نمی دانم چرا به فاحشه خانه رفتم. به درستی که نمی دانم. شاید برای فرار از کسالت زندگی بی رنگ بود. شاید برای این که پس از ده ماه اقامت در پاکستان هنوز هیچ مقصد معلومی نداشتم و تمام آن ده ماه به هدر رفته بود. شاید به این دلیل که هوسباز بودم. نمی دانم چرا، فقط میدانم که یک روز عصر آدرس عشرتکده ها را از دوستم گرفتم و با خیال خسته ام به فاحشه خانه رفتم. دقت کردم کسی مرا ندیده باشد و وارد شدم.
فاحشه خانه نزدیک قلعه لاهور بود و دروازه ای به میدان روبروی قلعه داشت. از دروازه که فرو شدم به دنبال دلالها می گشتم. می دانستم چگونه باید جستشان. همیشه کنار خیابان می ایستند و وقتی توی چشمشان نگاه می کنی زل می زنند توی چشمت و سرشان را دوبار خیلی سریع و به مقدار کمی به طرف بالا حرکت می دهند و با هر حرکت از زیر لبشان صدایی مانند یک ش کشیده به گوش می رسد. به بازار رسیده بودم و هنوز دلال نیافته بودم. جوانکی معتاد چشم در چشمم دوخت و علامتی داد، جوابش گفتم و به دنبالم وارد کوچه ای خلوت شد. از زور اعتیاد جانش در حال در رفتن بود. موهای کثیف، لبهای کبود، چشمهای خمار و ته ریشی که رنگ تیره صورت را تیره تر می نمود.
به امید یافتن فاحشه ای جوان به دنبالش راه افتادم. مرا به خانه ای کشاند. بوی بدی که محله را انباشته بود آن خانه را نیز در خود فرو داشت. حالم از این بو به هم می خورد. یک چیزی مثل بوی مردار. از چند پله بالا رفتیم و من به اطاقی راهنمایی شدم که در چند اطاق دیگر بدان باز می شد و زنی مسن و چاق که دخترها ماما صدایش می کردند در میان آن نشسته بود. چهار دختر نوجوان روبرویم ایستادند و ماما چیزی به پاکستانی به دلال گفت. دلال با مخلوطی از پنجابی و انگلیسی حالی ام کرد که این دخترها باکره هستند و لباسشان را در نمی آورند. هیچکدام را نپسندیدم، گویی معذب بودم، گویی جوانی شان معذبم می کرد. اما حال کنجکاوی ام تحریک شده بود و باید می فهمیدم که چطور می شود فاحشه ای لباسش را در نیاورد. پس از توضیحات شکسته دلال و کج فهمی های بسیار بالاخره فهمیدم که اینها لباسشان را برای مشتری تا گردن می کشند بالا اما آن را از سرشان بیرون نمی آورند و به این صورت باکره باقی می مانند. معنای باکرگی هم فقط این است که شوهر نکرده اند و نه چیز دیگر. گفتم نمی پسندم. دخترک دیگری را وارد اطاق کردند. روبرویم ایستاد و چرخی زد، و من دلال را گفتم که برویم، هیچکدام را نمی پسندم.
می اندیشیدم که با رفتن به محله این خیال پریشان قدری آرامش خواهد یافت و حال چنان پریشان شده بودم که در خود کمتر سراغ داشتم. این دیگر چه کثافتی است؟ این دخترها از زندگی چه فهمیده اند و چه برداشت کرده اند؟ آیا هیچگاه عاشق خواهند شد؟ محبت را کجا خواهند یافت اینها؟ محبتی که هر کس بدان محتاج است. و آن دخترکی که آخر آوردند شاید بیش از چهارده سال نداشت. این ذیگر چه بردگی و جنایتی است در دنیای کثیف متمدن. از دیدنش چنان بر آشفته بودم که هیچ چیز آرامم نمی کرد. با خودم گفتم نباید حساس بود. باید از یاد برد. باید چشمها را بست و ندید. اما مگر می توان.
به دنبال دلال از پله های خانه ای دیگر بالا رفتم. چند زن با آرایشهای غلیظ درون اتاقی سیگار می کشیدند. از همان دم در برگشتم و دلال ناراضی شده بود. به خانه ای دیگر فرو شد و من به دنبالش. چند بز را در حیاط بسته بودند و پشکل تمام سطح حیاط را پوشانده بود. از پله ها بالا رفتیم و باز چند دختر نوجوان که به خیال خودشان باکره بودند. نمی خواستم، برگشتم. دلال زیر لب غر می زد و من گویی مسخ شدگان به دنبالش می رفتم. توی این دنیا هر کسی دلش به یک چیزی خوش است. این دخترکان هم دلشان خوش است که لباسشان را از سرشان بیرون نمی آورند و باکره هستند.
