نیمه پنهان ماه

ویروس ایمان به قدرتی که زور بگوید همیشه با ماست


Share/Save/Bookmark

نیمه پنهان ماه
by cyrous moradi
14-May-2011
 

دو پیرمرد تقریباً همزمان وارد کافه استارباکس Starbucks فرودگاه کندی نیویورک شدند. اولی لاغر و متوسط بود، درست مثل جوانی های صادق هدایت. دقیقاً مثل عکسی که اوایل دهه 1920 میلادی در پاریس گرفته بود و شاخ و برگ های درختی که تنه و ریشه اش در دوردستهاست از سمت راست وارد عکس شده اند، برگهایی شبیه چنار و شاید هم سپیدار. احتمالاً در آتلیه های عکاسی آن زمان پاریس چنین صحنه هایی برای گرفتن پرتره رایج بود.این مدل ایستاده و عکسی که ویکتور هوگو به مبلی راحتی تکیه داده و متفکرانه به دور دست ها خیره مانده سالهای سال مدل مطلوب اغلب عکاسان خیابانهای استانبول و لاله زار و ناصر خسرو تهران بودند.تفاوت عمده پیرمرد با هدایت، قاب عینک مستطیلی و مد روزش بود که با عینک های دسته شاخی و گرد صادق هدایت زمین تا آسمان توفیر داشت. عینکش از همان هایی بود که سالها قبل دانیل اورتگا از آن استفاده میکرد و ریگان رئیس جمهور آمریکا در نطق رسمی خود بعد از پیروزی ویولتا چامورا بر دانیل اورتگا ساندنیست، آن نوع عینک ها را جاودانه ساخته بود: بگذارید دانیل اورتگا برود گم شود با آن عینک های گرانقیمتش! پشت عینک، چشمان پیرمرد مثل دو تیله هم شکل و هم رنگ بودند، در انتهای دو حفره لانه کبوتر. آرایش موهایش قدیمی بود. مثل چپ های دهه 60 اروپا. تار به تار به عقب شانه شده بودند و درست در بالای شقیقه هایش به اندازه نیم فال گردو سفید شده و پف کرده بود. هفتاد ساله به نظر می رسید. موهایش را به سبک قدیم روغن بریانتین زده بود، دقیقاً به همان نحوی که جوانان طبقه مرفه تهران بعد از جنگ می زدند. خط ریشش سفید شده بود عین گلگیر سواری های دوج دوران آل کاپن. سبیل هایش به قدری کم پشت و ظریف بودند که انگار صبح یادش رفته بود زیر دوش اصلاح کند.

همه مسافران لباس های راحت بر تن داشتند ولی پیرمرد کت و شلوار یک دستی پوشیده بود با پیراهنی که از سفیدی و تمیزی برق میزد. بر خلاف اغلب مسافران که کفش های اسپورت و راحت پوشیده بودند، کفش های ورنی مشگی براق بر پاهای کوچکش جا خوش کرده و با هر حرکت حساب شده جیرجیر کوتاهی میکردند. کراوات آبی روشن زده بود، درست مثل رئیس جمهور آمریکا شده بود پشت دوربین های تلویزیونی برای تبریک سال نو. دو خط ریش هم اندازه داشت و صورتش نشان میداد که چند ساعت قبل با دقت زیادی اصلاح شده است. یک کیف دستی شیک ولی قدیمی در دست داشت از همان هایی که در فیلم های دوران جنگ سرد جاسوسان شرق و غرب اسناد محرمانه را در آنها حمل می کردند. ظاهر پیرمرد اصلاً نشان نمیداد که مسافر است. انگار برای شرکت در سمیناری دانشگاهی و ارائه مقاله در مورد تمدن های منسوخ شده دره سند به دانشگاه کلمبیا میرود. روی کیفش با فونتی شبیه اریال و سایز 22 و ایتالیک با حروف لاتین نوشته شده بود: Farhad Nikaein فرهاد نیک آئین. درست مثل تشرف به معبدی مقدس، قبل از ورود چند لحظه ای به لوگوی استارباکس که شبیه الهه های یونانی بود نظری انداخت و بعد با احتیاط قدم به داخل گذاشت. بعد از ورود لحظاتی بهت زده ایستاد تا جایی را برای نشستن انتخاب کند. ظاهراً انتظار داشت که عین زورخانه برایش زنگ بزنند و یا شاید هم گل ریزان کنند.

