عیسی مسیح : در زنجیری از سروده ها


Share/Save/Bookmark

M. Saadat Noury
by M. Saadat Noury
24-Dec-2010
 

 

 

در اندیشهٔ دل نگنجد خدای/ به هستی همو با شدت رهنمای
دگر کت ز دار مسیحا سخن/ بیاد آمد از روزگار کهن
مدان دین که باشد به خوبی بپای/ بدان دین نباشد خرد رهنمای
کسی را که خوانی همی سوگوار/ که کردند پیغمبرش را بدار
که گوید که فرزند یزدان بد اوی/ بران دار بر کشته خندان بد اوی
چو پور پدر رفت سوی پدر/ تو اندوه این چوب پوده مخور
ز قیصر چو بیهوده آمد سخن/ بخندد برین کار مرد کهن
همان دار عیسی نیرزد به رنج/ که شاهان نهادند آن را به گنج: : فردوسی

همان گفت وگوی شما نیست راست/ برین بر روان مسیحا گواست
نبینی که عیسی مریم چه گفت/ بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
که پیراهنت گر ستاند کسی/ میآویز با او به تندی بسی
وگر بر زند کف به رخسار تو/ شود تیره زان زخم دیدار تو
مزن هم چنان تابه ماندت نام/ خردمند رانام بهتر ز کام : فردوسی

مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید/ که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش/ زدهام فالی و فریادرسی میآید: حافظ

ای قصه ی بهشت ز کوی ا ت حکایتی/ شرح جمال حور،  ز روی ا ت روایتی
انفاس عیسی از لب لعل ا ت لطیفهای/ آب_  خزر  ز نوش لبان ا ت کنایتی: حافظ

مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست/ دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست
از روان بخشی عیسی نزنم دم هرگز/ زان که در روح فزایی چو لبت ماهرنیست:
حافظ

عاشقان را جست و جو از خویش نیست/ در جهان جوینده جز او بیش نیست
این جهان و آن جهان یک گوهر است/ در حقیقت کفر و دین و کیش نیست
ای دمت عیسی دم از دوری مزن/ من غلام آن که دوراندیش نیست
دست بگشا دامن خود را بگیر/ مرهم این ریش جز این ریش نیست: مولوی

نومید مشو جانا کاومید پدید آمد/ اومید همه جانها از غیب رسید آمد
نومید مشو گر چه مریم بشد از دستت/ کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد:
مولوی

چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن
صد جان به عوض بستان وان شیوه تو با ما کن
عیسی چو تویی ما را هم کاسه ی مریم کن
تنبور دل ما را ، هم ناله ی سرنا کن : مولوی

چو عیسی روح را درسی درآموز/ چو موسی عشق را شمعی برافروز
ز تو پیروزه بر خاتم نهادن/ ز ما مهر سلیمانی گشادن
گرت خواهیم کردن حقشناسی/ نخواهی کردن آخر ناسپاسی
و گر با تو دم ناساز گیریم/ چو فردوسی زمزدت باز گیریم: نظامی

عیسی به عزلت از همه عالم کناره جست
محبوبش آرزوی دل اندر کنار کرد
قارون ز دین برآمد و دنیا برو نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد : سعدی
 
چون بود اصل گوهرى قابل/ تربیت را در او اثر باشد
هیچ صیقل نکو نخواهد کرد / آهنی را که بد گهر باشد
خر عیسی گرش به مکه برند/ چون بیاید ، هنوز خر باشد : سعدی

بربود دلم در چمنی سرو روانی/ زرین کمری ، سیم بری، موی میانی
خورشید وشی، ماه رخی، زهره جبینی/ یاقوت لبی، سنگ دلی، تنگ دهانی
عیسی نفسی، خضر رهی، یوسف عهدی/ جم مرتبهای، تاج وری، شاه نشانی
کیزلف و رخ و لعل لب او شده سعدی/ آهی و سرشکی و غباری و دخانی : سعدی

چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت/ نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند/ انگور نه از بهر نبید است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده/ حیران شدو بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار/ تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس/ تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت: ناصرخسرو

هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش/ آن دل نه به دارو به هم آید نه به مرهم
هم بکشد و هم زنده کند خشمش و جودش/ آن موسی عمران بود، این عیسی مریم:
فرخی سیستانی

طفلی و طفیل توست آدم/ خردی و زبون توست عالم
پروردهٔ جزع توست عیسی/ آبستن لعل توست مریم: خاقانی

صبا به سبزه بیاراست دار دنیا را/ نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را
نسیم باد در اعجاز زنده کردن خاک/ ببرد آب همه معجزات عیسی را: انوری

ای دلبر عیسی نفس ترسایی/ خواهم که به پیش بنده بی ترس آیی
گه اشک زدیدهٔ ترم خشک کنی/ گه بر لب خشک من لب تر سایی: ابوسعید ابوالخیر

نخورم زخم در آن کوچه که مرهم باشد/ نشوم کشته در آن شهر که ماتم باشد
خجل آن کشته که چون تیغ کشد غمزهٔ دوست/ احتیاجش به دم عیسی مریم باشد:
عرفی شیرازی

ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن/ روی مانند پری از خلق پنهان داشتن
همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن/ همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن:
پروین اعتصامی

میلاد عیسی مسیح و دیدار سه ایرانی:
به فرمان خدا از دختر بکر
هویدا گشت نوری ، شادی افزا
درخشان کوکبی از زادن او
به بام آسمان ، برداشت آوا
چو ایرانی بدید آن اختر پاک
فراز چرخ چون خورشید عذرا
دوید آن سو، که آنجا شاد و خندان
بدارد هدیه های خویش اهدا: دکتر مهدی حمیدی شیرازی

چه شود اگر گذارم سر خود به دوش باران
و بنوشم از لبانش دو سه جرعه از بهاران
تن تشنه را سپارم، به طراوت جسورش
و، چو بید، گیسوان را کنم از شعف پریشان
نفسش مسیح گونه بدمد شفای مستی
به عروق سرد هستی و رهانـَدم ز حرمان: ویدا فرهودی

من نمی گویم چنان یا این چنینم/ کیستم من زاده ی ايران زمینم
کشور ا فسانه ها ی با ستا نی/ خطه ای من برترازايران نبینم
یا دگا ری از تمدن های ا یلا م/  مانده ا یمن از گزند چرخ ا یا م
مهد مانی مرز مزدک بوم زرتشت/ سرزمین حا فظ ورومی وخیا م
یاهمان منزلگه ستارآزادی طلب/ اسعد وصمصام وباقر، یپرم عیسی نسب
یا سرای مرد می برجسته و والا تبار/ نام آنها را نیارم چونکه ازحد بیشمار
جابجایش ، سبزوخرم دلگشاست/ آسما نش ، پا ک وآبی با صفاست:
دکتر منوچهر سعا دت نوری

آن مسیحا آمد از مریم و زنده سا خت جان
مریم ما از مسیحا آمد و جانبخش ماست
زد چپاول بر دل_ ما،  آن چلیپا گیسوان
جان ما باشد فدایش تا چلیپایش بپاست: دکتر منوچهر سعادت نوری

بر گرفته از مجموعه سروده های زنجیرها

xxx


Share/Save/Bookmark

more from M. Saadat Noury
 
Farah Rusta

یادی از دوست

Farah Rusta


 

 یکی‌ از مسیحیان راسیتینی که سعادت دوستی‌ و مصاحبت ایشان را داشتم جناب اسقف حسن بارنابا دهقانی تفتی بودند. ایشان نخستین اسقف کلیسای انجیلی ایران، انسانی‌ شریف و کریم النفس، ایران دوست، و از عشّاق زبان، ادبیات و فرهنگ سرزمین نیاکانشان بودند. در نوشتار نثری شیوا داشتند و از قریحه سرشاری در سرودن و ترجمه شعر برخوردار می‌‌بودند. یکی از خدمات ارزنده ایشان که وافر از عشق بی‌ شائبه آن مرحوم به دیانت مسیحی‌ و ادبیات فارسی می‌‌بود برگرداندن سرود‌های کلیسائی مرسوم در غرب (علی‌ الخصوص در کشور‌های انگلیسی‌ زبان) به زبان فارسی‌ و هم نوا سازی آنان با آهنگ‌هایی‌ که خوانده میشدند می‌‌باشد.

