اولین باری که با نام اسلام کاظمیه آشنا شدم در یکی از کتابفروشیهای روبروی دانشگاه تهران بود. با دیدن نامش هیچگونه میلی به برداشتن کتابش از قفسه کتابفروشی نداشتم. با خود گفتم شخصی با چنین نامی چگونه می تواند چیزی مگر "شناخت شریعت محمدی" و یا "سالار شهیدان جهان" نوشته باشد. سپس نوعی کنجکاوی مرا بر انگیخت که کتاب "قصه های شهر خوشبختی" را از قفسه بیرون بکشم و نگاهی به محتویات آن بیاندازم تا به خود ثابت نموده باشم که با نامی چنین نمی توان نوشت مگر از اسلام ناب محمدی. نصف یکی از صفحات را که خواندم نیشم تا بناگوش باز شد و از یافتن آن گنج ارزنده غرق خوشی و لذت شدم و چند روز بعد همۀ کتابفروشیها را زیر و رو کردم تا بالاخره کتاب دیگر او " قصه های کوچه دلبخواه" را نیز یافتم.
اسلام کاظمیه نویسنده زبردستی بود که با قلمی شیرین برخی از ارزنده ترین آثار طنز فارسی را بوجود آورد. مانند هر نویسنده متعهد و روشنگر دیگر او نیز نمی توانست خود را از سیاست و آینده کشورش دور نگاه دارد و مدتی نیز به روزنامه نگاری در روزنامه های مختلف پرداخت. اسلام کاظمیه از پایه گذاران کانون نویسندگان ایران بود که به همراهی جلال آل احمد، محمدعلی سپانلو، غلامحسین ساعدی و اسماعیل نوری علاء و برخی دوستان دیگر کانون را بوجود آوردند. بعدها با نزدیک شدن به دکتر علی امینی رابط بین کانون نویسندگان و دکتر امینی گردید. پس از انقلاب اسلامی همراه دکتر علی اصغر حاج سید جوادی نشریه جنبش را تاسیس کرد و پس از مخالفت با سیاستهای جمهوری اسلامی به فرانسه پناهنده گشت. در پاریس به همکاری با دکتر امینی و جبهه نجات ایران پرداخت اما پس از مرگ علی امینی منزوی شد. گروهی می گویند اسلام در اوائل عضو حزب توده بود و وی را به عنوان نویسنده چپ می شناسند ولی در ایران چپ معنی مشخصی ندارد و هر کسی با هر رژیمی مخالفت کرد و رای به شرکت مردم در سیاست داد می شود چپ. امیدوارم که دوستانی که اطلاعات بیشتری در این زمینه دارند در این مورد به راهنمایی نگارنده و خوانندگان دیگر بپردازند.
اسلام کاظمیه در پاریس شاگرد یک مغازه فتوکپی شد و بعد با کمک دوستان مغازه خود را باز نمود اما موفقیت چندانی در کسب بدست نیاورد چه که اسلام کاسب نبود. نویسنده ای بود زبر دست که از بد حادثه و به خاطر عشق به میهن و مخالفت با دیکتاتور به جای بر خورداری از حق فروش آثارش و شرکت در انجمن ها و کانون های فرهنگی و ادبی، به گرداندن دکانی محقر در پاریس پرداخته بود. شرح بسیار جالب و کوتاهی از احوالش در پاریس به قلم شاهرخ مسکوب را می توانید در ویکیپدیای فارسی پیدا کنید. یعنی اینجا.
پاریس آن تجربۀ تلخ را دوباره تکرار نمود و اسلام نیز مانند صادق هدایت در پاریس دست به خود کشی زد (1) و از لحظه به لحظه این خود کشی یادداشت برداشت و برای دوستان و علاقمندانش به جای گذاشت.
