اقرارنامه:
اين نوشته بهيچ عنوان طنزآلود نيست و قصد مزاح ندارد. نويسنده اين متن آدم عبوسى است با سگرمه هاى درهم رفته که از شوخى خوشش نميايد و در سال گذشته دو بار بيشتر لبخند نزده است.
ديباچه:
اولا ما در زبان فارسى حرف ث را زياد استفاده نميکنيم، ثانيا ميتوان ثابت کرد که نه تنها ثريا خانوم چاق و چله اهل ثواب کردن نيست و از بخشش و کمک به مردم بى بضاعت اکراه دارد بلکه پول و ثروتش را هر ثانيه در دفتر ثبت ميکند مبادا يک ريال جابجا شود. ثالثا ذکر اين نکته براى مردان هوسران مثمر ثمر است که بدانند براى بلند کردن اين خانوم اول لازم است نقطه ثقل او را يافت تا شايد بتوان با کمک يک جروثقيل باثبات او را بلند کرد وگرنه تلاشها بى اثر خواهد ماند.
شرح مختصرى که از ثروت بادآورده، حرص پول و مشخصات فيزيکى ثريا خانوم در بالا ارائه شد شامل تقريبا تمام کلمات حاوى حرف ث در زبان فارسى است.
زيرنويس الف: مرکز ثقل خانومهاى تپل موپول را حول و حوش چى اسپات آنها ميتوان يافت.
زيرنويس ث: با پوزش فراوان از ثريا خانوم که در اثر انتشار اين مقاله ممکن است يا دامنشان لکه دار شود و يا خواستگارهاى فرصت طلب فراوان پيدا کنند. غرض اين نويسنده ارائه يک بحث تاريخى و ادبى است و نه دخالت بيجا در زندگى خصوصى ديگران.
پس از مراجعه به دايرالمعارف فارسى و تاييد ادعاى فوق بسيارى از خوانندگان نکته سنج ممکن است به صرافت بيفتند که: "اى داد بيداد! پس هزاران سال است که حرف ث الکى خودش را قاطى الفبا کرده و به ناحق بغل دست ب و پ و ت جاخوش کرده و کنگر خورده و لنگر انداخته است. وقت آنست که با يک اردنگى اين جرثومه فساد را از الفبا بيرون بيندازيم. "
اين ديدگاه شتابزده، يک جانبه و غيرعادلانه است. نقش تاريخى ث را بايد در خدمتش به يکى از بزرگمردان تاريخ سرزمينمان مورد بررسى قرار داد تا به اهميت حضورش در الفبا پى برد. بهترين شاهد اين مدعا همانا نقش حرف ث در زندگى يعقوب ليث صفارى است که از او بعنوان پدر زبان فارسى پس از اسلام ياد ميکنند.
در روايات آمده است که در شناسنامه اسم کامل او يعقوب ليس درج شده بود و نه ليث. شوربختى يعقوب از همان اوان جوانى در پى همين اشتباه لپى مندرج در شناسنامه شروع شد، لغزش قلمى که برايش بهاى سنگينى پرداخت و نزديک بود جانش را هم بگيرد. اين تراژدى ايرانى دوازده قرن است که دهان به دهان گشته تا به ما رسيده است.
آمده است که يعقوب پسرکى حشرى مزاج بود و روزى پس از آنکه حسابى با خود ور رفته بود به خوابى اغماگونه فرو رفت. در خواب از آسمان نورى براو ميتابد و ندايى نازل ميشود که فرمان ميدهد: "ليس!
پسرک کس خل و کم سواد ناگهان از خواب برخواسته و ميپندارد ليس نه تنها نام خانوادگى او بلکه ندايى الهى است که به او تکليف ميکند که ليس يعنى بليس. يعقوب نادان خواب آشفته پس از انزال خود را سوء تعبير کرده، امر بر او مشتبه ميشود و براستى ميپندارد رسالت او در اين کره خاکى همانا ليسيدن است. از همان لحظه يعقوب عزم کرده تا جان در بدن و تا زبان در دهان دارد بليسد.
رنج و بدبختى هاى يعقوب ليس از همان لحظه آغاز ميشود. نبايد فراموش کرد که هزار سال پيش عليرغم تمامى پيشرفت ها در زمينه علم طب و رياضى و ستاره شناسى متاسفانه هنوز از بستنى و آب نبات و پشمک در تمدن ايران باستان نشانى ديده نميشد پس ليسيدن کارى مرسوم نبوده و عملى زشت محسوب ميشده به ويژه در ملا عام. شواهد زياد تاريخى نشان ميدهد که پس از ظهور اسلام ليسيدن عملى بسيار شنيع و حرام شمرده شده و ارتکاب به آن مجازات سنگينى را در پى داشت.
ولى يعقوب گوشش بدهکار اين حرفها نبود، اصلا گوشش از کار افتاده فقط زبانش کار ميکرد و از اين کار حظ وافرى هم ميبرد. افتاده بود به ليسيدن، حالا نليس پس کى بليس. غافل از اينکه اين عمل ناشايست او هم شرعا حرام بود، هم قانونا ممنوع و هم از نظر جامعه مذموم.
