کدهای اهرنبورگ

ترسم، ز فرط شعبده چندان خرت کنند / تا داستان عشق وطن باورت کنند


Share/Save/Bookmark

کدهای اهرنبورگ
by cyrous moradi
13-Sep-2010
 

نویسنده داستان و پاورقی در یک روزنامه دولتی هستم. با وجود آنکه نویسندگی کاری است ذوقی و اغلب آنها به مراکز دولتی تعلق ندارند ولی من به عنوان نویسنده حرفه ای در این روزنامه استخدام شده و مثل همه کارمندان یقه سفید مرتباً ترفیع گرفته ام. بعد از سی سال خدمت ،درست قبل از انتخابات ریاست جمهوری 12 ژوئن 2009 شدم: نویسنده ارشد!

در همه طول خدمتم داستانهای کلیشه ای می نوشتم که قالب و ساختار آنها را الیا اهرنبورگIlya Ehrenburg از روزنامه نگاران دوران شوروی و سردبیر معروف روزنامه پراودا (ارگان حزب کمونیست شوروی) ، سالها پیش و در بحبوحه جنگ جهانی دوم (و به قول خودشان جنگ های کبیر میهنی) تدوین کرده است. وی مورد علاقه ویژه استالین و نوشته هایش یاد آور دوران جنگ سرد است. دستورالعمل های وی برای همه کسانی که در سراسر دنیا می خواهند در قالب ایدئولوژی خاصی بنویسند، عین کتب مقدس است. در رسانه های دولتی کشورهایی که هنوز ، مثل دوران شوروی اداره می شوند به مجموعه این دستورالعمل ها اصطلاحاً " کدهای اهرنبورگ " می گویند. الیا اهرنبورگ نسخه کمونیستی جوزف گوبلز وزیر تبلیغات هیتلر بود. اصول داستان نویسی ایلیا کاملاً روشن است: اهداف ایدئولوژیک و انقلابی، بالا از همه خواستهای و امیال انسانی نظیر عشق و علاقه و محبت جای دارد. در کنار همه اینها حملات بی امان به امپریالیسم آمریکا و به قول وی " افشای همه ابعاد پلید و شوم توطئه های واشنگتن" قرار میگیرد که جزو لاینفک داستانها و رمان های ایدئولوژیک محسوب می شوند. این نوع نوشتن هنوز در کوبا ، ونزوئلا، سودان، لیبی و کره شمالی و همه کشورهای دیکتاتوری جهان هواخواهان زیادی دارد. توصیه های وی در کوبا مورد علاقه وتوجه فیدل کاستروست. روزنامه گرانما ،ارگان حزب کمونیست کوبا همیشه در موقع نوشتن اسم نیکسون رئیس جمهور سابق آمریکا Nixonبه جای حرف انگلیسی X از علامت صلیب شکسته استفاده میکندNi卐on تا نشان دهد ، رئیس جمهور آمریکا قرابت زیادی با هیتلر دارد.

قبل از پیروزی انقلاب در 11 فوریه 79، مدرسه حزبی کادر های حزب دولتی رستاخیز را طی کرده ام که نمونه ای از مدرسه ایدئولوژیکی حزب کمونیست شوروی در مسکو (کوتو) بود که توسط روشنفکران توده ای به ظاهر نادم که در دستگاه های اداری به ویژه روزنامه ها و رسانه های قبل از انقلاب و حتی نشر کتاب نفوذ زیادی داشتند تاسیس شده بود و جزوات و کتبی که در آنها تدریس می شدند دقیقاً بر گرفته از برنامه درسی مدارس حزب کمونیست شوروی بود. حزب رستاخیز توسط این نادمان ظاهری با استفاده از الگوی حزب کمونیست شوروی تاسیس شده و ما هم می رفتیم تا در دستگاه های تبلیغاتی کشور درست مثل شوروی سابق مسئولیتهایی را بر عهده بگیریم که زد و انقلاب شد. محمود جعفریان و پرویز نیکخواه و محمد باهری و عطاء ا.. تدین و ... از توده ایی های سابق، حزب کمونیست شوروی را در قالب حزب رستاخیز شبیه سازی کرده و در مدرسه حزبی، ما را به عنوان کادرهای روشنفکری حزب به قول خودشان ، پیشاهنگ تربیت میکردند.

