روی پیراهن سفید بلند مارگریتا، عکس ماهی های قرمزی را کشیدم که در لا به لای جلبک های سبز شنا می کردند. نفس می کشیدند و حباب هایی روی سطح آب رودخانه درست می کردند. کمی آن ور تر سوزن بان تنهایی در سکوت مسیر قطارها را عوض می کرد. زندگی در لا به لای پیرهن مارگریتا چقدر زیباست. عروسک های دست لاغر در گوشه ی چپ اتاق چهار زانو نشسته بودند تا ما دست از هم آغوشی بکشیم. انتظار فرج پس از شدتی را می کشیدند که محتوم به نطر می رسید.
همان طور که با ماژیک های رنگی روی پیراهن سفید بلند مارگریتا نقاشی می کشیدم، باران جزیره با شدت تمام شیشه ها را می سابید (از دیروز غروب یک ریز دارد می بارد ها) صدای بارش با آواهای قبلی اش زمین تا آسمان فرق پیدا کرده. حتمن دلیل خاصی دارد که من نمی فهم.
باید واقعیت تازه ای را برای شما شرح بدهم. من این روزها دنیای قدیمی ام دارد کمی عوض می شود. به دلیل خاصی فکر نمی کنم ولی با تمام وجودم دارم حسش می کنم. انگار کسی دارد درون من را می شوید. زنگارهای کهنه شده ته نشین شده را با ناخن هایش می کند و به سطل زباله می اندازد. خراش هایی که با ناخن هایش بر جا می گذارد کمی اذیتم می کند ولی اشکالی ندارد. مثل همیشه فراموشش می کنم (راستی اگر فراموشی نبود من چه بلاهایی که سر خودم نمی آوردم)
مارگریتا با بازی کردن با موهایش حالم را عوض می کرد. این موهای بلند شده ی او را خیلی دوست دارم. می توانم سرم را در میان شان قایم کنم. مردمک گشاد شده در تاریکی را دوست دارم. انگار کسی مغز و ذهنم را واکاوی می کند بی آنکه اذیت بشوم.
نقاشی پیراهنش را تمام کردم. پیراهنش را در آورد. پستان های قشنگ و گرد او را در میان کف دو دستم گرفتم تا در میان بینی و دهانم قرارشان بدهم. هیچ چیز بهتر از بوییدن و بوسیدن پستان های مارگریتا در دنیای این روزهای من نیست. ما دو نفر این روزها خیلی به هم فکر می کردیم. از چند روز قبل که تکست داد که از بروکسل بر می گردد حال خوشی پیدا کردم.
مارگریتا با اینکه یک ساحره ی انگلیسی است من را اصلن و ابدان نمی ترساند. همه چیز او خوب است. حالم را خوش می کند. اوایل شاید از هم اغوشی اش لذت کافی نمی بردم (شاید عادت داشتم نوای عاشقانه فارسی بشنوم) ولی پس از روزها عادت کردیم به همدیگر. این عادت از سر اجبار و شاید تنهایی محض نبود. مارگریتا خودش را آرام به من و گربه و پرنده ام تحمیل کرد. صبح های خیلی زود از پنجره داخل اتاق خواب می شد. (عشق بازی سر صبح خیلی خوب است) صبحانه درست می کردیم. حرف می زدیم. او به خانه اش بر می گشت و ما سه نفر در باره ی او حرف می زدیم. عادت صبح های ما این بود... هم آغوشی ـ رویا بافی -ـ انگشت های سحر آمیز مارگریتا برای نقاشی زمان حال و آینده ی ما.
حالا که این ها را می نویسم. مارگریتا در حال دوش گرفتن است. صدای آواز خواندنش را با تمام وجودم دوست دارم. باور کنید من مارگریتا را دوست دارم
My blog: //hadikhojinian.blogspot.com
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
شیرینی
hadi khojinianWed Nov 02, 2011 10:19 AM PDT
ممنون رفیق جان که با کامنت ات تشویقم کردی
Two thumbs up..
by sam jade on Wed Nov 02, 2011 09:07 AM PDTSeweet , Sweet writing , loved it ,could not help myself ,reading it for few times,,,,very refreshing,, , thank you..
رفیق جان
hadi khojinianTue Nov 01, 2011 11:12 PM PDT
مرسی اذرین جان . من اوایل شعر می نوشتم ولی راحت نبودم چون بایستی خودم را مقید به ساختاز شعر می کردم بعدش دیدم ترکیبی از شعر و داستان داشته باشم . این جوری خیلی راحت ترم چون بی هیچ سانسور و قیدی خودم را رها می کنم بی هیچ کم و کاستی می نویسم . ممنون که پر از مهربانی ام می کنی
Wow...this is breathtaking
by Azarin Sadegh on Tue Nov 01, 2011 09:35 PM PDTExquisite writing....I love the poetry of your voice. Fiction or not, I believe every word. Thank you for letting me have this brief glance at your rainy (but loving) world!
Keep up the great work! Azarin
PS: My favorite lines:
روی پیراهن سفید بلند مارگریتا، عکس ماهی های قرمزی را کشیدم که در لا به لای جلبک های سبز شنا می کردند. نفس می کشیدند و حباب هایی روی سطح آب رودخانه درست می کردند. کمی آن ور تر سوزن بان تنهایی در سکوت مسیر قطارها را عوض می کرد. زندگی در لا به لای پیرهن مارگریتا چقدر زیباست.