از کاظمیه تنها سه کتاب به جای مانده هر چند که مقالات متعددی نوشته است که شاید روزی به همت اهل قلمی در یک یا چند مجموعه گرد آوری شود و در دسترس علاقمندان قرار بگیرد. تا حال سعادت خواندن کتاب "جای پای اسکندر" را نداشته ام اما "قصه های کوچه دلبخواه" شامل هشت داستان کوتاه و به هم پیوسته است که تهران زمان رضا شاه را تصویر می کند. "قصه های شهر خوشبختی" مجموعۀ شش داستان کوتاه است و اولین داستان آن "نظر قربانی" بدون شک یکی از شاهکارهای طنز معاصر است. در این داستان که قسمتهایی از آن برای معرفی قلم شیرین اسلام در اینجا آورده شده است، منیجه خانم زن متکبر و از خود راضی که ادعای تجدد دارد و هنوز پای بند خرافات و جادو و جمبل قدیم است برندۀ ممتاز بلیطهای بخت آزمائی می شود و هموزن خودش پول دریافت می کند. حال این دفتردار مدرسه که عاشق فخر فروشی به دیگران است و در خیال خودش از همه بهتر و سرتر است می تواند به آن زندگی رویایی که همیشه آرزو داشته است برسد. در محله ای نسبتاَ اعیانی خانه می خرند و منیجه خانم با گوسفند و خروس قربانی کردنها و پنجه خونین به در گذاشتن برای دفع چشم زخم و اسپند دود کردنها در خانه جدید ساکن می شود. افسوس که همان خرافات عاقبت بلای جانش می شود و منیجه خانم که همیشه از چشم حسود می ترسید با دیدن کابوسی که در آن چشمهای همه دوستان و آشنایان و حتی خواهرش با دیدن زندگی خوب او از کاسه هایشان بیرون می آید دچار سکته می شود و مثل یک تکه گوشت می افتد توی رختخواب. آن چه که منیجه خانم را با همۀ خصلتهای نا پسندش دوست داشتنی می کند سادگی اوست. متکبر هست اما زیرک نیست، درون و برونش یکی است. شاید هم به این دلیل باشد که بسیاری از ما منیجه خانم را در دوستان و آشنایانمان دیده ایم و می شناسیم.
این هم چند قطعه کوچک از این داستان.
----------------------
..... پسرش مهندس شده بود. زن گرفته بود و رفته بود دنبال کار خودش. دختر بزرگش شوهر کرده بود. زن یک افسر شده بود و با شوهرش در شهرستان زندگی می کرد. دخترک نمی خواست زن آن افسر شود. قدرت منیجه خانم -وقتی که سلامت بود- او را وادار به این کار کرده بود. دلش می خواست وقتی که به سینما می روند برای بلیط خریدن توی صف معطل نشوند و دامادش بتواند خارج از نوبت بلیط بگیرد. و او که زودتر از دیگران قدم به سینما میگذارد، سر تا پای کسانی را که منتظر نوبت در صف ایستاده اند ورانداز کند و باد به غبغب بیندازد و با نگاه به آنها بگوید:
- ببینید، این منم طاووس علیین شده. منیجه خانم.
دو تا دختر دیگر هم داشت، شانزده ساله و هیجده ساله، که مدرسه می رفتند. تا وقتی که مادر سالم بود هر وقت دور هم جمع می شدند دلشان را خون می کرد از این که شوهر آینده شان را چگونه انتخاب خواهد کرد، و به دخترها حق دخالت نمی داد. افسوس می خورد که یگانه پسرش به باباش رفته است. بی عرضه، ریشش به کون زنش است و به مادر اعتنائی ندارد.
می گفت: البته که یک داماد آدم حتماَ باید دکتر باشد و دیگری تاجر. دکتر برای خودش اسم و عنوان دارد و وقتی داماد آدم شد، البته که دیگر آدم هر روز هر روز پول نازنینش را به جیب این دکترهای خدا نشناس نمی ریزد که برای یک فشار خون گرفتن ارث پدرشان را از آدم مطالبه می کنند. تاجر هم البته حسنش این است که آدم پارچۀ لباس و رویۀ تشک و لحاف را ارزان می خرد. منیجه خانم از میان بازرگانان فقط پارچه فروش را به رسمیت می شناخت. می گفت:
- تاجر تا جوان است، البته که کارش پر زحمت نیست. نیم گز را به دست می گیرد. روزی هفت هشت ساعت پارچه گز می کند و تومن تومن استفاده می برد. کارش که گرفت و پا به سن گذاشت، یک مغازۀ بزرگ اجاره می کند. دو سه تا شاگرد می گیرد (شاگرد را شاجیرد می گفت). آنها می فروشند و او پشت دخل می نشیند. چه کاری از این راحت تر و آبرومندتر؟
بعد آهی می کشید و می گفت: البته که من از شوهر داری خیر ندیدم. دست کم باید کاری کنم که بچه هام از زندگی چیزی بفهمند. زن کارمند دولت شدم. شندرغاز حقوق داشت. همه اش باید قناعت می کردم و تمام هوسهام خواب و خیال بود و ماند. تازه اگر خودم کار نمی کردم و حقوق نمی گرفتم که آن سرمان صحرا بود. باید می بودید و افاده های آقا را تماشا می کردید. از آقایی فقط داد و فریاد کشیدنش را بلد بود. روزی که آمد خواستگاری من، سر مهریه اختلاف پیدا شد. بابام بهش گفت:
- تقاضا می کنم چانه بازاری نکنید. من دختر به شما نمی دهم، ده شش دنگ می دهم. دخترم حقوق بگیر است. ماه به ماه هم حقوقش اضافه می شود.