اوایل پیروزی انقلاب و در جو احساساتی آن زمان، اینطور می گفتند که دیگر در فضای دموکراتیک بعد از انقلاب به سازمان های اطلاعاتی و رسانه های دولتی نیازی نیست. موضوع آن قدر جدی شد که من به فکر خرید مزرعه ای برای پرورش شتر مرغ و کشت گل گاو زبان افتادم که شایع شده بود خیلی سود آور است. کمتر از یک سال بعد از پیروزی انقلاب ، ورق برگشت. دولت انقلابی زود تر از همه با کارمندان سازمان های اطلاعاتی و اختناق و به دنبال آن با همه نویسندگان روزنامه های دولتی به توافق رسید. برای ما چیزی در اصل عوض نشد. فقط مجبور نبودم هر روز ریش خود را اصلاح کرده و دوش گرفته و لباسهای تمیز بپوشم و کراوات بزنم. شروع کردم به نوشتن داستانهایی به سبک روسی و در دفاع از اهداف انقلاب و حمله به ضد انقلاب و صد البته آمریکای دد منش و امپریالیست.

من داستانهای کلیشه ای زیادی دراین خصوص نوشته ام که خیلی ها بر سر دو راهی انتخاب بین عشقشان به همسر، فرزند، پدر و مادر و علاقه به اهداف حزبی و ایدئولوژیک ، دومی را انتخاب کرده اند. یادم می آید که به تقلید از یک داستان کلیشه ای کمونیستی روسی، قصه پلیس جوانی را نوشتم که در اوایل انقلاب عاشق دختری زندانی می شود که در دادگاه انقلاب به جرم فعالیتهای ضد انقلابی و چیزی که آن موقع ها به عنوان تماس با بیگانگان (یعنی آمریکا، انگلیس و اسرائیل و ...) نامیده میشد، محکوم شده بود. قرار بود که این زندانی در معیت پلیسی که گفتم دیوانه وار دوستش داشت از شیراز به تهران منتقل (و به احتمال زیاد اعدام شود) . در وسط راه دختر زندانی قصد فرار کرده و پای پیاده شروع به دویدن می کند . پلیس نگهبان میداند که اگربا دختری که دوستش دارد فرار کند، می توانند از کشور خارج شده و زندگی بهتری را مثلاً در آمریکا شروع کنند. پلیس جوان دچار دودلی می شود و مدتها بین احساساتش به عنوان یک عاشق و وظایف انقلابیش دچار تردید می شود و سرانجام وقتی دختر محبوبش به همه اخطارهایش توجهی نمی کند، از پشت وی را هدف قرار داده و می کشد. صحنه پایانی ، مراسم قدردانی و اعطای نشان لیاقت به این پلیس را نشان میدهد که اجازه نداده احساساتش بر انجام وظیفه اش غلبه کند. کلیشه برداری دقیقی بود از فیلم روسی چهل و یکمین به کارگردانی گریگوری چوخرای.

این قالب تهوع آور و کلیشه ای را در 30 سال گذشته به انحاء مختلف تکرار کرده ام و با توجه به اینکه ساختاری جا افتاده دارد، بدون ترس از عکس العمل های احتمالی خوانندگان همچنان به قول جوانان امروزی کپی پیست می کنم. من حتی داستانی نوشته ام که مادری از اینکه پسر جوانش در اوایل انقلاب به دلیل عضویت در سازمانی ضد انقلابی به مرگ محکوم شده بود، نه تنها برای فرزندش تقاضای عفو نمی کند، بلکه در مراسم اعدامش حضور یافته و از اینکه دیگر فرزندی ضد انقلاب ندارد بر خود بالیده بود. چند تا از کتابهای من با صرف هزینه های زیادی به فیلم هایی برگردانده شده اند که بیشتر از آنکه آثار هنری باشند، به نوعی تجهیزات شستشوی مغزی محسوب می شوند که برای استفاده در دیگر کشورها مخصوصاً جمهوری های موز آمریکای مرکزی و لاتین به آن نواحی صادر می شوند.

