یکی از اسب های جوان که حال خوشی نداشت را نگاه کردم. بی آنکه چشم بر هم بزند اجازه داد به یال سفید - سیاهش دست بکشم. حتی نیم نگاهی هم به اسب ابلق پیری نیانداختم که بی محابا نگاهم می کرد و سنگینی چشم هایش پشت شانه ام را کمی خم کرده بود.
خواب یکی از پرنده های جزیره ماسه ای را به اسب جوان گفتم. مثل خواب زده ها نگاهم کرد و اجازه داد یالش را نوازش بکنم. نفس های بودن من از تو را به شماره ی نگاهش اضافه کردم. باز هم حرفی نزد. به او گفتم که نگاه کن من چقدر زلال هستم. سرش را پایین انداخته بود و به کیسه ی پارچه ای که به دهانش بسته شده بود زبان می زد و در آرواره های صورتش سرش را می جنباند.
نگاهم را به سمت اسب ابلق پیر انداختم. با اشتیاق به سمتم آمد. کمی خم شد تا سوارش بشوم. دلم یهو به هم ریخت. انتظار این مهربانی را نداشتم. رگبار باران شروع شد. قایقی از دور دست با بادبان پارچه ای به سمت جزیره می آمد. در حالی که با احتیاط سوار اسب می شدم گریه ام گرفت. به هیچ عنوان نخواستم با ذهنم کلنجار بروم که دلیل اشک ریختم چیست. ولی در ذهن ناپیدای گم شده ی این روزهایم دلیلش را می دانستم.
اسب های بی سوار از راه های دور به سمت جزیره حرکت کرده بودند. این خبر را کلاغ های مسافر که در بالای سرمان می چرخیدند دادند. خبر شورش شهرهای جنوب غربی و شرقی به جزیره رسیده بود. راهزن های نقاب دار به سمت شهرهای شمال شرقی و غربی رفته بودند و اسب های خودشان آنها را ترک کرده بودند. گرسنگان چلاق و بی دست لنگان لنگان با سگ های تشنه سوار قطارهای بی راننده شده بودند. همه ی این ها را یکی از کلاغ های یازده ساله در گوشم می خواند و من ذهنم را دایمن با پاک کن زبری پاک می کردم.
قاضی های جنگل شروود از راه رسیده بودند و در مسندهای چوبی نشسته بودند. هزاران پاسبان دور تا دور جزیره را با دست هایشان بغل کرده بودند. دایره ی رفتارهای ماهی های شناور کمی تا قسمتی ابری شده بود. صیادهای پیر و اخمو ماهی ها ی صید شده را با چاقو و ساطور قطعه قطعه می کردند. دریا رنگ آبی اش را به اسب های بی سوار بخشیده بود. خونابه های ریخته شده از سر و تن ماهی ها دریا را به رنگ کدر آب مرده تبدیل کرده بود. حاشاهای گلوهای بریده شده امان تازه ای برای خودشان جور کرده بودند.
یکی از کلاغ های پیر به روی شانه ام نشست و در گوش اسب ابلق گفت: فکر کنم حالا وقت این است که تو دوباره جوان بشوی. اسب ابلق با بی رمقی جواب داد: چطوری آخه؟ یکی از کلاغ های جوان چوب باریک درازی با خودش آورد و کلاغ پیر با خواندن وردی اسب ابلق از کار افتاده را جوان کرد.
شورشی های کودک و نوجوان از یکی از محله های حاشیه شرقی جزیره دوان دوان خودشان را به لب ساحل رساندند. پاسبان ها دنبالشان کرده بودند. اسب جوان شده شروع به شیهه کشیدن کرد. اسب های بی سوار راه شان را کج کردند و همه ی کودکان شورشی را سوار کردند. ماهی های بالدار از ده کوره های آسمان بلند جزیره خودشان را به بالای سر پاسبان ها رساندند. پاسبان ها تور های خودشان را به سمت ابرهای بالای سرشان انداختند. کلاغ ها با نوک شان تورها را پاره کردند تا هیچ ماهی در تور پاسبان ها گیر نکند. اوه راهزن ها پای پیاده خودشان را به منتهی الیه جزیره رسانده اند. آیا باران امشب به کمک کشتی ها خواهد آمد؟ آب دریای جزیره در حال خشک شدن است!
Read more: //hadikhojinian.blogspot.com
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
ناب
hadi khojinianThu Aug 11, 2011 12:37 PM PDT
مرسی جی جان . اینو دیشب وقتی خبر دادگاهی کودک یازده ساله انگلیسی رو شنیدم نوشتم . تصویرها بی واهمه و ترس ردیف شدند و نوشتم . هی رفیق جان دوستت دارم
Don't stop
by Jahanshah Javid on Thu Aug 11, 2011 12:26 PM PDTThis story has great potential.