیشتر رهگذران کلافه کرده بود. احساس آشفتگی و پریشانی می کرد اما در آن هنگام خشم او از آن بود که همه چیز و همه جا را مانند خودش درهم ریخته و پر آشوب می دید. سرانجام به ستوه آمد و در دل شروع به ناسزا گفتن به خود کرد که اولا چرا بدنیا آمده و دوماً چرا در آن روز شوم و ملال انگیز از خانه خارج شده و پا به درون آن شلوغی گذاشته؟ آن روز دوشنبه بود. شانزدهمین روز از ماه خرداد سال هزار و سیصد و هشتاد و چهار. امروز صبح خیلی زود از خواب بیدار شده بود. خوشحال از اینکه سه روز بسیار کسالت بار سپری شده بودند. سه روز تعطیلی پشت سر هم و عزاداری برای اسطوره ای ساختگی که دیروز محبوب بود و امروز مغضوب. اگر شنبه و یکشنبه به جمعه نچسبیده بودند شاید با قرار دادن یکی دو روز بعنوان روزهای میان تعطیلی یک هفته تعطیلی کامل درست می کردند تا سوکواران با خیال آسوده بجای سه روز هفت روز بر سر و سینه کوبیده عزاداری کنند. اما او بی تقصیر بود. سه روز را در خانه گذرانده بود بی آنکه حتی بدرون خیابان سرک بکشد. دیگر تحمل نشستن در خانه را نداشت. باید بیرون می زد و کسانی که شکل خودش بودند و انسان نام داشتند را تماشا می کرد. در باور او این اندیشه نهفته بود که دیدن آدمها برای آدمها یک نیاز است نه یک تفریح.

مدتها بود که حال خوبی نداشت. درست از زمانی که دوران کودکی را پشت سر گذاشت اما این شانس را پیدا نکرد که زندگی را از دریچه امید و خوشبینی ببیند. با این حال تا همین مدتی پیش حداقل همه چیز قابل تحمل بود. قبل از آنکه بر سر یک مشاجره کودکانه و ابلهانه کار خود را از دست بدهد یا در واقع آن مشاجره را بهانه قرار داده و دست از کار کشیده و خود را کاملا خانه نشین کند. کاری که موجب فرسایش او شده
بود. مدتها بود که برای رها کردنش بدنبال فرصت و بهانه ای می گشت ولی تا قبل از پیش آمدن آن رویداد نمی توانست و شاید هم جرات نداشت خود را بی کار کند و به شمار بی شمار بی کاران کشور اضافه شود. حالا اما بی کار بود. ولی تاسف نمی خورد زیرا اینطور فکر می کرد که با وجود سن و سال نه چندان زیاد و جوانی خود شخصی با تجربه و دنیا دیده است. به لحاظ موقعیت کاری در سه سال گذشته بسیاری از نقاط  کشور را گشته و پروژه  در پی پروژه مردم رنگارنگ و فرهنگ های متفاوت و مناظر فراوانی را تماشا کرده بود. در این میان حوادث و رخدادهای زیادی را نیز تجربه کرده و پشت سر گذاشته بود. همیشه با خود فکر می کرد اگر در یک بغالی یا نانوایی یا حتی اداره ای بزرگ مانند شهرداری یا فرضاً یک بانک کار می کرد باید حداقل سی سال وقت می گذاشت تا تجربیات این سه سال را بدست آورد. این شاید تنها یک دلخوشی بود و شاید هم مسکنی آرامبخش برای افکار پریشانش در مورد نقش کار در زندگی. کار او، آه کارش که از همان روز اول از آن متنفر بود اما به جهت درآمد خوبش و نیز حالت کلاسیک و مهندسی مانندش به آن چسبید و تا سه سال تحملش کرد. حالا هر چند مانند انبوهی از جوانان هم سن و سالش رسماً بی کار بود اما برخلاف آنها حساب بانکیش پر بود و این اعتماد به نفسی برایش ایجاد می کرد که شاید هم فقط یک اعتماد بنفس کاذب بود. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ده صبح بود. خشمش فروکش کرد و بیادش آمد که در اصل برای چه از خانه بیرون زده است. او علاوه بر تماشای آدمها و خیابانها یک دلیل ویژه هم برای ترک خانه داشت. پنجشنبه گذشته بنا بر عادت معمول هر روز یک روزنامه جام جم از باجه مطبوعاتی نبش خیابان محل سکونتش خریده و مطالعه کرده بود. روزنامه جام جم را از دیگر روزنامه هایی که در کشور منتشر می شدند اما با وجود بسیاری خودسانسوریها و احتیاط ها ممکن بود عمرشان به چهار ماه هم نکشد و درشان تخته شود بیشتر می پسندید. در بخش آگهی های بازرگانی روزنامه یک آگهی توجهش را جلب کرده بود. موسسه آموزشی سپهر جنوب مرکز آموزش زبان و کامپوتر جهت ترم تابستانی ثبت نام می کند. انگلیسی، آلمانی، فرانسه، روسی، اینترنت، ویندوز، ICDL، رایانه کار درجه یک و دو، اتوکد، تایپ و تندزنی، فتوشاب. اما برای او فقط همان مورد اول اهمیت داشت. آموزش زبان انگلیسی. موسسه دو شعبه داشت. شعبه اول در محله اعیان نشین کیانپارس بود و شعبه دوم در مرکز شهر و نزدیک به چهار راه نادری. رفت و آمد به نادری برای او خیلی آسانتر و کم هزینه تر از کیانپارس بود. در کل چندان از منطقه کیانپارس خوشش نمی آمد. ساکنان آنجا را مشتی تازه به دوران رسیده دهاتی می دانست که پس از انقلاب به شهرها راه یافته و با پدر سوختگی ذاتی داهاتی ها خود را پله پله بالا کشیده بودند. حالا که بی کار بود و معلوم هم نبود تا کی بی کار بیکار خواهد ماند بد نبود مدتی را به آموزش زبان انگلیسی می پرداخت. البته او دلایل دیگری هم بجز سرگرمی و تفنن برای یادگیری زبان داشت. کار او یک کار فنی بود و اگر می خواست دوباره به آن بپردازد برای پیشرفت در آن باید تلاش می کرد چند گواهی نامه فنی معتبر بگیرد که اعتبار و اهمیت آنها از گواهینامه ساده و نه چندان مهم خودش بیشتر بود. برای گرفتن آن گواهینامه ها که از استاندارد بین المللی برخوردار بودند علاوه بر گذراندن چند دوره آموزشی به دو چیز دیگر نیاز داشت. پول و تسلط به زبان انگلیسی حداقل در حد خواندن و نوشتن اگر نه تکلم. بدون داشتن تسلط نسبی بر زبان انگلیسی کسب نمره لازم و قبول شدن در آزمونهای پس از آموزش تقریباً ناممکن بود. پس خوب بود حالا که فرصت و فراغتی دست داده بود به تمرین و آموزش زبان انگلیسی می پرداخت.

