ما شروع کردیم به حرف زدن با خودمان و گاه گاهی با دیوار و کف چوبی سلول های در هم فشرده از خون و چرکاب. همان طور که در سلول های آهنی در هم ریخته شده از رد شلاق و باتون را به رویمان می بستند پتو را روی سرمان گذاشتیم تا خدای نکرده بازجو و نگهبان ها اشک صورتمان را نبینند.
همان طور که روی تخت، ما را می بستند، در درونمان از درد و رنج فریاد می زدیم. ما اصلن سعی نمی کردیم حماسه از خودمان بسازیم چون نه قهرمان بودیم و نه طاقت شاعرانه مردن را داشتیم.
همین حالا که به کف پای راستم که نگاه می کردم یک لحظه نتواستم خوب نگاهش کنم. از شکل و قیافه افتاده بود. اگر افاده نباشد یک لحظه به زنده بودنم افتخار کردم. چطور از پس این همه سال هنوز زنده هستم. این همه بازداشت های قانونی و غیر قانونی را پشت سر گذاشته ام. این همه در دادگاه ها منتظر قاضی ماندم. این همه سعی کردم از سفتی دست بند فرار کنم ولی هر بار بیشتر سفت تر می شد.
اصلن اجازه بدهید کمی صادق تر باشم. من از پس این چند هزار دقیقه چطور توانسته ام خودم را از دست ندهم؟ (شوخی می کنم. من خودم را حسابی از دست داده ام ولی به طرز ماهرانه ای خودم را فریب داده ام. نه همه را فریب داده ام)
امروز عصر سوار اتوبوس جنوب به شمال جزیره شدم تا برای ساعاتی در خودم فرو بروم تا فقط ایستگاه ها را ببینم. تا آدم های مختلف را ببینم که چطور از سر کار به خانه شان بر می گردند. به زن هایی نگاه کردم که چطور در اتوبوس به دوست و یا شوهرشان تکث می فرستادند. من پیرمرد و پیر زن هایی را دیدم که آرام به روزهای مرگشان نزدیک می شوند. خیلی قشنگ نگاهشان کردم که چطور دست های خودشان را که چروک و از شکل افتاده را نگاه می کنند.
اصلن اجازه بدهید دوباره به سلولم برگردم. امروز به این فکر می کردم که چطور می شود با خودم حرف بزنم بی آنکه حتی بغل دستی ام بفهمد که با صدای بلند دارم با خودم حرف می زنم؟ می فهمید با خودم با بلند ترین صدای ممکن حرف می زدم. دارم از خودم حرف می زنم. از خودی حرف می زنم که دوباره خودش را گم کرده ولی به طرز زیبایی عاشق خدای خودش شده.
این روزها فقط یک کس را دوست دارم. آن کسی است که در بالای آسمان بلند ابی زندگی می کند. به کسی فکر می کنم که خیلی قشنگ من را می فهمد و همیشه در دقیقه ی نود نجاتم می دهد.
اجازه بدهید این را هم بگویم که من دست چپم را بیشتر از دست راستم دوست دارم. از من نخواهید توضیح بدهم. یک روز اگر پیش بیاید حتمن داستانش را خواهم نوشت.
Recently by hadi khojinian | Comments | Date |
---|---|---|
ابرهای حامله از باران | 4 | Jul 28, 2012 |
مادام بوواری | - | Jul 07, 2012 |
دیوارهای روبرو | 6 | Jun 26, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
رفیق جان
hadi khojinianSun Jan 15, 2012 12:44 AM PST
بزرگترین شانس زندگی ام نوشتن است ماندا جانم
غیر قابل توصیف
MondaSat Jan 14, 2012 09:30 AM PST
هادی جان، جدأ چقدر شانس داری که اینطور میتونی بنویسی... این تجربیات رو نمیشه واقعا با کلمات به کسی حالی کرد. ولی این نوشتهٔ تو منو به یاد نگاه عزیزی انداخت که در ذهن من، تجربهای قابل مقایسه با تجربه تو داشت... او هم گفت "فقط خدای خودم میدونه".
من هم منتظر ماجرای دست چپت هستم.
خدا
hadi khojinianFri Jan 13, 2012 10:39 PM PST
ممنون مازیار جان . حتمن داستان دست چپم را خواهم نوشت
رفیق جان
hadi khojinianFri Jan 13, 2012 10:05 PM PST
ممنون شازده ی عزیزم
..
by maziar 58 on Fri Jan 13, 2012 09:25 PM PSThadi khan
thanks for sharing the pains
let's forget about the one living above the blue sky(there is none).
And talk bout your left hand it should be less painful for all.
merci Maziar
هادی جان: زیبا سروده ای این درد را
Shazde Asdola MirzaFri Jan 13, 2012 06:52 PM PST
ما هم سال هاست که با خودمان حرف میزنیم. بقول یکی از رفقای قدیم:
"گاهی دلم برای خودم تنگ میشود".
شکنجه
hadi khojinianFri Jan 13, 2012 11:02 AM PST
دقیقن همین طوره جهانشاه جانم . انفرادی یگانه شکنجه ای است که سالها در ذهن زندانی می ماند
Powerful
by Jahanshah Javid on Fri Jan 13, 2012 10:53 AM PSTTerrible what prison and torture can do to a person... you brought out horror.