آن کس مرا نخواند

Manoucher Avaznia
by Manoucher Avaznia
20-Oct-2008
 

می جستمش حزین

در اشک سرد ابر،

در روشنای هور،

آرام برکه ها.

 

قلبی مرا نخواند.

دستی مرا نجست.

 

پس خواندمش بلند

با بانگ صد نسیم،

از نای هر هَزار،

در بامداد عمر

بر بام کوه ها،

در شعر چشمه سار،

در نثر رود پیر،

با خواهش نیاز.

 

آن کس مرا نخواند.

گوشم نیوشنید

بانگی ز روزنی.

 

سیماب صبحِ دور

استاده بر کنار؛

شب تار و ماندگار؛

چشمم به در بماند.

 

آن کس به در نزد.

آن کس مرا نخواند.

 

چرخ زمان گذشت.

گرمای  واژه گان

روحم فزون نکرد.

راهم نشان نداد. 

 

1385

اتاوا


Share/Save/Bookmark

Recently by Manoucher AvazniaCommentsDate
زیر و زبر
6
Nov 11, 2012
مگس
-
Nov 03, 2012
شیرین کار
-
Oct 21, 2012
more from Manoucher Avaznia
 
Arash Monzavi-Kia

Whose poem is this anyway?

by Arash Monzavi-Kia on

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر - به خواب می‌‌ماند

پرنده در قفس خویش خواب می‌‌بیند

پرنده میداند که باد بی‌ نفس است - که باغ تصویریست

پرنده در قفس خویش خواب می‌‌بیند

 


Manoucher Avaznia

پاسبانان راستی

Manoucher Avaznia


یا رب این گوشه نشینان که ز ما بی خبرند

بهر تردامنی ما به خروشند همه

سخن راست مگویید که در کوچه و کوی

پاسبانان سخن تیز و به هوشند همه

داور اینجاست و صد عیب مرا می بیند

او همی پوشد؛ و ایشان ز چه جوشند همه؟

 


Majid

اوا ... خدا مرگم بده....شما یی جاله باجی ؟

Majid


 

آه از این قوم ریا یی که در این شهر دو روی

روز‌ها شحنه و شب باده فروش اند همه "

 

 به جون خودت قسم نشناختمتون ! روم به دیفال یه هو چه عوض شدین ! ما شا لله چه یهو ترقه کردین! انگاری جسارتا" خواب نما شدین! جل الخالق !

خب از قدیم گفته بودن بشر قابل "ترقه" ست !

مرگ من یه دفعه دیگه این شعر رو برای خودت بخون.................

آه از این قوم ریا یی که در این شهر دو روی

روز‌ها شحنه و شب باده فروش اند همه "

یا مسلم ابن عقیل !!!  آخر زمون که میگفتن یعنی‌ همین!


Manoucher Avaznia

Nazy Jaan;

by Manoucher Avaznia on

I found your poem lovely and inspirational.  Would you leave a copy of it in this blog.  Please!  Thank you.

When I read Mr. Kadkanee's poem, I wondered if I had written a response to it or to something different from you.  I recalled that your peom was in English. 


Manoucher Avaznia

دوستان گرامی؛

Manoucher Avaznia


شرمنده از از این غفلت طولانی یار

باز در فکر گذاران گذرانم بودم.

فکر یک پاره نان

فکر یک بیغوله

خواب از دیده من در برده است.

 

سپاسمند همه شمایم که این گفتار ناچیز مرا با نوشته های خود گلستان کردید.


Jaleho

Thanks Arash, but... :-)

by Jaleho on

جای آن است که خون موج زند در دل لعل

زین تغافل که خزف میشکند بازارش

حافظ

 


ebi amirhosseini

Souri Jaan,you're late....

by ebi amirhosseini on

Welcome!.

**************

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...