پیرمرد دوم قد بلند و چاق بود. شلوار جین گشاد و پیراهن چهارخانه اسپورت خوش رنگی پوشیده بود. با آنکه پیر بود و راحت 70 ساله نشان میداد ولی صورتش پر نشاط بود.ژاکت بی آستین خاکستری پر جیبی شبیه آنها که گزارشگران CNN می پوشند بر تن داشت.دگمه های جلو کاملاً باز بودند. کمر بند پهنی بسته بود که قوس شکمش را با بزرگنمایی زیادی نشان میداد. صورتش عین چهره همینگوی بود وقتی در کوبا اقامت داشت (هنوز عادت نکرده بود ژاکت های پشمی یقه گرد زمخت بپوشد) در میان همه گربه هایش،مشغول نوشتن داستان پیرمرد و دریا بود. وقتی می خندید دو ردیف مرتب دندانهایش برق می زدند. ریش سفیدش به زیبائی بر روی گونه های قرمزش نشسته بود. لاله هر دو گوشش مثل کشتی گیران شکسته بودند. عینک مطالعه ای با قاب و شیشه گرد داشت که با نوار چرمی ظریفی بر گردنش آویخته بود. دو خودکار یک اندازه ولی با رنگ های آبی و مشگی در جیب پیراهن داشت که سرهایشان به راحتی قابل مشاهده بودند. ساک دستی خوش رنگ(قرمز وینستونی) به دست داشت که برند ورزشی معروفی بر رویش خودنمایی میکرد. بیشتر به رئیس گروه های کوهنورد شبیه بود که برای فتح قله کلیمانجارو و یا اورست حرکت کرده اند. پیرمرد به قدری پر انرژی به نظر میرسید که انگار منتظر بهانه ای است تا از خنده منفجر شود. تنها نکته نا مانوس در ظاهرش، اسمش بود که دقیقاً مثل نظامیان با حروف بزرگ لاتین درست بر بالای درپوش پیراهنش نقش بسته بود:Babak Patakchi بابک پتکچی. بابک خیلی بی خیال وارد شد. درست مثل وارد شدن کابویی تنها به میخانه ای دور افتاده در غرب وحشی دقیقاً همان گونه که در فیلم جدال در نیمروز(High Noon , 1952 )گری کوپر با اعتماد به نفسی قاطع این کار را کرد.

هر دو در یک لحظه به میزی خالی نزدیک شدند. در حالی که فرهاد با شک و تردید دو دل مانده بود که بنشیند و یا برود سر میز دیگر، بابک با لحن دوستانه ای گفت: "بگیر بشین!"

فرهاد تعارفی را که شنیده بود باور نمیکرد. برای اولین بار بود که بابک را می دید. با احتیاط و تانی بر روی صندلیش جا به جا شد. و با دقت و احترام به مردی که روبرویش نشسته بود، نگاه کرد. بابک توجهی به فرهاد نداشت و گذاشته بود تا به خوبی جا بیفتد. سرانجام انگار چهل پله را بالا آمده باشد، نفسی تازه کرد و گفت چطوری فرهاد؟ فرهاد با اندکی ترس خودش را جمع و جور کرد و با لبخندی زورکی پرسید: "ما همدیگر را قبلاً دیده ایم؟"

بابک در حالی که توجهش به پیش خوان بوفه بود خیلی راحت گفت: "این اولین باری است که شما را می بینم. شناختن ایرانیها در هر جای دنیا کار سختی نیست. فرمول قدیم من هنوز ردخور ندارد. اگر صفحه ای از سر شانه های ایرانیها به موازات زمین عبور دهی در اغلب موارد سر ایرانیها بالاست. یعنی دقیق تر بگویم چانه آنها با افق زاویه ای حدود ده درجه میسازد. یعنی آنها سر به هوا هستند و بیشتر در نخ این و اون و اطرافیانند تا خودشان. چه زن و چه مردان ایرانی، حتی اگر عینک های ضخیم آفتابی هم زده باشند در حال سوکیدن این وآنند. اکثر مسافران ایرانی به طور آماری، کتابی برای مطالعه همراهشان نیست. انگار بعد از پنجاه سال اقامت در غرب، هنوز رفتار معیار را پیدا نکرده اند و مشغول یادگیری هستند. البته بعضی وقتها هم اشتباه میکنم. ولی بیشتر اوقات این فرمول رد خور ندارد. من تو را از دور دیدم. داشتی همه ابعاد استارباکس را ورانداز میکردی. انگار میخواهی اینجا را بخری. چنان به دقت اوضاع را ارزیابی میکردی که روزها می خواهی اینجا بمانی. و اما اسمت. پیری این مزیت را دارد که آدم دوربین می شود و به راحتی می تواند نوشته های دور را بخواند. خیلی راحت اسمت را روی کیف ات خواندم، مرا بیشتر یاد مدرسه می اندازی تا فرودگاه و مسافرت. قبل از هر چیز بهتر است نوشیدنی سفارش دهیم. پیشنهاد من من قهوه اسپرسو با کیک های ویژه اینجاست. مهمان من! موافقی؟"