آموزشگاه در یک خیابان فرعی قرار داشت که شاید همیشه شلوغ ترین خیابان فرعی اهواز بود. در نبش خیابان چند پاساژ که روی هم به بازار پاکستانی ها مشهور بودند قرار داشتند که در آنها عمدتاً لباسهای ارزان قیمت اما پر طرفدار به فروش می رسید. پاساژهای متعدد دیگری نیز که غالباً فروشگاه های البسه بودند در این خیابان وجود داشتند و به همین خاطر این خیابان کم عرض و فرعی همه وقت بسیار شلوغ و راه رفتن در آن بدون تنه زدن جمعیت به یکدیگر سخت بود.

بهر ترتیب از میان آن ازدحام سرسام آور می گذشت در حالی که به چپ و راست چشم می افکند تا بلکه تابلو یا نشانی از آموزشگاه مورد نظرش بیابد. سرانجام در سمت راست خیابان بر سر در یک مجتمع تابلوی بزرگ آبی رنگی دید که با رنگ سرخ بر آن نوشته شده بود موسسه آموزشی سپهر جنوب. بی توجه به دیگر مطالب نوشته شده بر تابلو راه خود را از وسط خیابان به طرف در مجتمع کج کرد تا وارد آن شود. اما دستفروشی که انبوه اجناس گوناگون خود را جلوی در آموزشگاه قرار داده و مشتریان فراوان دورش را گرفته بودند کار داخل شدن او را سخت کرد. بهر ترتیب ممکن از آن سدهای متحرک عبور کرده داخل مجتمع شد. از پله ها بالا رفت. طبقه هم کف و طبقه اول را پشت سر گذاشت. در طبقه دوم روی دیوار کنار در یکی از دو واحد آن طبقه باز هم روی پلاکی نام موسسه را خواند. این مجتمع در محیطی قدیمی واقع بود و خود نیز ساختاری کهنه داشت. حتی از آسانسور هم خبری نبود. در باز اما روی هم بود. مطابق عادت پیش از ورود با پشت انگشت اشاره دست راست دو ضربه به در زد و سپس آن را گشوده وارد شد. داخل سالن کوچکی شده بود که فضایی منظم و دلپذیر داشت. در برابر خود زن جوان و نسبتاً زیبایی را می دید که عینکی کوچک و خوش تراش بر چشم داشت و پشت یک میز دفتری نشسته بود. روی میز چیزهایی که بیشتر وسایل تحریر بودند بشکل مرتب چیده شده بود. حتماً او منشی آموزشگاه بود. در برابر زن جوان مرد جوانی که چند جلد کتاب به زبان انگلیسی در دست داشت نشسته بود و با چهره ای درمانده با زن صحبت می کرد. به دیوارها کاغذ دیواری نارنجی رنگ چسبانده بودند که با رنگ جگری روکش مبل ها و قفسه های کوچک پر از کتابهای رنگارنگ آموزش زبان و حتی در کلاسها هماهنگ بود. زن جوان با لبخندی ملیح و تکان سر و اشاره دست او را که تازه وارد بود به نشستن دعوت کرد. حدسش درست بود، او منشی آموزشگاه بود. نشست و تماشای فضای محدود اطرافش را از سرگرفت. این واحد ساختمانی که وارد آن شده بود علاوه بر سالنی که در آن نشسته بودند و ابعادی تقریبا معادل هفت متر در چهر متر داشت دارای دو اتاق بود که کلاسهای آنجا محسوب می شدند. در هر دو کلاس باز بود و او می توانست تا حدودی درون آنها را ببیند. کلاس اول بزرگتر و جا دارتر بود و درون آن صندلی های تکی برای شاگردان گذاشته بودند. اما کلاس دوم که او تنها قادر بود کمی از بخش جلویی آن را تماشا کند بسیار کوچک و با فضایی محدود بنظر می آمد. ردیف اول از صندلی ها که می توانست آنها را ببیند از جنس همان نیمکتهای سه نفره مدارس بودند. بر سطح دیوارهای هر دو کلاس نیز همان جنس و همان رنگ کاغذ دیواری درون سالن چسبانده شده بود. سرانجام سخن گفتن منشی جوان با مرد پریشان حال پایان گرفت. او از میان حرفهای آن دو تنها توانست این را بفهمد که گویا مرد جوان آزمونی سخت و مهم شاید در یک دانشگاه در پیش داشت و نیازمند یک دوره پیشرفته و کوتاه آموزشی آن هم با شرایط ویژه بود که منشی او را از امکان برآورده شدن تقاضایش نا امید کرد. در هر حال مرد جوان مودبانه برخواسته پس از تشکر و خداحافظی آموزشگاه را ترک کرد. منشی جوان سپس نگاه دلفریب خود را که عینک ابداً از وسوسه آمیز بودن آن هیچ نمی کاست متوجه او کرده گفت:

- فرمایشی داشتید؟

با لحن ملایم و زن پسندش دلیل خود را برای بودن در آنجا عنوان کرد.

- مدرک تحصیلی شما چیه و تا چه حد با زبان آشنا هستید؟

بیادش آمد پدرش درآمد تا توانست دیپلم بگیرد. ریاضی همیشه یک دردسر بزرگ بود. معتقد بود که ریاضی هرگز در مدارس ایران بصورت علمی و درست تدریس نمی شود. به همین خاطر بسیاری مانند او از این درس بیزار بودند و در آن درمی ماندند. اما او عادت نداشت در برابر مشکلات زیاد درمانده بماند. سالها بود که نمره در مدارس کشور مانند میوه در بازارهای تره بار خرید و فروش می شد. شاگردان خریدار شده بودند و معلمان فروشنده. و در چنین آشفته بازاری همه انتظار داشتند سطح علمی مدرسه ها و دانشگاه های کشور همچنان بالا مانده نزول نکند.

