خانم معلم 7

می دانست کسی که دیوانه وار عاشق اوست شتابان هم بسوی مرگ می رود

Share/Save/Bookmark

خانم معلم 7
by Dariush Azadmanesh
26-Mar-2010
 

Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10

بخش هفتم

(( چه تنهایم... چه در خانه چه با دوستم ))

( واسیلی گروسمان... زندگی و سرنوشت )

(( جسم مزخرف انسان که روحش را به خواری می کشد ))

( خانم معلم )

آخرین پنجشنبه ماه دی بود. همچنین فردا آخرین روز دی ماه بود و این ماه سرد می رفت که پایان گیرد. ربع ساعتی بود که سولماز از خواب بیدار شده اما همچنان در بستر داراز کشیده و حوصله برخواستن نداشت. ساعت یک بعد از ظهر بود. آن روز بمناسبت یک جشن مذهبی در سراسر ایران تعطیل رسمی بود. روزهای تعطیل به سولماز فرصتی می دادند برای استراحت و خوابیدن تا دیر وقت. سرانجام روانداز را کنار زد و از روی تخت برخواست. خواب طولانی مدت او را کسل کرده بود. سولماز در آپارتمان خواهرش بود. اینجا نیز مانند آپارتمان برادرش بیشتر اوقات خلوت و تهی از سکنه بود و او معمولا تنها مشتری حضور در آن بشمار می رفت. بعد از اتفاقی که در آپارتمان برادرش رخ داد دیگر پا به آنجا نگذاشت و بجای آنجا آپارتمان خواهرش را برای گذراندن اوقات فراغتش برگزیده بود. این آپارتمان نیز خوش جا و از هر نظر مجهز بود. سولماز دیروز بعد از ظهر با ناجی تماس گرفته و از او خواسته بود بعد از ساعت ده شب بدیدنش بیاید تا شب را با هم بگذرانند. ولی برخلاف انتظارش ناجی از آمدن امتناع کرده بود. سولماز آدرس آنجا را به ناجی داده بود و در چند روز گذشته آنها دوبار در این آپارتمان با هم دیدار کرده بودند. دختر جوان پس از برخواستن از بستر یکراست بسمت گوشی تلفن رفت و شماره ناجی را گرفت و با صدای خواب آلود خود سرگرم صحبت کردن با او شد.

- ولی من منتظرت بودم... آه بهانه می آوری... آره شب خوبی بود اما اگه تو بودی خیلی بهتر می شــــد.

امشب منتظرت هستم... آه نه بهانه نیاور... گوش کن... به تو نیاز دارم و در ضمن کارت هم دارم... من تمام کلاسهای خصوصیم را در این دو روز لغو کردم تا بتوانم فقط در اختیار تو باشم و آن وقت تو... آه باشه ، پس تا شب. دوستت دارم.

در واقع چون فردا جمعه بود با شمارش امروز در کشور دو روز پشت سر هم تعطیل بود. سولماز با اصرار ناجی را وادار کرده بود تمام آزمایشات پزشکیش را به او بدهد و او نیز همه آنها را یکجا به خواهرش سپرد تا به همکارانش نشان دهد تا همچنین برای برسی اوضاع و شرایط بیمار یک جلسه مشاوره پزشکی تشکیل شود و نظر نهایی متخصصان در مورد بیمار و بیماری او اعلام شود. ناجی پیشاپیش به دختر جوان آگاهی داده بود که ابداً نباید به فکر امیدوار کردن او باشد. او از شدت و پیشرفت بیماریش آگاه بود و اعتقاد داشت هیچ معجزه ویژه ای در موردش اتفاق نخواهد افتاد و هیچ پزشکی هم با دیدن نتایج آزمایشهای او هوس نمی کند دوباره او را معاینه کرده و نظرات جدیدی ابراز کند. صحت گفته های ناجی با خبری که روز گذشته خواهر سولماز به او داده بود تایید شد. سولماز با متانت از خواهرش که ترتیب تشکیل یک کمسیون پزشکی را داده بود سپاسگذاری کرد اما پس از آن در خلوت و تنهایی نزدیک به یک ساعت گریسته و اشک ریخته بود. خواهرش می خواست بداند او کیست که سولماز تا این حد برای آگاه شدن از وضعیت بیماریش اصرار داشته و نجات جانش چنان برایش با اهمیت است و او فقط گفته بود که یکی از بهترین شاگردانم است.

کسالت و بی حوصلگی حتی لحظه ای دست از سر سولماز برنمی داشت. حتی حوصله نداشت دوش بگیرد یا کمی چایی برای نوشیدن درست کند. هنگامی هم که ناجی حوالی ساعت شش عصر زنگ آپارتمان را زد او با ظاهری ژولیده و خسته روی تخت داراز کشیده بود. سولماز در را برای ناجی گشود و دوباره بداخل اتاق برگشته خود را روی تخت پرت کرد. یک پراهن سفید رنگ و خوش دوخت آستین بلند که یک پیراهن شب بود به تن داشت اما جز یک لباس زیر زنانه سیاه رنگ چیزی به پا نداشت. ناجی پس از ورود به خانه ناچار شد کمی به دنبال او بگردد. سرانجام او را آشفته و نیمه برهنه داراز کشیده روی تخت یافت. پیش از آن که او به حرف آید و چیزی بگوید دختر جوان خود بسویش آغوش گشود.

- انتظار چه چیز بدی یه. آه ، پس منتظر چه هستی؟

ساعت از هشت گذشته بود. سولماز سرش را از روی سینه ناجی برداشت و کمی خود را بالا کشید. دهان بر گوش او گذاشت و آهسته گفت:

- باید چیزی به تو بگویم.

ناجی به او نگاه کرد. می دانست چه می خواهد بگوید. پیشانی او را بوسید.

- نباید خودت را آزار بدهی. نیازی نیست برای گفتن آنچه خودم می دانم خودت را رنج بدهی.

دختر زمزمه کرد:

- کاش همه چیز یک رویا بود.

ناجی درحال نوازش بازوی او گفت:

- زندگی رویا نیست ، رویای من.

سولماز دوباره زمزمه وار گفت:

- دیشب چکار می کردی؟

- در سرما توی حیاط قدم می زدم و با خدایان گفتگو می کردم.

- خدایان!