آقا که ادعا می کرد عاشق است پا شد قهر ورچسوند و رفت. خدا بیامرز مامانم آنقدر قلیاب و سرکه جوشاند و دعا خواند که بعد از سه روز سرش را گذاشت جای پاش و برگشت. از فردای عروسی داد و بیدادش شروع شد. می خواست حکم حکم خودش باشه. اما کور خوانده بود.
.....
تازه آب پنجاه را خورده بود. نزدیکانش خوشامد گویی که می کردند می گفتند چهل ساله هم نمی نماید. ولی خودش حرف آنها را اصلاح می کرد "البته که سی ساله". دست کم روزی سه ساعت در سه نوبت به سر و روی خود می پرداخت. با سر انگشت کفایت به جنگ جای پای کلاغهای بی پیر روزگار می رفت که به صورتش ناخن می کشیدند. رد پاها را می مالید و محو می کرد و باقیمانده را به یاری چند جور روغن و پودر با دقت بتونه کاری می کرد. توی خانه هر کس خیار می خورد پوستش مال منیجه خانم بود. می رفت یک گوشه می خوابید و پوست خیارها را پهلوی هم روی صورتش می چسباند. می گفت "البته که این دوای طراوت پوست است". به ماست هم ارادت می ورزید. نه خیال کنید اهل اصراف بود. ماست را به نیت شاداب شدن پوست می خورد. ته پیاله را انگشت می کشید و به صورتش می مالید. نیم ساعت دراز می کشید و برمی خاست و می گفت: خوب شد تمام ویتامیناش به خورد پوستم رفت.
بعد صورتش را با دستمال و آب گرم پاک می کرد. تمام ویتامینهای موجود در تمام مواد غذایی را می شمرد. از آن میان به گوشت ارادت مخصوص داشت که قوت می دهد و به غذاهایی که برای طراوت و شادابی پوست مفیدند. اما دست رد به سینه سایر خوراکیها نمی زد. می گفت: البته که خدا آدم را آفریده و نعمت دنیا را. آدم زنده است برای خوردن. زندگی بدون خوردن چه معنی داره؟
هر وقت مهمان دعوت می کرد سر سفره با دقت ترکیبات تمام غذاهایی را که پخته بود، و سلیقه ای که در فوت و فن آشپزی بکار برده بود، و خاصیت هر کدام از غذاهای حاضر را، و قیمت گرانی را که برای تهیۀ مواد اولیۀ آن پرداخته بود با صدای بلند به یک یک مهمانان می گفت تا غذا بیشتر به دلشان بچسبد. بعد از سخنرانی، دست می کرد توی ظرف و یک تکه گوشت یا یک کتلت در بشقاب هر یک از مهمانها که عزیزتر بودند می انداخت و انگشتانش را می لیسید. آنوقت خودش بر خوان می نشست و نمونۀ اشتها را عملاَ به حاضران نشان می داد.
.........
اهل ولخرجی نبود اما هر کس می دیدش، هر روز با یک دست لباس تازه می دید. تاریخ حراج تمام پارچه فروشیها را بهتر از اسم بچه هایش از بر بود. روزهای حراج صبح زود بر می خاست. می رفت و توی صف می ایستاد تا مغازه باز شود. منیجه خانم آنقدر تنه می زد و ایستادگی می کرد تا به مقصود می رسید. ظهر که به خانه بر می گشت، مویش پریشان، چهره اش بر افروخته و تنش خسته بود. از زیر بغلش بسته های پارچه را می ریخت کف اطاق، بچه ها و اهل خانه را دور خودش جمع می کرد. یک یک پارچه ها را از بسته وا می کرد. روی دست می گرفت. روی شانه اش می انداخت، و یا به تنش می پیچید. از یک یک حاضرین می پرسید: قشنگه؟
چه کسی جرات داشت بگوید نه. آنوقت در مدح آنها و سلیقۀ خودش سخنرانی می کرد: تماشا کنین. البته که این کتان بته درشت گل قرمز با زمینۀ سبز چمنی برای دامن خوبه. این ژرسۀ بنفش با خال خال سفید جون میده برای بلوزش. این کدری حیف که نیم متر کم داره و وسطش نخ کش شده و گرنه البته که یک پیراهن عالی از آب در می آد. خودم بلدم چیکارش کنم. اما بچه ها پدرتونو در میارم اگر به کسی بگین از حراجی خریدم ها! اینا چارصد تومن پارچه س که شصت تومن پولشو داده م. تازه هیچ جا پیدا نمیشه.