*****************

و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمنک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خک ‚ خک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می اید
در کوچه باد می اید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
 و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای اینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست
در کوچه باد می اید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغ های پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و کنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد ؟
ای یار ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعله بنفش که در ذهن پکی پنجره ها میسوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود
در کوچه باد می اید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟
 نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و میدانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم عریانم عریانم
مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق عشق عشق
من این جزیره سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد
سلام ای شب معصوم
سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو ارواح بید ها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می ایم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه نکردم ؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...
چرا نگاه نکردم ؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود
و من دراینه می دیدمش
که مثل اینه پکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه های سعادت می دانستند
که دست های تو ویران خواهد شد
 و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره ی ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند
و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت
گویی بکارت رویای پرشکوه مرا
با خود بسوی بستر شب می برد
ایا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد ؟
ایا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
ایا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
ایا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
به مادرم گفتم دیگر تمام شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخواند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد
صبور
سنگین
سرگردان
در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکنند
ــ سلام
ــ سلام
ایا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را
بوییده ای ؟...
زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون میکشید
من از کجا می ایم ؟
من از کجا می ایم ؟
که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خک مزارش تازه است
 مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ...
چه مهربان بودی ای یار ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک های اینه ها را می بستی
و چلچراغها را
از ساقه های سیمی می چیدی
 و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
و آن ستاره های مقوایی
به گرد لایتناهی می چرخیدند
چرا کلان را به صدا گفتند ؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!
چرا نوازش را
به حجب گیسوان بکرگی بردند ؟
نگاه کن که در اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرمید
به تیره های توهم
مصلوب گشته است
و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست
سکوت چیست چیست چیست ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته
من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست
زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد
این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
به سوی لحظه ی توحید می رود
و ساعت همیشگیش را
 با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند
این کیست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه های عروسی پوسیده ست
پس آفتاب سر انجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب نا امید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند ...
جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های سکت متفکر
جنازه های خوش برخورد خوش پوش خوش خورک
در ایستگاههای وقت های معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی
آه
چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند
و این صدای سوتهای توقف
در لحظه ای که باید باید باید
مردی به زیر چرخهای زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس میگذرد
من از کجا می ایم؟
به مادرم گفتم دیگر تمام شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران ایه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آنرا
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خواب میداند
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل
به داسهای واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی می بارد ...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
 سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود
و در تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل  سرد ...
 

**********************

 

فروغ فرخزاد


default

!!

by Anonymous1 (not verified) on

Live free of love, for its very peace is anguish;
Its beginning is pain, its end is death.


Souri

dear Manouchehr and all other friends

by Souri on

sorry I was too busy these days and couldn't come often to the site.

But just wanted to leave a short note to thank you all for your beautiful contribution. Ali P. said it all. I have nothing more to add.

Manouchehr jaan, we are really lucky and very proud to have you among us. You bring us a great taste of Iran, you are the soul of our ancient poet. I am really grateful to you for all those fabulous poem you post here. Thanks.


Arash Monzavi-Kia

Jaleh jan

by Arash Monzavi-Kia on

 گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ


Arash Monzavi-Kia

Iran jaan

by Arash Monzavi-Kia on

یارم همدانی و خودم هیچ ندانی (ترک)

یارب چه کند با همه دان هیچ ندانی؟

شهریار


Arash Monzavi-Kia

Dear Manoucher

by Arash Monzavi-Kia on

در دایره‌ای کا مدن و رفتن ماست

آن را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می‌‌نزند دمی در این معنی راست

کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

خیام 

 


Arash Monzavi-Kia

Ebi jaan

by Arash Monzavi-Kia on

دمت گرم و دلت خوش با د

با سپاس،

آرش

PS: Are you typing all this? Way to Go Man! 

 


default

ژله هو Jaleho

Kalantari 7-vakil alroaya (not verified)


خوب علی پ خیطت کرد
فورا" هم بیت شعر گذاشتی که بعله اینها قوم....
نه جانم اینجا دیگه محاسبه چپی بوستونی ات درست از کار در نیومد
بهتر به همون چرت و پرتهایی که در دفاع از احمدی نژاد مینویسی بچسبی
تو را با نبرد دلیران چه کار؟
راستی من حاضرم پول بلیط تو رو بدم بری ایران چون از آمریکا نفرت داری؟ قبول!
امیدوارم آقای ناظم عزیز این چند خط ناقابل رو چاپ کنه
وا نری ژله هوووووووو