فرهاد به جای اعلام صریح موافقتش به سبک ایرانیها شروع کرد به من و من کردن. بابک همه نجواهای نامفهوم فرهاد را نشانه موافقت تلقی کرد و سعی کرد تا به راحت ترین صورت ممکن سر صحبت را با فرهاد باز کند ولی واژه های مورد استفاده بابک چنان بر گوش فرهاد نا مانوس آمد که انگار کل صحبتها به زبان چینی ماندارینی صورت میگرفت. خودشان را به دست تقدیر سپرد. مدتی به سکوت گذشت. فرهاد اندکی با گره کراواتش بازی و ظاهراً مقداری شلش کرد تا راحتتر نفس بکشد. اولین گلوپ قهوه را که خوردند، انگار تازه همدیگر را کشف کرده اند، خودمونی تر شدند. بابک و فرهاد به سبک ایرانیها، اطراف خود و سقف استارباکس را با دقت رادارهای پیشرفته (ARSS) سویپ کرده و آماده درد دل و غیبت از دیگران شدند. این بابک بود که قدم پیش گذاشت: "نگران به نظر میرسی؟ چته؟ راحت نیستی؟ به چی فکر میکنی؟"

فرهاد این بار بدون مکث پاسخ داد: "دارم فکر میکنم که چه زود پسر خاله شدی؟ درست همانطوریکه سالها قبل در ایران رسم بود. در داخل اتوبوس دو مسافری که کنار هم می نشستند اندکی بعد از شروع حرکت با هم گرم میگرفتند و حداکثر یک ساعت بعد فامیل در می آمدند. حالا قصه ماست. طوری صحبت میکنی که انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم. این نوع آشنایی ها مدتها برایم پیش نیامده است. رسم اینجا را که میدونی. دو نفر غریبه به ندرت هم صحبت می شوند. در حال حاضر دارم به این فکر میکنم که چرا اسمت را عین سربازان آش خور روی پیراهنت نوشته ای. اگر آدرست را هم پائین تر می نوشتی همه فکر میکردند که آلزایمر داری و خانواده ات این کار را کرده اند. پتکچی یعنی چی؟ تلفظش گلویم را درد می آورد. و آخرین فکر من در حال حاضر مربوط می شود به فاصله ای که بین دو دندان پیشت است. دندانهایت عین صخره اند و شکاف بینشان احساس عجیبی به آدم میدهد. این شکاف شبهاتت را به همینگوی تکمیل میکند."

-- "اگر صد ساعت هم کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم مطمئن هستم که فامیل در نمی آییم. خیالت راحت. شکاف بین دنداهایم تقصیر من نیست. از اول همین طور بود. اگر خواستم دندان مصنوعی بگذارم حتماً دندان های مرتبی میگذارم تا کنجکاوی اشخاصی مثل تو تحریک نشود. و اما چرا اسمم را روی پیراهنم نوشتم. بیشتر به خاطر هم وطنان ایرانی است. خیلی راحت مرا Potkchi صدا می کنند. پتک Potk یعنی چکش بزرگ در حالی که Patak یعنی کندو. البته به ترکی. Patakchi یعنی کسی که عسل تولید میکند و با کندو سرو کار دارد. گویا این شغل پدر بزرگم بود. سئوال دیگری نداری؟ حالا راستش را بگو: نگران چی هستی؟"

-- "نه سئوالی ندارم. خیلی مختصر و مفید، همه نکات تاریک را روشن کردی. داستان نگرانی من طولانی است. خلاصه بگویم که نوه پسری دارم به نام شهرام، 25 ساله. تحصیل کرده و از هر نظر مطلوب و ایده آل. متولد آمریکاست. تنها دل خوشیم این بود که با فرهنگ ایرانی بزرگ شود که شد. البته به قول امروزی ها من قرائت خاص خودم را از فرهنگ ایرانی که سرتاپا مثبت بود به خوردش دادم. خیلی راحت می تواند فارسی صحبت کند. با فرهنگ و ادبیات فارسی و تاریخ گذشته کشورمان به خوبی آشناست. ولی..."

-- "خوب دردت چیه؟ مرگ میخواهی برو هندوستان! خیلی از خانواده های ایرانی آرزومند داشتن چنین فرزندانی هستند. آشنا با فرهنگ مادری و همزمان با آن کسب دانش و مهارت کاری در کشوری که برای زندگی بر گزیده اند. خوب با این توصیفاتی که میگی شهرام شما پسری است ایده آل. مشکل چیه؟"

-- "با یک فنجان قهوه دیگه موافقی؟"

-- "آره که موافقم. چه بهتر از این! ولی زود باش بگو ببینم فرهاد جان چرا این قدر دمقی؟ اینها همه مقدمه و حاشیه بودند برو سر اصل موضوع."