- خدا یا خدایان ، چه فرقی می کنه؟ هر وقت هوس می کنیم با خودمان سخن بگوییم او یا آنها را بهانه

می کنیم.

- چه می گفتی؟

- دری وری!

- می خواهم بشنوم. برایم تکرارشان کن.

- گویا هزار چشم مرا می نگرند! مگر خدایان نجاتم دهند. آرام می گویم و سهمگین می شنوم. با که پیمان ببندم که پیمان نشکند؟ خدایان نیک می دانند من پیمان شکن و ریاکار نیستم. آفریدگان آنان بر من ستم روا می دارند. چرا مرا پناه نمی دهید؟ من همه آن چیز که خواست شماست دارم مگر قدرت. دیگر به این جهان بدبینم. کجاست پایانی که نمی بینم؟ ناشایستان در هر کار جز خرد بر من پیشی گرفته اند. ای خدایان یک امشب خواسته مرا برآورید.

سولماز آرام خندید و آرام گفت:

- خوب خواسته تو چه بود؟

ناجی دهان بر گوش او گذاشت و پاسخ داد:

- تو.

سولماز دوباره خندید.

- خدایان پس چه سخاوتمند هستند.

آنگاه کاملا خود را بالا کشید و در بستر تقریباً به حالت نشسته درآمد. اینبار این سر ناجی بود که روی سینه او قرار گرفت. سولماز با دو دست سر ناجی را بر سینه خود نگهداشته بود و آرام و ملایم موهای او را نوازش می کرد. زمانی در سکوت گذشت. آنگاه دختر جوان در حالی که به نقطه ای در رو بروی خود

خیره شده بود و حتی پلک هم نمی زد به حرف آمد.

- آیا این انصافه؟ یکی دیگری را گرفتار کند و خودش به فکر رفتن باشد. او برود و دیگری را گرفتار رها کند. این چطور قابل توجیه است؟

ناجی خواست سر بلند کند و چیزی بگوید اما سولماز به او اجازه نداد و سر او را بر سینه خود فشرد. سولماز تر شدن پوست سینه خود را احساس کرد. چندان طول نکشید که ناجی نیز قطرات اشکی را که از چشمان هم آغوش زیبایش بر گونه هایش روان شده و بر شانه او می چکیدند را احساس کرد. سولماز در حالی که پیاپی سر خود را از روی تاسف آرام به چپ و راست تکان می داد گفت:

- بله می دانم. در این دنیا هیچ چیز نیست که قابل توجیه نباشه.

ناجی دستهای دختر را در دست گرفت ، آنها را از هم گشود و سر از سینه او بلند کرد و چشم در چشمانش دوخت. چه نیاز به حرف زدن بود وقتی هر آنچه قابل بیان باشد با نگاه گفته می شد. ناجی دهان بر شانه عریان دختر گذاشت و از بالای شانه تا پایین بازوی او را عاشقانه بوسید.

ناجی پیراهنش را برداشت و به تن کرد. بطرف پنجره اتاق رفت و پرده را کمی کنار زده به بیرون نگاهی افکند. آنگاه رو به سولماز کرده گفت:

- شب قشنگیه. دوست داری شام چی باشه؟ هنوز هم می توانم غذاهای خوش مزه درست کنم.

تازه در این هنگام و با شنیدن این سخن بود که سولماز بیادش آمد از نهار دیروز تا به آن لحظه هیچ غذایی نخورده است. بسرعت از روی تخت برخواست و مشغول پوشیدن لباسهایش شد. دیگر احساس سستی و رخوت نمی کرد. در حال لباس به تن کردن گفت:

- نیازی نیست غذا بپزی. حالا زنگ می زنم برایمان پیتزا بیاورند جلوی در.

ناجی دستهایش را به هم کوبید و یک گام جلو آمده از پنجره فاصله گرفت.

- چرا ما نرویم سمت آنها؟

سولماز ابرو درهم کشید.

- هوای بیرون خیلی سرده.

- آه ما دوتا به اندازه کافی گرم هستیم! حالا حتی اگر در قطب جنوب هم بودیم فکر نمی کنم سرما نگرانمان

می کرد!

سولماز به او لبخند زد.

- حق با تو است.

هنگامی که ان دو خانه را ترک کردند ساعت نه و نیم بود و هنگامی که بازگشتند سی دقیقه به نیمه شب مانده بود. در رستوران شام پیتزای قارچ و گوشت خورده بودند و بنا بر تمایل سولماز سری هم به بازار مرو زدند که یکی از بازارهای مشهور اهواز بود و در شمال کیانپارس قرار داشت. این بازار همیشه حتی در روزهای تعطیل تا نیمه شب باز بود و همه گاه هم مشتریان ویژه خود را داشت. سولماز مقداری لوازم آرایشی زنانه خریداری کرد و چون می دانست ناجی بسیار به عطر علاقه دارد او را وادار ساخت یک نوع عطر مردانه هم برای خود انتخاب کند. ناجی ناگزیر درخواست او را پذیرفت اما گزینش عطر را بر عهده او گذاشت. سولماز ده دقیقه وقت برای آن کار گذاشت و در نهایت عطری بنام blue for man را که می دانست ناجی گاه از آن نیز استفاده می کند برگزید و آن را خریداری کرد و به مرد جوان هدیه کرد. در راه بازگشت ناجی از یک پیرزن زوار در رفته که دکه ای بر پا کرده بود و سیگار می فروخت یک نخ سیگار مور خرید و با فندکی که از فروشنده گرفت آن را آتش زد.