خانم منشی که معلوم بود کاملا بر زبان انگلیسی مسلط است و احتمالا یکی از بی شمار لیسانسه های کشور است که کاری بهتر از منشیگری گیرش نیامده پیشنهاد داد برای تعیین میزان و درصد تسلط او بر زبان یک تست ساده و کوتاه از او بگیرد. برای این کار او را دعوت کرد به داخل  دومین کلاس یا همان آخرین کلاس برود تا کمی بعد برای تست گرفتن به او بپیوندد. برخواست و با گامهای شمرده به طرف آن اتاق رفت اما زمانی که وارد شد عنوان اتاقک را برای آن جا مناسبتر دید. فضایی بسیار محدود بود که بیشتر به انباری شباهت داشت تا اتاق تدریس. دو ردیف چهار تایی نیمکت را در آنجا بسختی جا داده بودند که نهایتا می توانست پذیرای شانزده دانش آموز باشد که در آن صورت اگر کلاس کاملاً پر می شد تنفس سخت می گشت. هنگامی که روی یکی از نیمکتها نشست متوجه در گشوده ای هم در برابر کلاس شد. آنجا دیگر براستی یک انباری بسیار کوچک بود. اما در حقیقت آبدارخانه آموزشگاه بود که محیطی معادل دو متر در یک و نیم متر را شامل می شد. پس از کمی انتظار منشی وارد کلاس شد و بی مقدمه پرسید:

- آماده اید؟

با تکان سر به او پاسخ مثبت داد. مگر چه می خواست بپرسد؟ بهر حال چندین سال در مدرسه زبان انگلیسی خوانده بود و برخلاف ریاضی برای گرفتن دیپلم ریالی هم خرج زبان نکرده بود.

- what is your name?              

این اولین سوال بود و ساده ترین پرسش. او معنایش را فهمید اما هر چه به مغزش فشار آورد نتوانست به انگلیسی پاسخ منشی را بدهد. بشدت احساس حقارت کرد اما خشم ناشی از آن را ناگزیر فرو خورد. چند پرسش پیش افتاده دیگر هم از او پرسیده شد اما او تنها با yes یا no به آنها پاسخ داد در حالی که این بار حتی منظور پرسشگر را درک نکرده و او را مجبور کرده بود با حرکات دست و سر و لب به او بفهماند که آیا از تابستان گرم بیشتر خوشش می آید یا زمستان سرد. سرانجام خانم منشی به خنده افتاده گفت:

- من فکر می کنم شما بهتر است از دوره intro شروع کنید که پیش مقدماتی دوره های interchangeاست.
نه می دانست دوره intro چیست و نه از دوره های interchange آگاهی داشت. فقط می فهمید منشی احتمالا دارد او را به نشستن بر سر کلاسی دعوت می کند که در ابتدا به او الفبای لاتین را آموزش می
دهند و سپس شکل درست تلفظ همان yes و noرا! سخت از خودش و سیستم آموزشی کشور که به او دیپلم داده بود بی آنکه حتی دو، سه جمله ساده زبان انگلیسی یادش دهد خشمگین بود. پس او چطور توانسته بود نمرات لازم را در سالهای پیاپی از درس انگلیسی بدست آورد و نهایتا دیپلم بگیرد؟ بیادش آمد که در آن دوران همه درسها را یکی، دو هفته پیش از امتحان حفظ می کرد و یکی دو روز پس از امتحان از یاد می برد. با این حال با آن روش می توانست کامیاب گشته نمرات لازم را برای قبول شدن کسب کند. تنها ریاضی بود که چون غیر قابل حفظ کردن بود موجب دردسرش می شد. خوب چه می شد کرد؟! این سیستم نظام آموزشی کشور بود که دانش آموزان را بجای یادگیری به حفظ کردن موقت مطالب درسی ترغیب می کرد.

پذیرفت در دوره ای که منشی پیشنهاد کرده بود ثبت نام کند. مبلغ شهریه را پرسید و پاسخ شنید پنجاه هزار تومان که البته می تواند بطور قسطی پرداخت کند. اما او قصد نداشت این مبلغ که از نظرش برای یک دوره سه ماهه آموزشی منصفانه و ارزان بود را بصورت قسطی بپردازد. در کل شخصی بود که همیشه ترجیح می داد نقد دریافت کند و نقد هم پرداخت کند. نام معلم را پرسید و منشی پاسخ داد:

- معلم دوره شما خانم کریمی هستند.

خانم کریمی! حتماً او یکی از بازنشسته های آموزش و پرورش بود که حالا برای سرگرمی و کسب درآمدی بیشتر از حقوق ناچیز باز نشستگی در این کالج خصوصی تدریس می کرد. هزار بار بیشتر ترجیح می داد معلمش یک مرد باشد. خواست دهان باز کند و بپرسد آیا یک معلم مرد ندارند که همین دوره را تدریس کند اما منشی جوان پیش از او بحرف آمد.

- می شود شماره تلفنی به ما لطف کنید تا هنگام تشکیل کلاس شما را خبر کنیم.

شماره تلفن خانه را به او داد و زمان تقریبی تشکیل کلاس را پرسید.

- بمحض به حد نصاب رسیدن تعداد ثبت نام کنندگان. احتمالا تا دو، سه هفته دیگه. بهر حال قطعاً با آغاز تابستان زیرا این ترم تابستانی آموزشگاه ماست.

نگاهی به آن انباری که نام کلاس بر آن گذاشته بودند انداخت و با خود گفت مگر چقدر آدم می خواهند در آن لانه جا دهند؟! حد نصاب برای چنین کلاسهایی چند نفر است؟ سپس می خواست دوباره به پرسشی که در مورد جنسیت معلمها داشت بپردازد و امکان تغییر کلاس و حضور در کلاس یک معلم مرد، اما باز شدن در آموزشگاه و داخل شدن دو دختر جوان که آن دو نیز برای ثبت نام به آنجا آمده بودند باز هم او را در ابراز موضوع ناکام گذاشت. مدتی ساکت و نشسته ناظر پرسش و پاسخ آن دو دختر با منشی آموزشگاه بود اما وقتی قرار شد از آن دو هم تست گرفته شود دیگر قید اظهار کردن مطلب را زد و برخواست تا آموزشگاه را ترک کند. در پاسخ به این که علاوه بر پول شهریه لازم است مبلغ دیگری هم پرداخت کند خانم منشی با لبخندی که این بار برخلاف اولین لبخندش اصلا ملیح و جذاب بنظر نمی آمد گفت:

- خوب در صورت تمایل می توانید کتابهایی را که برای دوره آموزشی خود نیاز دارید از خود ما بخرید که البته هزینه آنها جدا از هزینه شهریه محاسبه میشه و پول تستی که از شما بعمل آمد هم هزار تومان میشه.

خیلی مسخره بود که بخاطر چهار تا سوال و جواب هزار تومان بپردازد اما دست در جیب کرد و همراه با لبخند و تشکر هزار تومان پرداخت کرد. سپس بیزینس کارت آموزشگاه را گرفت و پس از خداحافظی آنجا را ترک کرد.