........
روز اسباب کشی هم چهار کارگر با کامیونهای "نوظهور بار" آمده بودند. خانم دستها را به کمر می زد و چون فرمانده کارکشته ای در جبهه، تمام حرکات همه را زیر نظر داشت و پی در پی فرمان می داد:
- بگذار. وردار. بلند کن. وا کن. درست بگیر. احتیاط کن نشکنه. احمق، مواظب باش.
و هر جا که می دید کار به دستور نمی گذرد وارد عمل میشد. می بست. گره می زد. گوشۀ بسته ای را می گرفت و می گفت: ببین، این طوری. اگر شعور داشتی که خدا زیر دستت نمی کرد.
دختر بچه ای که مستخدمش بود مثل فرفره می گشت و فرمان می برد و تو سری می خورد. یک بار که مادر توسری خوردن دخترش را دید، اشک به چشم آورد و گفت:
- خانم جون تو را بخدا قایم نزنین. چشم بچه چپ میشه.
خانم سرش داد کشید که: برو برو، به من چیز یاد نده. تا حالا هزار تا کره خر مردم را تربیت کرده م، داده م دست جامعه. همینجوری می کنین که بچه هاتون مثل خودتون لوس و بیکاره از آب در می آن. البته که بچه را باید بکار کشید تا تنبل و بی عرضه بار نیاد. تازه نترس، بادمجون بم آفت نداره.
........
منیجه خانم یک صندلی گذاشته بود میان اطاق پذیرائی و سرسرا تا همه را ببیند و همه او را ببینند. همۀ تعارفهایش را کرده بود. همۀ حرفهایش را در بارۀ ساختمان زده بود. تنها یک چیز مانده بود که در دل نگهداشته بود تا همه جمع شوند و بگوید. هدف را می شناخت ولی منتظر فرصت بود. تا آن روز هر وقت گفت و گو از خانه می شد همه می گفتند که خانۀ خاله جان بزرگترین خانۀ تمام اقوام است. او می خواست در فرصت مناسب تکلیفش را با این قصه روشن کند. اگر از خاله جان جلو می زد، همه را عقب گذاشته بود. از یک لحظه سکوت استفاده کرد. سینه ای صاف کرد و رو به خاله جان که بالای اطاق نشسته بود گفت:
- اما خاله جان خانم، هال خانۀ ما خیلی بزرگتر از هال شماست آ.
خاله جان چشم غره ای به دخترش رفت. دخترش وارد بود. پارسال دو ماه نامزد یک مهندس ساختمان شده بود و از هم جدا شده بودند. دختر خاله به صدا در آمد که:
- خیال می کنین اولی که آمدیم خودم شمردم. پهنای هال ما هفده تا موزائیک داره مال شما چارده تا. درازای مال ما بیست و یکی داره. مال شما هیجده تا. سالن ما هم درازیش سه تا موزائیک از مال شما بزرگتره و پهناش دو تا.
- خواهش می کنم، خواهش می کنم. فرق بین این موزائیک با موزائیک خودتون رو نمی فهمی؟
- همه جا طول چار تا موزائیک یک متره. اول برین باد بگیرین بعد اظهار عقیده کنین.
- چی میگی؟ مثل این که عقلت پاره سنگ می بره. این موزائیک اعلاست، متری بیست تومنیه، مال شما متری ده تومنی هم نیست.
- اختیار دارین اینها را میگن جنس وسط. خرده سنگ توش داره و متری هشت تومنه. مال ما تکه مرمر داره و متری بیست و یک تومنه.
- فهم و شعورت همین بود که مهندسه دو ماه باهات بود، دید مال نیستی از دستت فرار کرد.
- قربون فهم و شعور شما بروم که نمی فهمی چه حرفی را کجا باید زد.
دختر خاله از جا برخاست گریه کنان رو کرد به مامانش و گفت:
- مامان جون نشستی که فامیلهات از این بیشتر احترامت کنن؟
خاله جان خانم در حالی که چادر نمازش را جمع می کرد و دنبال دخترش از در بیرون می رفت، رو کرد به منیجه خانم و گفت: تو از اولش هم چشم نداشتی دختر مرا ببینی.