صبح روز بعد حوالی ساعت نه صبح ناجی از خواب بیدار شد. سولماز در کنارش آرمیده بود. دختر هنوز خواب بود و بنظر نمی آمد بزودی از خواب بیدار شود. آن دو دیشب بسیار دیر هنگام تن به خواب سپرده

بودند. ناجی دیگر از این همخوابگی لذت نمی برد. احساس می کرد هر بار که با سولماز همبستر می شود در حقش ستم می کند. او دختر مهربانی بود و همخواب شدنش با مردی در حال مرگ حتی اگر برخواسته

از تمایلاتش و نه احساسش بود از نظر ناجی رفتار درستی نبود. این کار سوء استفاده از محبت و خوش قلبی شگفت انگیز این دختر زیبا بود. این کار ناجوانمردی بود و او دیگر هرگز نباید اقدام به پذیرش آن

می کرد. تحت تاثیر این افکار ناجی ناگهان منقلب شده خود را رذل و دنی انگاشت. چرا چنین با حیثیت یک دختر جوان زیبا که تا حد پرستش دوستش داشت و ستایشش می کرد بازی می کرد؟ این چه دیوانگی و حماقتی بود که او مرتکب می شد؟ اشک از چشمانش سرازیر شد و درد تا اعماق وجودش پیچید. از ترس آن که صدای فرو داده اش که سعی می کرد آن را در خود خفه کند بی اختیار از گلویش بیرون آید و دختر بدبخت را بیدار کند دستش را لای دندانهایش گذاشت و چنان خشمگینانه آن را فشرد که خون از آن بیرون زد و طعم آن دهانش را آزرده ساخت. با خود سوگند خورد که دیگر مرتکب چنین ناجوانمردیی که با جنایت در حق یک دختر پاک و بی گناه تفاوتی نداشت نشود. دختری که قطعا رفتار تسلیمانه اش در برابر او تنها بر خواسته از ترحم و احساسات عاطفی کورکورانه بود.

ناجی روانداز را کنار زد و خیلی آرام و بی صدا از روی تخت برخواست. در حالی که شلوارش را به پا

می کرد نگاهی به سولماز انداخت. با خود گفت این آخرین بار است که او را برهنه می بینم ، آخرین بار.

پیراهنش را در دست گرفت و با گامهای آهسته اتاق را ترک کرد. بمحض خروج از اتاق خواب احساس آسایش کرد. خود را روی مبلی رها ساخته دست روی پیشانی گذاشت. ادامه رابطه با او یک بی شرمی بزرگ بود. فداکاری دختر جوان که بی تردید فقط می خواست تا لحظه مرگ آرامبخش او باشد نباید موجب گستاخی او می شد. این افکار دوباره مرد جوان را گرفتار تشویش و آشوب درونی کردند. باید هر چه زودتر به این رابطه نادرست پایان می داد و از زندگی این موجود زیبا و شایسته خارج می شد. باید به گوشه خلوت خود می خزید و در تنهایی همیشگی خود انتظار مرگ را می کشید. از جا برخواست و با چشمان اشک آلود خانه را بدنبال یافتن یک قلم و تکه ای کاغذ گشت. درون کشویی یک خودکار و یک سالنامه یافت. خود کار را برداشت و از لای سالنانه برگه ای کند و مشغول نوشتن شد. در کمتر از ده سطر سولماز را ستایش کرده از او بخاطر محبتهایش سپاسگذاری کرد و نوشت که بخاطر خود او بهتر است دیگر هیچ ارتباطی با هم نداشته باشند. اما درست هنگامی که می خواست پایین نامه را امضاء کند صدایی او را به خود آورد:

- داری چی می نویسی؟

ناجی جا خورد. غافلگیر شدن او از دید سولماز که دست به سینه ایستاده و به چهارچوب در اتاق خواب تکیه داده بود پنهان نماند. لبخند بر لب آورده گفت:

- چه زود بلند شدی. فکر نمی کردم تا پیش از ظهر بیدار بشی.

سولماز بسوی آشپزخانه رفت.

- من گرسنه هستم. بیا صبحانه بخوریم.

ناجی نامه را تا کرد و در جیب شلوار خود گذاشت. سپس پیراهنش را به تن کرد و بدنبال دختر جوان به آشپزخانه رفت. ناجی تمام ظهر و بعد از ظهر را با خواندن یک رمان کم حجم جنایی که از درون جا

کتابی برداشته بود گذراند. هدف او بیشتر آن بود که خود را سرگرم نشان دهد تا سولماز نتواند او را به

حرف گیرد. چندین بار تصمیم گرفت نامه را در جایی که در برابر چشم باشد قرار دهد و خانه را ترک

کند اما هر بار با دیدن سولماز که روبروی او نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد از تصمیم خود منصرف شد. این چنین ترک کردن دختر جوان هم خود نوعی بزدلی بود. چرا بجای نامه دختر را روبروی

خود نمی نشاند و صراحتاً موضوع را به او نمی گفت؟ بی تردید خیلی راحت قانع می شد و شاید هم از خدایش بود که زودتر از شر او آسوده شود. نامه را از جیب خود درآورد و آن را در دست مچاله کرد و به درون سبدی که در گوشه دیوار قرار داشت و زباله ها را درون آن می انداختند پرت کرد. تصمیم گرفت با سولماز صحبت کند اما این بار هر بار که به او می نگریست زبانش بود که بند می آمد و برای بیان افکار و تصمیمهایش یاریش نمی کرد. درمانده و سردرگم بود که چه بکند که صدای دلنشین سولماز رشته اندیشه هایش را از هم گسست:

- این کتاب چیه که از صبح تا حالا داری آن را می خوانی؟

ناجی پاسخ داد:

- کتاب قشنگیه. موضوعش جناییست.

سولماز سر بسمت شانه خم کرده گفت:

- ماجرایش چیه؟

- داستان یک قاتل زنجیره ای است که پس از کشتن قلب قربانی هایش را از سینه بیرون می کشد. یک روز دختری را می کشه و قلب او را هم پس از کشتن از سینه بیرون می کشه. اما بعد وقتی به صورت دختر مرده نگاه می کنه محو زیبایی او می شه در حالی که قلب از سینه بیرون کشیده را در دست داره با خودش میگه خدایا چقدر زیباست و قلبش هم زیباتره. قلبی به آن زیبایی را تا آن روز از هیچ سینه ای بیرون نکشیده بود. از نظر قاتل قلب دختره خیلی زیبا بود، به زیبایی خودش. چنان سرخی و لطافتی را تنها در لبهای دختر مرده می دید که حالا دیگه زیاد هم سرخ نبودند. بعد هم داستان روال دیگه ای می گیره. قاتل چند روز بعد در ایستگاه مترو همان دختری که کشته و قلبش را درآورده بود و دست آخر ستایشش کرده بود را می بینه و با ترس و شگفتی تعقیبش می کنه. سرانجام می فهمه این دختر خواهر دوقلوی آن دختری است که او کشته بود. دوباره مهر در او بیدار میشه اما اینبار نسبت به یک دختر زنده. بقیه کتاب را هم هنوز نخوانده ام.

