یکی بود یکی نبود. یک مرد جوانی بود که خیلی حالتهای زنانه داشت و همه بچه خوشگل صداش می زدند. روزها می رفت با بچه های بسیجی محل مزاحم مردم می شد و تو کارهایی که بهش مربوط نبود دخالت می کرد. شبها هم با خودش ور می رفت و به عشقش فکر می کرد. آخه بچه خوشگل عاشق یکی از بچه های بسیجی بود که اسمش برادر عزگل بود.
از قضای روزگار یک روز جار زدند که فردا توی میدان شهر نمایش و دلقک بازی برای مسخره کردن مردم عاقل برپا می شود و به یک عده اراذل و اوباش بسیجی احتیاج دارند که برای حفظ نظام ادای مردم عاقل را در بیاورند و حاکم گفته که دونفر هم باید خودشان را به شکل زن کنند که دلقک بازی کامل بشود. بچه خوشگل که همیشه آرزو داشت که لباس زنانه بپوشد و مردها نگاههای اون جوری بهش بکنند نزدیک بود که از شادی بال در بیاورد. چون او تا حالا فقط توانسته بود لباس زیر زنانه بپوشد و هیچوقت جرات نکرده بود که مانتو و پیراهن زنانه تن کند و سرخاب و سفیداب بمالد و پشت ابرو نازک کند. فوری دوید توی بازار و لباسهای زنانه قشنگ قشنگ و لوازم آرایش مفصل خرید و تمام شب از شوق روز بعد خوابش نبرد.
روز بعد بچه خوشگل هفت قلم بزک کرد و لباسهای زنانه اش را پوشید و مثل طاووس علیین شده پا توی کوچه گذاشت. مردهای توی خیابان که تا حالا به جز زنهای کفن شده چیزی ندیده بودند با نگاههای خریدار به بچه خوشگل زل می زدند و او هم عشوه ادا و اطوار می آمد و قند توی دلش آب می شد. از در مسجد محل که وارد شد چند تا بسیجی دویدند که جلویش را بگیرند و شلاقش بزنند ولی وقتی فهمیدند که اون زن لوند هیچ کسی به جز بچه خوشگل خودشون نیست آنقدر خندیدند که دل درد گرفتند.
از اون طرف برادر عزگل که بچه خوشگل رو دید یک احساس عجیبی توی شلوارش کرد و فکر کرد عاشق شده. بعد که فهمید اون زن همون بچه خوشگله خیلی ناامید شد اما بدش هم نیامد.
وای که چقدر به بچه خوشگل خوش گذشت. تا توانست برای همه عشوه آمد و بعد هم همگی به میدان شهر رفتند که توی دلقک بازی شرکت کنند و اون جا بچه خوشگل دید که یک بسیجی دیگه که او هم تمایلات اون جوری داشت بزک دوزک کرده و لباس زنانه پوشیده و چون قد او بلندتر بود یک خرده هم حسودیش شد.
از اون طرف بشنوید که حاکم شهر و بادمجان دور قاب چینها آمده بودند که دلقکها را ببینند. حاک شهر اسمش محسنی بود و همیشه چند تا پشه یا روی لباس و سر و صورتش نشسته بود و یا دورش پرواز می کرد و برای همین مردم بهش می گفتند محسنی پشه ای. حالا هم نشسته بود و مسخره بازی را نگاه می کرد و می گفت که این هشداری به مردم عاقل است که دیگر بر علیه حاکم پشه ای قیام نکنند.
اون روز بهترین روز زندگی بچه خوشگل بود، خصوصاَ که برادر عزگل او را بلند کرد و روی شانه اش سوار کرد و تماس نزدیک با گردن برادر عزگل باعث شد که یک چیزی توی دل بچه خوشگل خالی بشه و حالا دیگه یک دل نه صد دل عاشق برادر عزگل بشه.
