مادام بوواری

بارها وقتی آقای کافکا نامه هایش را برای آلبرت کامو می خواند به عشق ناب او غبطه می خوردم


Share/Save/Bookmark

مادام بوواری
by hadi khojinian
14-Nov-2010
 

هر روز راس ساعت دوازده‍ ‍‍‍ظهر با هم عشق بازی می کردیم. صدایی از ما بر نمی آمد. مادام بوواری بی صدا هم خوابگی می کرد چون دلش نمی خواست کسی صدایش را بشنود. شوهرش اگر می فهمید حتمن بلایی سرش می آورد. آقای کافکا با اینکه کتاب های آلبرت کامو را خوانده بود ولی دلش هوای خانم بوواری را داشت. نه به صدای موش های خانه گوش می کرد و نه به گلدان های بی آب نگاه می کرد.

آقای کافکا دلش یک آغوش بی درد می خواست و مادام همان کسی بود که به دنبالش بود. شب ها خوابش نمی برد چون باران یک ریز به پنجره می خورد و حس می کرد آب آسمان با صدای بلند فریاد می کشد و این همانی نبود که دلش می خواست. بخاری نفتی خانه را روشن می کرد تا سرما ناکارش نکند.

مادام بوواری مثل همیشه سر ساعت به خانه می آمد. برایش غذا درست می کرد. خانه را تمیز می کرد مخصوصا اتاق خواب را. آلبرت کامو مثل همیشه خانم بازی می کرد و آقای کافکا به دوست دخترش نامه های عاشقانه می نوشت. هر کسی کار خودش را می کرد و ما با هم زندگی می کردیم.

گل های نرگس خانه هر روز شکفته می شدند و بویشان دیوار و تخت را خوش بو می کرد. کاری با دنیا نداشتیم حتی اسم خودمان را فراموش کرده بودیم همان طور که زندگی رهایمان کرده بود. پنجره ها را ساعت دو بعد از ظهر باز می کردیم تا بوی بیرون از خانه از یادمان نرود. تلنگر هایی که به شیشه می خورد را گوش می کردیم تا صدای باد از یاد خاطره هایمان نرود. همه چیز و همه کس را در لا به لای ورق های کتاب پنهان می کردیم تا خودمان را گول بزنیم که آب از آب تکان نخورده.

شلوار جین سرمه ای پر رنگش را دوست داشتم مخصوصا وقتی پیراهن مردانه ی مرا می پوشید که سه دگمه ی اولش را باز می گذاشت. هر بار که دگمه هایش را باز می گذاشت به پستان هایش دست می کشیدم تا هوس هایم را زنده نگه بدارم. کاری به شل یا سفت نبودشان نداشتم چون خوب بودند. برای من این هیکل او نبود که دیوانه ام می کرد. صورت دخترانه ی معصومش را دوست داشتم که در سی و پنج سالگی هنوز کودک باقی مانده بود.

بارها وقتی آقای کافکا نامه هایش را برای آلبرت کامو می خواند حالم عوض می شد چون به عشق ناب او غبطه می خوردم ولی کاری از پیش نمی بردم چون برای او از هوس های نوشتنم حرف می زدم که هنوز تمام نشده. دلم می خواست این بارانی که از هشت ماه پیش شروع شده هیچ وقت تمام نشود. همه ی چترهای خانه را شکسته بودم چون دلم می خواست در اتاق خواب از گوشه ی سوراخ شده ی سقف خانه آب چکه بکند و در داخل کاسه ی مسی که به روی زمین گذاشته بودم صدایش آرامم بکند. آخر می دانید من فرزند آخر باران جزیره هستم. کمی لوس هستم و این برای بچه ی آخر عجیب و غریب نیست.

همین حالا با البرت کامو قرار گذاشتم که فردا شب به خانه اش برویم چون با زنش دعوایش شده. خانم کامو زن خیلی محترمی است و ما اصلن دلمان نمی خواهد بانو کامو با شوهرش دعوا بکند گرچه هم من می دانم و هم آقای کافکا که کامو همین روزها با ماشین تصادف می کند و مادام کامو را بیوه خواهد کرد.


Share/Save/Bookmark

Recently by hadi khojinianCommentsDate
ابر‌های حامله از باران
4
Jul 28, 2012
مادام بوواری
-
Jul 07, 2012
دیوارهای روبرو
6
Jun 26, 2012
more from hadi khojinian
 
Monda

چیزی حسّ نکنی‌؟! defeating the purpose?

Monda


منظورت رو میفهم. ولی‌ برای زنها حسّ نکردن کار راحتی‌ نیست. یعنی‌ اتوماتیک نمیاد.

اگر هنوز تابستان در این شهر بودم، به امید دیدار هادی جان.

 

 

 

 


hadi khojinian

Oh Mate

by hadi khojinian on

Cheers !!!


hadi khojinian

درد

hadi khojinian


رفیق  جان نازنین من . گاهی پیش می آید که تو دلت می خواد بی هیج تماس جنسی کسی را در آغوشت داشته باشی که حسش نکنی . انگار پر قویی را بغل کرده ای که سبک است . انگار دردی نداری . در همان زمانی که در میان دست و شانه هایت بغلش کرده ای  چیزی  حس نکنی . نه دردی و نه حتی سر  سوزنی حرمان .  به امید دیدار در تابستان در شهرت


vildemose

Loved it. Beautifully

by vildemose on

Loved it. Beautifully written.


Monda

! آغوش بی درد

Monda


...اولین بار است که همچین صفتی رو میخونم! هادی جان، منظورت رو اگر درست فهمیده باشم، اون تماسیست که درد واقعی‌ عاشقی درش دخالت نداشته باشه. درسته؟ 

این هم مثل اکثر نوشته هات، آدمو میبره به عالم هپروت. از کار و زندگی‌  میندازه. خودم هم موندم که اول صبحی‌ چه وقت خواندن این جور چیز هاست آخه.


hadi khojinian

شاگرد جان

hadi khojinian


مرسی دخمل باهوش و مهربان من


Nazanin karvar

Guru jan

by Nazanin karvar on

Guru jan mesleh tamami karhatoun excellent bood va lezat baxsh.