از جمله آثار متعددی که از ایشان باقیمانده و ارتباط مستقیم با موضوع این بلاگ دارد دو کتاب اند با عناوین "لحن مسیحایی شاعران فارسی‌ زبان" و "مسیح و مسیحیت در اشعار ایرانی‌".   گیرایی این دو اثر در نگرش به ادبیات متاثر از مسیحیت از دیدگاه یک مسیحی‌ فرهنگمند ایرانی است  اسقف دهقانی تفتی در سال ۲۰۰۸ میلادی درگذشتند. 

روانشان شاد و یادشان گرامی‌ باد.

مأخذ:

 //www.farsinet.com/sohrab_books/messianic_persian_poetry/

 

 //www.farsinet.com/ChristInPersianPoetry/

 

 

 

FR


M. Saadat Noury

جناب هومن مهابادی ابراهیمی

M. Saadat Noury


با سپاس ، در پاسخ سروده ای ازدکتر شفیعی کدکنی تقدیم می شود:

دیدی که باز هم، صد گونه گشت و بازی ایام
یک بیضه در کلاهش نشکست ؟
این معجزه ست ،  سحر و فسون نیست
 چندین که عرض شعبده با اهل راز کرد
 زان سالیان و روزان، روزی که خیل تاتار
دروازه را به آتش و خون بست
سال کتاب سوزان، با مرده باد آتش
و زنده باد باد، از هر طرف که آ ید
مهلت به جمع روسپیان دادند
ما در صف گدایان، خرمن خرمن گرسنگی و فقر
از مزرع کرامت این عیسی صلیب ندیده
با داس هر هلال درودیم 
بانگ رسای ملحد پیری را
از دور می شنیدیم
آهنگ دیگری داشت فریاد های او
***
هزار پرسش بی پاسخ از شما دارم
گروه مژده رسانان این مسیح جدید
شفا دهنده ی بیمارهای مصنوعی
میان خیمه ی نور دروغ زندانی
 و هفت کشور، از معجزات او لبریز
کسی نگفت و نپرسید، از شما ، یک بار
میان این همه کور و کویر و تشنه وخشک
کجاست شرم و شرف ؟
 تا مسیح تان بیند و لکه های بهارش را
 ازین کویر، ازین ناگزیر، بزداید
و مثل قطره ی زردی ز ابر جادویی ا ش
به خاک راه چکد
کدام روح بهاران ؟ کدام ابر و نسیم ؟
مگر نمی بیند، عبور وحشت و شرم است
در عروق درخت ، هجوم نفرت و خشم است
در نگاه کویر ، زبان شکوه ی خار
از تن نسیم گذشت
تو از رهایی باغ و بهار می گویی؟
مسیح غارت و نفرت، مسیح مصنوعی
کجاست باران کز چهره ی تو بزداید
نگاره های دروغین و سایه ی تزویر ؟
کجاست آینه ، ای طوطی نهان آموز
که در نگاه تو بماند
این همه تقریر ؟


