بی ستاره

بابی به آسمان شب نگاه می کند اما ستاره ای نمی بیند


Share/Save/Bookmark

بی ستاره
by Firoozeh Khatibi
06-Sep-2011
 

بابی توی آینه دکان کوچک سلمانی به خودش نگاه می کند و دستی روی سرش می کشد. موهای کوتاهش مثل مخمل سیاه روی پوست سرش چسبیده. یک حلقه طلایی کوچک توی نرمه گوشش برق می زند. عکس دو تا زن لکاته که با پاهای کلفت و موهای رنگ شده روی مبل کهنه سلمانی نشسته اند و تخمه می شکنند توی آینه افتاده است. شاگرد سلمانی موهای ماشین شده بابی را با برس نرمی از پشت گردن و عرق چین سفید او می تکاند. یکی از زن ها با بی حوصلگی مجله عکس داری را ورق می زند. بابی توی جیبش دنبال ده دلاری اش می گردد. پول مچاله شده را روی میز سلمانی می اندازد. بیرون، آفتاب بعداز ظهر تابستان بیداد می کند. بابی کت چرمی سیاهش را می پوشد و یقه آن را بالا می کشد وتوی پیاده رو به سایه خودش نگاه می کند. چهارشانه، کوتاه، بدون مو. از این سایه جدید کیف می کند. توی ماشین قراضه اش سه تا ده سنتی روی صندلی بغلی افتاده است. پنجره ها را پایین می کشد و ده سنتی ها را توی جیب شلوار جین سیاهش می چپاند. ماشین با چند استارت راه می افتد. توی خیابان سر چراغ قرمز بابی آرنجش را روی پنجره باز می گذارد و از پشت عینک آفتابی برای ماشین های بغلی ژست می گیرد.

جلوی در کلاب از حالا پر از آدم است. بابی ماشینش را چند خیابان پایین تر پارک می کند و با عجله به طرف ورودی کلاب می دود. پوسترهایی از کنسرت «باشکوه» امشب به در و دیوار بیرون کلاب چسبانده شده است. عکس های بزرگ خواننده قدیمی، با همان ژست غمگین همیشگی، از پیش فروش بلیت های کنسرت بی خبر به نظر می رسد.

دخترها و پسرهای جوان جلوی در ایستاده اند. بعضی هاشون انگلیسی را با لهجه بلغور می کنند. بعضی هام یکی از آهنگ های خواننده را به فارسی لهجه دار دم گرفته اند . اما برای بابی که فقط چند کلمه آلمانی حرف می زند فرقی نمی کند. دخترها لباس های تنگ و کوتاه مشکی پوشیده اند و پستان هایشان از توی یقه لباسهاشون زده بیرون. بابی از کنار آن ها بی اعتنا رد می شود. به کلاب که می رسد با انگشتش روی در شیشه ای می زند. یک نفر از آن طرف در را باز می کند و بابی وارد می شود. دختر و پسرهایی که بیرون ایستاده اند کنجکاو می شوند اما وقتی می بینند قیافه اش آشنا نیست منصرف می شوند. چند تا از دخترها می خندند. یکی از دخترها سیگاری آتش می زند. یک مرد هیکل دار آمریکایی جلوی بابی را می گیرد. بابی با انگلیسی شکسته بسته ای که چند کلمه آلمانی هم قاطی اش کرده به مرد هیکل دار می گوید که امشب کارر پاره کردن بلیت های کنسرت با اونه. آمریکایی با یک واکی تاکی با یک نفر صحبت می کند اما بابی از حرفهایش زیاد سر در نمی آورد. آمریکایی با یک حرکت از پشت گیشه بلیت فروشی کلاب یک جعبه پلاستیکی بزرگ به دست بابی می دهد و به انگلیسی می گوید: بلیت هارو پاره کن بنداز این تو. بعد ادای پاره کردن بلیت را در می آورد و آن بلیت پاره شده خیالی را توی جعبه پلاستیکی می اندازد. بابی با خوشحالی سرش را چند بار تکان می دهد و به دختر پشت بار چشمک می زند. دختر پشت بار به قیافه بابی با عینک سیاه وموهای کوتاه چسبناک نگاهی می اندازد و لبخند می زند. بابی با جسارت جلو می رود وفکر می کند :«این دختر آمریکایی ها هم بدک نیستند.»