از بخت بد بچه خوشگل، فردا صبح در خانه را زدند و در را که باز کرد دید چند تا از بسیجی های محله آمده اند. آنها را دعوت کرد توی خانه و برایشان چای درست کرد. آنوقت رئیس بسیجی ها گفت که دیروز حاکم پشه ای از او خوشش آمده و گفته این زن باید بیاید به حرمسرای من که خیلی کارش دارم.
بچه خوشگل گفت: خوب می خواستید بگید که من مرد هستم.
- گفتیم ولی حاکم پشه ای گفت دیگه چه بهتر. من تا حالا با مرد به این خوشگلی نبودم. گفتیم آخه با مرد شرعی نیست. گفت خفه شید که من خودم شرع تعیین می کنم. از این به بعد هم توی کار من دخالت نکنید.
- ولی من نمی خوام. من آرزوهای دیگه دارم و نمی خوام برم توی حرمسرای پشه ای.
رئیس بسیجی ها با عصبانیت گفت: یعنی چی نمی خوای؟ یعنی می خوای بر خلاف مصالح نظام حرکت کنی؟
بچه خوشگل خیلی غصه خورد و انگار دنیا را زدند توی سرش. دید که هیچ راهی نداره، گفت پس صبر کنید تا من بروم و خودم را برای حاکم خوشگل کنم و بر گردم. بعد رفت توی حمام و از پنجره حمام پرید بیرون و فرار کرد و سر به کوه و بیابان گذاشت و بخت بد را لعنت کرد. توی بیابان خشک و خالی راه می رفت و انگشت ندامت می گزید که این چه خطایی بود که من کردم و ای کاش به پوشیدن لباس زیر زنانه جلوی آینه قناعت کرده بودم. توی اون تنهایی یادش افتاد به کارهای بدی که کرده بود و از همه اشتباهات گذشته و آزار مردم عاقل پشیمان شد اما دیگر پشیمانی سودی نداشت.
بعد از یک شبانه روز که راه رفت زنی را دید که او هم تند تند توی بیابان راه می رفت و فهمید که او هم فرار کرده. صدا زد ای خواهر گویا تو هم فرار کرده ای بیا تا با هم همسفر بشویم.
زن گفت: من دیگر نه با هیچ مردی همسفر می شوم و نه به هیچ مردی اعتماد می کنم.
بچه خوشگل گفت: اسم من بچه خوشگل است. به من می توانی اعتماد کنی چون من خیلی هم مرد نیستم.
زن گفت: اسم من هم زن فلک زده است. بعد از این که یک عمری خدمت یک شوهر بی وفا را کردم، دیروز آمد خانه و یک دختر نوجوانی هم آورد و گفت این زن جدید منه. گفتم آخه ای مرد بی انصاف بی خرد این طوری جواب زحمتهای من رو میدی؟ باید اول از من اجازه می گرفتی. گفت که قانون جدید در آمده که دیگر اجازه زن ناقص العقل لازم نیست و مجلس شورای مردانه تکلیف زنها رو روشن کرده. من هم دیگه زد به سرم و زدم به کوه و بیابان.
- خوب می خواستی لا اقل طلاق بگیری که مهریه ات را ازش بگیری.
- فکر می کنی نگفتم. گفت حاکم پشه ای قانون جدید آورده و باید بیشترش رو به عنوان مالیات بدی به دولت. یک عمر شستم و رفتم و پختم و دادم و زائیدم که حالا پولش رو دولت بگیره.
- ناراحت نباش خواهر اینها به پول جاکشی عادت دارند. باز هم خدا را شکر کن که تو زنی، من آرزوم اینه که زن باشم و با برادر عزگل ازدواج کنم.
- دیوانه ای؟ توی این مملت زن به اندازه سگ هم حق نداره. من آرزوم اینه که مرد بشم تا دیگه نه برده کسی باشم و نه برای این کشور برده به دنیا بیارم.