Homan Mohabadi Ebrahimi

آخرین وسوسه ی مسیح

Homan Mohabadi Ebrahimi


این فرازی زیبا و شکوهمند و کلیدی از رمان "آخرین وسوسهٔ مسیح" با ترجمه صالح حسینی است: «...لحظه لحظهٔ زندگی مسیح جدال و پیروزی است. او جادوی شکست ناپذیر لذتهای سادهٔ انسانی را تسخیر کرد. او بر وسوسه‌ها چیره شد و با تبدیل کردن ذرّه ذرّه "گوشت ِ تن" به "خون ِ جان" عروج کرد. "مسیح" با فراز آمدن به "گولگوتا" از صلیب بالا رفت.  امّا آنجا ، در فراز "گولگوتا" و بر بالای صلیب هم ، مبارزهٔ او پایان نپذیرفت: «وسوسه» -«آخرین وسوسه»- بالای صلیب در انتظارش نشسته بود. در پیش ِ دیدگان ِ بیفروغ ِ مصلوب ، روح ِ ابلیس در یک لُمحه ، چشم انداز ِ فریب آلود ِ زندگی ِ آرام و دلنوازی را بر او گشود. مسیح پنداشت که جادّهٔ راحت و نرم ِ انسانها را در پیش گرفته است : عیالمند شده و مردم دوستش می دارند و احترامش می نهند. واینک که پیرمردی گشته ، در آستانهٔ در ِ خانه اش نشسته است ، و همچنان که تمنّاهای دوران ِ جوانی ِ خویش را به یاد می آورد ، لبخندی از سر ِ رضایت بر لبانش نقش می بندد. او ،در گُزینش ِ جادّهٔ انسانها چه باشکوه و عاقلانه عمل کرده بود! راستی را که نجات ِ دنیا دیوانگی بوده است و فرار از محرومیّت‌ها و شکنجه‌ها و صلیب چه لذّتبخش! این «آخرین وسوسه» ای بود که در لمحه ای کوتاه به سراغ ِ ناجی آمد تا لحظات ِ واپسین را بر او پریشان سازد. امّا به ناگاه مسیح سرش را با شدّت تکان داد ، چشمانش را گشود و دید : نه!... سپاس خدای را که خائن نبود ، که پیمان شکن نبود. او از عُهدهٔ انجام ِ مأموریتی که خداوند ِ خدا ، بار ِ امانتش را بر دوش ِ وی نهاده بود ، برآمده بود. او عَزَب مانده و شَهد ِ گوارای ِ "زن" و "زندگی" را نچشیده بود. او به اوج ِ ایثار رسیده بود : به صلیب چهارمیخ شده بود. با رضامندی دیدگانش را فروبست. پس آنگاه نغمهٔ بزرگ ِ پیروزی سر داده شد : «وظیفه به انجام رسیده است!» و مسیح گفت : وظیفه ام را به انجام رسانیده ام ، به صلیب کشیده شده ام . و در دام ِ وسوسه نیفتاده ام.....» 

M. Saadat Noury

Some Poems on Jesus Christ in English

by M. Saadat Noury on

 

Only Jesus can make a sad heart glad
the only one who can give the best joy you ever had
He fills the hungry heart to satisfied and full
the only one who can redeem the sinful soul

Only Jesus can wash our sins away
the only one who can turn the night into day
He will always say "I forgive you"
the only one who can change a heart to make it new

Only Jesus can comfort you when you need a friend
the only one who stays with you to the end
He is always on duty caring for his sheep
the only one who loves so tenderly and deep

Only Jesus can heal a broken heart
the only one who shares our sorrows and takes a part
He is the savior who knows our deepest woes
the only one who gives victory over all our foes

Only Jesus can dry away our tears
the only one who calms all our fears
He is always there to strengthen in times of need
the only one to follow as he does guide and lead

Only Jesus can see the lonesome heart and void
the only one who can fill it to overjoyed
He is always there to hear our pleadings and request
the only one who gives perfect peace and rest:  Cindy Wyatt

More Poems on Jesus Christ in English


M. Saadat Noury

دوستان گرامی

M. Saadat Noury


 

جناب شازده ، پیوسته مهربان ، و بانو روستا :
با سپاس ، در پاسخ سروده ای از خاقانی حضورتان تقدیم می شود:
هر کو در نقص ديد خود را 
کامل ترِ_ اهلِ دين شمارش 
عالم که به جهل خود يقين شد
از جمله صادقين شمارش 
و آن کس کو نيست خويشتن بين
معصومِ خداي بين شمارش 
خود را چو ستوده اي نکوهد
عيساي فلک نشين شمارش


M. Saadat Noury

درباره ی سروده ی چلیپا

M. Saadat Noury


 

سروده ی چلیپا (سروده ی پایانی وبلاگ) بدینگونه باید خوانده شود:

آن مسیحا آمد از مریم و زنده سا خت جان
مریم ما از مسیحا آمد و جانبخش ماست
زد چپاول بر دل_ ما،  آن چلیپا گیسوان
جان ما باشد فدایش تا چلیپایش به پاست: دکتر منوچهر سعادت نوری


Farah Rusta

One of Rumi's masterpieces

by Farah Rusta on

 