درست یک هفته بعد از پایان انتخابات و شروع نا آرامی ها، رئیس ما، که هر را از بر تشخیص نمی داد مثل بوقلمون رنگ عوض کرده و مرا به اطاقش خواست و بدون هیچ مقدمه ای گفت که من دچار رکود هنری شده ام!! در مقابل چشمان از حدقه در آمده من اضافه کرد که همه نوشته های من در طول سی سال گذشته تکراری، بدون نوآوری و در یک کلام تهوع آور بوده است. بلا انقطاع حرف میزد. در فرصتی یاد آور شدم که شما بودید که جایزه قلم زرین نویسندگی را به مناسبت سی سال دفاع از اهداف انقلاب به من اعطا کردید! حالا چی شد که یک شبه شدم نویسنده مرتد! مثل کرگدن زخمی زوزه کشید و گفت: ابله! ما گفتیم و تو هم باور کردی ؟ کسی داستانهای تو را نمی خواند. تو فقط کاغذ ها را سیاه کرده و محیط زیست را آلوده می کنی . رئیس عین خوک یواش یواش آرام گرفت. رسید به نتیجه گیری. خیلی درمانده شده بود. با صدایی که پر از درخواست مذبوحانه بود، گفت: ببین جانم! داستان جدید بنویس. قصه ای که منعکس کننده فضای فعلی جامعه بوده و مردم را جذب کند. مخصوصاً خوانندگان جوان را. می فهمی چی میگویم؟

... و شما آنها را چاپ خواهید کرد؟

آره! چرا که نه! مطمئن باش بدون خواندن اجازه چاپ خواهم داد. دلم میخواهد صدها نفر زنگ زده و ازداستانت تعریف کنند. تیراژ روزنامه را فقط میتوان با چاپ داستانهای کوتاه و منعکس کننده مسائل روز بالا برد. متوجه هستی؟

... یعنی ... هرچی بنویسم چاپ می کنی ؟ بدون سانسور و ویراستاری؟

... آره که چاپ می کنم. ما به دنبال جذب مخاطبیم. مخصوصاً مخاطبان جوان. متوجه که هستی؟

از وقتی از دفتر سردبیر بیرون آمدم، عین آرش کمانگیر شده ام. دلم میخواهد داستانی بنویسم که جبران همه دوران رکود سی ساله را کرده باشم.

سر از پا نمی شناختم. سوژه ای در ذهن داشتم که باید پخته می شد. داستانی که در نظر داشتم بنویسم به سرنوشت پزشکی بر میگشت که در بازداشتگاه کهریزک کار کرده و بر اثر مخالفت با شکنجه دستگیرشدگان سرانجام جان خود را بر سر اینکار میگذارد. کل موضوع داستان شاید قدیمی و تا حدودی تکراری باشد. بیشتر یاد آور دکتر ژیواگوی بوریس پاسترناک است ولی سعی کرده ام با عینیت دادن به اخباری که قسمتهایی از آن را همه می دانستند، به داستان خود جان بدهم به طوریکه خوانندگان با خواندن آن احساس کنند که در فضای بازداشتگاه قدم میزنند و هر دقیقه با دکتر قهرمان ما همراه هستند. برای اولین بار احساسات انسانی مثل رحم، شفقت بالاتر از احساس وظیفه اداری قرار میگرفتند. داشتم به جبران سی سال کارهای تکراری، داستانی می نوشتم که همه هنرم را در آن به کار می بستم. کاری می خواستم بکنم ، کارستان!