بچه خوشگل و زن فلک زده خیلی با هم دوست شدند و بعد از یک شبانه روز پیاده روی دیدند که یک دختر بچه سیزده ساله دارد به شتاب راه می رود. زن فلک زده او را صدا زد و گفت آهای بچه جون تنها توی بیابان چکار می کنی. گویا تو هم فرار کرده ای. بیا ببینم اسم تو چیه؟
دختر بچه که داشت گریه می کرد آمد جلو و گفت: اسم من دختر بچه بالغ است. دیروز بابام من رو به یک حاجی بازاری شکم گنده فروخت و گفت باید زن آن پیر مرد بشوی. آخوند محل هم که برای خواندن صیغه عقد آمده بود گفت بله این قبلاَ شرعی بود و حالا به برکت دولت رسمی هم شد. این دختربچه دیگه بالغ شده. من هم که هنوز بچه ام و می خواهم بازی کنم فرار کردم و زدم به کوه و بیابان.
دختر بچه بالغ هم به بچه خوشگل و زن فلک زده پیوست و هر سه دلشکسته و غمگین به راهشون ادامه دادند. داشتند راه می رفتند و به بخت بد نفرین می کردند که دیدند یک کوزه افتاده وسط بیابان و چون خیلی تشنه شان بود گفتند ببینیم شاید در این کوزه آب باشد. بچه خوشگل کوزه را که برداشت دید که در آن را محکم بسته اند و چون نتوانستند در آن را باز کنند تصمیم گرفتند که کوزه را بشکنند. بچه خوشگل کوزه را بلند کرد و به سنگی زد و کوزه شکست. یک دفعه یک دودی از کوزه آمد بیرون و چشمتان روز بد نبیند یک جن گنده و پشمالو جلویشان ظاهر شد.
جن چند تا سرفه کرد و به آنها گفت: به من می گویند جن پشمی و دو هزار سال بود که توی این کوزه اسیر بودم و حال مدیون کسی هستم که مرا آزاد کرده و یک آرزوی او را هر چه باشد بر آورده خواهم کرد. حال بگویید که کدامیک از شما مرا آزاد کرد. بچه خوشگل گفت من کردم، زن فلک زده هم گفت من کردم. دختر بچه بالغ هم گفت که من کردم.
جن گفت این جوری نمی شود، اما چون امروز روز آزادی من است برای هر کدام از شما یک آرزویش را هر چه که باشد بر آورده خواهم کرد.
بچه خوشگل گفت: من همیشه آرزو داشتم که زن باشم تا برادر عزگل عاشق من بشه و با من ازدواج کنه. حالا بی زحمت من رو به یک زن خوشگل تبدیل کن.
جن دستهایش را به هم زد و بچه خوشگل ناگهان تبدیل شد به یک دختری مثل پنجه آفتاب که دل هر مردی را می برد.
زن فلک زده گفت: من از زن بودن و ظلم و اجحافی که یک عمر به من شده خسته شدم و می خواهم تبدیل به مرد بشوم.
جن سرش را تکان داد و دستهایش را به هم زد و زن فلک زده تبدیل شد به یک مرد خوش صورت و چهار شانه.
دختر بچه بالغ گفت: من هنوز بچه هستم و می خواهم بازی کنم. اگر من پسر بودم می توانستم حالا حالاها بازی کنم اما حیف که دختر شدم. لطفاَ من را تبدیل کن به یک پسر بچه تا بتوانم حسابی بازی کنم.
جن دوباره دستهایش را به هم زد و دختر بچه بالغ تبدیل شد به یک پسر بچه شیطان و بازیگوش.
جن گفت: خوب حالا من دینم را ادا کردم و دیگر باید بروم اما قبل از این که بروم می خواهم یک چیزی را به شما بگویم. من به هر کدام از شما گفتم که یک آرزویش را هر چه که باشد بر آورده خواهم کرد و شما سه شانس را از دست دادید. دلیلش هم این بود که هر کدام از شما تنها به خودش فکر می کرد. جامعه ای که این جوری شد مردمش هم سر به کوه و بیابان می گذارند. این را گفت و غیب شد و رفت به سرزمین اجنه.