.......
----------------------------
یادداشتهای او را که حتی در حال خودکشی نیز شوخ طبعی ذاتی اش را از دست نداده می توانید اینجا بخوانید:
یادش گرامی باد.
*********
(1) برخی بر این عقیده اند که صادق هدایت خودکشی نکرد و در واقع به قتل رسید و این نظریه را نمی توان به سادگی رد نمود.
Recently by divaneh | Comments | Date |
---|---|---|
زنده باد عربهای ایران | 42 | Oct 18, 2012 |
Iran’s new search engine Askali | 10 | Oct 13, 2012 |
ما را چه به ورزش و المپیک | 24 | Jul 28, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Dear Roger Rabbit
by divaneh on Mon Apr 18, 2011 03:07 PM PDTبا فرمایشات شما در مورد روشنفکران عصر پهلوی در کل موافقم اما فکر می کنم در قضاوتتان در مورد اسلام کاظمیه و افرادی مانند او باید کمی منصف تر باشید.
بنده هم در متن این مقاله لینکی به همان نوشتۀ شاهرخ مسکوب قرار دادم اما آن را به صورت دیگری فهمیده بودم و با صحبتهایش از نسل سوخته و جنگل مولا و سپس نام بردن از انقلابی و ضد شاه و و طرفدار خمینی به نظرم آمد که منظورش افراد مختلف این نسل است. حال بگذارید بگوییم که در بهبوحۀ انقلاب کاظمیه هم طرفدار خمینی بود. مگر اکثریت نخبگان نبودند؟ مگر اکثریت همین دانشجویانی که امروز آنها را برای مبارزاتشان با جمهوری اسلامی می ستاییم در همان روزها سنگ خمینی را به سینه نمی زدند؟ حتی جبهۀ ملی نیز پشت به بختیار کرده بود و رو به قبلۀ خمینی نماز می خواند. همه فریب سخنان خمینی را خوردند و در عطش آزادی و بیرون راندن شاه به چنگال شیخ گرفتار آمدند. اما آنهایی که مثل اسلام کاظمیه برای فروش نبودند همان ارزش های آزادیخواهی را نگاه داشتند. در مقاله ای که از کیهان آوردم می بینید که یک سال پس از انقلاب هشدار می دهد که اگر ما نتوانیم با یکدیگر با تفاهم صحبت کنیم اسیر استبداد دیگری خواهیم شد. در واقع نشست و بر خواست وی با توده ای ها و روشنفکران اسلامی چون آل احمدها در حالی که خود نه مذهبی است و نه توده ای، نشانی از همان تحمل مسالمت آمیز عقاید دیگران است که ما در آن جامعه سخت بدان احتیاج داریم.
در مورد امینی با اطلاعات اندک بنده ایشان درخواست شاه برای قبول وزارت را رد نمود ولی این را نمی توانم با اطمینان کامل بگویم چون خود در این مورد تحقیق نکرده ام. با تشکر، آن مقالۀ علیرضا نوریزاده هم بسیار جالب بود و به خوبی جو آن دوران را تصویر کرده بود.
جناب دیوانه فرزانه
Roger_RabbitMon Apr 18, 2011 07:45 AM PDT
از اینکه با متانت به کامنت من پاسخ دادید متشکرم. روشنفکران عصر پهلوی به جز عده معدودی غالباً گرایشات چپ داشتند و تا قبل از ظهور سازمان چریکهای فدایی خلق و پیکار و غیره چپ اندیشان ما از فیوضات مسکوی بهرهمند میشدند. اصطلاح تودهای بطور جنریک همه را در بر میگرفت چه عضویت آن داشتند و چه سمپاتی داشتند. آقای کاظمیه در مراحلی از زندگی خود به فرا تر از حد معمول با تودهایهای سابق و لاحق مماشات داشته و هم پیاله و هم منقل بوده که ایشان را همیشه از جناح چپ از نوع تودهای مسلمان شده (جلال ال احمد) یا فرنگی شده (خلیل ملکی) میشمردند. حال اگر از من بخواهید گراور کارت عضویتشان را ارائه کنم باید معذورم بدارید.
