یک خاطره


Share/Save/Bookmark

omeedvar
by omeedvar
12-Apr-2012
 

اوائل انقلاب روزی به خانه دوستی‌ دعوت شده بودم. وقتی‌ سر کوچه آنها در جمشید آباد (جمال زده)  از تاکسی پیاده و وارد کوچه شدم، نظرم به عدّه‌ای که اکثر آنها جوان بودند جلب شد که در وسط کوچه مقابل خانه‌ای که درب آن باز بود روی کفّ آسفالت نشسته و به سخنرانی‌ که از بلندگو پخش میشد گوش میدادند. وقتی‌ از مقابل خانه ر د میشدم دیدم خانه بسیار کوچکی است که عده زیادی در کفّ حیات روی گلیم نشسته‌ا‌ند و به بلند گو گوش میکنند. از مردی که دم در ایستاده بود پرسیدم اینجا چه خبر است؟ گفت اینجا منزل شریعتی‌ است و امروز که مصادف با سالگرد مرگ اوست، عده‌ای از مقامات دولت و طرفداران او برای مراسم یادبود به منزل او آمده‌اند  وقتی‌ بطرف منزل دوستم که در انتهای کوچه بود میرفتم، ناگهان عده‌ای با لباس شخصی‌ و شعار " حزب فقط حزب‌الله- رهبر فقط روح‌الله" از یک کوچه فرعی سمت مقابل وارد این کوچه شده و با چاقو، آجر، سنگ، و گاز اشک آور به هر کس که سر راه آنها بود و کسانی‌ که روی زمین نشسته بودند حمله کردند. من که از دیدن این صحنه شوکه  شده بودم با عقب‌نشینی سعی‌ می‌کردم جای امنی‌ پیدا کنم. در این موقع بعضی‌ از ساکنین مقیم آن محل با شنیدن فریاد و ناله زخمیها لای در خود را باز کرده و به چند نفر که نزدیک منزل آنها بود پناه میدادند. منهم بیکی از خانه‌ها پناه بردم

صاحبخانه که مردی مسن با موهای خاکستری بود، ترسیده و نگران بنظر می‌رسید، و به ۷-۸ نفری که به خانه او پناه برده بودیم گفت لطفا به حیاط انتهای راهرو بروید و در گوشه ‌ای به ایستید تا اوضاع آرام شود چون اگر به اینجا بیایند و شما را ببینند برای ما درد سر ایجاد میشود. ما به حیاط رفتیم و صاحب خانه گاهی از پشت پنجره آشپزخانه بما خبر میداد. میگفت با گاز اشگ آور به خانه شریعتی‌ یورش برده و شیشه‌های آنرا شکسته اند و هر کس از خانه او بیرون میاید گرفته و خوابانده شلاق میزنند و میبرند. لوله گاز ورودی آنجا را هم آتش زده‌اند

جوان دانشجویی‌ که در میان ما بود با نگرانی گفت اینجا چه خبر است. من یک دانشجوی ایرانی‌ هستم که در آلمان درس می‌خوانم و چند روزی است که برای دیدن خانواده و شاهد بودن این انقلاب تاریخی‌ برای ۲ هفته به ایران آمده‌ام. بعد پاسپورتی از جیب بغلش در آورد و نمره تلفن پدرش را روی آن نوشت و به خانم صاحبخانه داد و خواهش کرد اگر به خانه ریختند و او را بردند، با آن تلفن به پدرش خبر بدهد و پاسپورت او را هم به پدرش بدهد. مرد میانسالی که در بین جمع بود و لباس مرتبی پوشیده بود، خود را معرفی‌ کرد و گفت یک وکیل است، و در زمان شاه هم به زندان اوین رفته است، ولی‌ وقتی‌ ساواک به در خانه آنها میامد، با زن و بچه او کاری نداشت و از او می‌خواست بی‌ سروصدا برای بازجویی همراه آنها برود. و تعجب کرده بود که چرا رژیم با خانواده فردی که فوت کرده اینطور رفتار می‌کند.

در این موقع زنگ در بصدا آمد و وقتی‌ صاحبخانه در را باز کرد، دختر او که ۹ ماهه حامله بود از در وارد شد و پرسید اینجا چه خبر است و اینهمه نیروی انتظامی برای چیست؟ میگفت وقتی‌ از تاکسی پیاده شده، عده‌ای پاسدار دور او را گرفته و پرسیده اند اینجا چکار دارد، وقتی‌ گفته به خانه پدرش آمده، به او گفته‌اند زود برو تو. من که ۲ ساعت در آن خانه سر کرده و نگران دوستم بودم که منتظرم بود، به صاحبخانه گفتم که باید بروم. وقتی‌ در خانه را باز کرد پاسبانی که درب خانه کشیک میداد از من خواست کمی‌ آب آشامیدنی به او بدهیم، که من آب را تهیه و به او دادم. گفت بهتر است از خانه بیرون نه آیید و وقتی گفتم باید بروم همراهم تا انتهای کوچه آمد. خانه شریعتی‌ شبیه به میدان کارزار شده بود. نیروهای مختلف انتظامی در رفت و آمد بودند و درب هر خانه پاسبانی کشیک میداد. من سرم را پائین انداخته و به سرعت بطرف خانه دوستم در انتهای کوچه رفتم و وقتی‌ در را باز کردند از پاسبان تشکر کرده وارد خانه شدم. تلویزیون آنها روشن بود، با کمال تعجب دیدم مراسم سالگرد شریعتی‌ را در یکی‌ از خیابانهای تهران نشان میدهند که با حلقه‌های گًل و با تشریفات زیاد برگزار میکردند. من شریعتی‌ را ندیده و کتابهای او را نخوانده بودم، ولی‌ شنیده بودم سخنرانیهای او در حسینیه ارشاد طرفداران زیادی بین جوانها داشته، و تعجب می‌کردم چرا با خانواده کسی‌ که مبلّغ اسلام بوده چنین رفتار میکنند

 


Share/Save/Bookmark

more from omeedvar
 
Azarbanoo

Barbariate Akhoonds who

by Azarbanoo on

can not tolerate any one popularity.