Recently by divaneh | Comments | Date |
---|---|---|
زنده باد عربهای ایران | 42 | Oct 18, 2012 |
Iran’s new search engine Askali | 10 | Oct 13, 2012 |
ما را چه به ورزش و المپیک | 24 | Jul 28, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Dear divaneh, thanks for your gracious comment
by Anahid Hojjati on Mon Oct 11, 2010 01:20 PM PDTdivaneh jan, thanks for considering my freind's input and I believe inserting appropriate links help. This is good experience for me too. Since even though I keep posting my poems to facebook for my friends and family in Iran but in reality, when I write poetry, I have Iranians in Diaspora in mind.
Dear Souri
by divaneh on Mon Oct 11, 2010 01:07 PM PDTThanks for your help in explaining the motive of this story. Like any other story every person can have a different conclusion at the end, but what I had in mind was not the unity but the regards for others. Only one of them had to use the chance and wish for a change of the ruler and the ruling regime which would help not only all three of them but also their whole society, but unfortunately they were too engaged in their own dilemmas and their own interests. This can be expanded to people who support the existing regime who are part of the same society but have their own selfish little interests. These selfish short views create a tense society where everyone wants to run away.
خیلی ممنون آناهید جان
divanehMon Oct 11, 2010 12:54 PM PDT
خیلی متشکرم که نطر دوستت را در این بلاگ ارسا ل نمودی و همچنین برای این که در وهلۀ اول لطف کردی و آن را برای دوستت فرستادی.
این قصه همانگونه که خود و سوری توضیح دادید و در اولین نظر نویسنده نیز منظور گردید واکنشی بود به مسخرگی و لودگی مشتی بسیجی و مشوقینشان که مردمی ستمدیده با خواسته هایی عقلانی و عادلانه را استهزاء می کردند و به گونه ای ناشیانه خیال زهر چشم گرفتن از این مردم را داشتند. دگر باش بودن در نظر این حقیر نه عیب است و نه نقص. می خواهد طبیعی باشد و یا اختیاری، این که هر کس چگونه می خواهد اطفاء غرایز جنسی بنماید تا آن جایی که آسیبی به بقیه نرساند تنها به آن شخص ارتباط دارد و البته این شرط آخر بچه بازهای سیزده ساله دوست را از این قائده مستثنی می کند. حال که صحبت از ارزیابی های شخصی نویسنده شد بهتر است بگویم که تنها ملاک ارزش افراد را در صافی قلب و قدرت تفکر آنها می بینم و هیچ گونه فرقی بین یک مرد ، زن و یا دگر باش نمی بینم.
اما دوست شما بسیار بجا گفتند که این هجوی از واقعیتهای تلخی است که در ایران جریان دارد. آری این هجو گروهی بی خرد است و انتخاب اسامی شخصیتهای قصه مثل بچه خوشگل، برادر عزگل و حاکم پشه ای خود بیانگر لطف نویسنده به این شخصیتها است. اگر این شخص برای تمایلات جنسی اش مضحکه شده برای این است که افرادی مانند این بسیجی ها خود این را عیب و ننگ می دانند و این قصه، آن ننگ موجود در ذهنشان را به رخشان می کشد و آنها را با چوب خودشان می زند. چیزی که زشت است نه دگر باش بودن بچه خوشگل بل همراهی او با زورگویانی است که هیچ حقی برای افرادی مانند او قائل نیستند
این ایراد هم که شخصیتهای دیگر مانند زن فلک زده و دختر بچه بالغ به ناگهان وارد داستان شده اند تا حدی وارد است هر چند سرگذشت هر کدام به طور مختصر در داستان جای گرفته. مشکل اینجا است که نوشتن برای خوانندگان تار نما با نوشتن برای خوانندگان کتاب و مجلات بسیار تفاوت دارد. برای تار نما باید کوتاه نوشت و اگر نه حجم داستان خواننده را که می خواهد در وقت صرفه جویی کند پس خواهد زد. وجود زن و دختر بچه در این داستان برای جلب توجه بیشتر به لایحه ای است که ممکن است به همین زودی تبدیل به قانون شود و سن قانونی ازدواج را به سیزده سال تقلیل می دهد. همین لایحه اجازه زنان برای ازدواج مجدد آقایان را ملغی می کند و مالیات جدیدی برای مهریه تعیین می نماید. از دواجهای موقت نیز به موجب این لایحه احتیاج به ثبت ندارند. چگونه می شود این همه را در قصه ای جا داد و هنوز هم آن را کوتاه نوشت؟ در مورد ساختار قصه هم یقین دارم که همیشه ساختاری بهتر از کنونی وجود دارد اما با وقت کمی که نویسنده از میان کار و ورزش و دیدار دوستان و غیره می دزدد تا به این کار اختصاص دهد و با توجه به این که بنده هیچگاه ادعای حرفه ای بودن نداشته ام، بیش از این برگ سبز تحفۀ این درویش نخواهد بود.