-- "راستش را بخواهی موضوع خیلی ساده است. من تصویر خیال انگیز و ایده آلی از ایران و به ویژه ایرانیها برای شهرام ترسیم کردم. دو ماه قبل پا شد رفت آنجا و گرفتاری من هم از همان موقع شروع شد. وقتی با هم تلفنی صحبت می کنیم معنی واژه هایی را می پرسد که من یادش ندادم، چون معنی برخی را خودم هم نمیدانستم. دو دره کرد، خیلی خفنه ، قهوه ای به تلخی مرگ، بی خیالش، یارو را دور زد و ده ها عبارت دیگر. از اینها گذشته، آن تصویر زیبایی هم که من از ایران و ایرانی برایش تعریف کرده بودم، برایش مصداق پیدا نکرده است. واقعیت های موجود جامعه چیز دیگری است. فامیل هایمان با وجود آنکه قول داده بودند در سفرهای داخلی همراهش باشند، حتی حاضر نشده اند تهران را هم نشانش بدهند. بر خلاف همه وعدهایشان اصلاً تحویلش نگرفتند. طرفه آنکه پسر عموش که در تهران زندگی میکند سر تبدیل دلار سرش کلاه گذاشته. خلاصه سفر نوه من به ایران عین تماشای فیلم فارسی از روی آنوسش شده است. هر قدر من تصویر شفافی از ایران ارائه کرده بودم، نوه ام شهرام ایران دیگری دیده است. تیره و تار و خیلی متفاوت تر از آنکه در تصورات خود داریم."

-- "فرهاد عزیز! گمانم تو در جوانی آموزگار و یا دبیر دبیرستان بودی. من ایرانی های زیادی را در سراسر جهان دیده ام که بدون هیچ گذشتی همه خوبیها را به ایرانیها نسبت میدهند. دقیقاً مثل نظریه Y (وای)در مدیریت که همواره تصویری مثبت از انسان ارائه میدهد. من وقتی به هم وطنانم می گویم که هیچ سرباز آمریکایی و انگلیسی روز 28 مرداد در تهران حضور نداشت و این خود ایرانیها بودند که مصدق را سرنگون کردند و آنها به راحتی در اینترنت می توانند عکس های ایرانیهای خوشحالی را ببینند که ساعت 2 بعد از ظهر چهارشنبه 28 مرداد سال 1332 مطابق با 19 اوت 1953سوار بر تانکهای سپهبد زاهدی به سوی ایستگاه رادیو تهران رهسپارند و یا عازم تخریب پلاک شماره 9 خیابان کاخ منزل دکتر مصدق هستند، این تحصیل کردگان و متخصصان ایرانی بودند که ساواک شاه را اداره میکردند، این خود ایرانیها بودند که کشتارهای بعد از پیروزی انقلاب را مدیریت کردند، نه تنها باورشان نمیشود بلکه مرا به نداشتن عرق ملی و حتی صفات دیگری متهم میکنند که فعلاً مجال گفتنشان نیست. در 58 سالی که از کودتای 28 مرداد می گذرد، هیچ تحقیق و گزارشی در خصوص نقش خود ایرانیها در این کودتا انجام نگرفته است. اغلب این تحقیقات در حد برادران رشیدی و تکرار چند شعار کهنه (نوکر امپریالیسم و آمریکا و مرگ بر کرمیت روزولت و چرچیل و نیکسون و برادران دالاس) در جا زده است. به عنوان نمونه اغلب وزرای دولت سپهبد زاهدی از وزرا و همکاران نزدیک مصدق بودند. یعنی عواملی که دولت کودتاگر را تشکیل میدادند چند روز قبل از آن عضو حکومتی ملی و به اصطلاح پوپولر بودند! هر گاه ذهنیت ایده آلی که اغلب ایرانی ها از خودشان ترسیم کرده اند، شکسته می شود، چنان بر آشفته و عصبانی می شوند که می ترسم کار به کتک کاری و برخورد فیزیکی بکشد. ملت ها معصوم نیستند. آنها مسئول جنایتهای دیکتاتور ها می باشند. هیتلر و استالین بدون ارتش عظیم خبرچینان چگونه می توانست آن همه جنایت را سازمان دهی کنند. اخیراً فیلم مستندی در باره گشتاپو دیدم. در تابستان سال 1944 بعد از کشف توطئه علیه جان هیتلر توسط سرهنگ اشتافن برگ و یارانش، عده ای زیادی از به اصطلاح " توطئه گران" در دادگاه های نمایشی توسط خود آلمانی ها دقیقاً به سبک و سیاق محاکمات مسکو که استالین به صورت نمایشی اجرا کرده بود، محکوم به اعدام شده و جانشان را از دست دادند.در همان فیلم اسنادی رو میشد که آلمانی ها رفت و آمدهای همسایگانشان را به گشتاپو گزارش میدادند. صرفاً برای خوش خدمتی. همین. جامعه فعلی ما هم دقیقاً مثل آلمان دهه 1930 و یا شوروی دهه 1940 است.خیلی از آلمانی ها و روس ها جانشان را فدای هیتلر و استالین کردند. همین الان در روسیه اشخاص زیادی هستند که کشته و مرده استالین بوده و خواهان بازگشت به حکومتی شبیه وی هستند. ما الان در موقعیتی هستیم که آنها 60 سال قبل بودند. زمینه های گرایش به فاشیسم و حکومت های توتالیتر در خون تک تک ما وجود دارد. ما ایرانیها هم چون کبک چشمانمان را بر واقعیت ها می بندیم و همیشه در هر فرصتی شعارگفتار نیک، کردار نیک و پندار نیک را به عنوان شعار ملی به خارجی ها توضیح میدهیم. واقعیت غیر از این است. نظریه X (ایکس)بیشتر با واقعیت های جامعه ما همخوانی دارد. خیلی حرف زدم. ویروس ایمان به قدرتی که زور بگوید همیشه با ماست. حتی ایرانیهایی که مدتهای طولانی مقیم کشورهای غربی هستند، عملاً روح دموکراسی را درک نکرده اند. انگار این اعتقادات جزوی از ژن ما شده است. هر کسی به نوعی به Fuhrer ایمان دارد. چانه ام درد گرفت. از نظر ما هر کسی قدرت دارد در عین حال مشروعیت هم دارد. راستی نپرسیدم اینجا چکار میکنی؟ کجا میروی؟"