سولماز دست روی سینه خود گذاشته گفت:

- بیرون کشیدن قلب از سینه! کار او درست مثل کاری یه که تو با قلب من کردی!

ناجی کتاب را کنار گذاشته لبخند بر لب گفت:

- گناهان دیگران را به گردن من نینداز. به اندازه کافی گناه به گردن خودم هست.

ناجی می خواست پیش از تاریک شدن هوا آنجا را ترک کند اما سولماز دوست داشت آن شب را نیز با هم بگذرانند. ناجی کار او را بهانه کرد.

- تو خسته ای و نیاز به استراحت داری. از فردا صبح دوباره باید با صد تا شاگرد جورواجور سر و کله بزنی. پس بهتره استراحت کنی.

ناجی هنگام خداحافظی خواست پیشانی دختر را ببوسد و خود او هم چنین انتظار داشت اما در نیمه راه انجام این کار خود را پس کشید و از بوسیدن او خودداری کرد. رفتارش بنظر سولماز عجیب و غیر معمول آمد.

ناجی همیشه برای بوسیدن او اشتهای زیادی داشت. مدتی پس از رفتن ناجی سولماز به یاد سبد زباله افتاد. هنگامی که ناجی کاغذ مچاله شده ای را که صبح نوشته های خود را بر آن نگاشته بود به درون سبد پرتاب کرد سولماز از طریق شیشه دودی رنگ زیر تلویزیونی شاهد تصویر کار او بود و همان هنگام هم حدس

می زد او چه چیزی را دور انداخته است. سولماز کاغذ را از درون سبد درآورد و تا حد ممکن آن را صاف کرده و نوشته های روی آن را خواند. سپس آن کاغذ را به ده ها تکه ریز تبدیل کرد و دوباره به درون سبد زباله بازگرداند. تا حدودی خشمگین و عصبی شده بود اما در عین حال از عشق طوفانی ای که می دانست نسبت به خودش در قلب ناجی برقرار است و محرک او در اتخاذ تصمیماتش است احساس شادی و غرور

می کرد. سولماز روی مبلی نشست و به نقطه ای خیره شد. نوشته های ناجی در ذهنش به صدا تبدیل گشته و پیاپی تکرار می شدند. آیا او از حقیقت غافل بود یا کودکانه کوشش می کرد از آن بگریزد؟ آیا نمی دانست که او خواهد مرد یا می دانست و نمی خواست بپذیرد؟ اما نه! او هیچگاه در زندگی خود را فریب نداده بود.

می دانست کسی که دیوانه وار عاشق اوست شتابان هم بسوی مرگ می رود. اما حالا دیگر سولماز او را دوست داشت و پذیرش مرگ او و جدایی از او برایش دردناک بود. او نیز با تمام توانش نهایتاً یک زن بود که معشوقه مردی شده بود. مردی که بسوی مرگ می رفت و معشوقه اش را تنها می گذاشت.

شاید برای نخستین بار سولماز احساس کرد نمی تواند تنها بودن در یک خانه را تحمل کند. سعی کرد دوباره با تماشای تلویزیون وقت بگذراند اما نشد. گیتارش را که از آپارتمان برادرش به آنجا منتقل کرده بود بر داشت و کوشید با آن خود را سرگرم کند. این هم سودی نداشت. خیلی بی حوصله و کسل بود. همین حالت را دیروز پیش از آمدن ناجی داشت و حالا پس از رفتن او دوباره گرفتار آن شده بود. سولماز می دانست مشکل چیست. او به ناجی عادت کرده بود.

سولماز آپارتمان خواهرش را ترک کرده بسوی خانه پدرش حرکت کرد. روزجمعه بود و خواهرش احتمالا در خانه بود. همصحبتی با او می توانست تا حدودی تسکین بخش باشد. اما هنگامی که به خانه رسید متوجه شد مهمان دارند. حال و حوصله نشستن و گفتگو کردن با مهمانها را که اصلاً نداشت حالا هر کس که می خواستند باشند. این را هم به حساب بد شانسی گذاشت و به آرامی از کنار در اتاق پذیرایی گذشت و به اتاق خودش رفت. اندکی بعد در اتاقش باز شد و دختر بچه ای حدوداً پنج ساله وارد اتاق شد. او تینا کوچکترین خواهرزاده اش بود. سولماز که روی تخت نشسته بود با دیدن دختر بچه خندید و برویش آغوش گشود.

- اوه تی تی ، بیا اینجا ببینم شیطون.

دخترک بسوی خاله اش دوید و خود را در آغوش او انداخت. سولماز شروع کرد به قلقلک دادن او و همراه با او می خندید.

- بگو ببینم تی تی ، کی آمده اینجا؟

- خاله حمیده و بچه هایش.

این اسم برای سولماز نا آشنا بود. کمی بعد در اتاق دوباره باز شد و این بار تانیا که بزرگترین خواهرزاده او بود و چهارده سال سن داشت وارد اتاق شد. تانیا نیز بسوی خاله اش رفت و او هم مانند کودکی خردسال خود را در آغوش سولماز انداخت. سولماز درحالی که صورت دختر را نوازش می کرد گفت:

- مهمانها کی هستند؟ تی تی اسمی گفت که اصلا برایم آشنا نیست.

تانیا خود را از آغوش خاله اش بیرون کشید.

- دوست مامانه. دختر و پسرش هم همراهش هستند.

- او هم یک خانم دکتره؟

- آره ، ولی کارش بچه بدنیا آوردنه!

سولماز با نوک انگشت به نوک بینی دخترک ضربه ای زد.

- خودش که نمی زایه! کمک می کنه زنهای دیگه بچه بدنیا بیاورند.

- او یک ننه قابله است!

- اوه خدای من تانیا! تو واقعا دختر عجیبی هستی! خیلی عجیبتر از خاله ات! بیچاره ده سال درس خوانده تا تخصصش را بگیره آن وقت تو به او می گویی ننه قابله! مگه اینجا دهاته؟

- نمی فهمم! میان این همه رشته پزشکی چرا باید یک نفر بره و دکتر زنان و زایمان بشه؟ خوب می توانه متخصص مغز و اعصاب بشه.

- روزی که قرار بشه مادر بشی خواهیم دید کدامیک بدادت می رسند. متخصص مغز و اعصاب یا زنان و زایمان.

تانیا شانه بالا انداخت.

- حالا کو تا آن وقت.