نیم ساعت بعد راه رفته را بازگشته و در خانه بود. خانه ای در باهنر محله ای در بخش شرقی شهر. یک خانه ویلایی با وسعت نزدیک به سیصد متر مربع. اما این خانه نسبتاً بزرگ که بیشتر اوقات برای او رنگ تنهایی داشت اکنون مدتی بود که حالتی ماتم زده نیز گرفته بود. درست از دو ماه پیش که مادرش بدنبال یک سکته مغزی و شش روز فرو رفتن در کما درگذشت و با مرگ غیرمنتظره خود او را کاملا تنها گذاشت. مرگ مادرش کمتر از دو هفته پس از بیکار شدنش رخ داد و این دو رویداد او را عمیقاً منزوی کردند.
پدرش که یک افسر پیشین ارتش شاهنشاهی بود از رویدادهای پس از انقلاب سال پنجاه و هفت و تصفیه های خونین افسران ارتش بدست انقلابیون پیروز جان سالم بدر نبرده اعدام شد. مادرش که آن زمان آبستن او بود پس از بدنیا آوردنش به بهانه بزرگ کردن و پرورش دادن فرزند اما در حقیقت به عشق شوهر کشته شده اش از ازدواج مجدد خودداری کرد. بدین ترتیب او بدون خواهر و برادر مانده و هرگز معنای داشتن پدر و برادر و خواهر را تجربه نکرده بود. هر چند هر چقدر دلش می خواست از عمو ودایی و عمه و خاله و زادگان آنها فراوان داشت اما هیچگاه رابطه نزدیکی با اقوامش نداشت. هنگام تولد در تهران بود و سال بعد در آغوش مادرش در اهواز. در شهری که زادگاه پدر و مادرش بود. پدر و مادری که تنها بخاطر موقعیت شغلی ناگزیر از سکونت در تهران بودند. گاهی از نداشتن خواهر و برادر متاسف می شد و گاهی با دیدن انبوه مشکلات خانواده های پر جمعیت بخاطر تک فرزند بودن خود خدا را سپاس می گفت. اما در هر حال تا آنجا که بیاد داشت هر جا در جمعی می گفت تک فرزند است و خواهر و برادر ندارد تعجب شنوندگان و گاهی حتی ترحم آنها را برمی انگیخت. خوب چه می شد کرد؟! زوجهای ایرانی عادت داشتند در بچه دار شدن با هم مسابقه بگذارند و کمتر زن و شوهری به یکی دو تا بچه بسنده می کرد!
بی درنگ پس از رسیدن به خانه ضبط صوت را روشن کرده صدای آن را بالا برد. آهنگ های ویگن آن خواننده قدیمی را بسیار می پسندید و جز او تقریباً به ترانه های هیچ خواننده دیگری گوش نمی داد. اما همیشه ناچار بود علاقه خود به این خواننده را هم از دوستانش پنهان کند. بی درنگ به او گفته می شد مگر پیرمردی که ویگن گوش می کنی و یا مگر خواننده قحطی است؟ او که آواز نمی خواند فلسفه می سراید. اکنون سالها بود که آموخته بود بیشتر اوقات حقیقت را هر چند که برای عامه مردم پنهان است بیشتر باید از آنها پنهان کرد.

لیوانی برداشت و در آن کمی یخ ریخت و بسمت یخچال رفت. یک بطری شیشه ای از داخل یخچال درآورده از مایع سرخ رنگ درون آن در لیوان ریخت. پیش از آن که در یخچال را ببندد جرعه ای از شراب خود نوشید و احساس آرامش کرد. مدتها بود که درمشروب افراط می کرد. زندگی بدون مشروب برایش بسیار دشوار می شد. آن هم در کشوری که می و میگساری بشدت ممنوع بود و کسی حق مشروب خوردن نداشت. در حالی که نبش هر خیابان و توی هر بازار و داخل همه پارکها و هر جایی که جمعیت رفت و آمد و سکونت داشتند مثل نقل و نبات انواع مواد مخدر دودی آن هم آمیخته به هر نوع کثافت وتقلبی به فروش می رسید برای خریدن و بدست آوردن کمی مشروب باید کلی دردسر کشید و گرفتار ترس و کابوس هشتاد ضربه تازیانه بود. اما او از این دردسرها نداشت. مثل خیلی چیزهای دیگر تنهایی و اتکا به خود اینجا هم بدردش خورده بود. او مشروبش را نمی خرید بلکه خودش آن را درست می کرد. گاهی با آلبالو و گاهی با انگور سرخ تیره رنگ شراب می انداخت و با کشمش عرق می پخت و با کمک همان عرق می توانست کنیاک دستی خوش طعمی درست کند. مخصوصاً روی عرق حساسیت ویژه ای داشت. جز عرقی که خودش می پخت هرگز به عرق دیگری بویژه عرقهایی که در منطقه فقیر نشین و بدنام آخر آسفالت پخته می شد و به مردم فروخته می شد لب نمی زد. بسیار پیش آمده بود که بی شمار از این خریداران بدبخت نه تنها در اهواز که در بسیاری شهرهای دیگر قربانی این عرقهای مسموم شده و از بین رفته بودند. اکنون کوری و مرگ بر اثر مصرف این نوع عرقها بسیار رایج بود. هر چند میزان مرگ و میر بر اثر مصرف انواع مواد مخدر تقلبی بسیار بیشتر بود اما تعداد معتادان آنقدر زیاد شده بود که این موضوع اصلا جلب توجه نمی کرد. بهرحال عقیده عامه این بود که چیزهای دودی حلال اما آبکی ها نجس و حرامند.

پس از نوشیدن لیوان شرابش هوس کرد کمی هم عرق بخورد اما یادش آمد شب گذشته تمام آنچه ته بطری باقی مانده بود را خورد و چیزی باقی نگذاشت. پس لازم بود امروز عصر کمی برای خودش عرق بپزد. روش او در تهیه عرق از کشمش بسیار ابتدایی اما جالب بود. همیشه در خانه چندین کیلو کشمش سیاه داشت که مدت پانزده روز در آب خوابانیده گهگاه چنگ می زد و یا در تشت ریخته با پا له می کرد. سپس توسط زود پز و دستگاهی که خود درست کرده بود از آن عرق می گرفت. دستگاه او یک حلبی بزرگ از آن نوع حلبی هایی که روغن های جامد هجده کیلویی را در آنها جای می دادند بود که او سه سوراخ در آن تعبیه کرده بود. از دو سوراخ که بالا روبروی هم ایجاد شده بودند یک شلنگ مسی به طول تقریبا هشتاد سانتی متر عبور داده و اطراف سوراخها را که شلنگ از میان آنها عبور کرده با گچ و سیمان بسته بود. در سوراخی که پایین حلبی ایجاد کرده بود نیز یک قطعه ده سانتی از همان شلنگ مسی قرار داده و اطراف آن را هم با گچ و سیمان بسته بود. پس از ریختن مواد در زود پز و گذاشتن آن روی اجاق گاز یک سر شلنگ را به زود پز متصل می کرد و سر دیگر را درون یک بطری شیشه ای تهی. درون حلبی را هم پر از آب سرد می کرد. درتمام مدتی که زود پز روی اجاق قرار داشت آب سرد از بالای حلبی به داخل آن ریخته و از لوله ای که در پایین تعبیه شده بود خارج می شد. گاهی هم بجای این کار سر لوله پایینی را با پنپه و تکه ای پارچه یا پلاستیک می بست و بجای جریان روان آب درون حلبی مقداری یخ می ریخت. با این روش ابتدایی پس از مدتی تا حدی که لازم می دانست از کشمش عرق گوارایی می گرفت که علاوه بر خوش طعم بودن مورد اطمینان هم بود. تابستانها چندین صندق هلو از میدان تره بار می خرید اما او تنها با هسته های آن همه هلو کار داشت و گوشت میوه برایش بی ارزشی بود. هسته ها را خشک کرده هر بیست تا سی هسته هلو را توی یک ظرف دو، سه لیتری انداخته روی آنها عرق می ریخت. سپس به آنها مقداری شکر و انواع مواد خوشبو کننده نظیر وانیل و دارچین و هل اضافه می کرد. آنگاه ظرفها را در آفتاب و زیر نور خورشید می گذاشت. پس از تقریبا سه هفته عرق شفاف و بی رنگ، زرد و خوشرنگ می شد. حاصل کار کنیاک دستی خوش طعم و خوشبو و خوشرنگی بود که گاهی از آن به دوستانش هم هدیه می داد.