-- "بابک جان انگار خیلی دلت پر است. در مورد شغلم تا حدودی درست گفتی. من سالها مترجم رسمی شرکت نفت در آبادان بودم. خیلی دقیق و رسمی طبق نرم های انگلیسی بار آمده ام. راستش همیشه با کت و شلوار و کراوات و کلاً رسمی از منزل خارج میشوم. میدونم که خود انگلیسی ها هم این کار را نمی کنند. چه کنم عادتمه. خیلی ها به من می گویند که شبیه صادق هدایت هستم. واقعیتش را بگویم که همه کتابهایش را خوانده ام. جز اینکه بگویم از نظر انشاء و نوشتار فارسی واقعاً شاهکار هستند چیز دیگه ای نفهمیدم. مخصوصاً از بوف کورش. راجع به مقصدم باید بگویم که بلیط گرفتم بروم آمستردام. فکر میکنم شماره پروازم9357 دلتا باشد. فرصت زیادی تا موقع پرواز دارم نوه ام چند روز دیگر از تهران میرسد هلند. میخواهم تو آمستردام ببینمش. راستش خیلی دلم می خواهد از تلخی اتفاقاتی که توی ایران برایش افتاده اندکی بکاهم."

-- "ببین فرهاد! خوب گوش کن! طرز تفکر و رفتار ما مثل فلسفه عروسک های روسی Matryoshkaاست. در داخل هر عروسکی، عروسک دیگری پنهان است. هر اتقاقی را توطئه ای برای پوشش حوادث بعد میدانیم.هیچگاه حاضر نیستیم در مورد نیمه تاریک و یا آن چیزی که آمریکائی ها Dark Sideو فرانسوی ها côté obscur می گویند در هیچ موردی اعم از شخصی و یا ملی بحث کنیم. بیشتر دوست داریم حرف های ترو تمیز و به اصطلاح الگانت بزنیم. هرکسی هم که این گونه مطالب منفی را عنوان کند به عنوان فردی که قصد طراحی و اجرای توطئه ای برای تیره و تار نشان دادن شخصیت ما و یا کشورمان را دارد مورد حمله قرار میدهیم. با این طرز فکر دوست داریم تصویر روتوش شده ای از خودمان ارائه بدهیم. طبق قراردادی نا نوشته توافق کردیم که ایرادات و عیوب فردی و ملی را لاپوشانی کرده و مطرح نسازیم."