و پس از کمی مکث گفت:

- تی تی دید که تو آمدی خانه و قبل از آنکه بیاید اینجا و خودش را لوس کنه آمدنت را به مامان خبر داد. مامان مرا فرستاده تا به تو بگم پاشی بیایی پیش مهمانها.

سولماز ابرو درهم کشید.

- آه نه خدای من ، لعنت به تو تی تی!

دختر جوان ناگزیر بچه ها را از اتاق بیرون فرستاد و لباسهایش را تعویض کرد. پس از کمی آرایش کردن خودش نیز اتاق را ترک کرده بطرف پذیرایی رفت. مانند همیشه با متانتی خاص وارد جایی شد که افرادی غریبه آنجا حضور داشتند. حاضران با دیدن سولماز از جا برخواستند. غریبه ها عبارت بودند از زنی حدوداً پنجاه ساله که همان خانم دکتر بود و دختر و پسر جوان او که معلوم بود هم سن و سال سولماز هستند. رفتار و ظاهر موقرانه سولماز در همان ابتدای برخوردش با مهمانان بر آنها تاثیر گذاشته بود و این تاثیر گذاری کاملاً در نگاه آنها آشکار بود. خواهرش ابتدا سولماز را به آن سه معرفی کرد و سپس پرداخت به معرفی آن سه به دختر جوان.

- ایشان خانم دکتر مهرنیا و این خانم جوان هم دختر خانومشان نسترن و این آقای جوان هم پسرشان آقای مهندس نوید هستند.

سولماز با هر سه دست داد و از آن آشنایی اظهار خوشوقتی کرد. با خواهش سولماز آنها و خواهرش دوباره سر جای خود نشستند و او نیز روی مبلی در برابرشان نشست. خانم مهرنیا نیز همانند خواهر سولماز سالها بود که از شوهرش طلاق گرفته بود. دختر او بیست و سه ساله بود و آخرین ترم تحصیلات دانشگاهی خود را می گذراند. اما پسرش بیست و پنچ ساله و فارق و التحصیل در زمینه نرم افزار کامپیوتر بود. خدمت سربازیش را به پایان رسانده و حالا درصدد بود نزد دایی اش راهی کشور کانادا شود. بدین ترتیب دختر جوان خانم مهرنیا دو سال از سولماز کوچکتر و پسرش هم سن او بود. قبلا گفته شده بود که سولماز مدرس زبان انگلیسی است بهمین جهت هنگامی که حرف از مسافرت به خارج پسر جوان پیش آمد مادرش رو به او کرد و گفت:

- بد نیست قبل از رفتن یک دوره فشرده زبان را پیش خانم کریمی آموزش ببینی.

پسر جوان بی درنگ تمایل خود را ابراز داشت و خواهر سولماز نیز با خوشحالی لزوم آن را تایید کرد. اما سولماز کاملا غافلگیر شده بود. لبخندی بر لب آورده گفت:

- البته من معمولاً در خود کالج برای آقایان کلاس خصوصی می گذارم.

خواهرش با خنده واکنش نشان داد.

- نوید جان که غریبه نیست عزیزم.

خانم دکتر مهرنیا نیز به حرف آمده گفت:

- می توانید در خانه ما برایش کلاس بگذارید. فکر کنم نسترن هم بدش نیاید کنار برادرش مدتی شاگرد شما باشه.

سولماز هیچ گاه تدریس در خانه شاگردان را چه دختر بودند و چه پسر نمی پذیرفت. این بار نیز کوتاه

نیامد.

- خوب من و آقای نوید و در صورت تمایل خانم نسترن می توانیم در همین خانه کلاس خود را تشکیل بدهیم. فقط مسئله اینه که ایشان چقدر فرصت دارند و چه مقدار زمان می توانند برای یادگیری زبان بگذارند؟

خانم دکتر پاسخ داد:

- همه کارها برای رفتن او آماده شده. اگر مشکل خاصی پیش نیاید احتمالاً اوایل سال آینده ایران را ترک

می کنه.

سولماز به پسر جوان نگاهی انداخته گفت:

- پس حداقل دو سه ماهی وقت دارند. خوب این زمان کمی نیست. می توانیم از همین فردا هفته ای چهار جلسه با هم کلاس داشته باشیم.

نسترن نیز اظهار تمایل کرد در کلاس آموزش زبان که قرار شد بشکل خصوصی برای برادرش تشکیل شود شرکت کند. بدین ترتیب سولماز دو شاگرد جدید پیدا کرده بود. سولماز آن دو را با هم مقایسه کرد. شباهت زیادی به هم داشتند. هر دو ظریف و زیبا بودند. آهسته سخن می گفتند و حرکاتشان در کل آرام و ملایم بود. چندان بی شباهت به مادرشان نبودند. هیچ چیز هیجان انگیزی در آن دو بچشم نمی خورد. نوید لباسهای خوش دوختی بر تن داشت و رفتارش بسیار مودبانه و سزاوار یک شخص تحصیل کرده بود. تنها نکته ای که در ظاهر او کمی ناسازگار بچشم می آمد عینک ظریف و خوش فرمی بود که بر چشمانش بود و نشان از ضعف بینایی او می داد. او تحصیلات خوبی داشت و از وضعیت خانوادگی مناسبی هم برخوردار بود. به زودی نیز عازم یک کشور مرفه و صنعتی می شد پس می شد آینده ای خوش و قابل پذیرش برای او پیش بینی کرد.

پس از رفتن مهمانها سولماز دوباره خود را با تینا کوچولو سرگرم کرد. او را در آغوش می کشید و به خود می فشرد. دخترک می خندید و نفسش بند می آمد. بازی کردن با این دختربچه همیشه برای سولماز جالب و خوشایند بود. دخترک خاله اش را خیلی دوست داشت و اگر چه کم فرصت پیدا می شد با او باشد اما به او وابستگی داشت. ورود پدر سولماز سبب شد بازی آن دو متوقف شود. سولماز با چابکی به پا خواست و با سرخوشی به پدرش سلام کرد. در واقع او پدرش را هم کم می دید. حقیقت آن بود که هر چند دور و بر او همیشه شلوغ بود اما او یک شخص تنها بود.