بدین ترتیب سعی می کرد روزها را با خوشی و سرمستی مصنوعی بگذراند. سعی داشت ابداً به آینده فکر نکند و گذشته را هم فراموش کند. زندگی بازیهای فراوان بر سر او آورده بود و او دوست داشت بجای غم خوردن، از این همه رنگارنگی بدبختیها انرژی گرفته بر دنیای کوچک خود بتازد آن را لگام زده تنها برای خود نگهدارد.

بهار پایان یافته و تابستان آغاز شده بود. البته این را تقویم رسمی سال اعلام می کرد وگرنه از لحاظ آب و هوای جوی و نوع طبیعت خوزستان بهار در همان آغازش در اینجا پایان می یافت و تابستان بی درنگ چهره گرم و سوزان و جهنم مانند جنوبیش را به مردم اهواز نشان می داد. امروز یک روز براستی کسالت آور و مسخره بود. صبح که از خواب بلند شد و از پنجره فضای بیرون از اتاق را نگاه کرد همه جا را زرد رنگ دید. آسمان بجای آبی زرد بود و کلاً همه جا خارج از خانه در محیط باز زرد دیده می شد. در اهواز همه ساله این موقع از سال چنین پدیده ای پیش می آمد و مردم مانند گرما و شرجی های نفسگیر به آن عادت داشتند. غبار در هوا آنقدر زیاد بود که تا مسافت پنجاه متر را بیشتر نمی شد دید. چنین شعاع دید کمی آدم را بیاد هوای اغلب مه آلود صبحهای زمستان می انداخت. اما در آن هوا اگر آدم از خانه بیرون می رفت با سر و وضع خاک آلود درست مانند آن که در روی زمینی خاکی غلطیده باشد به خانه برنمی گشت. بهر حال اهواز کوهستانی نبود و فضای سبز بسیار کم و محدودی داشت. اگر چه ظاهراً در جلگه قرار گرفته بود اما در چند سال اخیر جلگه معروف جنوب غرب ایران بیشتر به بیابان شباهت پیدا کرده بود.

با وجود نارضایتی اولیه از آن هوای نامساعد کم کم آن حالت جوی بنظرش جالب و خوشرنگ و زیبا آمد. حداقل می شد بعنوان یک نوع تنوع رنگ در هوا به آن نگریست. مانند آن بود که شخص عینک زرد رنگ به چشمان خود زده و به تماشای فضا ایستاده باشد. حوالی ساعت یازده و نیم تلفن خانه زنگ خورد و او با کمی معطلی گوشی را برداشت. پشت خط زنی بود که درخواست می کرد با خود او صحبت کند. خود را معرفی کرد و کار او را پرسید. منشی آموزشگاهی بود که او دو هفته پیش در آن ثبت نام کرده بود. روز شنبه اولین کلاس ترم تابستانی آموزش زبان انگلیسی که او برای شرکت در آن ثبت نام کرده بود آغاز می شد و منشی از او می خواست تا در کلاس حضور یابد. مدتی به مغز خود فشار آورد تا بیاد آورد آن زن چه می گوید. اصلا فراموش کرده بود که در کلاس زبان ثبت نام کرده و حالا پس از چند روز موضوع دوباره به یادش آمد. از منشی آموزشگاه تشکر کرد و پس از پرسیدن ساعت تشکیل کلاس خداحافظی کرده گوشی را گذاشت. خب این هم می توانست یک سرگرمی جدید باشد. منشی به او گفته بود که کلاس راس ساعت پنج و نیم بعد از ظهر تشکیل می شود و ساعت هفت بعد از ظهر پایان می گیرد. یعنی یک ساعت و نیم.

عصر روز شنبه مطابق معمول اوقات خروج از خانه ریشش را تراشیده لباسی شیک و هماهنگ پوشیده در عطرهای خوشبو حمام کرده و بسیار آراسته از خانه بیرون زد. این آراستگی و کمالخواهی او همیشگی بود زیرا دوست داشت ظاهرش ستایش برانگیز باشد. به سبب استفاده زیاد از انواع عطرها که گاه به حد افراط می رسید همه گاه کمد لباسها و حتی بسترش بسیار خوشبو بود. از این کمال خواهی افراطی حتی زمانهایی که برای کار دور از خانه و در محیط های بیابانی و کوهستانی و بد جا حضور داشت نیز کاسته نمی شد. آنجا که دیگران ماهانه حتی حمام هم نمی کردند چه برسد به آن که ریششان را بتراشند و عطر بزنند. او در آن حال هم کوشش می کرد آراسته و برازنده باشد.

