یک روز انتظار

"تو نمی میری. این حرفا چیه می زنی؟"


Share/Save/Bookmark

یک روز انتظار
by Mahvash Shahegh
29-Oct-2011
 

نوشتۀ ارنست همینگوی

ما هنوز در تختخواب بودیم که او به اتاق آمد تا پنجره را ببندد. به نظرم رسید که ناخوش است. می لرزید، رنگش پریده بود و به آهستگی راه می رفت مثل این بود که حرکت بدنش را به درد می آورد.

"چته، شتس (Shatz)؟"

"سرم درد می کنه."

"بهتره دوباره برگردی به رختخواب."

"نه حالم خوبه."

"تو برگرد به رختخواب. منم وقتی لباس پوشیدم میام بهت سر می زنم."

وقتی به طبقۀ پائین رفتم، او لباس پوشیده کنار بخاری نشسته بود، پسر بچّه ای نُه ساله سخت ناراحت و مریض. وقتی دستم را به پیشانی اش گذاشتم فهمیدم که تب دارد.

به او گفتم: "برو بالا تو رختخواب. تو ناخوشی."

گفت: "من حالم خوبه."

وقتی دکتر آمد برایش درجه گذاشت.

پرسیدم: "چنده؟"

"صد و دو."

در طبقۀ پائین، دکتر سه نوع قرص در رنگهای مختلف همراه با دستور مصرف گذاشته بود. یکی برای پائین آوردن تب، یکی مسهل و سوّمی برای غلبه بر محیط اسیدی. دکتر توضیح داد که میکرب های آنفلوآنزا فقط در محیط اسیدی می توانند زنده بمانند. به نظرم رسید که او در بارۀ آنفلوآنزا معلومات کافی دارد. گفت اگر که تب از صد و چهار درجه بالاتر نرود هیچ جای نگرانی نیست. این آنفلوآنزای خفیفی ست که شایع شده و اگر بتوان از سینه پهلو جلوگیری کرد هیچ خطری ندارد.

وقتی به اتاق برگشتم، درجۀ تب پسرک و وقت دادن قرص های مختلف به او را یادداشت کردم.

"می خوای برات کتاب بخونم؟"

گفت: "بله، اگر دلت می خواد." صورتش بسیار پریده رنگ بود و زیر چشمهایش سیاه شده بود. بی حرکت در تختخواب خوابیده بود و اصلاَ به آنچه می گذشت توجّه نداشت.

برایش با صدای بلند شروع کردم به خواندن کتاب دزدان دریائی هوارد پایل (Howard Pyle) ؛ ولی می دیدم که حواسش نیست و خواندن مرا دنبال نمی کند.

پرسیدم: "چطوری شتس؟"

گفت: "همون طوری که بودم."

پائین تختخوابش نشستم و درحالی که منتظر نوبت دادن قرص بعدی بودم برای خودم آن کتاب را می خواندم. طبیعتاً می بایستی به خواب می رفت، ولی وقتی سرم را بلند کردم، او پایۀ تخت را نگاه می کرد، نگاه بسیارغریبی.

"چرا سعی نمی کنی بخوابی؟ من به موقع برای دوا بیدارت می کنم."

"ترجیح می دم بیدار بمونم."

بعد از مدّتی به من گفت: "پاپا، اگه موندن اینجا ناراحتت می کنه، مجبور نیستی پهلوی من بمونی."

"ناراحتم نمی کنه."

"نه منظورم اینه اگه ناراحت میشی مجبور نیستی پیش من بمونی."

فکر کردم شاید کمی هذیان می گوید و بعد از اینکه قرص ساعت یازده او را دادم برای مدّتی بیرون رفتم.

روز روشن سردی بود. ورقه ای از یخ زمین را پوشانده بود و به نظر می رسید که درختان برهنه، بوته ها و شاخه های شکسته و همۀ علف ها و زمین عریان با یخ جلا یافته بودند. با سگ شکاری ایرلندیم برای گردش کوتاهی به جادّه رفتیم و در کنار نهر یخزده قدم زدیم. ولی ایستادن و یا راه رفتن روی سطح یخ مشکل بود. سگ قرمز رنگ مرتّباً سُر و لیز می خورد. من نیز دوبار به سختی زمین خوردم به طوری که یک بار تفنگم به زمین افتاد و روی یخ سُر خورد.