هر لحظه به شكلي بت عيار بر آمد
دل برد و نهان شد
هر دم به لباس دگر آن يار بر آمد
گه پير و جوان شد
گه نوح شد و كرد جهاني به دعا غرق
خود رفت به كشتي
گه گشت خليل و به دل نار بر آمد
آتش گل از آن شد
يوسف شد و از مصر فرستاد قميصي
روشنگر عالم
از ديده عيوب چو انوار بر آمد
تا ديده عيان شد
حقا كه هم او بود كاندر يد بيضا
ميكرد شباني
در چوب شد و بر صفت مار بر آمد
زان فخر كيان شد
مي گشت دمي چند بر اين روي زمين او
از بهر تفرج
عيسي شد و بر گنبد دوار بر آمد
تسبيح كنان شد
بالجمله هم او بود كه مي آمد و مي رفت
هر قرن كه ديدي
تا عاقبت آن شكل عرب وار بر آمد
داراي جهان شد
منسوخ چه باشد؟ نه تناسخ به حقيقت
آن دلبر زيبا
شمشير شد و در كف كرار بر آمد
قتال زمان شد
ني ني كه هم او بود كه مي گفت انا الحق
در صوت الهي
منصور نبود آن كه بر آن دار بر آمد
نادان به گمان شد

 

FR


Mehrban

دیوارهای مرز , فروغ فرخزاد

Mehrban


اکنون دوباره در شب خاموش 
قد می کشند همچو گیاهان 
دیوارهای حایل دیوارهای مرز
تا پاسدار مزرعه عشق من شوند
اکنون دوباره همهمه های پلید شهر 
چون گله مشوش ماهی ها 
از ظلمت کرانه من کوچ می کنند 
اکنون دوباره پنجره ها خود را 
در لذت تماس عطرهای پرکنده باز می یابند 
اکنون درخت ها همه در باغ خفته پوست می اندازند 
و خاک با هزاران منفذ
ذرات گیج ماه را به درون می کشد 
اکنون نزدیکتر بیا 
و گوش کن 
به ضربه های مضطرب عشق 
که پخش می شود 
 چون تام تام طبل سیاهان 

در هوهوی قبیله اندامهای من 
من حس میکنم
من میدانم 
که لحظه ی نماز کدامین لحظه ست 
اکنون ستاره ها همه با هم 
 همخوابه می شوند
من در پناه شب 
 از انتهای هر چه نسیمست می وزم
من در پناه شب 
دیوانه وار فرو می ریزم 
با گیسوان سنگینم در دستهای تو 
و هدیه می کنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را 
 بامن بیا 
با من به آن ستاره بیا 
نه آن ستاره ای که هزاران هزار سال 
 از انجماد خاک و مقیاس های پوچ زمین دورست
و هیچ کس در آنجا از روشنی نمی ترسد 
من در جزیره های شناور به روی آب نفس می کشم
من 
در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم 
که از تراکم اندیشه های پست تهی باشد 
با من رجوع کن 
با من رجوع کن 

به ابتدای جسم 
به مرکز معطر یک نطفه 
 به لحظه ای که از تو آفریده شدم 
 با من رجوع کن 
من ناتمام مانده ام از تو 
اکنون کبوتران 
در قله های پستانهایم 
پرواز میکنند 
اکنون میان پیله لبهایم 
پروانه های بوسه در اندیشه گریز فرو رفته اند 

اکنون 
محراب جسم من 
آماده عبادت عشق است 
 با من رجوع کن 
من ناتوانم از گفتن
زیرا که دوستت میدارم 

زیرا که دوستت میدارم حرفیست 
 که از جهان بیهودگی ها 
 و کهنه ها و مکرر ها میاید
با من رجوع کن 
من ناتوان از گفتن 
بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم 
بگذار پر شوم 
 از قطره های کوچک باران 
از قلبهای رشد نکرده 
 از حجم کودکان به دنیا نیامده 
بگذار پر شوم 
شاید که عشق من 
گهواره تولد عیسی دیگری باشد

 


Shazde Asdola Mirza

Happy holidays

by Shazde Asdola Mirza on

گر من مسیح بودم
 گر من صلیب سنگینم را
 تا انتهای تپه موعود
بر دوش می کشاندم
و زخم و درد چارمیخ 
 تصویر های دنیا را در چشمم
 مغشوش می کرد
...