اما از تو و دوستت بی نهایت سپاسگذارم که این درس را به من دادید که خوانندگان مطالب ما همیشه آن عده ای نیستند که اکثر مطالب این سایت را دنبال می کنند و اگر نویسنده مطلبی راجع به مطالب ارسالی دیگری نوشته به حکم ضرورت باید که آن ارتباط را برای خواننده روشن سازد و اگر نه قضاوتی بسیار متفاوت را سبب خواهد شد. در این راستا تصویری به این بلاگ اضافه خواهم نمود تا قدری نیت نویسنده و قصه روشن تر شود. این هم دو لینک به دو مطلب ارسالی که در نوشتن این قصه نقش داشته اند
//iranian.com/main/albums/mocking-greens
//iranian.com/main/2010/sep/husband-wives
Sorry Souri jan, now I know we agree
by Anahid Hojjati on Mon Oct 11, 2010 12:19 PM PDTSouri jan, sorry that I did not explain it beforehand. But now you have the link in your comment and if my friend or anyone else wants, they can check the links and get better idea about background of story. Happy Colombus day to you too.
Why you didn't explain it before? :)
by Souri on Mon Oct 11, 2010 12:15 PM PDTSo I wouldn't jump here "pa berahneh" to explain what you already knew! LOL
Now I understan your position, better. Happy Colombus Day!
Souri jan, I mostly agree with you. Here is what I responded
by Anahid Hojjati on Mon Oct 11, 2010 11:38 AM PDTThis is my response to my friend that I e-mailed her earlier this morning:
"Thanks... jan for your input. Primary purpose of writer of this story was to be critical of what IRI did recently where men dressed as women and marched and made fun of Green movement demonstrations. However, maybe he wrote this fast and did not think through the aspect you mention. "
Dear Souri, my assumption is that my friends in Iran do not have access to Iranian.com but I think some do. Sometimes I double post my poems on facebook both as an IC link and a note since I think in Iran they cannot see IC.
For audience in Diaspora, they had a seen other blogs on IC which discussed this demonstration. People were disgusted with this demonstartion and that is why divaneh's story "bar del neshast". However, I don't think my friend has necessarily read all background articles on that demonstration so she is analyzing the story and wonders why "degarbash" is made fun of in this story. we know he is because of the politics of him. But that said, I think my friend does have a point. However, she sees it more strongly and I see it as an undertone in story. Any way, let's see what divaneh thinks.
My take is.......
by Souri on Mon Oct 11, 2010 11:25 AM PDTAnahid;
Regarding your friend's comment, before that our dear Divaneh aghel states his own views, I would like to bring to your friend's attention what is my take from this story.
1) I believe the "bache khoshgel" here was referred to the people who were participating in this protest against the Green movement. Some of those male participant, had dressed up like the women, just to ridicule the women of the Green movement.
See below:
//iranian.com/main/image/122932
//iranian.com/main/albums/mocking-greens
2) At the end, Divaneh's conclusion was the fact that: if people had more solidarity with each other and could align their forces together, they would achieve more. While as you see in this story, every body is thinking of their own interest and do not care about other people and their problem. That's why the Jen said: You could become "motaehd" and ask three (general) wishes (which would be beneficial to all)
That was my take from Divaneh's excellent story.