هيهات که پسرک جولق بدون انديشيدن به عواقب کارش سالهاى جوانى را در انجام رسالت ليسيدن سپرى کرد و در اين راه دوستان و دشمنان زيادى براى خود خريد. حواريون يعقوب ليس همه از زنان بودند که در انجام رسالتش پيوسته او را مورد مهر و محبت قرار داده و به منظور رساندن پيام الهام بخشش وجود خود را وقت و بى وقت در اختيارش ميگذاشتند. در طرف ديگر، از متحجرين ديندار و داروغه و گزمه بگير تا شوهران و پدران غيرتمند ايرانزمين که همه جا شب و روز بدنبالش ميگشتند تا خونش ر ابريزند.
بالاخره خانواده يعقوب ليس براى نجات فرزند تصميم گرفتند تا او را به اطريش نزد زيگموند فرويد پدر روانشناسى مدرن در دانشگاه وين بفرستند تا شايد او موفق به درک اين پديده گشته و يعقوب جوان را روان درمانى کند.
مسئله اينجا بود که فرويد قرار بود ششصد سال بعد بدنيا بيايد ولى مشکل يعقوب ليس از آندسته بيماريهايى نبود که بتوان براى درمانش صبر کرد. پس از شش ماه دوندگى در اداره گذرنامه و وزارت فرهنگ و ارشاد جنسى سرانجام يعقوب ليس راهى دوبى شد تا ويزاى اطريش بگيرد که تازه معلوم شد کشورى بنام اطريش هنوز تشکيل نشده و حتى نامش در نقشه جغرافيا موجود نيست در نتيجه مراجعه به سفارتش و در صف ايستادن آب در هاون کوبيدن است.
بدين ترتيب کار ويزاى يعقوب ليس درست نميشود و خانواده او را ناچار ميکند تا هرچه زودتر به ايران بازگشته و بيخود و بيجهت ارزهاى توريستى را خرج زبان بازى در دوبى نکند. والدين يعقوب بخوبى ميدانستند که اگر فرهنگ پيشرفته ايران قابليت تحمل دگرليسى چون يعقوب ليس صفارى را ندارد چگونه ميتوان انتظار داشت که اعراب بدوى و بيابان نشين او را تاب بياورند. بدين ترتيب يعقوب ليس با اولين پرواز امارات ايرلان به وطن بازگشت.
سرانجام و از سر ناچارى خانواده براى شفاى يعقوب ليس و نجاتش از مرگ حتمى دست بدامان فرهيختگان داخلى شدند. خوشبختانه آنزمان سرزمين پارس مهد تمدن و فرهنگ بود و آدم چيزفهم کم نداشتيم. يکى از همين نخبگان بنام ابن عجوجه که کمى ماليخوليايى بنظر ميرسيد ولى نبوغ و معلوماتش شهره آفاق بود پس از ديدن حال و روز آشفته بيمار و معاينه زبان آويخته اش که براى ليسيدن له له ميزد تشخيص داد که مشکل يعقوب ليس اساسا مشکل روحى و روانى نبوده بلکه در قواعد دستورى زبان فارسى نهفته است.
او رک و پوست کنده به مادر يعقوب گفت: آنچه که مشکل آفرين است زبان پسر تو نيست، زبان توست.
مادر يعقوب فرياد زد که: اى شيخ شيطانى عجب حرف چرندى زدى؟ به خدا قسم من تا بحال يکبار هم ليس نزده ام. پس اين بچه از کجا ياد گرفته است؟
ابن عجوجه گفت: ايراد از زبان مادرى اوست . اين بچه کمى خل مزاج و بسيار حشرى آفريده شده است...
و هنوز حرفش تمام نشده بود که مادر يعقوب ليس به گريه افتاده و با کنايه ميگويد: از کرامات شيخ ما اين است! شيره را خورد و گفت شيرين است. اين پسرک عقل درست و حسابى ندارد و از کودکى جلغوليست کبيرى بوده است. ولى اين را همه ميدانند، اين که چيز جديدى نيست. بخدا تعريف شما را زياد شنيده بوديم. اگر نمى توانيد درمانش کنيد ترا به جدتان قسم وقت ما را هم نگيريد. ايکاش اين فرويد ذليل مرده بدنيا آمده بود و من بيچاره به هر کس و ناکسى رو نميزدم.
ابن عجوجه از شنيدن اسم فرنگى در حجره خود بشدت برافروخت و فرياد کشيد: خواهر من! شما که اجازه نميدهيد آدم حرفش را تمام کند. بگذاريد من اول روضه ام را تمام کنم بعد گريه کنيد. ولى اگر اصرار داريد تشريف ببريد، بفرماييد راه باز است جاده دراز.
سگرمه هاى ابن عجوجه درهم رفت و نوک عبايش را روى بايش کشيد و از يعقوب ليس و مادرش روى برگرداند.