ساعت پنج عصر خانه را ترک کرده مسیر باهنر تا نادری را مطابق معمول با تاکسی طی کرد. ساعت پنج و نیم وارد همان کلاس کوچک شد که بیشتر برازنده نام انباری بود. حداقل ده نفر پیش از او درآن کلاس کوچک حضور یافته بودند. نیمی از آنها دختر بودند و نیمی دیگر پسر. کالج های خصوصی برخلاف مدارس دولتی می توانستند مختلط باشند. بی توجه به شاگردانی که همگی یا جوانتر از او بودند و یا هم سن و سال او آخرین نیمکت ردیف راست کلاس که تنها نیمکت خالی آنجا بود را برگزید و بطرف آن رفت و نشست. کمی بعد پسر جوان دیگری هم وارد کلاس شد. چون می دانست جا کم است خود را کنار کشید و به دیوار چسبید تا جا برای نشستن کس دیگری نیز بر آن نیمکت باشد اما پسر جوان ترجیح داد از دختر جوانی که تنها روی نیمکت دوم سمت چپ نشسته بود خواهش کند برای او جا باز کند. فهمید که این آخرین نیمکت که در بدترین جای کلاس بود جز او مشتریی نخواهد داشت. تنها مزیتش آن بود که شخص می توانست راحت به دیوار تکیه داده زانوانش را بالا آورده با چسباندن و فشردن آنها به میز اگر شخصی شکیبا باشد پاهایش را در حالتی آویزان نگهداشته با قرار دادن دستها پشت سر با ژستی جالب توجه و از نظر او مردانه  بنشیند، درست از همان ژستهایی که  بسیار دوست داشت. ساعت تقریبا شش شده بود اما هنوز از معلم خبری نبود. کم کم داشت صدای اعتراض شاگردان بلند می شد. یکی از آنها با نارضایتی می گفت مبلغ بیهوده ای هزینه کرده و با آژانس خود را به آموزشگاه رسانده تا از کلاس عقب نمانده پس از معلم وارد کلاس نشود. اما حالا گویا معلم در تاخیر داشتن دست همه را از پشت بسته. شاگردی هم برخواسته از کلاس بیرون رفت و اعتراض خود و دیگر شاگردان را به اطلاع منشی رساند. سپس به داخل کلاس برگشت و با لحنی طنز آمیز گفت:

- می گویند خانم کریمی در ترافیک گیر کرده.

با شنیدن این حرف دوباره یادش آمد که معلم کلاس زن است. ای کاش لااقل فامیلی دیگری داشت. از طنزهای زندگی او این بود که همیشه با کسانی که این نام خانوادگی را داشتند مشکل پیدا می کرد. اولین برخوردش با کریمی ها با ناظم دبیرستانی بود که در آن تحصیل می کرد. جناب ناظم پس از یک مشاجره لفظی کامل که نزدیک بود به کتک کاری بینجامد او را بخاطر غیبت های بیش از حد از دبیرستان اخراج کرده تنها با پا در میانی دایی خود که با مدیر دبیرستان دوستی داشت توانست دوباره به آنجا بازگشته به تحصیل ادامه دهد. مشکل بعدی به همان وخامت اما این بار در زمینه شغلی بود نه تحصیلی. زمانی که در پروژه ای صنعتی در یک ایستگاه تقویت فشار گاز که در شمال غرب کشور در حال تاسیس بود مشغول به کار بود روزی بر سر مسائل تکنیکی با رئیس کارگاه که مهندسی نسبتاً جوان و از نظر او بی نهایت متکبر و بی ادب بود به مشاجره ای سخت پرداخت که آن هم نزدیک بود به قیمت اخراج شدنش تمام شود. از همان اولین برخورد از آن مهندس جوان که مانند خود او اصالتی خوزستانی داشت و اهل شهر مسجد سلیمان بود خوشش نیامد. هنگام معارفه او با نهایت ادب و تواضع دو دست خود را برای دست دادن جلو برده بود اما جناب مهندس با گوشهایی بسیار داراز و خنده دار و دماغی بیشتر شبیه یک بادمجان بی آنکه حتی نگاهی به او بیندازد تنها با دو انگشت به او دست داده بود. هنوز حالت دست آن مرد احمق که مانند هفت تیر کودکان به طرفش داراز شده بود را فراموش نکرده بود. هنگامی که به آن گوشهای مسخره و دماغ بادمجانی شکل و موهای کم پشت و وزوزی و چشمان تقریبا لوچی که یک عینک ذره بینی سعی می کرد کمک حالشان باشد فکر می کرد و چهره آن مرد را بخاطر می آورد متاسف می شد که چرا یک شب در تاریکی شب در خلوت گاهی گیرش نینداخته و قیافه اش را مجانی برایش تعمیر نکرده بود! از همان هنگام نسبت به شهر مسجد سلیمان که یک شهر کوچک نفت خیز در شمال خوزستان بود حساسیت منفی پیدا کرد. نگهبان در کمپی که در یک پروژه در جنوب کشور استراحت گاه او و همکارانش بود هم یک کریمی دیگر بود. کار او با آن نگهبان زوار در رفته که از شدت اعتیاد به تریاک و خماری ناشی از آن غالباً بجای نگهبانی چرت می زد روزی به جر و بحت و مشاجره ای سخت بر سر خارج کردن یک جعبه محتوی بخشی از ابزار کار از انباری خوابگاه و انتقال آن به کارگاه کشیده شد. آن همکاری هم که برایش دردسر درست کرده بود و پس از مشاجره با وجود سن بالایش که حوالی پنجاه سال داشت مورد احترام و ترحم او قرار نگرفت و از دستش کتک مفصلی خورد نیز یک کریمی بود. اما این بار بخاطر آن که نتوانسته بود خود را کنترل کند و مردی که تقریبا دو برابر او سن داشت را درهم کوبیده تحقیر کرده بود گرفتار رنج وجدان شده بود که سرانجام هم سبب شد قید کار در پروژه های صنعتی را بزند و خود را خانه نشین کند. همسایه دیوار به دیوار او هم یک کریمی بود که از او هم دل خوشی نداشت. همه آنها کریمی بودند و حالا هم یک کریمی دیگر در راه بود که البته فعلا گویا در ترافیک گیر کرده بود.

امیدوار بود این خانم معلم که احتمالا بخاطر سالها تدریس در مدارس و سر و کله زدن با شاگردان بازیگوش حالا در دوران کهولت و بازنشستگی جهت تدریس و پول درآوردن به کالج های خصوصی روی آورده بود دچار ضعف اعصاب که ویژه بیشتر پیرزنهاست نباشد و مشکل جدیدی برایش درست نکند. هر چند همیشه معتقد بود هر جا زن باشد مشکل هم هست.
یک شاگرد دیگر هم وارد کلاس شد. دختر جوانی بود که جلوی در ایستاده بود و گویا دنبال یک جای خالی برای نشستن می گشت. اما دید زدن او خیلی طولانی شد. تک تک نیمکتها و کسانی که پشت آنها نشسته
بودند را از نظر گذراند. گویی نمی توانست جای مورد نظر خود را برای نشستن پیدا کند. چشم به آن دختر جوان دوخته بود و منتظر بود ببیند کدام نیمکت را برای نشستن خواهد گزید. سرانجام دختر جوان چشم از نیمکتها و شاگردان برداشت اما بجای گزینش جا و نشستن چرخید و در کلاس را بست و دوباره رو به شاگردان کرد و با لبخندی بر لب و لحنی محکم گفت :

- hello , you , re welcome. here is sepehr jonoob and I am solmaz karimi your English teacher.                                         

تقزیبا ده دقیقه یک نفس به زبان انگلیسی حرف زد در حالی که چشمانش پیاپی از این چهره به آن چهره بر روی رخسار شاگردان کلاس گردش می کردند. از مجموع حرفهای دختر جوان فقط توانست بفهمد که معلم کلاس اوست. نامش سولماز کریمی بود و در همین ابتدای کار استعدادی جالب و ستایش انگیز در اداره کلاس و تاثیر گذاشتن بر شاگردان از خود نشان داده بود. خانم معلم جوان سپس بطور مختصر شروع به برگردان صحبتهایش به پارسی کرد.