Dear divaneh, this is my friend's comment
by Anahid Hojjati on Mon Oct 11, 2010 10:40 AM PDTDear Anahid
by divaneh on Mon Oct 11, 2010 09:56 AM PDTYes please send them to me. I welcome any constructive criticism. In fact it would be even better if you posted them here for the benefit of any other person who may be interested in the perspective of people in Iran.
Dear divaneh, a friend of mine from Iran has comments on this..
by Anahid Hojjati on Mon Oct 11, 2010 09:27 AM PDTI posted your story to my facebook and a friend of mine ; who lives in Iran, has some comments on it. Pleasse let me know if you are interested. If yes, I can send them to you using your contact button. But divaneh jan, she is a bit critical of some aspects of your story so don't be offended if I send her comments to you. They are hers not mine.
Dear Friends
by divaneh on Sun Oct 10, 2010 09:59 AM PDTDear Oktaby,
Thanks for reading and for the links. I very much liked the Brecht poem. This is certainly a long battle and perhaps the most difficult part of it would be to prevent a few to monopolise the people's achievement.
Shazde Jaan,
Thanks for that joke, I had not heard it before. Here is another one similar.
A man went to a bar and he had a muscular body but a small head the size of an orange. Bar tender asked him why with such perfect body he had such a small head and he explained: one day I was walking in the beach and I found a little bottle, opened the cap and came out this beautiful girl who was the genie of the bottle and said I am going to grant one of your wishes. I said I want to have sex with you. She said no, ask for something else. I said, how about a little head?
MM Aziz,
Thanks for being here and your heart warming comment.
Divaneh - very clever. Thanks.
by MM on Sun Oct 10, 2010 09:52 AM PDT.
جنّ گوش سنگین
Shazde Asdola MirzaSun Oct 10, 2010 09:27 AM PDT
Dear Divaneh; it's an old joke. Sorry, thought it was common knowledge. It goes like this:
Bar scene - guy enters and sits at the stool, opens his briefcase and takes out a small piano. Then out of the case comes a tiny pianist, who sits at the instrument and plays a neat piece. The barman keeps his cool for a moment, but finally has to ask, "what's with this tiny musical show?" The patron replies, "story of my life ... found a one-wish genie with bad hearing ... ended up with a 12-inch pianist."
Someday
by oktaby on Sun Oct 10, 2010 09:08 AM PDTwe might find land of the good people in our front yard //iranian.com/main/2010/jul/2 once we replace wishing with acting //iranian.com/main/blog/oktaby-7
Doroud
OKtaby
Thanks Friends
by divaneh on Sun Oct 10, 2010 09:01 AM PDTDear Anahid,
Thank you for your overgenerous comment. If you heard me talking, you would not ask me to be a narrator.
Dr Saadat Noury aziz,
Thank you for your kind words and the additional materials. I think people of old Tehran were right. It however seems that those genies have now left the public baths and have taken government posts.
بسیار شیوا و خردمندانه
M. Saadat NourySun Oct 10, 2010 06:29 AM PDT
با درود فراوان، بسیار شیوا و خردمندانه نگاشته اید. یاد آوری این نکته بی مناسبت نیست که بر اساس نوشته ی ناصر نجمی در کتاب تهران قدیم، عدهای از ساکنان این شهر را عقیده بر این بود که گاه و بیگاه در مواقع معین در حمامها جنها رفت و آمد میکنند، تحت تاثیر اینگونه موهومات و عقاید بیاساس، بسیاری از مردم با احتیاط قدم به حمام میگذاشتند، مخصوصا شبها خیلی با ترس و لرز در حمام وارد شده و خود را شستشو میکردند. گویند مظفرالدین شاه از همینگونه افراد بود و بسیار خرافاتی بود.
wow, dear divaneh, this is one of the best stories ever on IC
by Anahid Hojjati on Sun Oct 10, 2010 04:29 AM PDTDivaneh jan, what a fantastic story you have written. Not only it reads very nicely but it refers to what happened just few days ago. It is so poignant. Thanks for sharing. When Iranian.com comes up with new format, you should make a video and narrate this story :).