و اما درباره تعارض ظاهری که شما مابین ارتباط با دکتر امینی و طرفداری از خمینی میبینید باید بگویم که نه تنها تعارض وجود ندارد بلکه توافق کامل میباشد. علی امینی همیشه معروف بود به داشتن میان گرم و خوب با آخوند جماعت (بر عکس اسدلله علم) از همین رو شایع بود که یکی از نامزدهای نخست وزیری در بحران انقلاب امینی بود ولی چون شاه همیشه او را از نوکران آمریکا و کندیها میدانست از انتصاب او خود داری کرد. در طرفداری کاظمیه از خمینی شما را ارجاع میدهم به شرحی که دوست ایشان یعنی شاهرخ مسکوب ( یکی دیگر از اعضای سابق حزب توده) به اختصار از وی نوشت:
گوشی را گذاشتم. از فرط درماندگی و بیچارگی نسلی که ماییم گریه ام گرفت. نادان، ناتوان و دست بسته؛ رها شده در این جنگل مولا. انقلابی؛ ضد شاه؛ طرفدار خمینی؛ مخصوصا از شب های شعر انجمن فرهنگی ایران و آلمان (که یکی از کارگردان های آن شب ها بود)، شرکت در انقلاب؛ همکاری با ... در گروه یا جمعیتی که تشکیل داده بود؛ سر دبیری کاوش و بعد؛ فرار و پناهندگی؛ سرنوشت محتوم انقلابی های غیر مذهبی: یا زندان و مرگ یا فرار!
در پایان چون از حس آزاده خواهی و مردمی بودن روشنفکران ما یاد کردید نظر شما به خواندن این مقاله از علیرضا نوری زاده جلب میکنم.
//nourizadeh1328.blogsky.com/1388/12/09/post-306/
Where are your sources Roger Rabbit?
by divaneh on Sun Apr 17, 2011 12:57 PM PDTبا تشکر از اطلاعاتی که افزودید سپاسگذار می شوم اگر ماخذ خود را نیز ذکر کنید. بنده نه هیچ نشانه ای از عضویت ایشان در حزب توده یافته ام و نه نشانی از حمایت از خمینی. ایشان در واقع در هنگام انقلاب رابطۀ بسیار نزدیکی با علی امینی داشت که بنا بر فرمایشات خود شما نوکر امریکایی ها بود و این دو با هم نمی شود.
بنده تحقیق کوچکی در اینترنت نمودم و به این مقاله در سایت راه توده بر خوردم که ضدیت اسلام کاظمیه با سیاستهای توده را نشان می دهد. این هم اندکی از آن:
این جمع که اسمشان را بردم خودشان را مرید و تابع سید جوادی نشان میدادند، اما درعین حال نظرات و گرایشهای سیاسی خودشان را هم به او تلقین میکردند. ما میدانستیم که اسلام کاظمیه از پیشکاران علی امینی نخست وزیر دوران اصلاحات کندی درایران است و روزهای چهارشنبه در جلسات باغ فخرالدوله که خانه امینی در آنجا بود شرکت میکند. هاتفی به هیچ وجه با تودهای ستیزی آنها مقابله نمی کرد و بارها به من گفته بود که وقت و ارتباط را نباید قربانی توضیحاتی کرد که هیچوقت هم نتیجه نخواهد داد.
بقیه اینجا:
//www.rahetudeh.com/rahetude/mataleb/nagofteha/html/nagofteha-4.html
مصاحبه ای با ایشان نیز یافتم که در بهمن سال 1358 در کیهان چاپ شده بود و از آن فقط بوی آزادیخواهی می آید:
اسلام کاظمیه نویسنده، درباره حد و مرز آزادی می گوید: در سال گذشته، یعنی سال پس از انقلاب، روی هم رفته به معنای دقیق کلمه آزادی نداشته ایم. مردمی که طی قرنها از آزادی فقط تصویری داشته اند و استبداد فرصت تمرین آزادی را به آنها نمی داد، پس از اخراج استبداد به صدها حزب و گروه رفتند و آزادانه در سرکوبی رقبای حقیقی و یا خیالی خود شرکت کردند. عده ای با حرف و سخن و دسته ای با چوب و چماق و حتی تفنگ. حالا پس از یکسال باید به این حقیقت رسیده باشیم که آزادی یک فرهنگ است، یک تربیت و نوعی تحمل عقیده دیگران نیز هست. برای تضمین آزادی باید قانون وجود داشته باشد و دولت حاکمیت قانون را برقرار کند و احزاب و گروهها نیز با قبول قانون بر اجرای آن نظارت کنند.