- خیلی خوش آمدید. نام من سولماز کریمی است. معلم این دوره زبان شما هستم و امیدوارم ترم خوبی با همدیگر داشته باشیم. کار من آموزش و یاد دادن زبان انگلیسی به شما است و کار شما کوشش برای یاد گرفتن این زبان با کمک من.  اطمینان دارم در سه ماهی که پیش رو داریم می توانیم جدای ازبحث معلم و شاگرد دوستان خوبی هم باشیم. شما با گذراندن این دوره  مقدماتی برای ثبت نام و گذراندن دوره های پیشرفته تر بعدی آماده می شوید. اگر با من همکاری کنید من موفقیت شما را تضمین می کنم. بسیار خوب، حالا می خواهم با تک تک شما آشنا بشم.

چشمانش از تعجب گشاد شده بودند. این کاملاً برخلاف انتظارش بود. در واقع یک رویداد کاملاً غیرمنتظره بود. در دل به خود نفرین می کرد. بسختی تحت تاثیر قرار گرفته بود و تجربه به او ثابت کرده بود هر کس در اولین برخورد بر او تاثیر بگذارد تاثیرش بسیار پایدار خواهد بود. آن پیرزنی که انتظار دیدارش را داشت دختری جوان و شگفت از آب درآمده بود که قرار بود برای مدت سه ماه هر هفته سه بار در روزهای زوج او را ببیند. سرانجام نوبت او شد که خود را مانند دیگر شاگردان به زبان انگلیسی دست و پا شکسته معرفی کند. خانم معلم چند سوال را روی تابلو نوشته و از شاگردانش خواسته بود بدون شرم و تا حدی که بلد هستند به انگلیسی هر چقدر هم ناشیانه و اشتباه به پرسشها پاسخ دهند. آن پرسشها عبارت بودند از این که نام شما چیست؟ چند سال دارید؟ میزان تحصیلاتتان چقدر است؟ چه کاره هستید و چند خواهر و برادر دارید؟ خوشبختانه چون از پیش حدس زده بود در مراسم معارفه ممکن است چنین وضعیتی پیش آید امروز از صبح زود با هوشیاری شروع به حفظ کردن چند جمله کلیدی کرده بود که اطمینان داشت اگر در کلاس باید به انگلیسی به چند سوال پاسخ می داد بدردش خواهند خورد. پس از کمی مکث نگاهش را از روی تابلو برداشت و به خانم معلم که در انتظار پاسخ به او چشم دوخته بود نگریست. بنظرش آمد نگاه خانم معلم به او ژرفتر از نگاهش به دیگر شاگردان است. شاید هم این تنها زاده توهم او بود. اما اگر براستی هم چنین بود در هر حال این نگاه ها برایش تازگی نداشت. در هر جمعی که وارد می شد بیش از دیگر حاضران مورد توجه قرار می گرفت. شاید بخاطر نوع رفتار و حرکات گاه منحصر به فرد و نگاه زنده و پرکشش و شیک پوشیش بود. می دانست که ظاهرش همیشه توجه زنان را جلب می کند. حالا که نشسته بود اما اگر برمی خواست قامت رعنایش که کشیده و قلمی بود و همیشه با لباسهای خوش دوخت و خوشرنگ آراسته می شد دلپذیرتر جلوه می کرد. پوستی گندمگون، چشمانی درشت و میشی و موهایی سیاه و پر پشت که همیشه آرایشی ساده و مردانه داشتند او را دلخواه تر می کردند. سرانجام به حرف آمده شروع به معرفی خود کرد.

- I am naji barsham. I am twenty six years old. I have got my diploma. I am radiographer. this is my job. and I have no brother and sister. in fact I am an only child.
                          
بیوگرافی او برخلاف دیگر شاگردان لبخند بر لب خانم معلم نشاند. سپس مانند دیگران خطاب به او هم گفت:

- حالا خودت را به پارسی هم معرفی کن.

او خیلی راحت با شاگردانش برخورد می کرد. تا آن لحظه با هیچیک از شاگردها رسمی صحبت نکرده و در مورد هیچیک  ضمیر شما بکار نبرده بود. با کاربرد ضمیر تو تسلط خود را بر آنها و بر کلاس بعنوان یک معلم بیشتر نشان می داد. به خواست او مانند دیگر دانش آموزان خود را به زبان پارسی هم معرفی کرد.

- من ناجی برشام هستم. بیست و شش سال دارم. تحصیلاتم تا حد دیپلم متوسطه است. کارم و تخصصم رادیوگرافی یا به زبان خودمان پرتونگاری یه و خواهر و برادر هم ندارم.

خانم معلم رو به شاگردان کرد و به زبان انگلیسی مطالبی بیان کرد. اما او چیزی متوجه نشد.سپس دوباره رو به او کرد و این بار به پارسی گفت:

- قبول دارید بیوگرافی ناجی از بقیه ما جالبتره؟ او برخلاف همه ما نه خواهر داره و نه برادر. درسته ناجی؟

او شاگردانش را نیز به اسم کوچک خطاب می کرد. بدون عنوان آقا یا خانم. لبخندی زده پاسخ داد:

- درسته.

- خوب تک فرزند بودن چه احساسی داره ناجی؟

- I do not know , sometimes very nice sometimes very bad.  
                                   
به انگلیسی پاسخ پرسشی را داده بود که استاد کلاس به پارسی بیان کرده بود. اگر امروز تمرین نکرده بود و مانند روز ثبت نام کردنش به آموزشگاه پا گذاشته بود بی تردید این چنین حال و روز خوبی نداشت.

- I did not understand what was your job?                                                                
معنای این پرسش خانم معلم را فهمید اما دیگر به این پرسش قادر نبود به انگلیسی پاسخ دهد. این پرسش تازه ای نبود. کار او برای بیشتر مردم ناشناس بود. اشخاص گوناگونی در پروژه های صنعتی بزرگی که مرتبط با نفت و گاز بودند کار می کردند اما شاید کار هیچ یک برای دیگران تا این حد مبهم نبود. یک جوشکار تنها کافی بود بگوید من جوشکارم. همین کافی بود تا دیگران قانع شوند در حالی که ممکن بود ندانند جوشکاری حرفه ای است فوقلاده متنوع. اما رادیوگرافی همیشه برای دیگران ایجاد پرسش می کرد. ناگزیر به پارسی شروع کرد در مورد شغل خود توضیحاتی دادن.