-- "بس کن دیگه بابک! ماشاء ا.. چقدر انرژی داری. شور و حالت من را یاد جوانانی می اندازد که در ماه های اول بعد از انقلاب مقابل دانشگاه تهران با همدیگر بحث سیاسی میکردند. انگار صبحانه کله پاچه خورده ای. راستش قبول دارم که در براق نشان دادن چهره مثبت از هم وطنانم اندکی زیاده روی کرده ام ولی حرف های تو هم خیلی خوشایند نیست. بلند شو برویم فست فود بخوریم. با مک دونالد موافقی؟ مهمون من. هیچ چیز به اندازه صحبت های با حرارت انرژی را به هدر نمیدهد. نمیدانم با این حرارتی که صحبت میکنی چرا اینقدر چاقی؟ ولی میخواهم یکی به نفع تو صحبت کنم. من به دلیل آشنایی با زبان و فرهنگ فرانسه خیلی خوب میدانم که بعد از شکست فرانسه از آلمان هیتلری، مارشال پتن قهرمان ملی فرانسه جهوری ویشی Vichy Franceرا در استان های جنوبی فرانسه به عنوان حکومت دست نشانده برلین تشکیل داد! فکرش را بکنید نیمه جنوبی کشور عملاً بی خیال نیمه شمالی شد. مردم جنوب چنان راحت زندگی میکردند که در مدت سه سال اشغال حدود 200 فیلم سینمایی ساختند. این در حقیقت نیمه تاریک گذشته فرانسه است. الان مدن شصت سال ایت که هنرمندان فرانسوی هر چند گاهی این زخم کهنه را باز کرده و در باره آن بحث می کنند. اخیراً هم فیلم کاملاً مستندی در باره مماشات مردم فرانسه با اشغالگران آلمانی توسط خود فرانسوی ها تهیه شده است که نشان دهنده محبوبیت مارشال پتن در میان مردم فرانسه اشغالی است. داشتن نیمه تاریک در گذشته هر فردی و یا کشوری افتخار نیست ولی دلیلی هم برای پنهان کردنش وجود ندارد. گمانم تو راست می گویی همه کشورها دقیقاً مثل آدم ها هستند. نیمه تاریکی دارند. فرق ما با بقیه این است که از طرح چنین موضوعاتی به شدت ناراحت شده و طرف را متهم به مخدوش کردن چهره ایران و ایرانی میکنیم. معمولاً اغلب حملات خارجی به کشورهای مختلف با نوعی همکاری عوامل داخلی بوده است. هم اکنون روشن شده که در اغلب کشورهای اروپایی مورد اشغال آلمان نازی عوامل داخلی نیرومندی با ارتش مهاجم همکاری میکردند. من تاکنون به خاطر ندارم که پژوهش پیشرفته ای در خصوص همکاری ایرانیها با ارتش اسکندر صورت گرفته باشد. مسلم است که اقشاری از مردم ایران در آن روزگار از نیروهای مهاجم استقبال کردند ولی در خصوص ماهیت و وابستگی طبقاتی آنها کتابی را ندیده ام. می گویند آریو برزن سردار ایرانی در آستانه پیروزی بر ارتش مهاجم اسکندر بود که " چوپانی " با یونانیان همکاری کرده و راه محاصره ارتش ایران را به آنها نشان میدهد. اطلاعات زیادی در باره این به اصطلاح چوپان نداریم. هم وطنان ما اساساً از طرح چنین موضوعاتی سر درد میگیرند و با یک کلمه تمام میکنیم. خوب که چی؟ چی را میخواهی ثابت کنی؟"

-- "گوش کن فرهاد! بحث من و تو دیگه داره از حالت چالشی خارج می شود. ما هر دو یک حرف میزنیم. منظورم اینه که با همدیگر تا حدودی موافقیم و این برای دو ایرانی در کشوری غریب واقعاً عجیب و خطرناکه!!! بگذار موضوع تا حدودی خنده دار را در این رابطه برایت تعریف کنم. چند سال پیش در جمعی از ایرانیها بحث از اختیاراتی بود که در موارد خاص دولتهای غربی میتوانند تماس های تلفنی و احتمالاً ایمیلی اتباع خود را رصد کنند. یک از هم وطنان کاتولیک تر از پاپ این را مخالف روح قانون اساسی ایالات متحده و ضمائم آن میدانست وقتی برایش یادآوری کردم که سازمان " اسپزگان و گاوشگان" یا به قول یونانیان " افدالموس بازیلئوس" نام سازمان جاسوسی داریوش بزرگ بوده ودر ایران به سازمان چشم و گوش شاه معروف و وظیفه اش جاسوسی از هم وطنان و گزارش فعالیتهای ضد دولتی آنها در 2500 سال پیش بوده، سخت بر آشفت و همه اینها را ساخته و پرداخته دشمنان ایران خواند!! برای آنها غیر قابل باور بود که ما مبتکر فضولی در زندگی خصوصی دیگران و شنود ارتباطات آنها در 2500 سال قبل بودیم. آمریکا از این نظر فعلاً در جایی است که ما صدها سال قبل بودیم! حتی اغلب تحصیل کرده ترین ایرانیها هم حریم خصوصی برای همسر و فرزندانشان قائل نیستند و آرزو دارند تا به اصطلاح امروزی ها گذر واژه ایمیل همه اطرافیانشان را داشتند."

-- "فرهاد جان از همینجا برگرد به شهر خودت و به استقبال نوه ات نرو. بگذار خودش به آرامی اطلاعاتی را که در مدت اقامتش در ایران به دست آورده تحلیل کند. خرابش نکن. روتوش بس!"