احزاب و گروهها تا وقتی به آزادی دیگران توجه نمی کنند و کارشان از طرفی جنگ خیابانی با یکدیگر و از طرف دیگر رسوا کردن دیگران است، بدون اینکه به حریف آزادی دفاع کردن از خود بدهند، راه را برای آماده کردن توده مردم جهت پذیرش یک دیکتاتوری دیگر باز می کنند
بقیه اینجا:
//passionofanna.wordpress.com/2010/09/08/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%87%DA%AF%D9%84-%D8%A7%D8%B2-%D8%AF%D8%B3%D8%AA%D9%87-%DB%8C-%D9%81%D8%A7%D8%AA%D8%AD-%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8-%D9%87%D8%A7-%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C/
در مورد تغییر در گرایشهای سیاسی ایشان به گفته شما، باید گفت که به مدارک مستند تری احتیاج هست اما تحول فکری افراد و تغییرجهانبینی خصلت اندیشمندان است. آدم های بی سواد و یا متعصب یک چیزی را بر می گزینند و گاهی یک عمر بی دلیل از آن دفاع می کنند.
من وکیل ایشان نیستم و هیچ ادعایی در مورد شناخت کامل از اسلام کاظمیه ندارم اما آنچه تا حال دیده ام حکایت از نویسنده ای مردمی و آزادیخواه میکند.
RR me thinks your compeletely wrong in case of Islam
by Mash Ghasem on Sun Apr 17, 2011 12:30 PM PDTA: He never was a Tudeh member ( at least I haven't read or heard anything on that account, like to see your source on that) while he was around Tudeh which is very different from being a memeber, because at that time everybody was around Tudeh, he hung around Al Ahamd who was greatly influenced by Khalil Maleki, and these were actually the people who thought had a critique of Tudeh, and to some extent they had. So he was around Tudeh, not as a member and his circle was not your average typical Left, see writings of Khalil Maleki.
As mentioned below he MCed the entire proceedings of Poetry Nights, please go and listen to all those ten incredibly fecund nights, and tell me if you hear any mention of Khomenin, Shia, or Islam, except the MC of course. Kazemieh was closely associated with Haj Seyed Javadi , who was probably the first writer in Iran that compared mullahs' sandels to Shah's boots, naylain be jay potin. So again the circles he created and worked with were opposed to IR from the onset.
As far his exile I refer you to his last notes. It's an incredibly painful reading, but you see who you're dealing with.
In conclusion it might not be a bad idea to switch from pseudo-crticism to substantive appreciaition of this entire Lost in Exile generation, starting with Saedi, Khaksar,..
cheerio
Roger-rabbit, I am hearing you...
by Roozbeh_Gilani on Sun Apr 17, 2011 11:39 AM PDTI dont know much of Mr Kazemih, and I suspect you know much more than I do. So What I say here has nothing to do with Kazemieh.
However I absolutely agree with you regarding your general point on changing political beliefs in such radical manner. I mean if a person is prepared to be a communist one day, then an islamist the next day, I'd say he is either a weakling & coward, he did not understand communism or islam, he is an opportunist motivated by financial gains, or all above. I guess as all of us approach the end of our lives, we'd be looking back at it thinking was it all worth it? If the answer is not positive then the grief and sadness of a lost life could well set in and do serious damages to ones mind. I actually know of couple of people just like this.....
"Personal business must yield to collective interest."
Political infedility
by Roger_Rabbit on Sun Apr 17, 2011 11:27 AM PDTOne of the hall marks of our so called intellectuals before and after the revolution was their habit of changing their politcal alliances with the same ease as they changed their shirts. Kazemieh, same as his one time mentor Ale Ahmad and many others are examples of such ideological instability. In the case of Kazemieh, swinging from membership of the Tudh party to supporting Khomeini (may be not much of a swing) to becoming the propagandist for the self confessed American lackey, meaning Ali Amini is case in point.
With such uprincipled politcal ethics no surprise that depression and suicide settled in when in exile their house of cards collapsed around them and as is always the case with Iranian psuedo intellectuals they all save their own back and their own back only.
Very sad indeed.
Dear Mash Ghasem and Red Wine
by divaneh on Sun Apr 17, 2011 08:17 AM PDTDear Mash Ghasem,
Thank you for explaining the meaning of the MC. I look forward to the posting of those recordings. I completely agree with you that the "lost in exile" generation of our writers and artists need a lot more recognition. It takes a very long time to repair the damage that the ultra religious has done to our culture by sending these talents to exile.
Red Wine Jaan,
Thanks for reading and for your kind comment. I wish you success in your search.
...
by Red Wine on Sun Apr 17, 2011 01:44 AM PDTاز این سری مطالب و نوشتههای مشابه بسیار میخواندیم و اتاقی مملو از این جور کتب داشتیم و صد حیف که قدر این نویسنده و دیگر کاتبین را ندانستیم.. دلم از این میسوزد که این انقلاب باعث شد که این نوع مطلب نویسی تقریبا از بین برود و جایگزین نداشته باشد :( .
به دوستی سپرده ایم اگر در جایی از این استاد کتابی دید..برایمان تهیه کند.
دست حضرت توانمند دیوانه درد نکند که این گونه زحمت کشیدند و ما را همچو همیشه از ادبیات اصیل پارسی مستفیض فرمودند.
یا حق.
...
by Mash Ghasem on Sun Apr 17, 2011 12:30 AM PDTMC as in Master of Ceremony. He basically ran the whole event. He made a short talk on the last night, at one point while referring to the '53 Coup got a bit emotional and had to control himself. I have to find those recordings and post them again. Thanks again for your contribution, Islam and all those belonging to his generation of " lost in exile," still need a lot more recognition, cheers
Dear Shazde
by divaneh on Sat Apr 16, 2011 05:50 PM PDTThanks for reading and your encouragement.
از کاظمیه تنها سه کتاب به جای مانده
Shazde Asdola MirzaSat Apr 16, 2011 05:14 PM PDT
Thanks for posting and reminding us of his good works.
Dear Mash Ghasem
by divaneh on Sat Apr 16, 2011 04:10 PM PDTThank you for your valuable addition to this blog. I didn't know that he was the MC in Goethe Institute's poetry nights, and I still don't know what the MC is. I don't really know if he ever was a member of Tudeh although as you said in those days anybody who was anybody was a member of that party. I read it only in one place that he was there with Jalal Al Ahmad and thought of including it in the hope that someone would verify it.
...
by Mash Ghasem on Sat Apr 16, 2011 12:00 PM PDTMajnon aziz thank you for another great contribution, as Dr. Nouri mentions :"a literary figure of Iran and a member of the generation lost in exile!" This entire generation from Saedi, to Khaksar, Kazemieh,...it's an incredibly painful and bitter story and narrative, but its ours and unfortunately most of us don't know half of it.
Reading Kocheh Delbekhah in highschool was probably one of the best things that happened to me, working in the library helped too. Kazemieh was also the MC for the entire Poetry Nights at Goethe Institute, I think those recordings were posted here somewhere. He had an incredibly gentle and warm voice, I guess that's why they had him as MC. If I'm not mistaken at some point in France he also worked with Bakhtiar. I haven't read or heard anything on his association with tudeh, but keep in mind that at that point practically everybody was in Tudeh, from Nader Naderpour to sons and daughters of landowners,...More than anything else such psuedo attraction signifies backwardsness and underdevelopment of Iran at that point, maybe? cheers.
Dear Dr Saadat Noury
by divaneh on Fri Apr 15, 2011 03:49 PM PDTThanks for reading and for your valuable comment. It is pity to see that the good writers, poets and artists in other societies reach fame and recognition and a comfortable life as a payback for their service to literature and art, whilst in our society they die in poverty and in exile. That is if they don't commit suicide of course.
Great read
by M. Saadat Noury on Fri Apr 15, 2011 02:19 PM PDTThanks for making us to remember a literary figure of Iran and a member of the generation lost in exile!
Dear JJ and Nazanin
by divaneh on Fri Apr 15, 2011 02:15 PM PDTJJ Jaan,
I didn't know that he had committed suicide till lately neither. It is not clear why but his friends could help shedding some lights on it. Perhaps he had some illness and was afraid of losing his dignity in the old age. Interestingly his notes about his suicide help to make it much easier for those who liked him as they show a good spirit.
Dear Nazanin,
Thanks for your kind comment. I am not sure where it can be purchased online of offline. The copy that I have was printed in 1976. I hope someone would publish all his works in one or more collections.
***
by Nazanin karvar on Fri Apr 15, 2011 03:23 PM PDTبسیار عالی بود
مرسی
امید وارم که بتونم در اینترنت پیداش کنم
Memories
by Jahanshah Javid on Fri Apr 15, 2011 01:31 PM PDTI remember reading Jonbesh newspaper and often coming across Eslam Kazemieh's name. I didn't know he committed suicide. Very sorry to learn of the waste and loss of another talent.