ملافه های نور

سبزه ها را کنار زد. در چادر گندم، کنارم دراز کشید


Share/Save/Bookmark

ملافه های نور
by hadi khojinian
22-Jan-2010
 

از اتوبان بیست و پنج به بعد، مزرعه ها با رنگ های زرد وطلایی به مهمانی چشم هایم آمدند. از شدت رنگ، برای لحظه ای احساس کردم چشم هایم سیراب از رنگ شده ولی اشتباه می کردم چون ترکیب هر کدامشان با هم فرق می کرد!

فرمان ماشینم را به طرف رودخانه ی کنار اتوبان کج کردم تا خطوط رنگ های مزرعه ها را بهتر ببینم. بوی گندم و بوی بهار، مستم کرده بود.  مشامم پر از شادی و حس قشنگ زندگی شده بود. پس از سالها زندگی کردن برای اولین بار در جزیره بوی خوش زندگی را با تمام وجودم لمس کردم. سالها بود از فضای پیرامونم بویی که بوی طبیعت بدهد را نچشیده بودم.

از ماشین پیاده شدم. لباسم را درآوردم.  به طرف مزرعه دویدم. خودم را به روی زمین انداختم. ساقه های سبز و طلایی را به میان دست هایم بردم. بو کردم. چشیدم. صلیب وار در میان گیاهان زنده دراز کشیدم. سرم پر از هوا و عطر شد.  سالی از داخل ماشین صدایم کرد. محل نذاشتم.  در ماشین را بست.  با دامن چین چین اش به طرفم آمد. سبزه ها را کنار زد. در چادر گندم، کنارم دراز کشید.  دست های کوچک و ظریفش را به دست گرفتم. انگشت های باریکش را بوسیدم.  با این انگشت ها چقدر برای من پیانو نواخته بود.  

سالی شروع به زمزمه کردن کرد. از یکی از شعرهایم قطعه آوازی درست کرده که شنیدنش دل و روحم را به سختی تکان می دهد. کودکی گم شده ام، مادر مهربانم. هراس های شبانه ام. سلول های تنگ، زندان بان های خشن. پرنده ی کوچک اتاقم که هر روز ساعت هفت صبح به اتاقم می آمد. همه ی خاطرات فشرده در زمان را در یک آواز به هم کلیپ کرده و هر وقت که آوازش را سر می دهد احساس بالندگی و رهایی به من دست می دهد.  

آفتاب به ملایمت ملافه ی نورش را به روی ما کشید و در سایه روشن باد خنک هر دو به خواب رفتیم. مورچه ها از سر و روی ما بالا می رفتند. پاهای کوچک شان رد پا بر جا نمی گذاشت. همه چیز روال عادی خودش را طی می کرد.  سالی و من در رویای خوش زندگی فرو رفته بودیم.  تلنگرهای باد و دست های گیاه کنار دستمان خوابمان را آشفته نمی کرد. ثانیه ها و دقیقه ها می گذشتند.  در معبر نور خورشید به بالا می رفتیم.  دست های یکدیگر را گرفته بودیم.  هیچ فشاری در کار نبود. فقط لمس بود و لمس!

ساعت درونمان زمان بیدار شدن را اعلام کرد. کش و قوسی به خودمان دادیم.  نفس را بی صدا بیرون دادیم.  به طرف کنار جاده رفتیم.  درهای ماشین را باز کردیم. هوای داخل با فشار بیرون آمد.  ترکیب هوای اطرافمان عالی بود. سوئیچ را زدم. موتور شروع به چرخیدن کرد. هوا را مکید. بنزین به حرکت در آمد. چهار چرخ مثل اسب راهواری به حرکت در آمدند. شیشه ی پنجره ها را باز کردم. هوا چرخید و چرخید و حس خوب زندگی دوباره در ما متولد شد.  رادیو را باز کردم. شوپن داشت می نواخت. انگار می دانست محتاج آرامش دفینه شده هستیم.

فاصله چرخ ها با آسفالت جاده کمی زیاد شد.  هر چقدر موتور می چرخید ماشین با زمین فاصله می گرفت.  درهای ماشین به آرامی باز شدند.  شکل بال به خود گرفتند.  حجم فولاد و آهن، جایش را به پنبه و پر داد.  نرمی شکننده ی هوا گونه هایمان را نوازش کرد. شیشه ی جلوی ماشین با هجوم اولین باد سنگین از جا کنده شد. عینک های محافظ شبشه ای را از داشبورد برداشتم. به صورتمان زدیم.  باد به صورتمان نمی خورد. از جلوی چشم هایمان رد می شد و رد باد بر گونه هایمان نقش می بست. بوی گلاب و یاس در شامه ی هر دوی ما بیداد می کرد.  در عمرم این همه رنگ و عطر و باد ندیده بودم. چقدر خوب بود.  همه چیز. به خوبی داشت پیش می رفت.  می دانستم خواب نمی بینم. ولی می دانستم رویا نقش عمده ای را بازی می کند.