بوی بد محله کلافه ام کرده بود و گویا به سنگینی روی تنم نشسته بود. درون کوچه ای تاریک و تنگ که تنها به اندازه عبور یک انسان جا داشت فاحشه ای مسن با جوانکی مشغول بود. لابد به ازای مبلغی کم. شهر چند رو دارد؟ همان زمان شاید عده ای در سالن الحمرا نشسته بودند و به یک کنسرت کلاسیک گوش می دادند.
باز به خانه ای فرو شدیم. خودم هم نمی دانستم چرا به دنبال جوانک کشیده می شدم، حال آن که افکارم تغییر کرده بود و دیگر آرامش را در هیچ عمل جنسی نمی جستم. از پله ها بالا رفتیم و به اطاقی خلوت وارد شدم که مانند اطاقهای دیگر خالی از هر گونه اثاثیه بود. اطاق دیگر را از لای در نیمه باز نگاه کردم. زنی و سه بچه پیرامونش و مردی که بر تخت روبرو خوابیده و به خواب رفته بود. چه نامی بر آن مرد می توان گذاشت؟ شوهر؟ شریک زندگی؟ نمی دانم.
زن به اطاق آمد. کودکی به دنبالش بود. نتوانست کودک را از خود جدا کند. پیش من نشست. کودک دامنش را سفت چسبیده بود و مظطربانه به من نگاه می کرد. هراسی در چشمهایش که شاید او را از مادرش جدا کنم. حال دیگر ملتهب شده بودم. کاش نمی آمدم و نمی دیدم. این دیگر چه نکبتی است که اینها زندگی نامش نهاده اند.
زن را گفتم که او را نمی پسندم. به محبت خندید و گفت باز هم هست و دختری را نشانم دادند و دوباره سرم را بالا انداختم. دلال پایش را بر زمین کوبید و من خشمناک نگاهش کردم. زن باز به محبت خندید و گفت دیگر کسی نیست.
خدایا چقدر خنده های آن زن و چشمهایش آرامشم داد. چگونه می توانست فاحشه باشد. دلم می خواست سرم را بگذارم روی سینه هایش و گریه کنم. شاید به این خاطر که دخترکی هشت ساله در اتاق خوابیده بود.
دلال رهایم نمی کرد. به خانه ای دیگر کشاندم. بوی بد محله مشامم را انباشته بود و آزار می داد. احساس می کردم هوایش آنقدر سنگین است که می تواند مرا خرد کند. به خانه که وارد شدیم دوباره از پله ها بالا رفتیم. دخترکی حدوداَ هیجده ساله ظرف می شست و چند زن ومرد و بچه دور سفره شامی که در حال برچیده شدن بود نشسته بودند. از نگاه کردن به چهره شان پرهیز کردم. حس می کردم که به حریم خانه شان تجاوز کرده ام. مرا به اطاقی معرفی کردند و دخترک را صدا زدند که حال ظرفها را رها کن و به مشتری برس. چه می خواستم من اینجا؟ اینجا هیچ چیز نبود مگر فقر و فلاکت و مردمی که در چنگال آن اسیر بودند.
وارد اتاق شد و گفتم که او را نمی پسندم. این یکی اما جواب منفی را به سادگی نمی پذیرفت. خیلی جدی می خواست من را راضی کند. گویی متوجه مسئولیت خطیرش در تهیه معاش بود. از اتاق بیرون زدم و دخترک چند قدمی به دنبالم آمد و چیزهایی گفت. دلال به دنبالم دوید و حال با من سر دعوا داشت که چرا چنین همه را مسخره کرده ام. جوابش ندادم و رفتم. هوای محله و بوی سنگینش مسمومم کرده بود. مرا به جانبی دیگر کشید. از دکه ای پاکت سیگاری خرید و مرا گفت که پولش را بدهم. پاکت سیگار را از دستش گرفتم و به فروشنده پس دادم و گفتم که مزد را آخر می دهم.
دوباره به خانه ای دیگر کشاندم. این بار تقریباَ تمیز و با بالکنی مصفا و چهار گوش که میانش خالی بود و درهای اتاقهای دورادورش که به آن باز می شد. مرا به اطاقی برد و فاحشه ای نشانم داد که به نظر بیست و چند سالی داشت. دیگر نه شهوتی در من مانده بود و نه میلی به زن داشتم، اما شاید می توانستم در آغوش این دختر جوان که انگلیسی را بهتر از دلال صحبت می کرد همه چیز را فراموش کنم وخیالی را که پریشانتر شده بود آرامش ببخشم. بدین صورت دست خالی هم بر نمی گشتم. قیمتش گران بود و این بار به خاطر قیمت سر باز زدم. دلال دیوانه شده بود. پایین که آمدیم گفت بیست روپیه بده. گفتم چرا؟ گفت تو وقت مرا تلف کرده ای. پوزخندی زدم و به راه خودم ادامه دادم. دنبالم آمد و به جانبی دیگر کشیدم. از خیابان اصلی که رد می شدیم مردی مچ دستش را گرفت و مرا گفت که برو. دیگر نماندم که نمی خواستم بمانم و از محله بیرون زدم.