Dear Shazde and Maryam
by divaneh on Sun Oct 10, 2010 03:41 AM PDTShazde Jaan,
Thanks for reading and your puzzling comment. I can't get it, who is this 12 inch pianist. Are you referring to a particular story?
Mryam Geraami,
Thanks for reading and your compliment.
Great story indeed.
by Maryam Hojjat on Sun Oct 10, 2010 01:11 AM PDTThanks Divaneh!
Ah, the familiar case of stingy genie
by Shazde Asdola Mirza on Sat Oct 09, 2010 09:43 PM PDTThe genie only granted me one wish, and I ended up with a 12-inch pianist! He was stingy ... and deaf too.
Thanks Friends
by divaneh on Sat Oct 09, 2010 01:41 PM PDTDear 13th Legion,
Thanks for being here and for your kind compliment. I am glad this story has met your approval.
Faramarz Jaan,
Thanks for your nice comment. Wizard of Oz is a good film but I am getting bored of it being on the UK TV every Christmas.
Red Wine Aziz,
I am Chaaker Sarkar. I have a glass of wine in front of me which I raise to your health and happiness.
...
by Red Wine on Sat Oct 09, 2010 09:11 AM PDTسرکارِ دیوانه المُلکِ عزیز... دلمان برایِ مطالبتانْ تَنگ شده بود،سُراغی که از ما نمیگیرید،آن شرابْ که برای شما نِگاه داشته ایم..همچنان چِشمک میزند ! همیشه سبز باشید که نیکو مَنِشیدْ.
بچه زیبا!
FaramarzSat Oct 09, 2010 08:07 AM PDT
Thank you Divaneh Aziz for another thoughtful story. It reminded me of The Wizard of Oz and the yellow brick road.
I think that at the end, The Pretty Boy, after having an affair with Ozgal will marry the rich guy!
Bravo, you can tell a good story ;)
by 13th Legion on Sat Oct 09, 2010 05:44 AM PDTMy compliments Divaneh,
I admire your creative ability to write such a meaningful story and in such a timely manner and its relevance to all the recent folding events!
Cheers,
X III
Dear Fatollah
by divaneh on Sat Oct 09, 2010 05:12 AM PDTThanks for reading and for your generous comment.
divaneh aziz
by Fatollah on Sat Oct 09, 2010 05:02 AM PDTas always, I enjoyed your writing :)
Thanks Souri
by divaneh on Sat Oct 09, 2010 04:47 AM PDTThank you for reading and for your heart warming support. As I explained in my previous comment I had multiple objectives in writing this little story. I am glad you liked it.
Dear Mehrban
by divaneh on Sat Oct 09, 2010 04:44 AM PDTThank you for reading and your kind comment. OK, you get the second wish, as they say ta se nashe, Baazi nashe,
I wanted to mock the low lives back for their silly drag show and mocking people with real grievances. I also wanted to bring more attention to the recent proposal tabled for the approval of the MPs to become the new law where under the disguise of the family protection the women rights are significantly eroded. See here.
//iranian.com/main/2010/sep/husband-wives
This would in effect curtail women limited rights and legalizes the paedophilia. You only need to pay the price for sex with a thirteen years old and don't even need to register your crime anywhere or tell anyone about it. This could lead to the sexual exploitation of the under aged girls in poor and uneducated families. I hope there is a shred of decency in those MPs and the proposal is rejected.
Very intelligent story
by Souri on Fri Oct 08, 2010 07:52 PM PDTThat was really a thoughtful story, Bravo Divaneh jon.
Thank you so much for sharing.
Great story Divaneh, thanks
by Mehrban on Fri Oct 08, 2010 07:27 PM PDTOnly on my second wish I could do the right thing. Maybe the Jini would grant me two wishes.
Ps. You have put the obaash with their recent drag show on notice too :-).