ebi amirhosseini

کارون

ebi amirhosseini



بلم ، آرام چون قویی سبکبار
 به نرمی بر سر ِ کارون همی رفت
 به نخلستان ِ ساحل ، قرص ِ خورشید
 ز دامان ِ افق بیرون همی رفت
شفق ، بازیکنان در جنبش ِ آب
 شکوه ِ دیگر و راز ِ دگر داشت
به دشتی بر شقایق ، باد ِ سر مست
 تو پنداری که پاورچین گذر داشت
جوان ، پاروزنان بر سینه ی موج
بلم می راند و جانش در بلم بود
 صدا سر داده غمگین ، در ره ِ باد
 گرفتار دل ِ و بیمار ِ غم بود
 " دو زلفونت بود تار ِ ربابم
چه می خوای ازین حال ِ خرابم
تو که با ما سر ِ یاری نداری
 چرا هر نیمه شو آیی بخوابم "
درون ِ قایق از باد ِ شبانگاه
 دو زلفی نرم نرمک تاب می خورد
 زنی خم گشته از قایق بر امواج
سر انگشتش به چین ِ آب می خورد
 صدا ، چون بوی ِ گل در جنبش ِ باد
 به آرامی به هر سو پخش می گشت
 جوان می خواند و سرشار از غمی گرم
پی دستی نوازش بخش می گشت :
" تو که نوشُم نئی نیشُم چرایی
 تو که یارم نئی پیشُم چرایی
تو که مرهم نئی زخم ِ دلم را
 نمک پاش ِ دل ِ ریشم چرائی "
خموشی بود و زن در پرتو ِ شام
 رخی چون رنگ ِ شب نیلوفری داشت
 ز آزار ِ جوان دلشاد و خرسند
 سری با او ، دلی با دیگری داشت
ز دیگر سوی ِ کارون زورقی خُرد
سبک ، بر موج لغزان ِ پیش می راند
 چراغی ، کور سو می زد به نیزار
صدایی سوزناک از دور می خواند
نسیمی این پیام آورد و بگذشت :
" چه خوش بی مهربونی از دو سربی "
جوان نالید زیر ِ لب به افسوس :
" که یک سر مهربونی درد ِ سر بی "

**********

فریدون توللی


 


Hajminator

بسیار زیبا و غمناک

Hajminator


‫منوچهر جان با دل ما تو این روزهایه پائیزی که همه جا گرفتگیه چه کردی؟

‫نخواند مرا داور از آب پاک    ‫جز ار پاک ایزد مرا نیست باک


Jaleho

Another beautiful one Manoucher

by Jaleho on

سیماب صبحِ دور

استاده بر کنار؛

شب تار و ماندگار؛

چشمم به در بماند

 

آن کس به در نزد

آن کس مرا نخواند

 

Good that you're blessed, here's another one from Shafii for you:

 

ار چراغ شعر روشن در شب تارم نبود

رای رفتن، روی گفتن، چشم بیدارم نبود

 

BTW, I tried to clarify what I meant in your last blog, not sure if you got a chance to see it since the blog was removed from the first page by that time. Something  useful came out of it anyway. Thanks

//iranian.com/main/blog/manoucher-avaznia-94 


Ali P.

Bah Bah....

by Ali P. on

Nothing like Persian poetry...ABSOLUTELY NOTHING!

 I sometimes wonder, what if I had come abroad at an earlier age, what if I had absorbed the Western culture sooner, what if I had no accent, what if I could mix up easier with the Westerners, what if I had mastered their language, customs and mentality like those who grew up here.

 But then I look at those who did leave Iran at an earlier age, who do not read, or speak Farsi well, or don't understand or appreciate our litarary and cultural heritage, or our music, and I truely feel they missed out on one of the  greatest gifts, this world has to offer.

These poems posted  by you guys here...each takes you through one sentiment, one memory, one human emotion one after another.

"Aarasheh Kamaangeer" makes my blood boil in my veins no matter how many times I hear or read it. Hafiz takes me to the highest skies.

No English poem , no matter how beautiful, has the same effect on me.

So don't ever stop.

Keep writing.

 Keep posting.