ابرها ی کنار دستمان جاده ی باریکی ساخته بودند.  در فاصله نه چندان دور درختان اقاقیا برگه های سبز و نارنجی شان را به طرفمان پرتاب می کردند.  مهربانی در کف دستهایمان موج می زد.  قایق های بادبانی از سمت شمال داشتند به طرفمان حرکت می کردند.  از روی صخره های تیز و بلند رد می شدیم.  آقای خدا با محاسنی سفید از دوردست سلام کرد.  بلند شدیم تا جواب سلامش را بدهیم. دعوت به نشستن کرد. وقتی دوباره سر جای خودمان قرار گرفتیم. پاروهای چوبی کنار دستمان بود. آب از پایین به طرف بالا دست ما می آمد. ترسیدیم غرق شویم. از آقای خدا کمک طلبیدیم. اجابت کرد. آب به زیر ماشین پرنده یمان آمد. تازه فهمیدم چرا پارو داریم! شروع به پارو زدن کردیم. سالی به خوبی کارش را بلد بود. یاد مرداب و دریای کودکی ام افتادم. چقدر قایق سواری می کردم.  کلبه آبی برای خودم در وسط مرداب داشتم. با برادرم به شکار می رفتیم. همه کاری به من یاد می داد این برادر! ای کاش پیشم بود.

آقای خدا در گوشم زمزمه کرد. اگر بخوانی مرا اجابت می کنم دعای ترا! با خنده ی بی صدا دعا کردم. ماهی های ریز و درشت در کنار دستمان شنا می کردند. برای هوا گرفتن به هوا می پریدند و دوباره به میانه ی آب دریا بر می گشتند.  ولی چند تایی از آنها راه برگشتن را پیدا نکردند و در هوا معلق ماندند.  سالی از داخل کیفش تور سفید ماهیگیری در آورد. بازش کرد. به هوا پرتش کرد. ماهی ها در تور گیر کردند.  به داخل ماشین پرنده که رسیدند. محتاج هوا شدند. سالی تنفس مصنوعی به آنها داد. دوباره زنده شدند.  به میان دریا برگشتند. نگاه حق شناسشان را به من و سالی کردند.  از این کارشان خیلی خوشم آمد. برخوردشان درست بود!

ماشین پرنده داشت به سمت بالا و بالاتر می رفت و من وسالی به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کردیم. خورشید کار نور پاشیدنش را به خوبی انجام میداد.  ملکول های داخل آب در تلاطم تشکیل ترنم های دل نشین موج های کوتاه و بلند بودند.  پاروهای جفت مان خستگی را به داخل بدنمان داخل کرد و ما دو نفر خسته از پارو زدن شدیم.  هوا داشت تاریک می شد. از آقای خدا خواهش کردیم ما را معاف از معراج بکند. برای امروزمان کافی بود. می دانستم گستاخی به خرج داریم می دهیم ولی خب خستگی کار خودش را به نحو احسن انجام داده بود و ما کاری بیش از این نمی توانستیم انجام بدهیم.  آقای مورد نظر با مهربانی ما را به زمین برگرداند و ما دونفر در اتوبان به راه خودمان ادامه دادیم.

.تا به سرزمین خودمان برسیم چند آفتاب مانده بود


Share/Save/Bookmark

Recently by hadi khojinianCommentsDate
ابر‌های حامله از باران
4
Jul 28, 2012
مادام بوواری
-
Jul 07, 2012
دیوارهای روبرو
6
Jun 26, 2012
more from hadi khojinian
 
Monda

dameh shoma kheili garm, mamnoon

by Monda on

Keep dreaming my friend.  That is all we can really do, anywhere, anytime .


hadi khojinian

دنیای خیالی

hadi khojinian


رفیق جان  در دنیای خیالی و رویایی ما همه چیز امکان دارد ولی اشکال اش اینه که این روزها آنقدر خشونت  در زندگی مان وجود دارد  که حتی  نوشتن این رویاها باری از ما نمی کاهد ولی من به کار خودم ادامه میدهم چون زندگی بی رویا  اصلن لطفی ندارد


Monda

I never knew sci-fi could be so romantic!

by Monda on

2/3 through I was thinking khosh behaaleshoon, jaaye man khaali until I got to recisitating the fish, nah can't do that...

 

  aakhey joonam... سبزه ها را کنار زد. در چادر گندم، کنارم دراز کشید