ایران، آزادی بیان: زنگ هنر


Share/Save/Bookmark

divaneh
by divaneh
22-Feb-2010
 

خدمت شما که عرض شود آن زمانها که یک الف بچه بودم و تازه نشسته بودم کلاس دوم دبستان یک خانم معلمی داشتیم که گوئی با یزید از یک پستان شیر خورده بود. تا ما جم می خوردیم دیگ بخار تحمل ایشون سوت می زد و خط کش را مثل گرز اسفندیار می برد بالا و به کت و کول ما فرود می آورد و بعد هم چون دلش آرام نمی گرفت چند تا تو سری توی کلۀ کچل شماره دو زده ما می زد تا ادبان میزان شود. از در که وارد می شد اول ناخنهای درازش می آمد تو و سپس اخم همیشه پا برجای صورت پودر و کرم مالیده اش و پلکهای سبز و آبی و بنفش چشمهایش و ابروهایش که مانند شمشیر تموچین شرق و غرب را نشانه رفته بود. موهای فرفری اجغ وجغی اش مثل کپر شیطان روی سر کوچکش نشسته بود و از زور تافت برق می زد. گاهی که حوصله خط کش کاری نداشت، مثل شکنجه گرهای حرفه ای مداد خودمان را می گرفت ویکی در میان می گذاشت لای انگشتهایمان و بعد همانطور که چشمهایش برق می زد دست ما را توی انبر دستهایش فشار می داد و می پرسید حالا فهمیدی نتیجه بی تربیتی چیه؟ چنگولهایش را هم بی خودی تیز نکرده بود و گاه چنان ناخنش را در گوشت نازک ما فرو می کرد که گوئی پلنگی است که بچه آهوئی شکار نموده وخلاصه آن که با آن صدای زنگدارش چنان صفات شیطانی را در خود جمع نموده بود که هر کجا صحبت از ابلیس و اهریمن و پیرزن جادو می شد بی اختیار چهرۀ معلم ظالم را برای آن موجود خبیث مجسم می نمودم.

زنگ هنر که میشد خانم معلم گرامی یک گل چهار پر بی رمق و یا یک قوری و یا یک سیب که دو تا برگ داشت و یک ذوذنقه کش و قوس دار هم بالایش بود می کشید و به همه می گفت که همان را بکشند. هیچ وقت نفهمیدم که چرا باید روی سیب ذوذنقه محدب کشید اما همیشه دلم می خواست که کوه و پرنده بکشم. گاهی اوقات هم به جای نقاشی به ما خطاطی می آموخت. آن وقت خیلی گنده روی تخته سیاه می نوشت " جور استاد به ز مهر پدر" و از ما می خواست که آن را ده دفعه با خط خوش بنویسیم. معنی آن را هم نمی فهمیدم چون فرق بین جور استاد و مهر پدر برایم معلوم نبود. دلیلش هم آن که بابایمان چون خیلی ما را دوست داشت و نگران آینده مان بود هروقت که نمره یک رقمی می آوردیم چند تا توسری و اردنگی برایمان تجویز می نمود تا ضریب هوشی مان بالا برود. هر از چندی هم سرکار فرعون از همه می خواست که خانه مقوائی با یک در و دو پنجره درست کنند و به کلاس بیاورند. و اما آخرالزمان می شد اگر کسی به جای قوری، کتری می کشید و یا یک نقطه استاد می افتاد و یا خانه مقوائی سه پنجره داشت. آن گاه بود که بخار از گوشهای ایشان بیرون می زد و چنگول زنان و خط کش کوبان خاطی را به مکافات سرپیچی اش می رساند.

هر شب از خدا طلب مرگش را می نمودم و هر صبح نا امید ورودش را از در می نگریستم و با دلی شکسته بر پا می شدم. اما آن قدر همگی به درگاه خدا تضرع نمودیم و ملاقاتش با عزرائیل را آرزو کردیم تا بالاخره خدا با همۀ گرفتاری هایش نالۀ این کوچکترین بندگانش را شنید و دلش به رحم آ مد، و هر چند که معلم گرامی را به اسفل السافلین ملحق ننمود، او را به مدرسه دیگری منتقل کرد تا کودکان دیگر از برکت وجود چنین کفر مجسم بی بهره نمانند و آنها نیز بتوانند چهرۀ ابلیس را در ذهن خویش ترسیم نمایند.