گر من مسیح بودم بر تپه صلیب 
 بر تپه تحمل برتپه تبسم خورشید صبح
که میش های گرسنه را
سبزای پهن جلگه عطا می کند
و چشم های خشک مرا
در شبنم زلال شقایق می شوید
...

گر من مسیح بودم
یک صبح میتوانستم
بی چای داغ مطبوع
 سیگار صبحگاهم را
 از پشت میله های پنجره
با یاد خوابهای سحرگاه گل کنم
...

بار من از مسیح
 سنگینتر است
او با صلیب چوبی - تنها یکبار
با میخ های آهنیش در دست
 تن را کشید سوی بلندای افترا
او با صلیب چوبی و دشنام دشمنان
 با کوه سرنوشت گلاویز بود و من ... 
من خود صلیب خویشتنم!

منوچهر آتشی


Farah Rusta

با سپاس مجدد

Farah Rusta


 این غزل حافظ که یکی‌ غزلیات محبوب من است را تقدیم میدارم

 

 

 بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی

می‌خواند دوش درس مقامات معنوی

یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته توحید بشنوی

مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی
تا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی

جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی

این قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی

خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی

چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد
مخموریت مباد که خوش مست می‌روی

دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی

ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد
کشفته گشت طره دستار مولوی


M. Saadat Noury

جناب امیر حسینی‌ گرامی

M. Saadat Noury


 

 با سپاس ، در پاسخ سروده ای از شهریار حضورتان تقدیم می شود:

ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری
سینه ی مریم و سیمای مسیحا داری
گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف
چو تو ترسا ، بچه آهنگ کلیسا داری
آشیان در سر زلف تو کند طایر قدس
که نهال قد چون شاخه ی طوبا داری
جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست
تنگ مپسند دلی را که در او جاداری
مه شود حلقه به گوش تو که گردن بندی
فلک افروزتر از عقد ثریا داری
به کلیسا روی و مسجد یانت در پی
چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری
پای من در سر کوی تو بگِل رفت فرو
گر دلت سنگ نباشد گِل گیرا داری
دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
آیت رحمت روی تو به قرآن ماند
در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری
کار آشوب تماشای تو کارستان کرد
راستی نقش غریبی و تماشا داری
کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد
تو به چشم که نشینی دل دریا داری
شهریارا ز سر کوی سهی بالایان
این چه راهی ست که با عالم بالا داری : شهریار


M. Saadat Noury

یاد آوری

M. Saadat Noury


 

نوشته ی زیردرباره ی مسیحیت در شعر فارسی از بانو قمر آریان همسر زنده یاد دکتر زرین کوب است که بسیار ارزنده و خواندنی است
مسیحیت در شعر فارسی


M. Saadat Noury

خانم روستا ی عزیز

M. Saadat Noury


 

با سپاس و با آرزوی بهبودی و تندرستی و طول عمر ، در پاسخ سروده ای ازعطار نیشابوری حضورتان تقدیم می شود:

دم عیسی است که با باد سحر می‌گذرد
وآب خضر است که بر روی خضر می‌گذرد
عمر اگرچه گذران است عجب می‌دارم
با چنان باد و چنین آب اگر می‌گذرد : عطار نیشابوری


Farah Rusta

جناب امیر حسینی‌ عزیز

Farah Rusta


 

 با سپاس فراوان از توصیه ارزشمندتان باید بگویم که این کتاب را چندین سال پیش از یکی‌ از دوستان قرض کرده و خواندم و بی‌نهایت لذت بردم. ولی اکنون در اختیار ندارم. میگویند دو چیز در زندگی‌ خطاییست نابخشودنی: اول کتابی را به کسی‌ قرض دادن و دوم کتاب قرض گرفته را پس دادن.

با آرزوی سلامتی برایتان

 

فرح 


ebi amirhosseini

خانم روستا عزیز

ebi amirhosseini


امیدوارم که کتاب" چهره مسیح در ادبیات فارسی" خانم دکتر آریان همسر زنده یاد دکتر خانلری را که در اصل پایان نامه دکترای ایشان بوده است را خوانذه باشید؛اگر نه؛شاهکاری است که ارزش چندین بار خواندن دارد:

 

//www.ketabname.com/main2/identity/?serial=45...