ساعت نئون پشت بار چند دقیقه به ساعت شش را نشان می دهد. بابی فکر می کند اگر از کار امشبش خوششون بیاد ... از این فکر به هیجان می آید و آستین کت چرمی اش را جلوی دماغش می گیرد و بوی چرم آن را نفس می کشد. دختر پشت بار مشغول جابجا کردن لیوان هاست. بابی با خودش فکر می کند: «این دختر آمریکایی ها توقعشون هم زیاد نیست.»

پیش خودش آرزو می کند ایکاش می شد با همین دختره عروسی کنه. مسئله اقامتش که درست بشه همینجا توی همین کلاب با هم کار می کنند. این بار عینکش را برمی دارد و به دختر پشت بار نگاه خریداری می اندازد. دخترموهای قهوه ای روشن ابریشمی دارد. بابی توی خیال خودش دست روی موهای او می کشد و باز فکر میکند:

« سه هزار دلار وکیل رو میدیم میریم مکزیک خوش گذرونی. یه جایی تو هالیوود یک خونه کرایه می کنیم. هر دومون کار می کنیم.»

بابی می گذارد این افکار از همه چیز دورش کند. آره . شاید این دختره هم مثل خودش عشق هنرپیشگی داشته باشه. شاید اونم منتظره هالیوود کشفش کنه. شاید دوست و آشنایی چیزی توی استودیوها داشته باشه.شاید...شاید..

یاد آن روزی می افتد که از فرانکفورت به لس آنجلس می آمد. چقدر دلش گرفته بود. بعد از این همه انتظار حالا که تو هواپیما نشسته بود دلش گرفته بود. دلش واسه باباش که تو راه ترکیه سربه نیست شده بود تنگ شده بود. دلش می خواست مثل آنموقع ها با باباش سوار اتوبوس کرج می شدند. دلش می خواست بازهم جلوی سینما امپایر شب های جمعه بایستند و همینطور که تخمه ژاپونی می شکنند مردم رو نگاه کنند. دلش واسه رفقای تازه یافته اش توی آلمان تنگ شده بود. بغض راه گلوشو بسته بود و نمی گذاشت گریه کند. یکدفعه احساس کرده بود که از زمین و زمان بیزاره. نمی دانست چرا آمده و چرا داره میره؟ انگار یک دست غیب همینطوری الکی به اینجا و آنجا پرتابش کرده بود. دلش می خواست هواپیما سقوط کند و همه مسافراش، بمیرند. حتی آن بچه شیرخوره ردیف جلویی .

دوسال و نیم از زندگیش توی زندانهای پناهندگی آلمان به هدر رفته بود. با جوونهای آلمانی توی کوچه دعواش شده بود و تو صورتشون تف انداخته بود. یک شب توی خواب ریخته بودند سرش بنزین ریختند روش و می خواستند آتشش بزنند. با مشت به جان هر سه شان افتاده بود. آخر سر آتشش نزدند اما سر و کله اش را با مشت و لگد خونین و مالین کرده بودند. هم اطاقی هایش شب دیروقت برگشته بودند و یک کیسه یخ روی چشم راستش گذاشته بودند. آواز گوگوش از توی ضبط صوت همینطور دلی دلی می کرد. حال دل بهم داشت. دلش برای کس و کارهاش که معلوم نبود کی هستند یا کجا تنگ شده بود. دلش می خواست سرش را روی سینه یک نفر آشنا بگذارد و زار زار گریه کند. هم اطاقی هاش گفته بودند: «به چند نفر ویزای آمریکا داده اند. برو شاید با این سر و ریخت دلشون بسوزه». میگن کارچاق کن ها با 300 مارک نمره ها رو جلو می اندازند...آلمان کابوس وحشتناکی بود. حالا توی هواپیما همش به یک چیز فکر می کرد: آمریکا..آمریکا..