روبرویم درون چمنی وسیع و خیابان کشی شده منار لاهور جا داشت. هیچ چیز را متوجه نبودم. فقط خودم را به سوی منار می کشیدم. بلیطی گرفتم و وارد منار شدم. نمی دانستم چه می شود، فقط می خواستم که بالا بروم. تا آخرین پله بالا رفتم و دیگر صعود امکان پذیر نبود. دلم می خواست که منار تا ابد بالا می رفت. نمی دانستم که از چه می گریزم. شاید از هوای سنگین و کثیف. شاید از تلخی تجربه، شاید از خودم. آن بالا به تماشای شهر ایستادم و حیرت کردم که چگونه به این خانه ها وارد شدم و چه مرا به این خانه ها کشاند. کم کم خود را باز می یافتم. من چیز دیگری گم کرده بودم، چه می جستم از همخوابگی فاحشگان. می خواستم نفس بکشم. به نظرم آمد که هوا هنوز هم سنگین است. یک ساعت در خودم فرو رفته بودم. سپس بلند شدم و به خانه برگشتم و به دوستم گفتم که هیچ کار نکردم.
Recently by divaneh | Comments | Date |
---|---|---|
زنده باد عربهای ایران | 42 | Oct 18, 2012 |
Iran’s new search engine Askali | 10 | Oct 13, 2012 |
ما را چه به ورزش و المپیک | 24 | Jul 28, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Dear MPD
by divaneh on Sun Oct 03, 2010 10:02 AM PDTThanks for reading and your kind comment.
Exellent writing!
by Multiple Personality Disorder on Sat Oct 02, 2010 11:07 PM PDTThank you,
Dear Anonymouse and Mehrban
by divaneh on Tue Sep 28, 2010 04:36 PM PDTDear Anonymouse,
It was a bitter experience and a shock at the time. Thanks for reading and for your thoughtful comment.
Mehrban Aziz,
Thanks for being here. I ended up in Lahore after leaving the country on feet just like many other Iranians who left a country that did not met their expectation, not just material but also the overall life style expectation. At time leaving Iran came first and destination came second.
Lahore
by Mehrban on Tue Sep 28, 2010 03:37 PM PDTLahore must have been an alienating experience for the writer. This story makes me wonder about the writer's overall experience in Lahore and maybe even how he ends up there in the first place. This piece is quite complete and stands very well by itself as well. Thank you Divaneh.
Delete pls
by Mehrban on Tue Sep 28, 2010 02:37 PM PDTDouble post
واقعا تجربه و داستان تلخیست. الحمدالله به خیر گذشت!
AnonymouseTue Sep 28, 2010 10:40 AM PDT
Everything is sacred
Dear MM and Monda
by divaneh on Mon Sep 27, 2010 12:15 PM PDTDear MM,
Thanks for reading. I agree that the possibility of a religious person sleeping with an underage is far more than a non-religious. The religious people just rid themselves of responsibilities and then every crime including rape and murder is carried out with God’s permission or condoned as his wish.
Monda Jaan,
Thanks for dropping by. You were brave visiting that place. You should definitely write it up. I look forward to read about your experience.
Tragic reality
by Monda on Sun Sep 26, 2010 09:35 PM PDTThe stench and your intense genuine sadness reminds me of my experience of visiting Shahre No. When I was 19 I asked an older male relative to take me there. Back then the prostitutes that I saw were mostly mature, much older than I was anyway. I walked out depressed and suffocating with the dreadful smells of all kinds of misfortunes. I should blog my memory. Thanks Divaneh for your lucid writing.
از فاحشه به مناره؟
MMSun Sep 26, 2010 07:37 PM PDT
Kidding aside, you did the right thing by not sleeping with 14 year olds. I will not say the same about some of the people who were arguing for sigheh in earlier blogs, through. They would probably utter a few appropriate (?) Arabic verses, hand in the money and made it all according to Shari'a too.
Dear JJ and Khar
by divaneh on Sun Sep 26, 2010 03:19 PM PDTJJ jaan,
Thanks for reading and for your thoughtful comment. And thanks for providing me with a medium to take things of my chest.
Khar Aziz,
Thanks for being here and for your support.