- خوب کار ما به زبان ساده یک نوع عکاسی اما از نوع بسیار خطرناکشه.

من یک پرتونگار صنعتی هستم و کار عمده ام عکسبرداری از قطعاتی است که جوشکارها به هم می دوزند!

و چون در اینجا بخاطر طنزی که به کار برده بود تعدادی از شاگردان خندیدند کمی مکث کرد و سپس ادامه داد:

- حالا این قطعات ممکنه لوله هایی با سایزهای گوناگون خیلی کوچک یا خیلی بزرگ باشند یا قطعات فلزی دیگه. همانطور که پزشک برای تشخیص بیماری داخلی یک بیمار او را به رادیولوژی می فرسته تا با اشعه ایکس از او عکسبرداری بشه و با دیدن عکس می فهمه اندام مورد نظر او دچار مشکله یا نه و اگه هست مشکل چیه و دقیقاً در کجاست و بعد برای درمانش اقدام می کنه ما هم با پرتونگاری کردن از سرجوش هایی که جوشکار جوش داده و بعد با ظاهر کردن فیلم هایی که درست شبیه همان فیلم های رادیولوژی ای هستند که در پزشکی استفاده می شن نشان می دهیم آیا کار جوشکار ایرادی داشته که ممکن باشه در آینده مشکل ایجاد کنه یا نه، کار او درست و بدون ایراد بوده. و اگه احیاناً کار جوشکار در نقطه ای دچار مشکل بوده با تعیین دقیق آن بخش به تعمیر آن اقدام میشه.

- خوب حالا خطر این کار شما چیه که از آن صحبت می کنی؟

- عکسبرداری از جوشها توسط اشعه گاما انجام می گیره که بسیار زیان بارتر و خطرناکتر از اشعه ایکسه. ضررهای پرتو گاما برای بدن انسان می توانند خیلی مرگبار باشند.

این پایان گفتگوی خانم معلم با او بود. خانم معلم پای تابلو رفت و پس از پاک کردن پرسشهایی که روی آن نوشته بود مطالب جدیدی نوشت و درس را آغاز کرد که تا سی دقیقه بعد یعنی تا ساعت هفت ادامه یافت. در تمام مدت ناجی اگر چه مطالبی که خانم معلم می گفت را مانند دیگر شاگردان یادداشت می کرد اما توجه او بیشتر به معلم کلاس بود تا خود کلاس! معلمی جوان و جذاب. نخستین پرسش آن بود که زن است یا دختر؟! حلقه ای بر دستش دیده نمی شد پس شاید دختر بود. هر چند این نمی توانست دلیل قاطع و روشنی باشد. فقط یک حدس بود. نگاه ها و حرکاتش نیز بیشتر به دختران شباهت داشت تا زنان! رفتار دخترها و زنها اگر چه دختر سی ساله و زن شانزده ساله باشد باز با هم تفاوتهای چشمگیر داشت! چند ساله بود؟ بنظر می آمد کمابیش هم سن و سال خودش باشد. شاید هم سن و سال بودند. ناجی نکته سنج بود و عادت داشت به ظرافتهای ظاهری وجود خود و دیگران توجه کند. خانم معلم بلند قامت و لاغر اندام بود. ناجی او را با خود مقایسه کرد. قامتش کمی از ناجی کوتاهتر بود و بنظر می آمد کمی هم از او لاغرتر باشد. مانتوی کوتاه و سیاه  و ساده ای به تن داشت که زیر آن تک پوشی سبز رنگ پوشیده بود همراه با یک شلوار لی جین تنگ که چسبان بودن آن از چسبیدن پارچه بر ساق پا معلوم بود. روسریش سبز بود اما بر سر کردن آن طوری نبود که از نمایش موهای صاف و سیاه و گلوی کشیده و خوش حالتش جلوگیری کند. با معیارهای قوانین جامعه اسلامی او را می شد کاملا در گروه بد حجابها جای داد. هنگامی که بسوی تابلو دست داراز می کرد تا از میان نوشته های روی آن گزینه مورد نظر خود را نشان دهد زیبایی دستش چشمان ناجی را نوازش می داد. آستینهای مانتو را تا آنجا که می شد بالا کشیده بود. دستهای ظریف و بسیار زیبایی داشت که پوست آنها همرنگ پوست صورتش بود. رنگی بسیار خوشرنگ که  ناجی نمی دانست آن را دقیقاًً چه می تواند بنامد؟ سبزه کم رنگ یا سبزه رنگ پریده و یا زیتونی روشن؟ چشمانش درشت و سیاه و شگفت انگیز گیرا بودند. گیراتر از شرابی که در پس شبی بی خوابی در صبحگاه نوشیده شود. در همین مدت اندک نشان داده بود خیلی خوب می تواند با چشمانش بازی کند و با ژستهای زیبا و متنوع آنها را بکار گیرد. استعدادی که ناجی خودش هم خوب از آن برخوردار بود. بینی اش خوش فرم بود و بنظر نمی آمد مانند بسیاری از دختران طبقه متوسط به بالای جامعه ایرانی آن را به تیغ جراح سپرده باشد. حالت طبیعی و دست نخورده بینی او سبب شده بود صورتش کلاً حالتی طبیعی و دست نخورده داشته باشد. و دهانش که هنگام سخن گفتن به انگلیسی تغییر حالت می داد ظرافتی زیبا و دخترانه داشت. ماتیکی که به لبهایش زده بود سرخ تیره بود. در کل آرایش ساده ای داشت. پس از پایان درس و خروج خانم معلم از کلاس اولین کس از میان شاگردان که بسرعت کلاس و آموزشگاه را ترک کرد ناجی بود. در راه برگشت به خانه در این فکر بود که آیا دوباره سر آن کلاس حاضر شود یا قید آموزشگاه و آموزش زبان را بزند؟ این جدال تا ساعتها در ذهن او ادامه داشت. احساس می کرد باز هم در زندگی گرفتار شده است ولی این گرفتاری از نظرش براستی مسخره بود. اما شب سرانجام در دفتری که مطالب متفرقه و از جمله گاهی بعضی از خاطرات و عقایدش را در آن می نگاشت نوشت، بخدا تا به حالا نه من معلمی چون تو داشته ام و نه تو شاگردی چون من.

Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10


Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh
 
onlyinamrica

Very nice

by onlyinamrica on

I like your story. I spent many years in Ahwaz and naming those places remind of those yesteryears.