سه شبانه روز تمام بدون وقفه کار کردم و سرانجام کار تایپ شده ام را روی میز سردبیر گذاشتم و وی هم بدون آنکه آن را بخواند همانگونه که قول داده بود برای چاپ فرستاد. با اشتیاقی که در خود سراغ نداشتم، منتظر انتشار داستاتم نشستم. روزنامه ما هر روز نزدیک ساعت 3 بامداد از چاپخانه خارج شده و در دکه های روزنامه فروشی توزیع می شود تا برای خرید مردم در ساعت اول روز آماده باشد. خودم را آماده میکردم که مطابق برنامه هر روز ساعت هشت صبح به دفتر روزنامه بروم. توی دلم آشوب عجیبی بر پا بود. احساس بی سابقه ای داشتم. در خیابان همه چیز را متفاوت میدیدم. بر خلاف انتظار من که کسی به روزنامه دولتی علاقه ای نداشت و تقریباً همه آنها دوباره برگشت خورده و به عنوان کاغذ باطله به انبار میرفت، این بار هیچ اثری از روزنامه دولتی در بساط روزنامه فروشی ها نبود. اول فکر کردم که اصلاً توزیع نشده است که در مقابل چهره متعجب من ، روزنامه فروش توضیح داد : نمیدانم چه مطلبی داشت که همان ساعت اول همه شماره های آن فروش رفت. دلم بیشتر فروریخت. با قدم های آهسته به اداره نزدیک شدم. بر خلاف روزهای معمولی که نگهبان دم در اصلاً عبور مرا از گیت با بی تفاوتی دنبال میکرد، این بار نگاه مشکوکی به من انداخت. همه چهره هایی را که در مسیرم تا اطاق سردبیر می دیدم، جوری به من نگاه میکردند که انگار شاخ در آورده ام. همه با تعجب و وحشت به من نگاه میکردند.

وارد اطاق سردبیر که شدم، درست مثل فیلم پدر خوانده همه روسا جمع بودند و انگار انتظار مرا می کشیدند. رئیس مستقیم من، ناگهان عین توپ آلمانی منفجر شد: ابله! احمق! حروم زاده ! تو آبروی همه ما را بردی ! این چی بود که نوشتی ؟ هر چی رشته بودیم پنبه شد ! تو داستان ننوشتی ، تو در واقع گزارش قضایی تنظیم کردی بر علیه دولت و چاپ درروزنامه دولتی! خیر سر ارواح بابات ما به عنوان ابزار روابط عمومی دولت عمل می کنیم نه منتقد آن. همه شبکه های تلویزیونی در جهان به نقل از روزنامه دولتی ، رویدادهای کهریزک را که ما همه سعی در انکارش داشتیم، مورد تایید دولت میدانند. تو همه ما را به خاک سیاه نشاندی! هالو! بوزینه! عنتر! دیگر اسامی سایر حیوانات باغ وحش را نمی شنیدم. رئیس در حالی که جیغ بنفش می کشید گفت: بوزینه ! تو حتی نوشتی که ما به دکتر بازداشتگاه قرص آبی خورانده و باعث سکته اش شدیم. چنان موضوع را شکافته و توضیح داده ای که نوشته ات به گزارش پزشکی قانونی شبیه است تا داستانی تخیلی و سرگرم کننده

همه روسا بی سرو صدا اطاق را ترک کردند. من ماندم و رئیس. رئیس اندکی آرام گرفت. با تغییر لحن به من نزدیک شد و گفت: تنها راه اعاده حیثیت روزنامه این است که یک قرص آبی بخوری. قرص آبی از اختراعات سازمان اطلاعات و جاسوسی روسیه KGB است. با خوردن آن ،کبد به تدریج و ظرف مدت حداکثر یک ماه از کار فتاده و شخص دچار سکته قلبی می شود. این کار به قدری دقیق است که هیچ گونه کالبد شکافی نشان نخواهد داد که علت واقعی مرگ خودن قرص آبی است. خانواده متوفی چون به تدریج با روند پیشرفت بیماری آشنا می شوند، سکته قربانی برای آنها تعجب آور نخواهد بود. رئیس عین پدری که کودکش را برای خواب به موقع شبانگاهی آماده می کند ادامه داد : آره جانم ! اگر قضیه بیخ پیدا کند، نزدیک 15 نفر از مدیران باید استعفاء داده و آماده رفتن به زندان بشوند. تو میتوانی با خودکشی جلوی این فاجعه رابگیری.