از آمریکا هیچی نمیدانست جز اینکه لس آنجلس از ایران هم بیشتر ایرانی داره!

از بقال و ماشین فروش گرفته تا سینما و صاحب رادیو و تلویزیون همه ایرانی اند. هم اطاقی اش گفته بود: «تو با این قیافه ات میتونی آکتور سینما بشی.» با این همه تمام این دوسال به دلیوری چلوکباب گذشته بود. هرچی هم که در آورده شد پول کرایه اطاق، پول بنزین ماشین، پول خورد و خوراک، پول رخت و لباس، پول دکتر دندانساز. دو سال و نیم توی هالیوود محض نمونه یک آکتور سینما را هم به چشم ندیده بود. اما امشب همه چیز یک جور دیگه شده. از وقتی که به سفارش یکی از مشتری ها این کار جدید را گرفته همش با خودش فکر می کند. هرشب توی کلاب کار می کنم روزها هم می رم دنبال کار تو هالیوود: «مگه من چه چیزم از اندی گارسیا کمتره؟»

توی آینه باز خودش را می بیند. با قد کوتاه، و جعبه پلاستیکی زیر بغلش. شباهتی به اندی گارسیا ندارد ولی مهم نیست. مهم این است که بتواند برایشان به همان خوبی فیلم بازی کند:« اینجا همیشه دنبال چهره های تازه هستند.»

با این افکار یک بار دیگر به دختر پشت بار چشمک می زند، بعد با جعبه پلاستیکی زیر بغلش به دختر نزدیک می شود. دستش را محکم روی روکش چوبی بار می زند. دختر با تعجب به او نگاه می کند. بابی با انگلیسی – آلمانی شکسته بسته می گوید:

- امشب بعد از اینجا چه کار می کنی؟

دخترک با خونسردی جواب می دهد:

- به تو مربوط نیست...

بابی کمی دمق شه اما نمی خواهد بروز بدهد. دستش را یک بار دیگر روی بار می زند و می گوید: اوکی!...

دم در حالا قیامته. بابی دنبال یک ساعت می گردد که وقت درست را نشانش دهد. هوای راهرو گرم تر شده و زیر کت چرمی پشتش خیس عرقه. حوصله اش سر رفته و دلش از گرسنگی ضعف می رود. قوطی پلاستیکی توی دستش سنگینی می کنه. یاد زن باباش میفته که توی گرمای وسط مرداد سه تا تغار خالی ماست گنده رو می داد دستش و مجبورش می کرد گوشه حیات زیر آفتاب بایسته. گاهی دو یا سه ساعت هم بیشتر. کلاغها روی هره دیوار بالای سرش از گرما قارقار می کردند. دستهایش کوتاه بود و به دور تغار نمی رسید. زن باباش با آقای مرتضوی می رفتن توی زیر زمین که آقای مرتضوی بهش درس انگلیسی بده. زن باباش می گفت اگر کاسه ها را بندازی بشکنه به بابات میگم تا آنقدر با چوب ترکه بزندت که سیاه بشی. تنها آرزوی زن باباش رفتن به آمریکاست. زن باباش از چادر و چاقچورکردن زن ها بدش میاد. میگه آمریکا کشور آزادیه، مردم هر غلطی که دلشان خواست می کنن، کسی هم چیزی بهشون نمیگه.

بابی دستش خسته شده. گرما داره حالش را بهم می زنه. بی اختیار به طرف مستراح مردانه میرود کلید چراغ را می زند و در را پشت سرش قفل می کند. جعبه پلاستیک در دستش عرق کرده. بیرون صدای هیاهوی دخترها و پسرها به گوش می رسد. بابی توی آینه به خودش نگاه می کند. چشم هایش گود رفته و انگار از توی کاسه ی سرش یک نفر غریبه بهش ذل زده.