روز بعد اولین کلاسی که سولماز برای فرزندان دکتر مهرنیا گذاشته بود برگذار شد اما نوید تنها شرکت کننده آن بود. سولماز از دلیل عدم حضور خواهر او با وجود اشتیاقی که دیروز نشان داده بود پرسشی نکرد و بدون مقدمه شروع به تدریس کرد. خیلی زود متوجه شد پسر جوان یک سر و گردن از بسیاری از شاگردان دیگر او بالاتر است. در واقع نوید خود به زبان انگلیسی تسلط نسبی داشت. تنها مزیت این مورد از نظر سولماز آن بود که کمتر ناچار خواهد شد هنگام آموزش به خودش و شاگردش فشار بیاورد و در نتیجه احتمال ابتلای هر دو به سر درد کم می شد.

کلاس همانطور که سولماز خواسته بود در خانه پدرش برگذار شده بود. به جهت میزبانی او و این که مهندس جوان در هر حال از آشنایان خواهرش بشمار می رفت و با یک شاگرد بیگانه تفاوت داشت پس از پایان درس او را به صرف عصرانه دعوت کرد. بعد از ظهر بود و هنوز ساعتی تا حضور بر سر کلاسهای آموزشگاه وقت داشت. عصرانه ای که ترتیب داد تشکیل یافته از شیر و قهوه و کیک بود. هنگام صرف عصرانه با هم گفتگو می کردند. گوینده بیشتر نوید بود و شنونده سولماز. دختر جوان زیرکانه پرسشی طرح می کرد و نوید در پاسخ به آن با لحن آرام و کم رمق خود شروع به سخن گفتن می کرد. سولماز از لحن او خوشش نمی آمد. از نظر او یک مرد نباید چنین یکنواخت و کم جان سخن می گفت. لحن یک مرد اگر محکم و میانه بالا و پایین شدن متغییر نمی بود ارزشی نداشت. نوید بیشتر از برنامه های سفرش و این که پس از سفر چه اهدافی در سر دارد حرف می زد که در واقع پاسخ پرسشهای دختر جوان بودند. پیدا بود که هم صحبتی با سولماز بسیار برایش دلنشین است. سرانجام سولماز عذر او را خواست زیرا زمان رفتنش به آموزشگاه فرا رسیده بود. نوید خانه را ترک کرد و او اندکی پس از رفتن مرد جوان روانه کالج شد.

تا پایان هفته وضع به همین منوال بود. آنها تا روز جمعه چهار جلسه کلاس را برگذار کرده بودند. نسترن تنها در جلسه دوم سر کلاس حاضر شد و در دیگر اوقات نوید تنها نزد سولماز آمده بود. از آن جمعه تا

این جمعه سولماز هیچ اطلاعی از ناجی نداشت. ناجی نه تنها با او تماس نمی گرفت بلکه به تلفن های هر روزه و پرشمار او هم پاسخ نمی داد. سرانجام تحمل دختر جوان بسر آمد. با وجودی که علت لجبازی ناجی را درک می کرد اما نمی توانست نسبت به او بی تفاوت باشد. حقیقت آن بود که بسختی دلش برای او تنگ

شده و طاقتش تمام شده بود. هرگز دلش برای کسی این چنین تنگ نشده و محال بود چند روز ندیدن کسی بر او تاثیری دردناک بگذارد. حوالی ساعت شش بعد از ظهر خانه را ترک کرد و بسوی خانه ناجی حرکت کرد. ناجی به تلفن های او پاسخ نمی داد پس شاید در را هم برای او باز نمی کرد. اما هنگامی که در زد در حیاط برویش گشوده شد. کسی که در را برای او باز کرد دختر جوانی بود که میان بیست تا بیست و پنچ سال سن داشت. هر دو زن با دهانی نیمه باز و نگاهی آمیخته به پرسش به یکدیگر می نگریستند. سولماز پیش از طرف مقابلش به حرف آمد.

- من با ناجی کار دارم.

زن جوان بی آنکه چیزی بگوید کنار رفت و اجازه داد سولماز داخل شود. سولماز کنجکاوانه سراپای او را نگریست. قامت نسبتا کوتاهی داشت اما روی هم رفته دختر قشنگی بود. سولماز پرسید:

- از اقوام او هستی؟

دختر با تکان سر پاسخ منفی داد.

- او کجاست؟

دختر با دست به درون خانه اشاره کرد. سولماز نتوانسته بود حتی واژه ای از دهان او حرف درآورد.

بی اعتنا به او راه افتاد تا به داخل خانه برود. اما پیش از آنکه داخل شود سرانجام صدای دختر ناشناس

را شنید:

- خانم من نمی دانم شما کی هستید ، اما بدانید کسی که برای دیدنش آمده اید زیاد حال و روز خوبی

نداره.

سولماز با نگرانی زیاد به او نگاه کرد. دختر مصطربانه گفت:

- آه نه نگران نشوید. فقط منظورم این بود که اگر خیلی وقته او ندیده اید شاید کمی تفاوت کرده باشه.

سولماز دیگر وقت را هدر نداد. با شتاب به طرف در رفت و داخل خانه شد. بمحض ورود بوی دود غلیظ سیگار شامه اش را آزرد. بو و دود سیگار فضای خانه را پر کرده بود. ناجی را درحالتی دید که اصلا انتظارش را نداشت. او نیمه برهنه بروی مبلی نشسته و سرش را به عقب تکیه داده بود. شلواری سیاه رنگ پوشیده بود اما پیراهنی بر تن نداشت. در برابرش لیوانی لبریز از مشروب روی میز قرار داشت و لای انگشتانش سیگاری روشن به چشم می خورد. ناجی چشمانش را بسته بود و هنوز متوجه حضور سولماز نشده بود. سولماز آرام و آهسته به او نزدیک شد و در برابرش ایستاد. براستی ظاهر ناجی با همیشه متفاوت بود. صورتش اصلاح نشده و موهایش به هم ریخته و شانه نخورده بودند. پیدا بود روزهاست حمام نکرده است. حتماً آخرین باری که به ظاهر خود رسیدگی کرده پنج شنبه هفته پیش بود که به دیدار سولماز به آپارتمان خواهر او آمده بود. دختر ناشناس نیز پشت سر سولماز داخل شده و اکنون سه چهار قدم عقبتر از او ایستاده بود. سولماز چیزی نگفت و حرکتی نکرد. آنقدر در انتظار ایستاد تا ناجی خود چشمانش را گشود و او را در برابر خود دید. نه تعجب کرد و نه جا خورد. فقط لبخندی بر لب آورده گفت:

- زیاد قشنگ نیست ، مگر نه؟

سولماز گفت:

- اصلاً قشنگ نیست.