این روش قدیمی روسی بود. کشتن مخالفان و ساختن شهید و بت از آنها. در اوایل دهه 1930 جوزف استالین دیکتاتور خونخوار شوروی طی توطئه ای کیروف رهبر حزب کمونیست لنینگراد (سن پطرز بورگ فعلی) را که خطری برای وی محسوب می شد، کشت. بلافاصل در تبلیغات حزبی وی به عنوان شهیدی قلمداد شد که توسط عناصر ضد انقلاب ترور شده است. استالین به این بهانه صد ها نفر را اعدام کرد تا خیالش از مخالفان برای مدتی سوده باشد و در عین حال دستورداد مجسمه های کیروف در اغلب شهرهای شوروی نصب شده و از وی به عنوان یکی از قهرمانان انقلاب روسیه که جانش را را در راه مبارزه برای پیروزی بر عناصر ضد انقلاب از دست داده یاد شده و صد ها کتاب منتشر شده و یادبودها برپا گشتند. الگوی انهدام کیروف و استفاده از روش روسی ده ها بار در کشورهای دیگر از جمله ایران تکرار شد و این بار نوبت من بود.

رئیس که احساس کرد اندکی نرم شده ام ، آرام تر شده و یا صدایی که ترجیع میداد دوستانه و خودمونی باشد ادامه داد: قول میدهم مراسم خاکسپاری آبرومندی برایت برگزار کنیم. پاداش بازنشستگی قابل توجهی را به خانواده ات می پردازیم. فکرش را بکن ! تو در حالی می میری که اصلاً نگران بچه ها و همسرت نیستی! من خودم حاضرم اولین کسی باشم که در مراسم بزرگداشتت سخنرانی کرده و از خدماتت به کشور وملت قدردانی کنم. هان ؟ چی میگویی ؟ می توانی تا فردا صبح فکر کنی . این فرصت قابل تمدید نیست. بهتر عاقل باشی ترتیب دادن تصادفی در خیابان کار سختی نیست. سرنوشت همه آنهایی را که در سی سال گذشته کله شقی کردند فراموش نکن. قرص آبی ویا به قول همکاران روس таблетки синий تابلتکی سینی که به اختصار تابلتکی گفته می شد، با فرهنگ ما همخوانی داشته و دارد. قهوه قجری روش آبرومندی بود برای کشتن مخالفان پادشاهان و سرکردگان رده بالای کاخ گلستان نشین و آمپول هوا و تریاک هم روش های مدرنی بودند که در دوره پهلوی برای استخلاص از دست مخالفان ابداع شده بودند.

در فرصت یک روزه ای که داشتم خیلی با خودم کلنجار رفتم تا قهرمان بازی در آورم و همه اتفاقاتی را که افتاده مستند ساخته و با استفاده از امکانات جدید ارتباطی و اینترنت به اطلاع همه برسانم ولی هر بار بیشتر پشیمان میشدم . یاد شعر معروفی از فریدون توللی افتادم:

ترسم، ز فرط شعبده چندان خرت کنند
تا داستان عشق وطن باورت کنند

من رفتم از چنین ره و دیدم سزای خویش
بس کن تو، ورنه خاک وطن بر سرت کنند.

بر زنده باد گفتن این خلق خوش گریز
دل منه که یک تنه در سنگرت کنند

پتک اوفتاده در کف ضحاک و این گروه
خواهان که باز کاوه آهنگرت کنند

دهها بار اصطلاح " خلق خوش گریز" توللی را در ذهنم مزمزه کرده و سرانجام تصمیم نهایی را گرفتم. خوردن قرص آبی درمان همه دردهای من است. به قول یکی از همکاران دیگر هیچ دردی را در هیچ عضوی حس نخواهم کرد. مرگ در مدت یک ماه هم امتیازی است. تا فردا ، زندگی برایم یک قرن گذشت. نگذاشتم زن و فرزندانم چیزی را متوجه بشوند. نکته خنده دار قضیه آن بود که حرکات گربه مادری که با علاقه و دقت بچه هایش را دربالا رفتن از درخت آموزش میداد در فرصتی 24 ساعته ای که به من داده بودند، بیشتر برایم جالب بود. یک فیلم مستند واقعی و دست اول و صد البته زنده . هر بچه گربه ای به درسهای مادر خوب توجه نمیکرد نمی توانست تعادلش را در بالای درخت حفظ کرده و از آن بالا روی زمین می افتاد.

رفتنم به اداره، نشان دهنده آن بود که راه حل رئیس را پذیرفته ام. در اطاقش تنها بود. حرفی بین ما رد و بدل نشد. قرص آبی با لیوانی آب روی میزش بود. با چشمانی نظیر چشمان آغا محمد خان قاجار، زل زد به دستهایم که ده یالا شروع کن! احمق!