Keep dragging me and my tired soul , in agony, in ecstacy, in joy,happiness, sorrow and pride.

:-)'

Yours,

Ali p.


Jaleho

Right Ali P :-)

by Jaleho on

آه از این قوم ریا یی که در این شهر دو روی

روز‌ها شحنه و شب باده فروش اند همه


ebi amirhosseini

Arash jaan,Salaam

by ebi amirhosseini on

For you

سیاوش کسرائی

 

*********************


آرش کمانگیر

 

 

********************

برف می بارد 
 برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
 دره ها دلتنگ
 راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه های دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد
 رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده های لغزان
ما چه می کردیم در کولک دل آشفته دمسرد ؟
آنک آنک کلبه ای روشن
 روی تپه روبروی من
 در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعله آتش
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
 آفتاب زر
 باغهای گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
 بوی خک عطر باران خورده در کهسار
 خواب گندمزارها در چشمه مهتاب
 آمدن رفتن دویدن
عشق ورزیدن
 غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن
کار کردن کار کردن
 آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
 جرعه هایی از سبوی تازه آب پک نوشیدن
 گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
 همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن
 نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
 گاه گاهی
 زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته
 قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن
 بی تکان گهواره رنگین کمان را
 در کنار بان ددین
یا شب برفی
 پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
 زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست
 ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیر مرد آرام و با لبخند
کنده ای در کوره افسرده جان افکند
 چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد
 زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
 جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده آزاده
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن
 آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید
چشمهها در سایبان های تو جوشنده
 آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز
 شعله ها را هیمه باید روشنی افروز
کودکانم داستان ما ز آرش بود
 او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود
 روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت
 بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
 روز بدنامی
 روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
 عشق در بیماری دلمردگی بیجان
 فصل ها فصل زمستان شد
 صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
 می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
 ترس بود و بالهای مرگ
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان
 برجهای شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمی ورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید
باغهای آرزو بی برگ
 آسمان اشک ها پر بار
گر مرو آزادگان دربند
روسپی نامردان در کار
انجمن ها کرد دشمن
رایزن ها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپک دل دارند
 هم به دست ما شکست ما بر اندیشند
نازک اندیشانشان بی شرم
که مباداشان دگر روزبهی در چشم
 یافتند آخر فسونی را که می جستند
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد
 آخرین فرمان آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری می دهد سامان
گر به نزدیکی فرود اید
خانه هامان تنگ
 آرزومان کور
 ور بپرد دور
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
 باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح
 باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز
 لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
 کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
 مادران غمگین کنار در
 کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته
 خلق چون بحری بر آشفته
 به جوش آمد
 خروشان شد
 به موج افتاد
برش بگرفت وم ردی چون صدف
 از سینه بیرون داد
 منم آرش
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن
منم آرش سپاهی مردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب
 فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
 گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
 شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد
 دلم را در میان دست می گیرم
 و می افشارمش در چنگ
 دل این جام پر از کین پر از خون را
 دل این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
 که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم
 که جام کینه از سنگ است
 به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است
 در این پیکار
 در این کار
 دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
 کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سر بلند کوه ماوایم
 به چشم آفتاب تازه رس جایم
 مرا نیر است آتش پر
 مرا باد است فرمانبر
 و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
 رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
 در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز
 پس آنگه سر به سوی آٍمان بر کرد
 به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود
که با آرش ترا این آخرین دیداد خواهد بود
به صبح راستین سوگند
 بهپنهان آفتاب مهربار پک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
 زمین می داند این را آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان پک است
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم بک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ
 نقابی سهمگین بر چهره می اید
 به هر گام هراس افکن
مرا با دیده خونبار می پاید
 به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد
 به راهم می نشیند راه می بندد
به رویم سرد می خندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
 و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
 که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
 ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
 همان بایسته آزادگی این است
 هزاران چشم گویا و لب خاموش
 مرا پیک امید خویش می داند
 هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند
 پیش می ایم
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد
 برآ ای آفتاب ای توشه امید
 برآ ای خوشه خورشید
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم
 به موج روشنایی شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم
 شما ای قله های سرکش خاموش
 که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
 که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
 چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
 غرورم را نگه دارید
 به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید
 زمین خاموش بود و آسمان خاموش
 تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
 نظر افکند آرش سوی شهر آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
 سرود بی کلامی با غمی جانکاه
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد
 کدام آهنگ ایا می تواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
 طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
 دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز
راه وا کردند
 کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
 پیر مردان چشم گرداندند
 دختران بفشرده گردن بندها در مشت
همره او قدرت عشق و وفا کردند
 آرش اما همچنان خاموش
 از شکاف دامن البرز بالا رفت
 وز پی او
 پرده های اشک پی در پی فرود آمد
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز
خنده بر لب غرقه در رویا
کودکان با دیدگان خسته وپی جو
در شگفت از پهلوانی ها
شعله های کوره در پرواز
 باد غوغا
شامگاهان
 راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر
 باز گردیدند
 بی نشان از پیکر آرش
با کمان و ترکشی بی تیر
 آری آری جان خود در تیر کرد آرش
 کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش
 تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
 نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
 و آنجا را از آن پس
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
 آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پکشان سر زد
ماهتاب
 بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش
 در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
 آفتاب و ماه را در گشت
سالها بگذشت
 سالها و باز
در تمام پهنه البرز
 وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید
وندرون دره های برف آلودی که می دانید
 رهگذرهایی که شب در راه می مانند
 نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
 و نیاز خویش می خواهند
 با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ
 می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
 می نماید راه
 در برون کلبه می بارد
 برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
 کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
 کودکان دیری است در خوابند
 در خوابست عمو نوروز
 می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان
 شعله بالا می رود پر سوز