A human story...
by Khar on Sun Sep 26, 2010 02:55 PM PDTthanks for sharing Divaneh Jaan!
Thank you
by Jahanshah Javid on Sun Sep 26, 2010 02:49 PM PDTExcellent piece. Thank you for taking us with you and sharing your distressing experience. Somebody cares about those enslaved women.
Thanks Friends
by divaneh on Sun Sep 26, 2010 02:23 PM PDTDear Souri,
Thanks for your kind and informative comment. I agree that child protection agencies have been more active and regulations in some Western countries to prosecute their citizen if they commit such crimes anywhere in the world as well as more punitive measure such as very long sentences (I think) in Vietnam for child abuse may help reducing the damage.
Dr Saadat Noury aziz,
Thanks for your generous comment and the wealth of information that you have provided about other writers who have written about the same subject. Out of those that you have mentioned, I only knew Mohammad Masoud but never had the chance to read his work about the prostitution.
Mehman Jaan,
Thanks for reading and for your supportive comment.
دیوانه جان
MehmanSun Sep 26, 2010 12:25 PM PDT
خاطرات تکان دهنده ای بود.
ممنون از انتشار آنها!
صد آفرین
M. Saadat NourySun Sep 26, 2010 12:19 PM PDT
از میان نویسندگان و داستان نویسان سر شناس ایران، مشفق کاظمی در "تهران مخوف" ، محمد مسعود در "گل هایی که در جهنم می روید" و حکیم الهی در "با من به شهر نو بیایید" به بررسی مسایل زنان ایران و مفاسد فحشا و بدکارگی پرداخته اند ،اما داستان دردناک و پراحساس شما در زمینه ی بدکارگان لاهورچیز دیگری است که به خاطر آن باید به شما صد آفرین گفت.
Thanks for sharing
by Souri on Sun Sep 26, 2010 10:27 AM PDTYour sad experience with all.
It was a very touching story and you have a great skill of describing the scene so well that reader can imagine everything, like watching a movie.
I had heard similar stories from a friend who was working in Thailand. Awful stories! Both, minor girls and boys selling themselves to feed their families.
So is in Mexico. Lots of child abuse is happening right now in the sea-side cities, by the American and Canadian (and other countries) tourists. This is became almost a legal act in those countries.
Fortunately the "Child protection organizations" are more and more active and aware of those abuses.
Damn it this poverty and this "animal instinct!
One helps another!
Dear Friends
by divaneh on Sun Sep 26, 2010 10:21 AM PDTThanks for reading and for your comments.
Dear Faramarz,
As you said the hopelessness of the people born into these environments is the main heart breaker. I think the virgins and their beliefs is a good example of the sacred rules that humans set for their societies. I am sure if one of those girls took her clothes off completely, the other girls and the whole society would consider her as shameless.
Anahid Aziz,
Thanks for reading and for your generous comment. I struggled with myself whether to publish this piece or not but I felt it did worth sharing with others, and your comment seem to condone that decision.
Maziar Jaan,
Thanks for reading. You have a phenomenal memory to remember the comment on the Pakistan Rupees. I think they are even a worse example of the failure of the religion to create or govern a country than Iran.
THAT AKHOOND
by maziar 58 on Sun Sep 26, 2010 08:26 AM PDTpart was the right hit.
thanks for a nice recounts of an encounter with the magline of our world.
As they claim on their Rupees : REZGHE HALAL EEINE EBADAT HEE !Maziar
Thanks Divaneh, nice story.
by Anahid Hojjati on Sun Sep 26, 2010 07:21 AM PDTDivaneh jan, nice story. It was great the way you described how there were women with kids, very young girls, older women. All these descriptions plus how you explained the "virgins", these were all detailed skillfully.
دیوانه جان، عجب قصه دردناکی بود
FaramarzSun Sep 26, 2010 07:01 AM PDT
Thank you for sharing such a personal story.
It was both sad and hopeless. The stench, the misery and your emotional rollercoaster clearly come across.
The description of the “virgins” pulling their clothes up to their necks was a new one for me, but given the religious environment of the place, it is not surprising.
Thanks Shazde
by divaneh on Sun Sep 26, 2010 06:12 AM PDTThanks for reading Shazde Jaan. You are right about Iran, and we have the exact same situation in Iran today with poor families selling their daughters for sex in temporary marriage contracts. The only difference is that the addicted pimp is replaced with an Akhond pimp.
Dear divaneh: thanks for sharing this heart-felt story
by Shazde Asdola Mirza on Sat Sep 25, 2010 10:42 PM PDTIt is a sad story of poverty, abuse and often addiction. It wasn't (and isn't) much better in Iran and not even much better in the US or Canada. The Eurpean countries that have regulated and sanitized it, are prehaps in better shape.