ما دسته ای کبک را که زیر ساحلی رُسی، پوشانده شده با شاخه های آویزان، جمع شده بودند، پرواز دادیم و من دوتا از آنها را در حالی که از نظر دور می شدند و به بالای ساحل پرواز می کردند شکار کردم. بعضی از آن کبک ها بر شاخه های درختان فرود آمدند ولی بیشتر آنها به داخل بوته های مختلف رفتند و پخش شدند. برای بیرون آوردن آنها از داخل بوته ها می بایست که چند بار روی بوته های تپّه مانند یخزده جست می زدی. شکار آنها در حال بیرون آمدن از بوته ها در حالی که آدمی روی سطح یخزده و نا مطمئنّی ایستاده بود بسیار مشکل می نمود. ولی من دو تا از آنها را شکار کردم و پنج تا را از دست دادم. به هنگام بازگشت، از یافتن دستۀ دیگری از کبکها نزدیک خانه و این که دسته های فراوان دیگری هم برای روزهای آینده باقی مانده اند خوش حال شدم.

در خانه گفتند که پسرک نگذاشته است که هیچکس به اتاقش برود.

پسرک گفت: "شما نباید به اتاق من بیائید و مرض منو بگیرید." به طرفش رفتم و او را درست در همان حالی که ترک کرده بودم یافتم، رنگ پریده، ولی با گونه هائی گلگون از حرارت تب و هنوز همان طور خیره شده به پایۀ تخت.

تبش را اندازه گرفتم.

"چنده؟"

گفتم: "چیزی نزدیک به صد. صد و دو درجه و چهار دهم."

گفت: "صد و دو بود،"

"کی اینو گفت؟"

"دکتر."

گفتم: "درجۀ حرارت تو طبیعی ست. اصلاً نگران نباش."

گفت: "نگران نباشم، امّا نمی تونم فکر نکنم."

گفتم: "فکر نکن، ولش کن، سخت نگیر."

در حالی که روبرویش را نگاه می کرد گفت: "ولش کرده ام."

آشکار بود که چیزی را سخت پیش خود نگهداشته و از دیگران پنهان می کند.

"اینو با آب بخور."

"فکر می کنی که این فایده داشته باشه؟"

"البتّه که داره."

نشستم کتاب دزدان دریائی را باز کرده، شروع به خواندن کردم، ولی وقتی دیدم دنبال نمی کند، ادامه ندادم.

پرسید: "فکر می کنی تقریباً چه ساعتی می میرم؟"

"چی؟"

"تا چه مدّت دیگه خواهم مرد؟"

"تو نمی میری. این حرفا چیه می زنی؟"

"بله، می میرم، خودم شنیدم که گفت صد و دو."

"تب صد و دو آدمو نمی کشه. این حرفای مسخره چیه که میزنی؟"

"می دونم که می میرم. در فرانسه در مدرسه، بچّه ها به من گفتن که هیچکس با تب چهل و چهار زنده نمی مونه. مال من صد و دو است."

او تمام روز از ساعت نه صبح منتظر مردن بوده است.

گفتم: شتس طفلک من، این مطلب شبیه کیلومتر و مایل است. تو نمی میری. اندازه گیرها مختلف است. با آن اندازه گیر، سی و هفت طبیعی ست و با این، نود و هشت. "

"مطمئنّی؟"

گفتم: "مسلّماً، مثل کیلومتر و مایل است. می دونی که وقتی ماشین 70 مایل میره، ما حدود چند کیلو متر در ساعت می رونیم؟"

گفت: "آهان."

دیدم که نگاه خیره اش به پایۀ تخت، به کندی آرام تر شد و همین طور هم توداریش. بالاخره روز بعد، روز آرام و بی سر و صدائی بود و او سر هر چیز کوچک بی اهمیّتی به راحتی گریه سر می داد.

ترجمۀ: مهوش شاهق

2011-10-26

1- A Day’s Wait

2- The Short Stories of Ernest Hemingway. New York, Charles Scribner’s Sons, 1966.


Share/Save/Bookmark

more from Mahvash Shahegh
 
default

deep analysis

by Mahvash Shahegh on

Thanks for the very nice and deep analysis of the story, Afsaneh jaan. I enjoyed listening to the naration. That was an awesome link.


Hafez for Beginners

a child's fear

by Hafez for Beginners on

It's fascinating that while the kid thinks he's dying, the father has no idea how tormented the child is. The child even tells his Dad twice not to worry - and the Dad is confused as to what he means, and assumes he's being lightheaded

فکر کردم شاید کمی هذیان می گوید

The Dad is still clueless that the kid thinks he's dying. What strikes me is how depressed this child is - especially, given Hemingway's own battles with depression. And healthy people are often clueless as to the darkness in the depressed person's heart. Like the Dad who has no idea, that this child thinks he's dying of a cold. Apparently, this story has many many layers - but the thing that struck me most was the child was depressed; fear of death being a symptom

Enjoyed reading this in Persian! Many thanks

Interesting link to a naration of this story

//www.youtube.com/watch?v=7wIcHKH4cA0