ebi amirhosseini

Manucher Aziz.

by ebi amirhosseini on

قیصر امین پور

*************************

نامه ای برای تو ************** 

این ترانه بوی نان نمی دهد
بوی حرف دیگران نمی دهد
سفره ی دلم دباره باز شد
سفره ای که بوی نان نمی دهد
نامه ای که ساده وصمیمی است
بوی شعر و داستان نمی دهد :
... با سلام و آرزوی طول عمر
که زمانه این زمان نمی دهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روی خوش به ما نشان نمی دهد
یک وجب زمین برای بغچه
یک دریچه آسمان نمی دهد
وسعتی به قدر جای ما دو تن
گر زمین دهد ، زمان نمی هدد
فرصتی برای دوست داشتن
نوبتی به عاشقان نمی دهد
هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستی تکان نمی دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه ای به رایگان نمی دهد
کس ز فرط های و هوی گرگ و میش
دل به هی هی شبان نمی دهد
جز دلت که قطره ای است بی کران
کس نشان ز بیکران نمی دهد
عشق نام بی نشانه است و کس
نام دیگیر بدان نمی دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمی دهد
نا امیدم از زمین و از زمان
پاسخم نه این ، نه آن ... نمی دهد
پاره های این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمی دهد
خواستم که با تو درد دل کنم
گریه ام ولی امان نمی دهد ...
 


ebi amirhosseini

Ali Jaan !!

by ebi amirhosseini on

قهر نکن اینم برای تو خوش تیپ :

قیصر امین پور

**********

  تنها تو می مانی

******************

 

دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد
آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو می آید
تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد
 


Manoucher Avaznia

علی جان؛

Manoucher Avaznia


گویند به تخت آن نشیند

کز فره ایزد است فرهمند

آن کو به خرابه مغان رفت

بر آتش عشق گشته اسپند

ار طالب روی گل نباشی

درطرف چمن نئی برومند

تلخی و حلاوت زمانه

در یک قدحند در سمرقند


Ali P.

Paa sheed!

by Ali P. on

Iinjaa ro kardeed "kharaabaateh moghaan"?

:-)

Ali P.