شیر آب سرد را باز می کند و سرش را زیر آب نگه می دارد. از زیر آب صدای هیاهوی دختر پسرها به قارقار کلاغ ها می ماند. گرما غوغا می کند. سرش را که بلند می کند کاسه های ماست تغاری از لای دست های کوچکش سر می خورند و روی سنگفرش حیات تکه تکه می شوند. زن باباش بدون حجاب از زیر زمین می دود بیرون ولی آقای مرتضوی از همان پایین پله ها نگاه می کند. موهایش ژولیده است و دلخور به نظر می آید. زن باباش ترکه را برداشته و با عصبانیت آن را توی آب حوض فرو می کند. همینطور که سرش را پایین می اندازد تا تکه های شکسته تغار ماست را نگاه کند خون از دماغش فواره می زند. زن باباش یک نفس جیغ می زند:

- پدرسوخته ....چه کار کردی؟

خون از روی گردنش به روی عرق چین چرک مرد سفیدش می ریزد و تنش را گرم می کند. روی زمین لابلای تغارهای شکسته قطره های خون روی سنگ فرش داغ حیات بخار می کند. بابی سرش را به آینه کوچک مستراح مردانه نزدیک می کند و آنقدر توی چشم های خودش نگاه می کند که فقط دایره های سیاه می بیند. چند نفر پشت در منتظرند و در می زنند. بابی عرق روی پیشانی اش را پاک می کند. قوطی پلاستیکی را بر میدارد و با یک حرکت سریع در را باز می کند و به میان جمعیت می رود. توی راهروی بزرگ ورودی راه بندان است. همه کارکنان کلاب دنبال بابی و جعبه پلاستیکی اش می گردند. آمریکایی هیکل دار به اطرافش نگاه می کند و عصبی است. همین که بابی را می بیند فریاد می کشد:

- معلومه کدوم جهنمی ؟نصف بچه ها مفتی چپیدن تو. تو قرار بود اینجا وایستی.

بابی چیزی نمی فهمد. دست پاچه شده ولی نمی داند چه بگوید. از چند نفر که با عجله از کنارش رد می شوند و بهش تنه می زنند بلیت می خواهد اما کسی به او اعتنایی ندارد. یک مرد میان سال ایرانی حالا نمی داند از کجا پیدا شده و بلیت ها را تند و تند می گیرد و پاره می کند و هر از چندی یک «تنک یو» هم می گوید. آمریکایی هیکل دار بابی را کنار می کشد. جعبه را از دستش می گیرد و در را نشانش می دهد و چیزی می گوید که توی همهمه جمعیت گم می شود.

بابی می خواهد چیزی بگوید. چند تا از دخترها و پسرها بین آن ها می افتند. بابی هرچه سعی می کند به جایی نمی رسد. مرد میان سال هم چنان تند و تند بلیت ها را پاره می کند. دخترها خنده کنان از کنارشان رد می شوند. پسرها موهای بلند صاف و مشکی دارند و عینک های آفتابی گرانقیمت زده اند. آن ها هم مثل باد و برق از کنارشان رد می شوند. بابی از فکر دلیوری چلوکباب فردا حالش بهم می خورد. مرد میان سال حالا جعبه پلاستیکی را در دستش گرفته و بلیت های پاره شده را توی آن می ریزد. جمعیت کم کم بابی را به بیرون راهرو، به طرف در ورودی هل می دهند. بیرون حالا خلوت شده. چند کارگر مکزیکی مامور پارکینگ در گوشه و کنار پلاسند. بابی به آسمان شب نگاه می کند اما ستاره ای نمی بیند. عینک سیاهش را از چشمش برمی دارد اما بازهم ستاره ای نمی بیند. خوب که گوش می دهد فقط صدای وزوز یکنواخت بزرگ راه را می شنود و دیگر هیچ....

فیروزه خطیبی


Share/Save/Bookmark

Recently by Firoozeh KhatibiCommentsDate
عمورافائل، استیون اسپیلبرگ و ...گوگوش
-
Aug 12, 2012
پیشبرنده ایده های نو
3
Jan 15, 2012
نقاش نورها
2
Jan 09, 2012
more from Firoozeh Khatibi
 
Shazde Asdola Mirza

داستان بسیار زیبایی‌ ست - تشکر

Shazde Asdola Mirza


آن بی‌ ستاره‌ام ... که عقابم نمی‌برد

//www.youtube.com/watch?v=rpr34Cc5Fjg&feature=related