ناجی به زن ناشناس اشاره کرد.

- بیا کمکم کن نازنین.

دختر بسوی او شتافت و کمکش کرد تا از روی مبل برخیزد. ناجی همین که روی پا ایستاد رو به او کرده گفت:

- تو دیگه باید بروی.

دختر زد زیر گریه. اما گریه او در تصمیم ناجی تاثیری نداشت.

- برو لباسهایت را بپوش و آماده رفتن شو. سری هم به اتاق من بزن و کیف سیاهی را که زیر تخت خواب است برایم بیاور. زود باش عجله کن.

او رفت و سولماز و ناجی ایستاده در برابر هم تنها ماندند. ناجی با لحنی که هم به طنز آمیخته بود و هم به خشم به سولماز گفت:

- چرا اینطوری نگاهم می کنی؟ حتما خیلی تنفر برانگیز شده ام؟ تنفر برانگیز و ترحم برانگیز. چاره چیه؟ تنها بودن و انتظار مرگ را کشیدن وقتی با هم باشند از آدم دلقکی درست می کنند که بجای آن که بخنداند می گریاند.

سولماز چیزی نگفت. تماشا کردن ناجی هنوز برای او کافی نبود.

- چرا اینجا آمدی؟

سولماز این بار به حرف آمد و گفت:

- برای کشتن تو!

ناجی آرام خندید.

- مثل آن است که برای کشتن مردی بروی که خودش در حال خودکشی یه! آیا ارزشش را دارد ماشه اسلحه را بسوی مردی فشار بدهی که خودش لوله اسلحه ای را بر شقیقه خود گذاشته و می خواهد ماشه آن را فشار بدهد؟

در این هنگام دختر ناشناس که ناجی او را نازنین نامیده بود وارد شد و توجه مرد جوان بسوی او جلب شد. ناجی به کیفی که در دست او بود اشاره کرد.

- آن را بده من.

دختر کیف را بدست او داد. ناجی از درون کیف یک بسته پنجاه هزار تومانی اسکناس درآورد و بطرف او گرفت. دختر گامی به عقب برداشت و گفت:

- نه نمی خواهم ، پول نمی خواهم.

ناجی لبخندی کمرنگ بر لب آورد.

- بگیر نازنین. این دیگه بار آخره. دیگه مرا نخواهی دید.

دختر دوباره به گریه افتاد. پول را از ناجی گرفت و به او نزدیک شد. می خواست او را ببوسد. اما ناجی به او اجازه نداد. او را از خود دور کرده گفت:

- حالا دیگه برو. از بابت وقتی که برای من گذاشتی مچکرم. تو دختر خوبی هستی.

دختر خانه را ترک کرد و ناجی و سولماز را کاملا با هم تنها گذاشت. آن دو همچنان در برابر یکدیگر ایستاده بودند. سولماز هنوز هم خیره خیره ناجی را می نگریست. پرسید:

- او کی بود؟

پاسخ شنید:

- یک دختر بی نوا که مجبور است علاوه بر خودش و مادر کورش خرج دو برادرش را هم بدهد. برادرهایی که یکی از آنها را یک راننده فراری شبانه زیر گرفت و علیل و زمینگیرش کرد بی آنکه هرگز شناسایی بشه و ریالی زیان پرداخت کنه و دیگری هم فقط یک پسر بچه کودن و ولگرده.

- چند ساله او را می شناسی؟

- سه سال.

- از کجا پیدایش کردی؟

- تو یک بزم شبانه مردان مجرد.

- چندش آوره.

ناجی لبخندی زده سر پایین انداخت.

- می دانم. اما من حداقل آن یک شب نجاتش دادم. دوستم با این وعده که تنها خودش و یک نفر دیگه در خانه هستند او را به خانه خودش کشانده بود درحالی که آن شب تعداد ما در خانه او شش نفر بود. وقتی داخل آمد و تعداد را دید وحشت کرد می خواست فرار کنه اما جلویش را گرفتند. می خواستند بهر ترتیب برای آن شب نگهش دارند. دیدم دارند نامردی می کنند دستش را گرفتم از خانه بیرونش آوردم. تنها کسی هم که جرات اعتراض پیدا کرد دوتا از دندانهایش را از دست داد و صورتش چند تا بخیه خورد.

سولماز گویا قصد نداشت از پرس و جو درباره آن دختر دست بردارد.

- دیشب را با او گذراندی؟

- بیشتر از یک سال بود که رابطه ای با او نداشتم.

- تا دیشب. خوب چطور بود؟

ناجی پاسخی نداد. سولماز دوباره تکرار کرد:

- چطور بود؟

- نیاز پیدا کردم ، فقط همین.

- می توانستی بجای یک روسپی مرا خبر کنی.

ناجی سر پایین انداخت.

- بد تعبیر نکن. یک هفته بود با هیچ کسی حرف نزده بودم.

سولماز آهسته گام برداشت و به پشت سر او رفت. صورتش را به شانه ناجی چسباند و در حالی که آرام و نوازش کنان تن برهنه او را با دستانش لمس می کرد گفت:

- این مردی نیست که من می پسنددیدم.

سپس صورت او را بسوی خود چرخاند و او را وادار کرد در چشمانش نگاه کند.

- برو حمام کن. فراموش هم نکن که حتما صورتت را اصلاح کنی. حقیقت را بخواهی عزیزم ، باید بگویم

بد جوری نکبت شده ای.

ناجی لبخندی تلخ بر لب آورد.

- جسم مزخرف انسان که روحش را به خواری می کشد.

آنگاه خود را از دختر جوان جدا کرد و به حمام رفت. نیم ساعت بعد که از حمام درآمد از نگاه سولماز بسیار دلپذیر شده بود. موهایش را شانه زد و سشوار کشید. پیراهن و شلواری یکدست سفید رنگ به تن کرد و یکبار دیگر اما اینبار در عطری خوشبو حمام کرد! هنگامی که به نزد سولماز رفت او را دید که روی مبلی نشسته و مجله ای را مطالعه می کند. دختر جوان با دیدن ناجی مجله را بست و به کناری نهاد. نگاهش به ناجی آمیخته به ستایش و خواهش بود. ناجی نیز روی مبلی روبروی او نشست. سولماز موبایلش را برداشته وارد بخش پیامهای کوتاه آن شد.