مادر يعقوب ليس گفت: حق ويزيت را پس ميدهيد؟
ابن عجوجه کفرش درآمد و گفت: مسلم است که پس نمى دهم. بنده ناسلامتى در مشرق زمين دانشمند پرآوازه هستم. حيف من که در اين خراب شده عمرم را تباه ميکنم. بخدا اکثر طلاب همين حوزه علميه و از دوستان خود من، به محض اينکه توانستند ويزا بگيرند فلنگ را بستند و رفتند لوس آنجلس و حالا دارند عيش و طرب ميکنند آنوقت من بخت برگشته خودم را اسير اين ملت نمک نشناس کردم و ماندم تا به ا ين ملت خدمت کنم، اين هم نتيجه اش. همه مراجعين مثل شما شندرغاز حق ويزيت ميدهند و دو قورت و نيمشان هم باقى است؟ سايکوتراپيست هاى کافر را به رخ من ميکشند.
مادر يعقوب زار زد: آخه ...
ابن عجوجه حرف مادر يعقوب را با عصبانيت قطع کرد و پرخاش کرد: براى من نه من غريبم بازى درنياوريد. با دقت به حرفهاى من گوش کنيد و گرنه بزنيد به اينجا چاک جاده.
مادر رنجديده گفت: ترا بخدا اى شيخ دانا شما ميگوييد اين بچه را چکارش کنيم بالاخره؟
حکيم گفت: در شناسنامه اش دست ببريد خانم. فاميل او را تغيير مختصرى دهيد. حرف سين را از پس ليس برداشته و آنرا با ث جايگزين کنيد. ادبيات فارسى که با اينکار کونفيکون نميشود. البته اين تغيير، نام او را بى مسما خواهد کرد ولى ميتواند جانش را نجات دهد. سپس ناچارش کنيد که اين ليث بى معنا را هرروز هزار بار بنويسد تا هم خطش خوب شود و هم از فکر و خيال ليسيدن رها شود. اين يک نوع تداعى معانى ساده است و بس. هرمهملى را هزاربار تکرار کنيد به اعتقاد تبديل ميشود. اين طبيعت بشر است. پسر شما نه جنى شده و نه ديوانه است فقط قوه با زيادى دارد و پس از يک التحام لذت بخش به حالت خلسه فرورفته و خيالات برش داشته که به پيغمبرى مبعوث شده و رسالتش ليسيدن است.
حرف سين در فاميلش هم در اين ميان نقش مخربى بازى کرده، همين و بس جان من! باور کنيد اين ايرانى که من ميبينم هزار سال ديگر هم آنقدر متمدن نخواهد شد تا پسر شما را درک کند. پس هما ن بهتر که در اين وانفساى فرهنگى اين پسر ليسيدن را بطور کلى فراموش کند و اين ممکن نيست مگر با تقلب و شستشوى مغزى. راه ديگرى هم نيست.
و بدين سان ليس به ليث بدل شد تا جان يعقوب را از مرگ نجات بخشد. پسرک حشرى آنقدر نام خود را غلط نوشت تا کم کم به فرهنگ و ادب فارسى علاقه مند شد.
و بدين سان مردى که ميتوانست با قدرت زبانش لقب پدر پورنوگرافى باستان را به خود اختصاص داده و نام ايران و ايرانى را در عصر اينترنت جاودان سازد، مجبور شد براى حفظ جان نام خود را هزاران هزار بار به غلط بنويسد تا تخيل افسارگريخته اش را ببند کشد.
ميگويند يعقوب ليث صفارى آدم بزرگى بوده و کارهاى مهمى انجام داده است. شايد هم انجام داده و ما نميدانيم. ولى بخدا قسم اين نويسنده ساعتها در اينترنت بدنبال مقالاتى درباره زندگى او گشت و چون چيز دندانگيرى نيافت، از تخيل خود بهره جسته و آنچه را که خوانديد يواش يواش بهم بافت.
Recently by Saeed Tavakkol | Comments | Date |
---|---|---|
On the Edge | 1 | Aug 31, 2012 |
I will become rain | - | Aug 25, 2012 |
باران خواهم شد | 3 | Aug 25, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
"ث" بده!
anglophileSat Jun 09, 2012 11:25 PM PDT
هجر ما را نیست پایان الغیاث
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
در بهای بوسهای جانی طلب
میکنند این دلستانان الغیاث
خون ما خوردند این کافردلان
ای مسلمانان چه درمان الغیاث
همچو حافظ روز و شب بی خویشتن
گشتهام سوزان و گریان الغیاث
Very nice. Cleverly worded
by Khebedin on Sat Jun 09, 2012 11:05 PM PDTVery nice. Cleverly worded and interesting. I liked it. Thank you Saeed
مطمئنی داستان یعقوب رو با داستان پیرهن عثمان اشتباه نکردی؟!
Esfand AashenaFri Jun 08, 2012 06:10 AM PDT
Everything is sacred