با بی تفاوتی انگار که شکلاتی را می خواهم بخورم قرص رابرداشته و به طوری که سردبیرم ببیند در دهان گرفتم و لیوان آب را به تانی سر کشیدم. رئیس انگار ماموریتش به انجام رسیده لبخند پیروزمندانه زد و با من چنان دست داد که انگار از ماموریت سختی برگشته ام. بلافاصله عازم منزل شدم. عوارض خوردن قرص تا چند ساعت آینده بروز میکرد. خیلی جان سخت بودم. درست مثل راسپوتین. تا فردا صبح چیزی غیر عادی احساس نکردم. درست لحظه ای که میخواستم از تختم بلند شوم. محکم زمین خوردم. بیهوش شدم. چیزی را حس نکردم. وقتی چشمانم را باز کردم روی تخت بیمارستانی بودم که مطمئنم از قبل برایم رزرو شده بود. وقتی چشمانم را به زور گشودم، چهره سردبیر رادیدم. به نظرم عین تمساح پوزه کوتاه سیستان بود. در حالیکه تظاهر به ناراحتی میکرد ولی به وضوح میدیم که که چشمانش از شادی می خندند. مطمئن بودم که حتی مراسم تدفین و ترحیم من از همین الان برنامه ریزی شده است.

یک ماه بیماری طبق برنامه های از قبل تعین شده به سرعت سپری شدند و هیچ پزشکی از بیماری من سر درنیاورد. فکر میکنم مرگ من برای آخرین دقایق روز چهارشنبه برنامه ریزی شده است. چون روزهای پنجشنبه ادارات درایران نیمه تعطیل هستند و فرصت مناسبی برای تدفین است و روز جمعه هم حتماً مراسم ترحیمی در شان روزنامه نگار و داستان نویس شهیری مثل من در نظر گرفته شده است. یادم می آید که برای طی دوره ای در روزنامه نگاری ، البته قبل از انقلاب به فرانسه رفته بودم. دوستی فرانسوی می گفت اگر مهارتی را که ایرانیها در اداره مراسم تدفین و ترحیم و سوم و هفتم و چهلم و سالگرد متوفی دارند در سایر زمینه ها هم داشتند ، ایران بهشت می شد!!!

از وقتی روح از تنم خارج شده بزرگترین سرگرمیم، مرور همه آن سخنرانی ها واشگ ریزان های الکی بوده که در بزرگداشت من حرام شدند. همکارانم در روزنامه دولتی، صحبتهایشان مثل هم بود. انگار از روی دست همدگیر نوشته بودند. درست در فردای روز فوتم روزنامه دولتی در صفحه دوم ، دقیقاً سیصد کلمه در باره من نوشته بود. آن قدر ازم تعریف کرده بودند که اگر واقعاً عکسم نبود فکر میکردم شخص دیگری فوت شده است. از قول سردبیر نوید داده شده بود که مجسمه نیم تنه من به عنوان سمبل روزنامه نگاری که تا آخر عمرش به آرمان های انقلاب وفادار ماند و لیبرال دموکراسی غرب را با مقالاتش مفتضح کرد، در سالن جلسات نصب خواهد شد. فکر میکنم این هم شیطنت دیگری از رئیس باشد تا همکاران مجمسه مرا با انگشت به هم نشان داده و به حماقتم بخندند. اینجا کار زیادی برای انجامش ندارم. با ارواح دیگر بر بالای گورستانهای ابن باویه و کهریزک ، مسگر آباد ، ظهیر الدوله ، باغ طوطی ،ابن بابویه ،بهشت زهرا، گورستان خاوران،امام زاده عبدالله و گورستان شاه عبدالعظیم پرواز می کنیم. سرگرمی ما خندیدن به گریه و زاری کسانی است که در نبود ما اشگ میریزند و همه آن خزعبلاتی را که روزنامه ها در باره ما نوشته اند، باورشان شده است.


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
Shazde Asdola Mirza

Nicely writtern

by Shazde Asdola Mirza on

But perhaps too much for us, with limited language and imagination capabilities. Ten years from now, people will read and enjoy it in Tehran ... god willing.