 

 

Ebi aka Haaji


Farah Rusta

حافظ و مسیح

Farah Rusta


 با پوزش از اطاله کلام

 

 

 طبيب عشق ، مسيحا دَم است و مشفق ليک

چو درد در تو نبيند ، که را دوا بِکُنَد؟

**************************************

 طبيب راه نشين ، درد عشق نشناسد

برو به دست کن اي مُرده دل مسيح دَمي

 

***************************************

 اي قصه بهشت ز کويت حکايتي

شرح جمال حور ز رويت روايتي
اَنفاسِ عيسي از لب لعلت لطيفه اي
آب خضر ز نوش لبانت کنايتي

***************************************

 از روان بخشي عيسي نزنم دَم هرگز

زان که در روح فزائي چو لبت ماهر نيست

***************************************

  سايه قدّ تو بر قالبم اي عيسي دَم

عکس روحيست که بر عَظم رَميم افتادَست

***************************************

 با که اين نکته توان گفت : که آن سنگين دل

کُشت ما را و دَم عيسي مريم با اوست
حافظ از معتقدان است ،گرامي دارش
زان که بخشايش ، بس روح مُکَرّم با اوست

***************************************

 صبا به تهنيت پيرِ مِي فروش آمد

که موسَم طَرَب و عيش و ناز و نوش آمد
هوا ، مسيح نَفَس گشت و باد، نافه گُشاي
درخت سبز شد و مرغ در خُروش آمد

***************************************

 جان رفت در سَرِ ميِ و حافظ به عشق سوخت

عيسي دَمي کجاست که اِحياي ما کند


Farah Rusta

حافظ و فریدون مشیری

Farah Rusta


 مجددا با تشکر از استاد دکتر سعادت نوری از اهتمامتان در گردآوری آثار نغز ادبیات فارسی


مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید

گفت با این همه از سابقه نومید مشو

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک

از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو

تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار

تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش

دور خوبی گذران است نصیحت بشنو 

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن

بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق

خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو

آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو

 

حافظ  

============================================= 

 

 خوشه اشك

قفسی باید ساخت 
هرچه در دنیا گنجشك و قناری هست 
با پرستوها 
و كبوترها 
همه را باید یكجا به قفس انداخت
روزگاری است كه پرواز كبوترها 
در فضا ممنوع است 
كه چرا 
به حریم جت ها خصمانه تجاوز شده است 
روزگاری است كه خوبی خفته است 
و بدی بیدار است 
و هیاهوی قناری ها 
خواب جت ها را آشفته است 
غزل حافظ را می خواندم 
مزرع سبز فلك دیدم و داس مه نو 
تا به آنجا كه وصیت می كرد 
گر روی پاك و مجرد چو مسیحا به فلك
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو 
دلم از نام مسیحا لرزید 
از پس پرده اشك 
من مسیحا را بالای صلیبش دیدم 
با سرخم شده بر سینه كه باز 
به نكو كاری پاكی خوبی 
عشق می ورزید 
و پسر هایش را 
كه چه سان پاك و مجرد به فلك تاخته اند 
و چه آتش ها هر گوشه به پا ساخته اند 
و برادرها را خانه برانداخته اند 
دود در مزرعه سبز فلك جاری است 
تیغه نقره داس مه نو زنگاری است 
و آنچه هنگام درو حاصل ماست 
لعنت و نفرت و بیزاری است 
روزگاری است كه خوبی خفته است 
و بدی بیدار است 
و غزل های قناری ها 
خواب جت ها را آشفته است 
غزل حافظ را می بندم 
از پس پرده اشك 
خیره در مزرعه خشك فلك می نگرم 
می بینم 
در دل شعله و دود 
می شود خوشه پروین خاموش 
پیش خود می گویم 
عهد خودرایی و خود كامی است 
عصر خون آشامی است 
كه درخشنده تر از خوشه پروین سپهر

خوشه اشك یتیمان ویتنامی است

 

 فریدون مشیری


Farah Rusta

فیض روح القدس

Farah Rusta


 با تشکر از استاد دکتر سعادت نوری از اهتمامتان در گردآوری آثار نغز ادبیات فارسی.

 

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند  

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت

حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد