زنگ بعد که زده شد نماینده ها رفتند و دبیر را میان دفتر و کلاس آن ساعتش گیر آوردند. همۀ ما خیلی مشتاقانه منتظر جواب منفی ایشان بودیم و شاید خودمان نیز جواب را از پیش می دانستیم. نماینده ها برگشتند و در حلقۀ بچه هائی که منتظر بودند تا نقل و نباتها از دهانشان بریزد اعلام کردند معلم مربوطه شرایط ما را برای آتش بس قبول نکرده است و حالا به عنوان آخرین راه می بایست اعتصاب می کردیم. در باره نحوه و چگونگی اعتصاب خیلی بحث کردیم و بالاخره رای بر این شد که دفعه بعد که انگلیسی داریم همه بست بنشینیم توی دالان مدرسه.
راستش از خدا که پنهان نیست، از شما هم پنهان نماند که در رفتن از زیر کلاس انگلیسی موهبتی بود که نمی شد به آسانی از آن گذشت و خدا می داند چقدر دعا کردم که معلم جواب منفی بدهد. با این که سه سال در دوره راهنمائی انگلیسی بلغور کرده بودم، به اندازه یک گاو هم نمی فهمیدم و به جز همان جمله "این تخته سیاه است" چیز دیگری بلد نبودم. در علوم دیگر گوی سبقت از همگنان ربوده و به انگلیسی که می رسید به زور تقلبهای حک شده بر خودکار و کاغذ پاره های توی جیب و هرزه دوانی های چشم و خواهش و التماس و تک ماده کار را جلو می بردم. حال این اعتصاب رخصتی می داد از انگلیسی و پایین انداختن سر از ترس سوال معلم و عذابی که می کشیدم ار نگریستن به اشکال و حروف نامفهوم که گویا هیچگاه ساده تر نمی شدند. گاهی توی دلم معلم راهنمائی را دشنام می دادم که پدر سوخته فقط با گرد کردن دهانش و قمپز در کردن ساعات کلاس را پر می کرد و ما گاو می آمدیم و گوساله می رفتیم. یک حرفهائی هم بود که آن معلم جوان یکی از دخترهای کلاس سوم را چند بار خصوصاَ درس داده بود. راست و دروغش پای خودشان اما یک بار با مبصرمان منصور سر اسم همان دختر و این که چرا منصور حرف پ را که اول اسم پروین است به گردنش انداخته بگو مگویش شد. خلاصۀ کلام آن که ما از انگلیسی حرف اولش را هم یاد نگرفتیم.
یک بار هم رفتم و اسمم را نوشتم توی مکتب زبان که کلاسهای خصوصی انگلیسی داشت و می گفتند که معرکه می کند و علاوه برتخته سیاه، ویدیو و نوار هم دارد. بار اول که وارد کلاس شدم یک دل نه صد دل عاشق معلم زیبای انگلیسی مان شدم. یکی از دخترهای پا به بخت محله خودمان بود که گلی به جمالش بود، اما حالا در آن پیراهن قرمز ومینی ژوپ کوتاه و با آن رانهای سفید، لعبتی بود که من تازه سبیل در آورده را در آتش اشتیاق زنده زنده کباب می کرد و می سوزاند. در آن کلاس که بیش از هفت شاگرد نداشت نمی شد از زیر چیزی در رفت. به من زل می زد وبا آن لبهای گوشتالودش می گفت ریپیت و من می گفتم یس.
- Repeat please. I will write a letter
- Yes
- Repeat after me. I will write a letter
-No
-Say , I will
- Yes
What do you mean YES?
- No
- You don’t understand
- Black board
و همان طور که یس و نو را یکی در میان به معلم مکش مرگ ما تحویل می دادم و از این خیطی قرمز میشدم، توی دلم به معلم کلاس راهنمائی فحش می دادم که تف به گور پدرت خسروی با آن انگلیسی یاد دادنت. پدرسوخته فقط بلد بود دهنش را گرد کند و ادایش را در بیاورد.
چند ماه تابستان کارم این بود که به کلاس انگلیسی بروم و به لب و دهان و کون و کپل معلم خیره شوم و حسرت بخورم. توی کلاس و خارج از کلاس خیالات معلم بود که چگونه اتفاقی در کلاس تنها مانده ایم و او هم دیگر نتوانسته تاب پنهانکاری را بیاورد و به اقرار آمده که چگونه فریفته صورت پر از جوش من شده و چگونه سر کلاس همه اش در فکر من بوده است. بعد هم چه شیرین بود لحظه وصال. این افکار آنی دست از سرم بر نمی داشت و من بعد از این جریاناتی که بین من و خانم معلم پیش آمده بود دیگر توی خیابان رویم نمی شد توی صورت برادرش نگاه کنم.
خلاصه کلام آن که از این مکتب زبان رفتن ما هم با آن همه خرجی که کردیم فرجی حاصل نشد و باز کتاب انگلیسی را که باز می کردیم مثل خر در گل مانده جان می کندیم و بیشتر فرو می رفتیم. حال اگر به مدد این آزادی خواهی یک بار هم کلاس انگلیسی تعطیل می شد و جایش را ولگردی و دختر بازی می گرفت، این نعمتی بود که نمی شد به آسانی از آن چشم پوشید.
دو روز گذشت و دوباره کلاس انگلیسی فرا رسید. زنگ را که زدند بچه ها تک تک توی دالان مدرسه جمع شدند. حتی آنهایی که معمولاَ زنگهای انگلیسی غایب بودند امروز حضور داشتند و حق خود را می طلبیدند. همگی بست نشستیم توی دالان روبروی دفتر مدیر که آن موقع از روز را به خانه اش می رفت که با مدرسه بیش از صد متر فاصله نداشت.
جناب دبیر که اوضاع را آن طور آشفته دید چیزی نگفت و فقط فراش مدرسه را فرستاد دنبال آقای مدیر، و بعد از ده دقیقه مدیر بود که شاکی و عصبانی، با سگرمه های در هم و مشتی پرونده به زیر بغل از در مدرسه وارد شد. به ما که رسید در حالی که سعی می کرد نمونه یک فرد خوددار باشد با لحن تندی گفت: چیه؟ چه خبره؟ ارث پدرتونو می خواید؟ واله من نخوردمش. چه مرگتونه هر روز ننه من غریبم بازی در میارید؟
یکی از پسرها دستش را برد بالا که پاسخ عرض کند. مدیر نگاهی به او کرد و گفت: از هر کی بپرسم از تو الاغ نمی پرسم.
جای خالی او را سیما که یکی از خوشگل ترین دخترهای کلاس بود پر کرد و با عشوه خاص خودش گفت: مهمترین مسئله اینه که ما فقط تا صفحه 32 خوانده ایم و ایشان می خواهند تا صفحه 40 امتحان بگیرند. تازه نمره املا را هم از ده نمره کردند پنج نمره.
خیلی عصبانی شده بودم که گفت مهمترین مسئله، این اصلاَ مهمترین مسئله نبود و دستم را بردم بالا تا بیانیه سیما را تصحیح کنم. مدیر اما اصلاَ عصبانی نشده بود و با لبخند شیرینی که تنها می توان روی صورت خرسی که کندوی عسلی پیدا نموده دید مشغول به توضیح شد که: البته که املا هیچ وقت نمی تونه به اندازه نکات دستوری اهمیت داشته باشه. حال اگر می بینید توی درس فارسی ...
جناب مدیر در ضمن سخنانی مشروح مرتب از دبیر مربوطه که گوشه ای ایستاده بود تائید می طلبید و ایشان هم از فرود آوردن سر دریغ نمی نمود. از سوئی سر سیما که مثل پاندول بالا و پائین می رفت و تائیدیه صادر می کرد باعث خوشنودی مدیر و طول کلام وی شده بود. من نمی توانستم بگذارم که مدیر فکر کند این مهمترین موضوع است و آن قدر راجع به آن روده درازی کند و برای همین برای بار دوم دستم را بردم بالا اما مدیر اهمیتی نمی داد و همچنان مشغول توضیح بود: خود شما بهتر می دونی که این نمره اصلاَ تاثیری در نتیجه آخر سال نداره. حالا اگر شما هشت صفحه بیشتر بخونی و معلم هم تستی به عمل آورده باشه...
سومین بار که دستم رفت بالا، مدیر همۀ پرونده های توی دستش را کوفت زمین و با آن صدای رعد آسمانی اش فریاد زد: خوب بگذار من گهم را بخورم. بعد هم یکی دو تا از پرونده ها را برداشت و بقیه را ول کرد و رفت توی دفتر. فراش مدرسه باقی پرونده ها را که مثل اعلامیه های رنگارنگ زمان انقلاب روی زمین ریخته شده بود جمع کرد و به دنبال او به دفتر برد.
ادامه دارد
Recently by divaneh | Comments | Date |
---|---|---|
زنده باد عربهای ایران | 42 | Oct 18, 2012 |
Iran’s new search engine Askali | 10 | Oct 13, 2012 |
ما را چه به ورزش و المپیک | 24 | Jul 28, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Dear Monda
by divaneh on Wed Apr 21, 2010 11:00 AM PDTGlad you liked it, and hope you enjoyed the Loobia Polo and Maast o Khiaar.
meaning of ambience
by Monda on Tue Apr 20, 2010 09:07 PM PDTMy mood matches my surroundings, usually. But while my friend was taking a break from her somber topic by cooking us loobia polo, I sat to read your piece. I cracked up, she heard me, i asked her to read it, she preferred to work on her maast o khiaar instead still teary-eyed.
Anyway I read this again and enjoyed it thoroughly without any guilt whatsoever.
Dear onlyinamrica
by divaneh on Tue Apr 20, 2010 10:21 AM PDTThank you for your encouraging comment. My last intention was to bring pain and tears to people :)
I felt pain in my stomach and tears in my eyes.
by onlyinamrica on Mon Apr 19, 2010 08:06 PM PDTWhile rdeaing your memoir. Thank you Divaneh jan.
Dear Souri
by divaneh on Mon Apr 19, 2010 11:47 AM PDTThank you for your kind comments. Glad it struck a chord with your memories.
Dear Monda
by divaneh on Mon Apr 19, 2010 12:21 PM PDTThanks for reading. I am not sure whether you refer to the ambience of this site or something else, but the ambience of this site these days has been pretty tense with a lot of shouting from all sides and plenty of unsubstantiated doom and gloom.
I laughed loud.....
by Souri on Mon Apr 19, 2010 08:20 AM PDTHow funny, dear Divaneh. You are very talented.
While reading this story, I really felt like I was in Tehran, in summer school, and I could imagine every scene that you have described.....very well written
I'm impatient to read the next part, please. Thank you.
Very funny, divaneh :o)
by Monda on Sun Apr 18, 2010 04:34 PM PDTBut certainly deserves to be read again in a more appropriate ambiance.