-- "فکر خوبیه. به خصوص اینکه اصلاً رفتنم را به آمستردام به نوه ام اطلاع نداده ام. میخواستم برایش سورپرایز باشد. یاد سالها قبل افتادم. در پائیز سال 1333 مصادف با اکتبر و نوامبر سال 1954، روی تخت های کنار حوض در منزل پدر بزرگم در تجریش شام میخوردیم و بی خبر از همه جا با عطر شب بوها که با خنک شدن هوا بویشان بیشتر در فضا پخش میشد، با بچه های فامبل خوش بودیم و به هر اتفاقی الکی می خندیدیم. بعد ها که بزرگتر شدم فهمیدم که در همان حال تعدادی از دستگیر شدگان بعد از کودتای 28 مرداد، در گروه های متعددی اعدام می شدند. ما نه تنها آن زمان بلکه هیچگاه نه به آن اعدام ها و نه به موارد مشابه آن ها توجه نکردیم. این همان نیمه تاریکی بود که همیشه از بحث و جدل در باره اش گریزان بودیم. راستی بابک تو کجا میروی؟ برنامه ات چیه؟"

-- "فرهاد جان! برای سفری کاری عازم شیکاگو هستم. این هم کارتم. هر جوری خواستی می تونی با من تماس بگیری. من عاشق املت و آبگوشت و آش رشته ام. کوه نوردی را هم خیلی دوست دارم. نمدونی خوردن آش رشته در ارتفاعات چه مزه ای دارد. به خصوص با کشک و پیاز داغ زیاد! ولی قبل از رفتن توصیه ای برات دارم. بشین همین جا. بگذار روی بورد عزیمت هواپیمایت را به چشم ببینی. بعد بلند شو برگرد خانه ات. این هم نوعی دیوانگیه! خیلی کیف داره! بگذار شاهد رفتن هواپیمایی باشی که قرار بود باهاش بری!"

-- "بابک عزیز! سفر خوبی را برایت آرزومندم. عجله ای برای رفتن از آیدل ویلد ندارم."

-- "چی گفتی؟ Idlewild ? "اونجا دیگه کجاست؟

-- "قبل از سال 1963 و ترور جان کندی اسم مصطلح فرودگاه نیویورک بود."

-- "خیلی با حالی فرهاد! از اسامی 80 سال قبل استفاده میکنی. مترجم بودن این مزایا را هم داره که از سابقه نام گذاری ها با خبر باشی. بشین همین جا و به فکر نوه ات نباش. بگذار دلتا به مقصد آمستردام بپرد. میتونی در سالن انتظار بشینی. هم کانال نشنال جئوگرافی را ببینی و هم نیم نگاهی هم به تابلوی اطلاعات پرواز های خروجی داشته باشی. خدا حافظ فرهاد. به من زنگ بزن."

فرهاد زل زد به صفحه تلویزون بزرگی که پرواز تاریخی آپولو هشت را بازگو میکرد. 24 دسامبر سال 1968 برای اولین بار سه فضانورد آمریکایی فردریک بورمن، ویلیام آندرس و جیمز لاول توانستند نیمه تاریک ماه را ببینند و عکس های زیبایی از طلوع زمین در پشت ماه تهیه کنند. اطلاعاتی که آنها گرد آوردند راه را برای سفر موفقیت آمیز آپولو 9 هموار ساخت. گویند داشت مکالمات سه فضانورد را توضیح میداد:

بورمن: "آه! خدای من! اونجا رو نگاه کن! زمین داره طلوع می‌کنه، وای! چقدر زیبا است."

آندرس: "ولش کن! این توی برنامه ما نیست!"

بورمن (با خنده): "جیم فیلم رنگی داری؟"

آندرس: "زود باش اون فیلم رنگی رو بده به من..."

فرهاد از دیدن فیلم هایی که از قسمت تاریک کره ماه پخش میشد، احساس لذت عجیبی میکرد. دلش میخواست تا ساعتها از روی صندلیش بلند نشود. روی برد بزرگ اطلاعات پروازهای خروجی پرواز 9357 دلتا به مقصد آمستردام ثبت شد. فرهاد یک آن دلش برای دوچرخه سواری در کنار کانال های زیبای آمستردام تنگ شد. داشت چشمانش گرم میشد. صحبتهای آندرس را چندین بار زیر لب تکرار کرد:

-- "ولش کن! این توی برنامه ما نیست."

در زوایای دور دست مغزش به موسیقی پینک فلوید و آلبوم "نیمه پنهان ماه" که در سال 1973 منتشر شده بود فکر میکرد. جمله کوتاه آندرس هنوز برایش جذاب بود: "ولش کن! این توی برنامه ما نیست"!


Share/Save/Bookmark

Recently by cyrous moradiCommentsDate
به صندوق رای ایمان آوریم
3
Nov 04, 2012
چه باید کرد؟
9
Oct 02, 2012
سازش تاریخی
2
Sep 03, 2012
more from cyrous moradi
 
reRa

well done ..

by reRa on

فقط میخواستم بگم که از خواندن این مطلب خیلی لذت بردم .. خیلی خوشحالم  که بعد از اینهمه مدت کسی یا کسانی هستن که واقعیت ها رو ... آنطور که هست  و اتفاق افتاده ... مطرح میکنند و بقولی از این فلسفه نقابی بر چهره  در زندگی روزمره ایرانی ها .. چندان پیروی نمی کنن .. باید این مطالب گفته بشه  تا ذهنیت ها تغییر کنه و خیلی ها هم به اون پی ببرند .. مرسی برای مطلبتون  و موفق باشید  ..