Manoucher Avaznia

آرش جان؛

Manoucher Avaznia


دل حلقه زلف یار خواهد

جز آن نشود به هیچ خرسند

خوش چشم گشای و نیک بنگر

جز حسن نگار هیچ مپسند


Manoucher Avaznia

نازی جان؛

Manoucher Avaznia


ما راهی سرمد جهانیم  

ما را نتوان گرفت به ترفند

دیوانه و عاشق جمالیم

دیوانه کجا شنیده یک پند؟

 

 


Manoucher Avaznia

ایراندخت جان؛

Manoucher Avaznia


ما مرغ همای آسمانیم

پالوده ز آزیم و زد و بند

صیاد کجا تواندش گفت:

عنقا بدر آورم به یک بند؟

 


Manoucher Avaznia

ٍابی جان؛

Manoucher Avaznia


تا عرش بپاست ای رفیقان

سوگند خوریم بر دماوند

از مهر وطن نه برکنیم دل

گر بند کنندمان هم از بند

 


Nazy Kaviani

Dear Manouchehr

by Nazy Kaviani on

 گون 


به کجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا ، هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم ، به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم
سفرت به خیر اما ، تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را
  ...
محمد رضا شفیعی کدکنی

 

 

 

P.S.  Sharmandeh, I'm removing my humble poem to work on it some more, as I wrote it in haste and it still needs some tweaking.  I know you'll understand.  I leave you the other poem (beside yours) which moved me into writing mine.


ebi amirhosseini

100 Aafarin Irandokht Jaan

by ebi amirhosseini on

Man Baa to .from Simin Behahani .

 

To .from Golesorkhi.

 

For Manucher Jaan:

فریدون مشیری


شب های شاعر

می وزد باد سردی از توچال
در سکوتی عمیق و رویا خیز
برف و مهتاب و کوهسار بلند
جلوه ها می کند خیال انگیز
خاصه بر عاشقی که در دل خویش
 دارد از عشق خاطرات عزیز
داند آن کس که درد من دارد
خورده در جام شب شراب نشاط
ساقی آسمان مینایی
شهر آرام خانه ها خاموش
جلوه گاه سکوت و زیبایی
نیمه شب زیر این سپهر کبود
 من و آغوش باز تنهایی
 در اتاقی چراغ می سوزد
 ماه مانند دختری عاشق
سر به دامان آسمان دارد
چشم او گرم گوهر افشانی است
در دل شب ستاره می بارد
گوییا درد دوری از خورشید
ماه را نیمه شب می آزارد
آه او هم چون من گرفتار است
 آفرید این جهان به خاطر عشق
آنکه ایجاد کرد هستی را
ا مگر آدمی زند برآب
رقم نقش خود پرستی را
عشق آتش به کائنات افکند
تا نشان داد چیره دستی را
با دل شاعری چه ها که نکرد
در اتاقی چراغ می سوزد
کنج فقری ز محنت کنده
شاعری غرق بحر اندیشه
 کاغذ و دفتری پرکنده
رفته روحش به عالم ملکوت
دل از این تیره خکدان کنده
خلوت عشق عالمی دارد
نقش روی پریرخی زیبا
نقشبندان صفحه دل اوست
پرتوی از تبسمی مرموز
روشنی بخش و شمع محفل اوست
دیدگانی میان هاله نور
همه جا هر زمان مقابل اوست
هر طرف روی دوست جلوه گر است
شاعر رنجیده در دل شب
پنجه در پنجه غم افکنده
گوییا عشق بر تنی تنها
محنت و رنج عالم افکنده
دل به دریای حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افکنده
در تب اشتیاق می سوزد
سوخته پای تا به سر چون شمع
می چکد اشک غم به دامانش
می گذارد ز درد نکامی
درد عشقی که نیست درمانش
دختر شعر با جمال و جلال
می کند جلوه در شبستانش
در کفش جامی از شراب سخن
دامن دوست چون به دست آمد
دل به صد شوق راز می گوید
گاه سرمست از شراب امید
نغمه ای دلنواز می گوید
گاه از رنج های تلخ و فراق
قصه ای جانگداز می گوید
 تا دلی هست های و هویی هست
می وزد باد سردی از توچال
می خرامد به سوی مغرب ماه
شاعری در سکوت و خلوت شب
کاغذی بی شمار کرده سیاه
به نگاه پریرخی زیبا
می کند همچنان نگاه نگاه
آه اینروشنی سپیده دم است