معلم جدید موهایش صاف بود و آرایشش کم. نه خط کش در دست راه می رفت و نه پنجول می گرفت. همۀ ما با شعف به هم نگاه می کردیم و خدا را شکر می گفتیم که شر آن دژخیم را از سرمان کم کرد. زنگ هنر که شد خانم معلم جدید هیچ چیزی روی تخته نکشید و به ما که مات و مبهوت با دهنهای باز نگاه می کردیم گفت هر که هر چه دوست دارد بکشد.

- بچه ها حالا با ذوق خودتون هر چی دلتون می خواد بکشید. هنر یعنی احساس خود آدم نه رو نویسی و کپی کشی.

از شادی در پوست نمی گنجیدم. مداد رنگی هایم را بیرون آوردم و چند تا فحش به سیب و قوری دادم و پا را گذاشتم جای پای بهزاد و شروع کردم به کشیدن کوه قهوه ای متساوی الساقین و خورشید زرد و پرنده های سبز که به طرف کوه پرواز می کردند. معلم آمد و یک نگاهی کرد و رفت و من خوشنود از اثر گرانبهای هنری خویش در پایان کلاس آن را با دقت در کیف کوچکم گذاشتم تا ببرم خانه و نشان ننه ام بدهم.

همه چیز به خوبی پیش می رفت تا یک روز که معلم رفت بالای سر ابولی.

- این چیه کشیدی؟

- این خانم مدیره.

- آها پس خانم مدیره. پس چرا واسش پسون کشیدی. مگه خانم مدیر لخت راه می ره تخم حروم.

- نه خانم. آخه خانم مدیر شبیه مامان بزرگ ما است بعد ما یه بار تو حمام ...

- خفه شو نکبت. مرده شور خودت و مامان بزرگ بی حیاتو ببره. بی همه چیز دست و روشو با آب مرده شور خونه شسته.

بعد خط کش را برداشت و گفت: با کدوم دستت کشیدی؟

ابولی اول دست راستش را نشان داد ، بعد آن را کشید عقب و دست چپش را آورد جلو و بعد باز پشیمان شد و دست راست را جلو آورد، اما قبل از این که بتواند دوباره نظرش را عوض کند و تصمیم بگیرد که کدام دستش ممکن است بیشتر درد بگیرد خانم معلم گفت: هر دو تا دستات رو بیار جلو، و بعد سزای چنین بی ادبی را کف دستهای ابولی نقش کرد تا دیگر خودش را با پیکاسو عوضی نگیرد. بعد هم نقاشی اش را پاره پاره کرد و ریخت توی صورتش.

دفعه بعد که خط داشتیم نوبت ممدل بود که سزای گستاخی خویش را ببیند. چنان که معلم فرموده بود هر که هر چه دلش می خواست می نوشت و ممدل هم که بغل من نشسته بود صفحه را پر کرده بود از این یک مصرع "خری گم کرده ام شاید تو باشی" که زیر هم نوشته شده بود. ناگاه نگاه معلم بر دفتر ممدل افتاد و جیغ کوتاهی کشید و گفت:

- چه غلطا؟ حالا دیگه هر گهی دلت خواست می خوری؟ این چیه نوشتی وروجک؟

ممدل که ترس برش داشته بود جیکش در نیامد.

- چرا آرد به دهن گرفتی. می گم این کثافتها چیه که نوشتی؟

- خانم این شوخی رو همیشه دائی کوچیکه مون می کنه و ما همه می خندیم.

- غلط کرد اون و تو با هم دیگه. نشون بده ببینم با کدوم قلم نوشتی.

اما منتظر ممدل نشد تا نشان بدهد و مدادش را گرفت و از لای انگشتهایش رد کرد و همان برق معلم کذا در چشمهایش درخشید و زوزۀ ممدل به آسمان رفت. بعد هم صفحه نستعلیقهای ممدل را از دفترش کند و ریز ریز کرد و ریخت توی سطل آشغال.

کم کم ترس برم داشته بود. دیگر پرنده های کمتری می کشیدم. می ترسیدم که خانم معلم توی تقاشی های من هم اشکال پیدا کند. می خواستم پرنده ها را آن طرف کوه بکشم اما می ترسیدم که توبیخ شوم و پرنده هایم پاره پاره شوند، و کوه، بزرگ و قهوه ای، جلوی من و پرنده ها گردن کشیده بود.

قربانی بعدی جعفرقلی بود که سر زنگ خطاطی جملات نامفهوم توی دفترش نوشته بود و معلم مثل اجل معلق بالای سرش ظاهر شد.
- خرچنگ غورباغه کشیدی؟ از کی تا حالا کاتب زبون جن و انس شدی؟

- خانم ترکی نوشتم.

- به به ، به به ، چشمم روشن. به خر که رو بدی فکر می کنه عرعرم آوازه. الاغ مگه اینجا کلاس ترکیه؟

- نه خانم. همین جوری.

- حالا همین جوری رو بهت نشون میدم.

گوش جعفر قلی چنان در میان انگشتها و ناخنهای دراز خانم معلم پیچیده شد، که شد عینهو رختهائی که ننه مان می چلاند تا روی بند بیاندازد. گوشش را که ول کرد گفت: این هم همینجوری.

از پس این ماجرا خانم معلم که دید ما معنی آزادی قلم و اندیشه را نفهمیده ایم سخنرانی مبسوطی کرد که آزادی اندیشه بدان معنا نیست که آدم هر چه میلش کشید بنویسد و یا بکشد. معنایش این است که آدم نباید رونویسی کند و همان چیزهای خوب را هر جوری دلش خواست بنویسد.

اما اگر فکر می کرد که ما با آن چشمهای گردمان چیزی فهمیده بودیم اشتباه کرده بود و بیش از یک هفته نگذشت که صدایش از بالای سر فرضی به گوش رسید.

- این دیگه چه کوفتیه کشیدی؟

- هیچی خانم، هنوز تموم نشده.

- جونت تموم بشه. منو مسخره می کنی؟ حالا دیگه منو می کشی. من شاخ دارم؟ من دم دارم؟

- نه خانم، داشتیم شیطون..

که پشت دست معلم خورد توی دهن فرضی و پشت بندش هم یک کتک سیر بابت شاخ و دم شیطان نوش جان کرد. بعد معلم با غضب به همه ما نگاه کرد و گفت منو بگو که از یک مشت خر می پرسم چهار شنبه کیه؟ شما رو چه به آزادی اندیشه.

دفعه بعد که کلاس هنر داشتیم خانم معلم گفت من خیلی سعی کردم که معنای آزادی رو به شما الاغها یاد بدم اما شما آدم بشو نیستید. بعد یک کوزه گنده روی تخته کشید و گفت: همه همین رو بکشید.

* * * * * * *

این داستان با الهام از داستان "روزنامه نویس واقعی" اثر عباس پهلوان نوشته شد. یکی از بهترین آثار طنز فارسی از یکی از بزرگترین طنز نویسان ایران.


Share/Save/Bookmark

Recently by divanehCommentsDate
زنده باد عربهای ایران
42
Oct 18, 2012
Iran’s new search engine Askali
10
Oct 13, 2012
ما را چه به ورزش و المپیک
24
Jul 28, 2012
more from divaneh
 
AIAW

Thank you!

by AIAW on

Thank you very much for your thoughtful and enjoyable contribution to the series, Divaneh.


divaneh

Dear Maziar

by divaneh on

Thanks for the link. I just visited their site and that is a treasure of his writings. Thanks again.

BTW: Have not tried that Oregano puff yet but will surely do. Its pity (or not) that I stopped smoking and now although I've got Oregano I forget to but the Tobacco and Rizlas.


maziar 58

divaneh jaan

by maziar 58 on

divan khan you can go to their archives (asreemrooz.com) and collect every friday stories by Mr. pahlavan on page 2 from last year and read them they're fun.          Maziar


divaneh

Dear Abarmard

by divaneh on

Thanks for your kind words and for reading the story.


Abarmard

Great story

by Abarmard on

Talented writer and a good story teller.


divaneh

Thank you friends

by divaneh on

Fattolah Jaan: Thanks for sharing your childhood memories. We also enjoyed the electric cables and sometimes plastic pipes as instruments of torture in the school. But soaking them in the water? honestly, no one can top your school. The point that you have raised is so valid that it was the children from poor families (whose parents were less likely to complain) who were often on the receiving end.

Dear Monda: You are right. We indeed had one teacher in the primary school who was definitely sadistic and seemed to enjoy the punishments that she inflicted on children.

Maziar Aziz: I agree, Pahlavan is one of the best contemporary satirists. I didn't know that he wrote in asreemrooz.com and from your comment seems that it is now too late. The story who gave me the idea was from the book "Shabe Arousi Baabaam". Pezeshkzaad, Hedayat, Payandeh, Sadeghi, Shahani and Kazemieh are some of my other favourites to name a few.

Princess Jaan: I was just stating the obvious that we are all crazy. This is a mad world, no one can blame us.

Dear Azadeh: You have raised the most important point. Curtailing our freedom starts at the family and in the school and it all seems so normal (or at least did) in that society. Weather it's our politics that has been influenced by the culture or vice versa. it needs to change.

Thanks for teaching me the meaning of Divaneh, I never thought about the root of the word but that was definitely a sweet piece of new knowledge. And with French, who can blame them? :-)

MM Aziz: My pleasure, glad you enjoyed it. 

 


MM

آمیرزا دیوونه،

MM


سره صبحی، از بس خندیدم، *ا*بند شدم. دمت گرم.


Azadeh Azad

Dear divaneh

by Azadeh Azad on

Your horrible story, which was quite ordinary at the time, proves - once more, that violence, bullying and oppression begin in the family and at the school, that it is basically cultural, more than being political. Anyway, it was a delicious read. Thank you.

bTW, like Princess, I like your name. For some reason, I like Divs (of fairytales) and love the fact that Divaneh means "like Div" (Div+Aneh.) As I'm not very impressed by human beings, I like beings who are their opposites! :-)  Better than that, in French, another word for "imagination" is "La folle du logis," which means "the Crazy in the House"  - although, like "imagination", the "crazy" is female :-)

Cheers,

Azadeh


Princess

Divaneh jaan,

by Princess on

Oh I AM mad, and plenty crazy, too, but what I really was trying to say was that if all Divanehs are half as wise, creative and funny as you, I wish I was a Divaneh, too. :)

 


maziar 58

...........

by maziar 58 on

damet garm for choosing the best of the crops.

I Miss mr. pahlavan's articles in asreemrooz.com  and always enjoyed his beautiful writting or opinions.

 P.S  have you had a chance trying oregano with generic tobacco yet ?             Maziar


Monda

Portrayal of a pure Sadist!

by Monda on

Zendeh baad, jeddan! I wanted to reach out through your words and pat the little boy on the shoulder, whispering "she has personal problems, it's not you..."

And this part reminded me of my 6th grade teacher:

دفعه بعد که کلاس هنر داشتیم خانم معلم گفت من خیلی سعی کردم که معنای آزادی رو به شما الاغها یاد بدم اما شما آدم بشو نیستید. بعد یک کوزه گنده روی تخته کشید و گفت: همه همین رو بکشید. 


Fatollah

chie begam

by Fatollah on

our primary school consisted of old buildings surrounding the main yard with a flag pole right in the middle, in the enterance party there was another but smaller courtyard with a fontain in the middle, and the teachers office on the right side, I remeber we had to walk by the teacher's office and pass the small fontain. in the fontain there would always be 2-3 sticks - "long rulers" floating, but sometimes also a black cable of the thick sort, the ones used in high-voltage power lines - to conduct electric current. Now, that fontain was a view to watch, especially during the winter season, the kids had to pass by it with shock and awe I might add. the physical punishment did leave scars for some, I remember kids from poor families got beaten up more often than the others!

anyways, I also had the pleasure of tasting the stick! and Nazy is right, you bring a lot of wisdom to this forum. 

Respectfully -F


divaneh

Dear Fatollah

by divaneh on

You are always very kind to me. It's a pleasure that you have found this piece interesting and kayf kardi.


divaneh

Thanks Nazy

by divaneh on

Thank you for your very kind words and for initiating the request and conducting the freedom crying chorus group. I enjoyed reading your brief childhood memories and thought that isn't interesting that rebels are always rebels.


Fatollah

Dear divaneh - Kheily kayff kardam! LOL LOL LOL >;-o)

by Fatollah on

  چشمهایش و ابروهایش که مانند شمشیر تموچین شرق و غرب را نشانه رفته بود

:) Thanks a lot


Nazy Kaviani

Dear not-so-Divaneh-at-all:

by Nazy Kaviani on

Beautiful, crisp, and very touching writing. I will tell you the truth, I did chuckle several times, but then for some reason, tears came to my eyes. I think your memories are mine and still too vivid in my mind.

I remain indignant for all the fake "honor" of receiving Kart Afarin's during saf on a Saturday, because I was smart, and the "humiliation" of receiving ruler strikes on my child's palms on a Thursday during the same saf, because I was naughty. Honestly, some days I forgot which one was going to happen and whether I should extend my hand happily or with fear. Well, I'll tell you one thing. None of that punishment set me straight! I remember by the time I was in fifth grade, more than once I defied the Principal by saying: "OK. Which hand should I extend now?," and then looking brave and standing still, never begging or crying, occasionally causing a few chuckles among the frightened kids who were watching, receiving no fewer scars on their souls than the one being punished.

Thank you for your brilliant writing, as usual, and the sense of humor and wisdom that you bring to this site. You are one of my favorites, ever. Thank you.


divaneh

Thanks for your comments

by divaneh on

Dear Souri: Thanks for your generous comment.

Solo Aziz: Glad you liked it. Thanks for reading.

MPD Geraami: Good that you can not reach me because I need a little skin that she has left on my body.

Benross Jaan: Many thanks and Zendehbad Benross.

Hovakh Aziz: Standing on one foot and holding my hands up does not frighten me, I've got so much experience in that field.

Dear Azarin: Thanks for marking me. Wish you were my teacher.

Princess Aziz: Glad it made you laugh. Are you trying to say that you are not mad?

Dear Faramarz: That would have been the biggest favour to me saving me from years of student torture.

 


Faramarz

آزادى به ما ها نيومده

Faramarz


بايد همان روز اول پرونده ات رو ميزد زير بغلت و ميفرستادت خونه


Princess

Divaneh jaan,

by Princess on

Tishe beh risheh zadi! Kheili khandidam.

I wish I was as divaneh as you. :) This was really funny and profound. Thank you!

 


Azarin Sadegh

Lol..

by Azarin Sadegh on

Sad afarin and your grade? 20!

Thanks for the laugh! Azarin


Hovakhshatare

متساوی الساقین just the word cracks me up

Hovakhshatare



مگه شما کارو زندگی‌ نداری که راجع به آموزگاران گرامی‌ بد مینویسی. مگر خودت نگفتی جور معلم به از مهر پدر. مگه نشنیدی تا ابد بندهٔ آنم که مرا کلامی آموخت؟ شما نه لیاقت آزادی داری، نه معلم دلسوز. برو جلوی کلاس بایست یک پا و دو دستت را هم بگیر بالا تا بفهمی دنیا دست کیه. به بابت هم بگو بیاد می‌خوام بهش بگم چه لاابالی بی‌ تربیتی هستی‌.

 


benross

آخه این چیه که نوشتی!

benross


زنده باد!


Multiple Personality Disorder

آخه این چیه که نوشتی!

Multiple Personality Disorder


.

این همه بدبختی تو مملکت هست میری از دورانِ بچهگیات مینوسی.  آخه خجالت هم خوب چیزیه.  با کدوم انگشتات تایپ کردی؟  بگیر بالا.  گفتم بگیر بالا. یک پوستی ازت بکنم که دیگه از این چرندیات ننویسی.  بگیر بالا.

:O)


Flying Solo

Excellent

by Flying Solo on

Simply brilliant.  


Souri

Loved it....

by Souri on

As always, very sensitive and still a very honest satire. Thank you so much.