Anahid Hojjati

Azadeh jan, I agree about zerangi

by Anahid Hojjati on

Azadeh jan, very true about Zerang as opposed to intelligent.  Some Iranians always admire so and so because he/she is zerang and usually the zerang person is not an intelligent person but just zerang.  


Azadeh Azad

Our Shadow Side

by Azadeh Azad on

Dear Cyrous, 

Thank you for speaking the truth through the characters of your story. The dark side of our personal and national personalities, our shadow selves, are right before us and we cannot see them. I am wondering how many people would change their outlook by reading your story.       

 

Farhad’s exaggerated and untrue presentation of the Iranian culture and civilization to his grandson is typical of the educated middle-class or upper middle-class Iranians.  Glorifying our Persian culture and overlooking our many negative customs, habits and beliefs, are forms of  both self-delusion and demagogy that result from a profound sense of insecurity and inadequacy. When we cannot be proud of your nation as it is today, we compensate for it by thinking and talking of a glorious past that exists only in our imagination, a sanitized version of 2500 years of despotism.              

 

I’m not surprised that Farhad’s relative did not show Tehran to his grandson, Shahram. There was no personal benefit for them. The Iranian hospitality has more to do with showing off one’s wealth, satisfying one’s curiosity, and one’s desire to be perceived as a generous person than an individual choice based on compassion, empathy or sense of being useful. Getting psychic satisfaction out of helping another person or being kind and helpful and hospitable for the sake of it alone is not a common Iranian national trait. The Iranian middle-class culture, which IS the dominant culture, can be summarized in one word: Appearances.                 

 

Your other character, Babak, is absolutely right regarding the role of Iranians in our own national destiny. Instead of taking collective and individual responsibility for our actions, we project our shortcomings and mistakes on instances outside ourselves.  The "Other" becomes our Shadow!     

 

I liked your example of the French’s collaboration with the Nazis. No wonder French people exaggerate about their nationalism. Jean Cocteau has a very good film about the collaboration of the majority with the Germans. La resistance was overwhelmingly composed of the socialists – a minority in the north.     

 

You alluded to the lack of respect for the individuality of the family members. I think that has to do with our tribal mentality. Oh, yes. Only Afghans are tribal, not us Iranians :-)  (We see everything in terms of black and white. We cannot think of *degrees* of being tribal.)       

 

I can think of a couple of other elements of our collective dark side, which are not in your story. One is the fact that most Iranians are more zerang than intelligent; we value street smarts and “wise guyness” over intelligence and insight. The other is the fact that if most people of the world have one or two personas, we Iranians in general have each a hundred one of them, which make us inauthentic individuals who ignore our own inauthenticity.   These are, of course, general tendencies; they do not apply to each and every Iranian.   

 

I really enjoyed reading your story. Thank you.   

 

Cheers,      

 

Azadeh 

 


Soosan Khanoom

-- "ولش کن! این توی برنامه ما نیست."

Soosan Khanoom


may be the readers are just saying that when it comes to commenting on a blog : )   but I am sure they are reading it ........

I, however, read it just because you mentioned.

 I liked it. ... it is well written and it is incredibly sweet ....  

and you are right that no American soldier was there in the streets on 28 Mordad .....

Az Maast Ke Bar Maast  

 


cyrous moradi

واجب کفائی

cyrous moradi


هم اکنون که این سطور را می نویسم 520 نفر مطلب بالا را خوانده اند ولی فقط یک نفر اظهار نظر کرده است. ضمن تشکر از این یک نفر از بقیه نیز خواهشمندم  به اصطلاح کامنت بگذارند. فرقی  نمیکند ، ، انتقادات خوانندگان به اندازه  تمجیدشان برای من با ارزش هستند.   در فقه شیعه برخی واجبات را یک نفر انجام بدهد از گردن بقیه می افتد و دیگر لزومی ندارد آنها زحمت انجام آن واجب را بکشند. به اینها می گویند واجب کفایی. حالا داستان ماست. وقتی خواننده ای اظهار نظر میکند بقیه این کار را واجب کافی دانسته و دیگر لزومی به اظهار نظر و گذاشتن کامنت نمی بینند.

به امید آنکه دوستان نظرات ا( به ویژه نظرات انتقادی) را دریغ ندارند.


Anahid Hojjati

Good read as always.

by Anahid Hojjati on

Enjoyed reading this. Observations such as looking at Starbucks as if they are going to buy it. Iranians are expert at doing the look. The one that they check a person's sar ta paa. I have missed out at this Iranian trait though and I am always reminded of it. For instance sometimes when I discuss someone with others, they tell me but did you notice that she has that problem with her mouth/eye/nose and usually no I never noticed that problem.