- دیروز یکی از دوستانم یک جوک جالب برایم فرستاد. گوش کن! شرایط زن و مرد موقع ازدواج ، زن باید نجیب باشه مثل اسب! با وفا باشه مثل سگ! زیبا باشه مثل آهو و با وقار مثل طاووس! مرد... مرد فقط یک گاو وحشی باشه کافی یه!

واکنش ناجی تنها یک لبخند بود.

- چرا از خانه بیرون نمی آیی؟ نمی خواهی دیگران را ببینی؟

- بیشتر ترجیح می دهم دیده بشم تا ببینم.

- در خانه دیده هم نمی شی.

ناجی تمایلی به گفتگو از خود نشان نمی داد. سولماز دریافت اگر چه توانسته بود او را وادارد ظاهر خود را بیاراید و مانند همیشه آراسته کند اما ذهن و روان او همچنان خسته و پریشان است.

- نه با من تماس می گیری و نه به تماسهایم پاسخ می دهی ، چرا؟

ناجی سر به زیر افکنده و ساکت بود. ناگزیر سولماز دوباره خود بحرف آمد.

- باید باز هم بدیدارم بیایی.

ناجی به او نگریست. سولماز گمان کرد سخن خواهد گفت اما او باز هم ساکت ماند.

- باید به دیدارم بیایی.

سرانجام ناجی سکوت خود را شکست.

- برایم گیتار می زنی؟

- اگر بدیدنم بیایی.

- معمولا وقتی پشت به زیبایی ها می کنم دوباره برنمی گردم آنها را نگاه کنم. دشتها ، کوه ها ، دریاها و آسمان و ماه و ستاره هایش. شاید اینطور همیشه خود را آزمایش می کنم.

- من با همه آن زیبایی ها فرق دارم. من از جنس خودت هستم. مثل تو و پر از نیاز به تو.

پس از اندکی سکوت ناجی آهی کشیده گفت:

- سالهاست که نه برای خودم دعا کرده ام و نه برای دیگران. اما حالا دیگه فکر می کنم یواش یواش باید دست بدعا بشم. حداقل برای راحت مردن!

سولماز خندید.

- تو را خوب می شناسم. هیچوقت به چیزی که به آن معتقد نیستی عمل نمی کنی.

- شاید زمان اعتقاد پیدا کردن رسیده باشه.

- در این صورت من هم برایت دعا می کنم.

- فقط به زبان انگلیسی این کار را نکن!

- فکر می کنی خدا زبان انگلیسی نمی فهمه؟!

ناجی شاید برای نخستین بار پس از گذشت چند روز شادمانه خندید. آنگاه به سولماز نگریسته گفت:

- نمی دانم ، شاید بفهمه شاید نفهمه.

- تا حالا جالبترین دعا را در مورد خودت از زبان چه کسی شنیدی؟

- خیلی ها در زندگی به جان آدم دعا می کنند و شاید به همان تعداد هم به آدم نفرین کنند. هر چند گاهی توازن میان این دو بشکل خنده داری به هم می خوره. تنها کافی یه دیکتاتور مستبد یک کشور عقب افتاده باشی. اما در مورد خودم فکر می کنم از یک مرد بدبخت گاری کش بود. از همانهایی که در خیابانها گاری هل می دهند و نان خشک می خرند.

- آهان نان خشکی ها! تو کیانپارس هرگز آنها را نمی بینیم. خوب ماجرا چه بود؟

- گاریش در یک مسیر سر بالا تو دست انداز افتاده بود و هر چه زور می زد بتنهایی نمی توانست درست آن را کنترل کنه. من هم با آن همه خوش تیپی جلوی جمعیتی که فقط او را تماشا می کردند جلو رفتم و کیفم را داخل گاریش انداختم و کمکش کردم آن را بجلو برانه.

- و دعایش چه بود؟

- امیدوارم به کام دلت برسی.

سولماز لبخندی بر لب آورده گفت:

- رسیدی؟

- فکر می کنم رسیدم.

ناجی آنگاه از جا برخواست.

- من باید جایی بروم. می توانی مرا برسانی؟

- کارت طول می کشه؟

- فکر می کنم طول بکشه.

- امروز جمعه است. تا یک ساعت پیش بنظر نمی آمد بخواهی جایی بروی.

سولماز هر چند می دانست این بهانه ای برای رها شدن از اوست اما دلگیر نشد. دختر جوان نیز از جا بلند شد و گفت:

- حالا که کارت طول می کشه با آژانس برو. اما فردا شب تو آپارتمان خواهرم منتظرت هستم. اگر نیایی بر من ستم کرده ای.

آنگاه گام برداشت و با بی تابی به ناجی نزدیک شد و ادامه داد:

- چرا از من فرار می کنی؟ من دوستت دارم و به اندازه تو دارم رنج می کشم. اینطور بی انصافانه با

من رفتار نکن. اگر می توانستم بی تفاوت بشم حالا اینجا نبودم ، ازدیدن یک زن دیگه بجای خودم زجر

نمی کشیدم و از ظاهر کثیف و نامرتب تو متاسف نمی شدم و از همه اینها تا عمق وجودم احساس درد و بدبختی نمی کردم.

ناجی خواست دختر جوان را در آغوش بگیرد اما پیش از آن که حرکتی انجام دهد و اراده اش به عمل تبدیل شود سولماز رو از او برگردانده با شتاب او را ترک کرد. خواسته بود او را ببوید و ببوسد و در گوشش نجوا کند. اما او رفته بود و ناجی حالا تنها مانده بود. شبح مرگ ، شکوه عشق ، نیروی ترس و سنگینی تنهایی زانوان او را سست کردند و به نشستن وادارش ساختند درحالی که بیش از همیشه دوست داشت بیستد.

Part 1 Part 2 Part 3 Part 4 Part 5 Part 6 Part 7 Part 8 Part 9 Part 10

Share/Save/Bookmark

Recently by Dariush AzadmaneshCommentsDate
برده (6)
1
Aug 25, 2010
برده (5)
-
Aug 20, 2010
برده (4)
-
Aug 16, 2010
more from Dariush Azadmanesh